نامه ها - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

عبدالباقی صوفی تبریزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

الا و انكم قد نفضتم ايديكم عن حبل الطاعه، و ثلمتم حصن الله المضروب عليكم، باحكام الجاهليه.

بدانيد كه شما بدرستى كه بفشانده ايد دستهاى خود از حبل فرمانبردارى، و رخنه كرديد حصار حفظ الهى كه بر شما زده به احكام جاهليت كفر.

و ان الله قد امتن على جماعه هذه الامه فيما عقد بيهنم من حبل هذه الالفه التى ينتقلون فى ضلها، و ياوون الى كنفها، بنعمه لايعرف احد من المخلوقين لها قيمه، لانها ارجح من كل ثمن، و اجل من كل خطر.

و بدرستى كه خداى تعالى عطا كرده بر جماعت اين امت مرحومه در آنچه عقد كرده است از حبل اين الفت كه انتقال مى كنند و تعيش مى نمايند در ظل او، و جاى مى گيرند در پناه او به نعمتى كه نشناسد احدى از مخلوقات آن را قيمتى، از براى آنكه افزونتر است از هر بهاء و بزرگتر است از هر امر خطير عظيم.

و اعلموا انكم صرتم بعد الهجره اعرابا و بعد الموالاه احرابا.

ما تتعلقون من الاسلام الا باسمه، و لاتعرفون من الايمان الا رسمه.

تقولون: النار و لا العار! و بدانيد كه به تحقيق باز گشته ايد بعد از هجرت اعراب و باديه نشين- قال تعالى: (الاعراب اشد كفرا و نفاقا و اجدر ان لايعلموا حدود ما انزل الله)- و گشته ايد بعد از موالات و دوستى محاربه و عدوات.

متعلق نمى شويد از اسلام الا به اسم او، و نمى شناسيد از ايمان الا رسم او.

مى گوييد كه آتش جهنم كو باش، و عار مبادا كه باشد! كانكم تريدون ان تكفئوا الاسلام على وجهه گوييا مى خواهيد كه بگردانيد اسلام را و نگونسار گردانيد بر روى او.

انتها كالحريمه، و نقضا لميثاقه الذى وضعه الله- تعالى- لكم حرما فى ارضه، و امنا بين خلقه.

از براى رعايت نكردن حرمت اسلام، و شكستن ميثاق او كه وضع كرده است خداى تعالى آن را- يعنى اسلام- از براى شما حرم در ارض او، و ايمنى در ميان خلق او.

و انكم لو لجاتم الى غيره حاربكم اهل الكفر، ثم لا جبرئيل و لا ميكائيل و لا مهاجرين و لا انصار ينصرونكم الا المقارعه بالسيف حتى يحكم الله بينكم.

تحذير است از اعتماد بر غير اسلام، يعنى: و بدرستى كه اگر ملتجى شويد به غير اسلام- از حميت يا شجاعت يا كثرت قبيله- محاربه كنند با شما اهل كفر، آنگاه نه جبرئيل و نه ميكائيل و نه مهاجرين و نه انصار يارى دهند شما را- از براى آنكه خروج از سلطان دين و تعزز به اسلام، مستلزم خذلان ملائكه است ايشان را، و خروج از هجرت و نصرت- الا مقارعه و مضاربه به شمشير تا آنگاه كه خداى تعالى حكم كند ميانه ايشان.

و ان عندكم الامثال من باس الله و قوارعه، و ايامه و وقائعه، بدرستى كه نزد شماست مثلها كه زده است خداى تعالى به قرون ماضيه در شان آن كسانى كه بيرون رفتند از طاعت انبيا، و متفرق شدند در دين از شدت عذاب خدا و كوبشهاى او، و ايام و وقايع او.

الا و قد قطعتم قيد الاسلام، و عطلتم حدوده، و امتم احكامه.

بدانيد كه قطع كرديد قيد اسلام را، و معطل داشتيد حدود او را، و مى رانيديد احكام آن را.

قال السيد الرضى: الفصل الثالث من الخطبه القاصعه فى اقتصاصه- عليه السلام- لحاله فى تكليفه، و شرح حاله مع رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- من اول عمره، و التنبيه على موضعه منه و ذلك قوله: و قد علمتم موضعى من رسول الله- صلى الله عليه و آله- بالقرابه القريبه، و المنزله الخصيصه.

و ضعنى فى حجره و انا وليد يضمنى الى صدره، و يكنفنى فى فراشه، و يمسنى جسده، و يشمنى عرفه، و كان يمضع الشى ء ثم يلقمنيه، و بدرستى كه شما مى دانيد موضع و منزلت من از رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- به قرابتى قريبه، و منزلتى خصيصه كه ديگرى را در آن شركت نبود.

