درسهايي از مكتب اسلام ـ شماره 44، شهريور41 علامه حلي(3)
علي دواني
در دو شماره گذشته شمهاي درباره زادگاه علامه و نشو و نماي وي در آنجا و دوران تحصيلي و نبوغ و استعداد و لياقت ذاتي او را از لحاظ خوانندگان گذرانديم، و چنانكه وعده داديم در اين شماره يكي از بزرگترين خدمات ذيقيمت آن مرد بزرگ را به تفصيل شرح دهيم تا با اطلاح از چگونگي آن بيشتر با علامه حلي كه بيگمان يكي از مفاخر نامدار و نوابغ عاليمقدار ما است آشنا شويم اين ماجراي بزرگ تاريخي كه ما آن را يك خدمت ذيقيمت عظيم ميناميم؛ واقعه تشيع سلطان محمد خدابنده پادشاه مغول به وسيله علامه حلي است كه بر اثر آن مذهب شيعه اثني عشري رسميت پيدا كرد و براي نخستين بار در ايران سكه و خطبه بنام ائمه اطهار زينت يافت. نفوذ اسلام در دربار مغول
تشيع سلطان محمد خدابنده پادشاه مغول كه معروف است به ابتكار علامه حلي بوده در كتب تراجم و تاريخ كمتر مورد بحث قرار گرفته و چنانكه ميبايد تحقيق و بررسي نشده است؛ به طوريكه واقع امر درست روشن نيست كه چه عاملي باعث شد كه پادشاه تازه مسلمان مغول به مذهب شيعه بگرود و آن را مذهب رسمي كشور اعلام كند. با كمال تأسف علماي شيعه در كتب تراجم و رجال كه درباره علامه سخن گفتهاند يا سربسته به اين موضوع جالب اشاره نمودهاند و يا اصلا از آن سخني به ميان نياورده و مانند بسياري از مطالب مهم تاريخي مشابه آن، در شرح حال بزرگان شيعه از تحقيق و بررسي آن غفلت نموده و حتي بعضي با حدس و گمان و نقل اين و آن اكتفا كرده و در نتيجه از كشف حقيقت و بيان آن در جاي خود بازماندهاند كه از جمله موضوع تشيع سلطان محمد خدابنده و نقش علامه حلي در اينباره است. اينك در اينجا با اعتراف به اينكه نويسنده اين سطور نيز فرصت كافي براي بررسي كامل ندارد كه به ميزان لازم اين موضوع را مورد بحث قرار دهد؛ نخست سابقه اسلام آوردن پادشاهان مغول را از لحاظ خوانندگان گذرانده و سپس چگونگي نفوذ تشيع را در دربار آنان شرح داده و از آن پس نتيجه ميگيريم كه چه عواملي موجب شد كه سلطان محمد خدابنده متمايل به مذهب شيعه اثني عشري گردد و در بزرگذاشت رجال و دانشمندان آن بكوشد و ائمه شيعه را مورد كمال توجه قرار دهد. در عصر سلطنت سلطان محمد خوارزمشاه سال 616 چنگيزخان مغول از سرزمين مغولستان همچون سيل بنيانكن لشكر بايران کشيده و تا هشت سال قسمت مهمي از کشور ما را مورد قتل و غارت و ويراني قرار داد؛ بطوريکه چون لشگر او از شهري ميگذشتند اثري از آبادي و حيات باقي نميگذاشتند؛ بعد از مرگ چنگيز تا حدود سي سال كشور ايران در دست فرزندان او و امراي مغول به همان سرنوشت گرفتار بود تا اينكه در سال 654 مجدداً نوه چنگيز «هلاكو» به ايران تاخت و بقيه شهرها كه در حمله جدش آسيب نديده بود در معرض آفت هجوم خود قرار داد. به علاوه هلاكو از ايران لشكر به عراق كشيد و در بغداد سيل خون جاري ساخت و ديگر شهرهاي عراق و سوريه دو مملكت بزرگ آن روز اسلام را نيز به خون و خاك كشيد. در آن ايام بحراني و روزگار