مى نشانيد مرا در كنار خود و من كودك بودم و به سينه خود مرا ضم مى كرد، و در بستر خويش مرا محافظت مى كرد، و مى ماليد به من جسد خود را، و اشمام مى كرد مرا بوى خوش خود را، و بود كه مى جويد چيزى را و لقمه به دهان من مى نهاد (صلوات الله و سلامه عليهما و آلهما).

و ما وجد لى كذبه فى قوله و لا خطله فى فعل.

و نيافت در من دروغى در قول، و نه قبيحى در فعل.

و لقد قرن الله به- صلى الله عليه- من لدن ان كان فطيما اعظم ملك من ملائكته يسلك به طريق المكارم، و محاسن اخلاق العالم، ليله و نهاره.

و هر آينه بدرستى كه قرين كرده است خداى تعالى به او- صلى الله عليه و آله و سلم- از آن گاه كه شير خواره بوده، بزرگترين ملكى از ملائك خويش كه سلوك مى نمايد او را طريق مكارم و محاسن اخلاق عالم در تمام شبانه روزى او.

و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر امه، يرفع لى فى كل يوم علما من اخلاقه، و يامرنى بالاقتداء به.

و هر آينه بودم كه متابعت او مى نمودم همچون متابعت بچه شتر از شير باز گرفته از پى مادر خود، رفع مى فرمود از براى من در هر روزى علمى از اخلاق خويش، و امر مى كرد مرا به اقتداى به او.

و لقد كان يجاور فى كل سنه بحراء فاراه، و لايراه غيرى.

و لم يجمع بيت واحد فى الاسلام غير رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- و خديجه و انا ثالثهما.

ارى نور الوحى و الرساله، و اشم ريح النبوه.

و هر آينه بدرستى كه در هر سال مى رفت به كوه حراء، پس من مى ديدم او را، و غير من نمى ديد او را.

جمع نكرد يك خانه آن روز در اسلام غير رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- و خديجه- رضى الله عنها- و من سيوم ايشان بودم.

مى ديدم نور وحى و رسالت و استشمام مى كردم رايحه نبوت.

و لقد سمعت رنه الشيطان- لعنه الله- حين نزل الوحى عليه- صلى الله ع
ليه و آله- فقلت: يا رسول الله ما هذه الرنه؟ قال: هذا الشيطان قد ايس من عبادته.

انك تسمع ما اسمع، و ترى.

ما ارى، الا انك لست بنبى، و انك لوزير و انك لعلى خير.

و هر آينه بدرستى ك مى شنيدم آواز شيطان- عليه اللعنه- در حينى كه نازل مى شد وحى بر آن حضرت- صلى الله عليه و آله و سلم- پس گفتم: يا رسول الله، اين چه آواز است؟ گفت: اين شيطان است كه مايوس شده است از عبادت خود.

بدرستى كه تو مى شنوى آنچه من مى شنوم، و مى بينى آنچه من مى بينم، و هر آينه بدرستى كه تو نيستى نبى، و بدرستى كه تو هر آينه وزيرى و بدرستى كه تو هر آينه بر خيرى.

و لقد كنت معه- صلى الله عليه- لما اتاه الملامن قريش، فقالوا له: يا محمد! انك قد ادعيت عظيما لم يدعه اباوك و لا احد من بيتك، و نحن نسالك امرا ان اجبتنا اليه و اريتناه، علمنا انك نبى و رسول، و ان لم تفعل علمنا انك ساحر كذاب.

خطبه 239 -در ذكر آل محمد

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-:- يذكر فيها آل محمد عليه و عليهم الصلوه و السلام- (هم عيش العلم و موت الجهل. )

ايشان حيات علمند، چه حقيقت علم به ايشان قائم است، و ايشان است خلاصى از موت جهل.

(يخبركم حلمهم عن علمهم،) خبر مى دهد شما را حلم ايشان از علم ايشان.

لان حلمهم فى مواضعه فهو مستلزم العلم بمواضعه.

(و صمتهم عن حكم منطقهم. )

و خاموشى ايشان از حكم سخن گفتن ايشان مخبر است.

چه دلالت مى كند بر آنكه سخنان ايشان همه علوم و حكم مسكوته خواهد بود.

عطار: كاملى گفتست: مى بايد بسى علم و حكمت تا شود گويا كسى ليك بايد عقل بى حد و قياس تا شود خاموش يك حكمت شناس پنبه را يكبارگى بر كش ز گوش در دهن نه محكم و بنشين خموش قال بعضهم: سالت ذوالنون عن الصوفى.

فقال: (من نطق ابان نطقه عن الحقائق، و ان سكت نطقت عنه الجوارح بقطع العلائق. )

شعر: برون از عالم حسى است جان خرده بينان را به غمزه سوى يكديگر اشارتهاى پنهانى (عطار): گوش آن كس نوشد اسرار جلال كو چو سوسن صد زبان افتاد لال سر غيب آن را رسد آموختن كو ز گفتن لب تواند دوختن محرم آن راه كم بايست بس شب روى پنهان روى كن چون عسس بزرگان گف
ته اند كه آنكه گفت هيچ نداشت، و آنكه داشت هيچ نگفت.

شعر: عارفان كه جام حق نوشيده اند رازها دانسته و پوشيده اند هر كه را اسرار كار آموختند مهر كردند و دهانش دوختند و من وصايا صاحب العوارف قدس سره: (لازم زاويتك، و مهما قدرت ان لا تنظر الى الخلق فافعل.

فان نظرت اليهم فلا تكلمهم الا فى السلام و الجواب، و جواب مكلم ان كلمك على قدر الحاجه، و لا تزد على قدر الحاجه لفظه واحده.

و اعلموا ان العزله اصل و الخلطه فرع، فالتزموا الاصل و لا تخالطوا، و ان خالطتم فلا تخالطوا الا بالحجه، ثم انكم اذا خالطتم فالصمت اصل و النطق فرع.

فالتزموا الاصل و لا تنطقوا الا بالحجه. )

شعر: اگر در تن زدن جانت كند خوى شود هر ذره اى با تو سخن گوى چنين گفتند آن خاموش مردان كه سر تا پاى خود را گوش گردان چو چشمه تا به كى در جوش باشى؟ كه دريا گردى ار خاموش باشى درين دريا به گوهر هر كه ره داشت به غواصى دمش بايد نگه داشت (لا يخالفون الحق و لا يختلفون فيه. )

مخالفت حق و صواب نمى كنند و اختلاف نمى كنند در آن.

عدم اختلافهم فى الحق كنايه عن كمال علمهم به.

(هم دعائم الاسلام، و ولائج الاعتصام،) ايشانند ستونهاى دين خدا، و مواضع اعتصام و تحفظ اسلام.

استعار لهم لفظ الدعائم و لفظ الولائج- جمع وليجه، و هى الموضع يعتصم بدخوله- باعتبار ان قيام الاسلام بهم و ان الخلق يعتصمون بالدخول فى طاعتهم و هدايتم الى الله.

شعر: هم معشر، حبهم دين و بعضهم كفر و قربهم منجى و معتصم ان عد اهل التقى، كانوا ائمتهم او قيل: من خير اهل الارض؟ قيل: هم (بهم عاد الحق فى نصابه،) به ايشان بازگشت حق در اصل خويش.

(و انزاح الباطل عن مقامه،) و زائل شد باطل از مقام خود.

(و انقطع لسانه عن منبته. )

و زبان او از بيخ بريده شد.

(عقلوا الدين عقل وعايه و رعايه،) دانسته اند دين حق تعالى را دانستن تحفظ و رعايت كردن.

(لا عقل سماع و روايه. )

نه دانستن شنيدن و روايت كردن.

(و ان رواه العلم كثير، و رعاته قليل. )

و بدرستى كه روايت كنندگان علم بسيار است، و رعايت كنندگان حق علم بسيار اندكند.


نامه ها

نامه 023 -پس از آنكه ضربت خورد

و الله ما فجانى من الموت وارد كرهته، و لا طالع انكرته، به خدا سوگند كه ناگاه نيامد مرا از مرگ آينده اى كه مكروه دارم آن را، و نه بر آينده اى كه منكر دارم او را.

و ما كنت الا كقارب ورد، و طالب وجد، و ما عند الله خير للابرار.

و نيستم من الا همچون تشنه اى كه به آب برسد، و طالبى كه مطلوب خود بيابد، و آنچه نزد خداست بهتر است مر نيكان را.

لما كان- عليه السلام- اشد حبا لله و اشوق الى لقائه لم يكن وارد الموت مكروها و لا منكرا عنده، بل محبوبا و مالوفا، و شبه نفسه فى شده طلبه للقاء الله بالقارب و هو طالب الماء اذا ورده بالطالب الواجد لمطلوبه.

مولانا: تلخ نبود پيش ايشان مرگ تن چون روند از چاه و زندان در چمن تلخ كى باشد كسى را كش برند از ميان زهر ماران سوى قند مقعد صدق و جليس حق شده رسته زين آب و گل و آتشكده جان چو باز و تن مر او را كنده اى پاى بسته بر شكسته بنده اى چونكه بندش رفت و بالش بر گشاد مى برد آن باز سوى كيقباد اى خنك آن كو جهادى مى كند بر بدن زجرى و دادى مى كند تا ز رنج آن جهان وارهد بر خود اين رنج عبادى مى نهد حد ندارد وصف رنج آن جهان سهل باشد رنج دنيا پيش آن هيچ مرده نيست پر حسرت ز مرگ جز غم آنش كه كم بودست برگ و نه از چاهى به صحرايى فتاد در ميان دولت و عيش و گشاد روز مرگ اين حس تو باطل شود نور جان دارى كه يار دل شود؟ در لحد كين جسم را خاك آكند هست آنچه گور روشن كند؟ آن زمان كين جان حيوانى نماند جان باقى بايدت بر جا نشاند مرگى بى مرگى تو را چون برگ شد جان باقى يافتى و مرگ شد خلق گويد مرد مسكين آن فلان تو بگويى زنده ام اى غافلان كز تن من همچو تنها خفته است هشت جنت بر دلم بشكفته است ميوه شيرين نهان در شاخ و برگ زندگى جاودان در زير مرگ چون غبار تن بشد ما هم بتافت ماه جان من هواى صاف يافت دام را بدران بسوزان دانه را باز كن درهاى اين نه خانه را رنگ صدق و رنگ تقوا و يقين تا ابد باقى بود بر عابدين انبيا را نيك آمد اين جهان چون شهان رفتند اندر لامكان اى حيات عاشقان در مردگى دل نيابى جز كه در دل بردگى ما بها و خونبها را يافتيم جانب جان باختن بشتافتيم ما بمرديم و به كلى كاستيم بانگ حق آمد ز جا برخاستيم قال النصر آبادى: من لزم التقوى اشتاق الى مفارقه الدنيا.