تاريك، يكي از بزرگترين شخصيتهاي ايراني و اسلامي يعني خواجه نصيرالدين طوسي؛ حكيم دانشمند و فيلسوف خردمند و دورانديش شيعه، توانست با تدبير و ابراز لياقت خود شاه خون آشام مغول را از قتل و نهب و ويراني بيشتر در داخله ممالك اسلامي باز دارد و به كارهاي علمي و عمران و آبادي شهرها و ترميم خرابيهاي ناشي از حمله تشويق كند؛ به همين جهت چنانكه در شمارههاي پيش نوشتيم خواجه رصد خانهاي كه به صورت يك دانشگاه عظيم بود؛ در شهر مراغه تبريز ساخت و هلاكو نيز به آنجا كوچيد و تا آخر عمر به آرامي بسر آورد. بعد از مرگ وي فرزندش «آباقا» در سال 663 هجري به سلطنت رسيد، و او نيز مانند پدر چند بار لشكر به سوريه و فلسطين كشيد و در اين لشكر كشيها بسياري از مسلمين را به قتل رسانيد و اماكن بسياري را نيز ويران ساخت. هلاكو و فرزندش آباقا مانند پدرش توليخان و جدش چنگيز همه پيرو مذهب بودائي و بتپرست بودند؛ ولي چندان تعصبي از خود نشان نميدادند. بسياري از زنان چنگيز وزن هلاكو و ما در آباقا وزن او همه عيسوي مذهب بودند به همين جهت در اين دوره مسيحيت در دربار مغول نفوذ فراوان يافت تا آنجا كه هلاكو و آباقا به خاطر همسران مسيحي خود كليساها و معابد بسياري ساختند وعده زيادي از سرداران مغول را نيز ارامنه تشكيل ميدادند و حتي فرمانده كل قواي هلاكو شخصي ارمني بنام «گيتي بوقا» بود. در اين مدت در بسياري از شهرهاي ايران قوم مغول بتخانهها ساختند و نصارا و يهود نيز كليساها و كنيسهها پرداختند؛ و هر سه ميكوشيدند كه بقاياي آثار اسلامي را از ايران و عراق و سوريه براندازند، حتي بامر اسلاتي كه سران دول اروپا و مقامات روحاني عيسوي با سلاطين و امراي مغول داشتند؛ بيم آن ميرفت كه با اتحاد مغول و دول مسيحي؛ يكباره اساس اسلام منهدم شود، و بقية السيف آنان يعني مردم بيدفاع مسلمان از دم تيغ آن قوم وحشي بگذرند. در سال 680 آباقا به ديار عدم شتافت و «تگودار» پسر ديگر هلاكو به جاي برادر نشست ـ تگودار اول پادشاه مغول است كه اسلام آورد؛ نام خود را سلطان احمد گذارد و بسياري از مغولان بتپرست را مسلمان كرد؛ به دستور وي بتخانهها و كليساها و معابد نصارا ويران و بجاي آن مساجد باشكوهي ساختند. بعد از سلطان احمد؛ برادرزادهاش «ارغونخان» پسر آباقا كه مردي بتپرست بود در سال 683 به سلطنت رسيد ـ در عهد وي خواجه شمسالدين محمد صاحب ديوان كل ممالك مغول كه بزرگترين وزير با تدبير مسلمين در دربار مغول بود؛ و از زمان هلاكو تا آن موقع اين سمت را داشت به قتل رسيد و به جاي وي سعدالدوله يهودي و زير شد ـ سعدالدوله پس از روي كار آمدن؛ بسياري از مردان با كفايت مسلمين و افراد بيگناه را به قتل رسانيد و حتي قصد آن داشت كه به وسيله جماعتي از يهود و نصارا تمام علماي اسلامي را قتل عام كند و شهر مكه را ويران سازد و آثار اسلامي را به كلي براندازد. ستاره اقبال مسلمين كه در زمان سلطان احمد درخشيدن گرفت؛ بعد از وي يكباره روي به افول نهاد، تا آنكه در سال 694 غازانخان پسر ارغون به سلطنت