قال تعالى: (و لدار الاخره خير للذين اتقوا).

و لذا امام المتقين در جواب آن كس كه گفت: كيف اصبحت يا اميرالمومنين؟ مى فرمايد: اصبحت احمد الله، و آكل رزقى، و انتظر اجلى.

و من كلامه- عليه السلام-: و الله لابن ابى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه.

مولانا: چون كه ايشان خسرو دين بوده اند وقت شادى شد چو بشكستند بند سوى شادروان عزت تاختند كنده و زنجير را انداختند قال تعالى: (ان المتقين فى جنات و نهر فى مقعد صدق عند مليك مقتدر).

تم باب الوصايا بحمد الله- سبحانه و تعالى- و منه وجوده و فضله.

حكمت ها

حکمت 006

قال- عليه الصلوه و السلام-: اعمال العباد فى عاجلهم، نصب اعينهم فى آجلهم.

يعنى عملهاى بندگان در عاجل ايشان نصب العين ايشان خواهد بود در آجل ايشان.

چه به موت طبيعى علائق و كدورت ظلمات دنياويه منقطع مى گردد، جمله اعمال و احوال و عقايد و اقوال مصور و مشخص بيند كه در دنيا با وى بوده.

حکمت 023

قال- عليه الصلوه و السلام و التحيه-: من كفارات الذنوب العظام اغاثه الملهوف، و التنفيس عن المكروب.

از كفاره هاى گناهان بزرگ است: فرياد رسى محزون، و غم وا بردن مغموم.

حکمت 040

قال- عليه الصلوه و السلام- لبعض اصحابه فى عله اعتلها: جعل الله ما كان من شكواك حطا لسيئاتك، گفت- عليه الصلوه و السلام- مر بعض اصحاب خود در مرضى كه داشت: بگرداناد خداى، آنچه باشد از شكايت تو بر انداختن گناهان تو.

فان المرض لا اجر فيه، و لكنه يحط السيئات، و يحتها حت الاوراق.

پس بدرستى كه مرض را اجرى نيست و لكن بر مى اندازد گناهها را، و مى ريزاند آن را مثل ريختن برگهاى درخت.

و انما الاجر فى قول باللسان، و العمل بالايدى و الاقدام، و نيست اجر الا به گفتن به زبان و عمل كردن به دستها و پايها.

و ان الله سبحانه يدخل بصدق النيه و السريره الصالحه من يشاء من عباده الجنه.

و بدرستى كه خداى تعالى داخل مى كند به صدق نيت و سريره صالحه آن كس را كه مى خواهد از بندگان خود در بهشت.

از براى آنكه صلاح اعمال و فساد آن به صلاح نيات است و فساد آن.

قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: انما الاعمال بالنيات، و انما لامرى ء ما نوى- الحديث-.

و حديث الاسرائيلى انه مر بكثبان من رمل فى مجاعه، فقال فى نفسه: لو كان هذا الرمل لى طعاما لقسمته بين الناس.

فاوحى الله تعالى الى نبى ذلك الزمان ان قل له: ان الله قد قبل صدقتك، و قد ش
كر حسن نيتك.

فى فصوص الحكم فى كلمه خالديه: لا شك و لا خلاف فى ان له اجر الامنيه، و انما الشك و الخلاف فى اجر المطلوب: هل يساوى تمنى وقوعه نفس وقوعه بالوجود ام لا.

فان فى الشرع ما يويد التساوى فى مواضع كثيره، كالاتى للصلاه فى الجماعه فيفوته الجماعه، فله اجر من حضر الجماعه، و كالمتمنى مع فقره ما هم عليه اصحاب الثروه و المال من فعل الخيرات فله مثل اجورهم.

و لكن مثل اجورهم فى نياتهم او فى عملهم فانهم جمعوا بين العمل و النيه؟ و لم ينص النبى عليهما و لا على واحد منهما.

و الظاهر انه لاتساوى بينهما، و لذلك طلب خالد بن سنان الابلاغ حتى يصح له مقام الجمع بين الامرين فيحصل على الاجرين، و الله اعلم.

و الحمد لله رب العالمين و الصلوه و السلام على خير خلقه محمد و آله اجمعين.

(تمت بتوفيق الله تعالى. )

حکمت 043

و من كلامه- عليه الصلوه و السلام-: سيئه تسوئك خير عند الله من حسنه تعجبك.

يعنى سيئه اى كه اندوهگين كند تو را بهتر است نزد خداى از حسنه اى كه به عجب آورد تو را.

و من كلامه- عليه الصلوه و السلام-: ان الله تعالى يوكل على كل عبد ملكا اذا تكبر قال له: اخسا فقد وضعك الله، فهو فى نفسه كبير و فى اعين الناس احقر من الخنزير.

يعنى بدرستى كه خداى تعالى بر هر بنده اى ملكى موكل گردانيده تا او را از راه كبر و جفا به بساط تواضع و وفا مى خواند، و چون نفس خبيث بنده اى عنان كبر و نخوت از راه تواضع و مسكنت بر گرداند، آن ملك او را به زجر از بساط قرب براند و گويد: دور شو كه خداى تعالى تو را وضيع و خوار كرده است.

پس نفس شوم آن مدبر در چشم او بزرگ نمايد، اما در چشم مردم حقيرتر و مردارتر از خوك آيد.

مولانا: نردبان خلق اين ما و منى است عاقبت زين نردبان افتادنى است هر كه بالاتر رود احمق تر است گردن او سخت تر خواهد شكست و عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: بينما رجل يتبختر فى بردته قد اعجبته نفسه خسف الله به الارض، فهو يتجلجل فيها الى يوم القيامه يعنى در حالتى كه مدبرى از تائهان باديه جهل به جامه خوب مباهات مى نمود ، دست غيرت او را به مهاوى قهر فرو برد، و همچنان تا قيامت فرو مى رود.

شعر: بگذر ز كبر و ناز كه ديده ست روزگار چين قباى قيصر و طرف كلاه كى هشيار شو كه مرغ سحر مست گشت هان بيدار شو كه خوب عدم در ره است هى بر مهر چرخ و حشمت او اعتماد نيست اى واى بر كسى كه شد ايمن ز مكر وى در خبر است كه روزى دو كس نزد حضرت رسالت- صلى الله عليه و آله و سلم- به نسب تفاخر مى كردند، يكى ديگرى را گفت: انا ابن فلان بن فلان فمن انت؟ پس رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: افتخر رجلان عند موسى- عليه السلام- فقال احدهما: انا فلان بن فلان حتى عد تسعه.

فاوحى الله تعالى الى موسى: قل للذى افتخر بابائه ان كل التسعه فى النار و انت عاشرهم.

و روى انه قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: ليد عن القوم الفخر بابائهم، فقد صاروا فحما فى جهنم، و ليكون اهون على الله من الجعلان التى تذوق بانافها القذره.

يعنى هر آينه بگذارند گروهى كه به آباى خود فخر مى كنند و حال آنكه ايشان فحم آتش دوزخ گشته، تا حق تعالى به تجلى قهارى ايشان را خوارتر از جعل گرداند كه از خست و خوارى اقذار به بينى مى كشند و نجاست را قوت خود مى دانند.

عطار: سخن از قدر خود تا چند را نى اگر خواهى كه قدر خود بدانى كفى خاك سيه بر گير از راه نگه كن پس به بادش ده هم آنگاه بدان، كاغاز و انجام تو در كار كفى خاك است اگر هستى خبر دار تو مشتى خاك و چندينى تغير تفكر كن مكن چندين تكبر تكبر مى كنى اى قطره خون ز چندين ره به در افتاده بيرون برو از سر بنه كبر و پر انديش كه تا كيستى و چيست در پيش آورده اند كه مطرف بن عبدالله از اكابر بود.

مهلب را ديد، در ايام امارت، جامه هاى فاخر پوشيده مى خراميد.

گفت: اى بنده خدا اين رفتارى است كه حضرت حق- جل و علا- آن را دشمن مى دارد.

عطار: بپوشى جامه اى با صد شكن تو نينديشى ز كرباس كفن تو به بازار تكبر مى خرامى نيارد گفت با تو كس چه نامى مهلب گفت: مگر مرا نمى شناسى؟ گفت: بلى، اول تو نطفه اى است بى مقدار و آخر تو جيفه مردار، و در حال، حامل نجاست و اقذار.

عطار: چند حرف طمطراق كار و بار كار و بار خود ببين و شرم دار قال تعالى: (و لاتمش فى الارض مرحا انك لن تحرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا) يعنى در زمين به مرح و نشاط خرامان مشو، بدرستى كه تو نتوانى جملگى زمين را به گام پيمودن، و نتوانى به بلندى كوه و درازى آن رسيدن.