رسيد. وي بدست امير نوروز سردار معروف خود كه رجال نامدار مسلمان بود، اسلام آورد؛ و به پيروي از او صد هزار مغول در يك روز اسلام آوردند؛ و مجدداً بتخانهها و كليساها و كنيسههاي نصارا و يهود و آتشكدههاي زردشتيها تبديل به مساجد و معابد مسلمين گرديد. بعد از مرگ غازان در سال 703 برادرش «الجايتو» به جاي وي به تخت نشست؛ چون مادرش مسيحي بود او نيز در كودكي غسل تعميد يافت و بنام «نيكولا» موسوم گرديد و به كيش مسيحي درآمد؛ ولي پس از فوت مادرش، زني مسلمان گرفت و بدست همين زن الجايتو نيز مسلمان شد، و امراي مسلمان او را سلطان محمد خدابنده خواندند. چون سلطان محمد به سلطنت رسيد سلاطين اروپا كه ميپنداشتند وي مسيحي است نامهها بوي نوشتند و سفرا به دربار او گسيل داشتند تا مگر او را با خود همراه سازند، از حمله ميان او و ادوارد دوم پادشاه انگليس؛ و پاپ كلمان پنجم مراسلاتي رد و بدل شد و سفرائي آمد و رفت نمودند. پاپ در نامهاي كه به تاريخ 1308 ميلادي به وي نوشت به طور آشكار از او خواست كه الجايتو با سلاطين اروپا همراهي كند تا پيروان محمد را يكسره نيست و نابود كنند. ولي مسلمان شدن الجايتو آب پاكي روي دست همه ريخت و نقشههاي شوم نصارا را نقش بر آب كرد. نقش علامه در تشيع سلطان محمد خدابنده
سلطان احمد تگودار و محمود غازان كه گفتيم مسلمان شدند پيرو مذهب تسنن بودند؛ سلطان محمد خدابنده نيز پيش از آنكه به سلطنت رسد در خراسان بود و همانجا بوسيله علماي حنفي مذهب خراسان سني حنفي گرديد؛ ولي بطوريكه نوشتهاند غازانخان در باطن ميل زيادي به مذهب شيعه داشت؛ به همين جهت سادات و علما و مردم شيعه را احترام ميكرد، اما مكنون خاطر خود را فاش نميساخت. و اما چه باعث شد كه سلطان محمد خدابنده يكباره مذاهب چهارگانه اهل تسنن را ترك گفت و به مذهب شيعه اثني عشري گرويد و آن را در سراسر مملكت رسمي اعلام كرد؛ خود موضوعي است كه اساس مقاله ما را تشكيل ميدهد و آنچه تاكنون گفتيم مقدمه اين مقال است. در تواريخ شيعه و سني معروف است كه علامه حلي از شهر حله واقع در عراق عرب به ايران آمد و در شهر سلطانيه پايتخت سلطانمحمد خدابنده كه خرابههاي آن هنوز هم نزديك زنجان باقي است؛ طي جلسات متعدد و مذاكرات پي در پي كه با علماي چهار مذهب اهل تسنن در حضور شاه به عمل آورد؛ شاه مغول را كه سني بود شيعه نمود؛ علماي متعصب سني در اين باره از حدود انصاف و واقعبيني گذشته و علامه را به خاطر اين موضوع با سخنان زشت ياد كردهاند شيعيان متعصب هم از راه دوستي پيرايههائي به اين واقع بسته و آنرا به صورت افسانه درآورده و حتي گاهي در كتابي هم آوردهاند؛ مؤلف روضات الجنات از علامه مجلسي در شرح كتاب «من لايحضره الفقيه» نقل ميكند كه آن عالم عاليمقام از جمعي از دانشمندان شيعه نقل كرده كه: روزي سلطان محمد خدابنده بر زن خود غضب نمود و به روش اهل سنت به لفظ واحد او را سه طلاقه كرد و چون پشيمان شد و خواست مجدداً او را به زني بگيرد دانشمندان اهل تسنن گفتند چون زن سه طلاقه شده بودند