قال تعالى: (و لاتصعر خدك للناس و لا تمش فى الارض مرحا
ان الله لايحب كل مختال فخور) يعنى مگردان رخساره خود را از مردم، و در زمين به فرح خرامان مشو، بدرستى كه خداى دوست نمى دارد خرامنده فخر نماينده را.

عطار: تا چند از اين غرور بسيار تو را تا كى ز خيال هر نمودار تو را سبحان الله كار تو كارى عجب است تو هيچ نه اى وين همه پندار تو را قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: ما من احد الا و معه ملكان يمسكانه، فان هو رفع نفسه جبذاه، ثم قال: اللهم ضعه، و ان وضع نفسه قالا: اللهم ارفعه.

يعنى با هر يك از شما دو ملك هست كه چون نفس خود را به تكبر بركشيد عنان او را باز كشند و گويند: خداوندا! او را پست گردان، و چون فروتنى كند گويند: الهى! او را بلند گردان.

سعدى: طريقت جز اين نيست درويش را كه افكنده دارد تن خويش را بلنديت بايد تواضع گزين كه آن بام را نيست سلم جز اين تو خود را گمان برده اى پر خرد انائى كه پر شد دگر چون برد ز دعوى پرى زان تهى مى روى تهى آى تا پر معانى شوى ز هستى تهى آى سعدى صفت تهى گرد و باز آى پر معرفت روى انه سئل عن عيسى- على نبينا و عليه الصلوه و السلام-: اتحيى الموتى؟ قال: نعم باذن الله.

قال: اتبرى الاكمه و الابرص؟ قال: نعم باذن الله.

قيل: فتعالج الاحمق الم
عجب رايه؟ قال: لا.

و روى عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: اذا رايتم الرجل لجوجا معجبا برايه فقد تمت خسارته.

مولانا: علتى بدتر ز پندار كمال نيست اندر جانت اى مغرور ضال از دل و از ديده ات پس خون رود تا ز تو اين معجبى بيرون رود فى قوله تعالى: (الله يستهزى بهم) قيل: اى يحسن فى اعينهم قبائح افعالهم.

مولانا: هر كه در زندان خود رايى فتاد بند او را سالها نتوان گشاد ز انبيا ناصحتر و خوش لهجه تر كى بود؟ نگرفت دمشان در حجر زانك سنگ و كوه در كار آمدند مى نشد بدبخت را بگشاده بند آن چنان دلها كه بد شان ما و من نعتشان شد: بل اشد قسوه قال بعضهم: المتكبر هو الذى ان وعظ انف، و ان وعظ عنف.

يعنى متكبر را اگر پند دهند ننگ و عار آيد، و اگر او پند دهد عنف و لوم نمايد.

سعدى: يكى را كه پندار در سر بود مپندار هرگز كه حق بشنود ز عملش ملال آيد از وعظ ننگ شقايق بهاران نرويد ز سنگ مريز اى حكيم آستينهاى در چو مى بينى از خويشتن خواجه پر تو را كى بود چون چراغ التهاب كه از خود پرى همچون قنديل از آب وجودى دهد روشنايى به جمع كه سوزيش در سينه باشد چو شمع و من كلام مولانا على- عليه الصلوه و السلام-: بينكم و بين الموعظه حجاب من العزه.

مي
ان شما و قبول پند و نصيحت، حجابى است از غرور و عجب.

مولانا: بشنو سخن ياران، بگريز ز طراران از جمع مكش خود را استيزه مكن مسته آدم ز چه عريان شد، دنيا ز چه ويران شد؟ چون بود كه طوفان شد؟ ز استيزه كه با مه قال تعالى: (اليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم تقولون على الله غير الحق و كنتم عن آياته تستكبرون).

سعدى: بيارند فردا تكبر كنان نگون از خجالت سرو گردنان و حضرت رسالت- عليه الصلوه و السلام و التحيه- در دعا مى فرمود: اللهم انى اعوذ بك من نفخه الكبرياء.

نقل است كه شخصى از يكى از اكابر اجازت كرد كه بعد از نماز صبح جماعت را وعظى گويد، گفت: اخشى ان تتنفخ حتى تبلغ الثريا.

يعنى مى ترسم كه بر باد شوى تا خود را به آسمان رسانى.

چنان خواهم كه همچون خاك گردى مگر در زير پايى پاك گردى چو خاك راه خواهى شد از اين پس چو خاك راه شو در پاى هر كس فروتن شو خموشى گير پيشه در اين هر دو صبورى كن هميشه قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: عرض على اول ثلاثه يدخلون الجنه و اول ثلاثه يدخلون النار.

فاما اول ثلاثه يدخلون الجنه: فالشهيد، فى عبد مملوك احسن عباده ربه و نصح لسيده، و عفيف متعفف ذو عيال.

و اما اول ثلاثه يدخلون النار: فامير مسل
ط، و ذو ثروه من مال لايودى حق الله فى ماله، و فقير فخور.

عطار: بايزيد از خانه مى آمد پگاه اوفتاد آنجا سگى با او به راه شيخ حالى جامه را در هم گرفت ز آنكه سگ را سخت نامحرم گرفت سگ زبان حال بگشاد آن زمان گفت اگر خشكم مكش از من عنان ور ترم هفت آب و يك خاك اى سليم صلح اندازد ميان ما مقيم كار تو سهل است با من ز آن چه باك كار تو توست كارى خوفناك گر به خود دامن زنى يك ذره باز پس ز صد دريا كنى غسل نماز زان جنابت هم نگردى هيچ پاك پاك مى گردى ز من از آب و خاك اين كه تو دامن ز من دارى نگاه جهد كن كز خويشتن دارى نگاه شيخ گفتش ظاهرى دارى پليد هست آن در باطن من نا پديد عزم كن تا هر دو يك منزل كنيم بو كاز آنجا پاكى اى حاصل كنيم گر دو جا آب نجس بر هم شود چون بدو قله رسد محرم شود همرهى كن اى به ظاهر باطنم تا شود از پاكى دل ايمنم سگ بدو گفت اى امام راهبر من نشايم همرهى را در گذر زانكه من رد جهانم اين زمان وانگهى هستى تو مقبول جهان هر كه را بينم مرا كوبى رسد يا لگد يا سنگ يا چوبى رسد هر كه را بينى تو گردد خاك تو شكر گويد ز اعتقاد پاك تو از پى فرداى خود تا زاده ام استخوانى خويش را ننهاده ام تو مگر شكاك راه افتاده اى لاجرم گندم
دو خم بنهاده اى تا بود گندم گر فردات را سر نمى گردد چنين سودات را شيخ كين بشنود از دل آه كرد روى خود در حال سوى راه كرد گفت: چون من مى نشايم ز ابلهى تا كنم با يك سگ او همرهى همرهى لايزال و لم يزل چون توانم كرد با چندين خلل؟ تا كه مى ماند من و مايى تو را روى نبود ايمنى جاى تو را چون ز ما و من برون آيى تمام هر دو عالم كل تو باشى و السلام سيد على همدانى- قدس سره- گويد كه از آفات هائله صفت كبر يكى آن است كه از انتفاخ قوه نفسانى، به واسطه نفخه شيطانى، دخانى مظلم متصاعد مى گردد، و از استيلاى آن دخان چشم دل پوشيده مى شود، و عين بصيرت از مطالعه مجموع ابواب ايمان كه آن مفاتيح جنان است محجوب مى ماند، و به سبب عدم ادراك ايمان ابواب جنان بر وى مسدود مى گردد، و آنكه رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود كه: لايدخل الجنه من كان فى قلبه مثقال ذره من الكبر سر اين معنى است، و چون كبر ماده قوه غضبى است، و قوه غضبى شرر آتش قهر صمديت است، و خاصيت آتش آن است كه از تولد حركت ذره اى از آن جهانى مشتعل گردد، لاجرم يك ذره كبر موجب اشتعال آتش جهنم شد كه اعظم عوالم نيران است كه (ان الذين يستكبرون عن عبادتى سيد خلون جهنم داخرين).

سعدى: چو خواهى كه در قدر و الا رسى ز شيب تواضع به بالا رسى در آن حضرت آنان گرفتند صدر كه خود را فروتر نهادند قدر چو سيلاب آمد به هول و نهيب فتاد از بلندى به سر در نشيب چو شبنم بيفتاد مسكين و خرد به مهر آسمانش به عيوق برد و روى عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- انه قال: قال الله تعالى لموسى: اتدرى لم كلمتك بين الخلائق؟ قال: يا رب لا.

رايتك تتمرغ فى التراب بين يدى تواضعا فاردت ان ارفعك بين الناس.

و عن ابن عباس- رضى الله عنها- عن النبى صلى الله عليه و آله و سلم- قال: ما من بنى آدم راسه سلسلتان: سلسله فى السماء السابعه و سلسله فى الارض السابعه، فاذا تواضع رفعه الله بالسلسله الى السماء السابعه، و اذا تكبر وضعه الله بالسلسله الى الارض السابعه.

قال حجه الاسلام: كل من راى نفسه خيرا من احد من خلق الله فهو متكبر، و ينبغى ان يعلم ان الخير من هو خير عند الله فى الدار الاخره و ذلك غيب، و هو موقوف على الخاتمه، و اعتقادك فى نفسك انك خير من غيرك جهل محض، بل ينبغى ان لاتنظر الى احد الا و ترى انه خير منك، و ان الفضل له على نفسك.

فان رايت صغيرا قلت: هذا لم يعص الله و انا عصيته، فلا اشك انه خير منى، و ان رايت كبيرا قلت:
هذا عبدالله تعالى قبلى.

و ان كان عالما قلت: هذا قد اعطى ما لم اعط، بلغ ما لم ابلغ، و علم ما جهلت، فكيف اكون مثله.

و ان كان جاهلا قلت: هذا عصى الله بجهل و انا عصيته بعلم، فحجه الله تعالى على اوكد، و ما ادرى بم يختم لى و بم يختم له، و ان رايت كافرا قلت: لا ادرى عسى ان يسلم و يختم له بخير، و ينسل باسلامه من ذنوبه كما ينسل الشعر من العجين، و اما انا فعسى ان يضلنى الله فاكفر، و يختم لى بشر العمل، فيكون غدا من المقربين و انا من المعذبين.

سعدى: يكى حلقه كعبه دارد به دست يكى در خراباتى افتاده مست گر او را بخواند كه نگذاردش ور اين را براند كه باز آردش نه مستظهر است آن به اعمال خويش نه اين را در توبه بسته است پيش شنيدم كه در دشت صنعا جنيد سگى ديد بر كنده دندان صيد ز نيروى سر پنچه شير گير فرو مانده عاجز چو روباه پير پس از گاو كوهى گرفتن به قهر لگد خورده از گوسفندان شهر چو مسكين و بى طاقتش ديد و ريش بدو داد يك نيمه زاد خويش شنيدم كه مى گفت و خون مى گريست كه داند كه بهتر ز ما هر دو كيست؟ به ظاهر من امروز از او بهترم دگر تا چه راند قضا بر سرم گرم پاى ايمان نلغزد ز جاى به سر بر نهم تاج عفو خداى و گر كسوت معرفت در برم نماند
به بسيار از اين كمترم كه سگ با همه زشت نامى چو مرد مر او را به دوزخ نخواهند برد ره اين است سعدى كه مردان راه به عزت نكردند در خود نگاه از آن بر ملائك شرف داشتند كه خود را به از سگ نپنداشتند قال السرى السقطى: ما ارى لى على احد فضلا.

قيل: و لا على المخنثين؟ قال: و لا على المخنثين.

شعر: يكى صوفى گذر مى كرد ناگاه عصايى زد سگى را بر سر راه چو زخم سخت بر دست سگ افتاد سگ آمد در خروش و در تك افتاد به پيش بو سعيد آمد خروشان به خاك افتاد دل از كينه جوشان چو دست خود بدو بنمود بر خواست از آن صوفى غافل داد مى خواست به صوفى گفت: شيخ: اى بى صفا مرد! كسى با بى زبانى اين جفا كرد؟ شكستى دست او تا پست افتاد چنين عاجز شد و بر دست افتاد زبان بگشاد صوفى گفت: اى پير! نبود از من كه از سگ بود تقصير چو كرد او جامه من بى نمازى عصايى خورد از من، نى به بازى، كجا سگ مى گرفت آرام آنجا فغان مى كرد و مى زد گام آنجا به سگ گفت آن گه آن شيخ يگانه كه تو از هر چه كردى شادمانه به جان من مى كشم اين را غرامت بكن حلم و ميفكن با قيامت و گر خواهى كه من بدهم جوابش كنم از بهر تو اينجا عقابش نخواهم من كه خشم آلود گردى ولى خواهم كه تو خشنود گردى سگ آن گه
گفت كه اى شيخ يگانه! چو ديدم جامه او صوفيانه شدم ايمن كزو نبود گزندم چه دانستم كه سوز بند بندم اگر بودى قبا دارى در اين راه مرا زو احترازى بودى آن گاه چو ديدم جامه اهل سلامت شدم ايمن ندانستم تمامت عقوبت گر كنى او را كنون كن و زو اين جامه صوفى برون كن كه تا از شر او ايمن توان بود كه از رندان نديدم اين زيان بود بكش زو خرقه اهل سلامت تمام است اين عقوبت تا قيامت چو سگ را در ره او اين مقام است فزونى جستنت بر سگ حرام است اگر تو خويش از سگ به بدانى يقين دان كز سگى خويش دانى چو افكندند در خاكت چنين زار ببايد اوفتادن سرنگون سار كه تا تو سركشى در پيش دارى بلا شك سرنگونى پيش دارى ز مشتى خاك چندين چيست لافت؟ كه بهر خاك مى برند نافت همى هر كس كه اينجا خاكتر بود يقين مى دانى كه آنجا پاكتر بود چو مردان خويشتن را خاك كردند به مردى جان و تن را پاك كردند سر افرازان اين ره ز آن بلندند كه كلى سر كشى از سر فكندند عن انس قال: خدمت النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- فما قال لى لشى ء صنعته لم صنعته؟ و لا قال لى لشى ء لم اصنعه هلا صنعته؟ و لا رات ركبته قدام ركبه جليسه قط، و لا عاب طعاما قط، و لا اصغى اليه احد براسه فنحى رسول الله- صلى
الله عليه و آله و سلم- راسه حتى يكون المصغى هو الذى ينحى راسه.

/ 18