محلل؛ بر شاه حلال نميشود. شاه متوجه شده كه مجتهدين شيعه بعكس اهل تسنن چنين طلاقي را صحيح نميدانند و چون تحقيق كرد علامه حلي را كه آن روز در حله سكونت داشت و از مجتهدين بزرگ شيعه بود به وي معرفي كردند ـ شاه علامه را به سلطانيه طلبيد و علامه ضمن بحث و گفتگوئي (كه تفصيل آن را روضات الجنات نوشته است) به شاه گفت: چون اين طلاق بدون حضور دو نفر عادل صورت گرفته، و به لفظ واحد زن را سه طلاقه كردهاي؛ نه تنها سه طلاقه نيست كه محتاج به محلل باشد؛ بلكه اصولا زن مطلقه نيست و ميتواني هم اكنون نزد زن خود بروي؛ زيرا در مذهب شيعه و پيروان اهلبيت پيغمبر طلاق بايد در حضور دو نفر عادل واقع شود: سه طلاق هم بايد سه بار خوانده شود و در مجالس متعدد باشد، آنگاه علامه با علماي چهار مذهب در موضوعات فقهي و كلامي به گفتگو پرداخت و در هر مورد مزيت فقه و كلام شيعه را نسبت به معتقدات آنها روشن ساخت و اين موجب تشيع پادشاه و ساير افراد مملكت گرديد. قاضي نورالله شوشتري در كتاب «مجالسالمؤمنين» جلد دوم ضمن شرح حال سلطان محمد خدابنده از تاريخ حافظ ابروشافعي همداني شرح مفصلي نقل ميكند كه ساير مورخين و نويسندگان بعدي مانند ادوارد برون انگليسي در تاريخ ادبيات ايران «از سعدي تا جامي» و مرحوم عباس اقبال آشتياني در كتاب متقن و نفيس «تاريخ مغول» و ديگران در كتب ديگر آن را مورد نظر قرار داده و ماجراي تشيع سلطان مغول را براساس آن نقل كردهاند كه البته چندان تفاوتي با گفته فوق ندارد. مطابق نوشته حافظ ابروشافعي تشيع پادشاه مغول در حدود سال 709 به وقوع پيوسته عليهذا با در نظر گرفتن تاريخ ولادت علامه به سال 648 بايد خاطر نشان سازيم كه علامه در آن موقع 61 ساله بوده و اينكه در ميان عوام شيعه معروف است كه وي در آن زمان هنوز بالغ نشده بود... افسانهاي بيش نيست. اينك شرح جالب و كامل آنرا ما از تاريخ مغول تأليف مرحوم اقبال آشتياني استاد مورخ فقيد دانشگاه تهران كه عصاره گفتار حافظ ابروشافعي است براي مزيد اطلاع خوانندگان در زير ميآوريم. ماجراي تشيع سلطان محمد خدابنده
ما در سلطان محمد خدابنده مسيحي بود و او را در كودكي غسل تعميد داده و نيكلا ناميد ولي خدابنده پس از مرگ مادر با زني مسلمان ازدواج کرد و همان آن او را مسلمان نمود. خدابنده بر اثر نفوذ علماي حنفي خراسان، شعبه حنفي از مذاهب اربعه تسنن را پذيرفت و رسماً مسلمان شد؛ و نام خليفه اول را بر مسكوكات نقش نموده؛ به تشويق علماي اين شعبه پرداخت. علاقه اولجايتو به مذهب حنفي به تدريج علماي اين مذهب را در اظهار و بدگوئي به مذاهب ديگر اسلام و آزار پيروان آنها جري ساخت. در صورتيكه خود اولجايتو مردي متعصب نبود و به همين جهت به تشويق خواجه رشيدالدين فضل الله([1]) كه از مذهب شافعي پيروي داشت نظامالدين عبدالملك مراغهاي شافعي را به سمت
قاضي القضاتي كل ايران منصوب كرد و عموم اهل مذاهب را تحت امر او قرار داد. خواجه نظامالدين شافعي پس از انتخاب به منصب جليل فوق به نقض عقايد مذاهب ديگر و رد آراء ديني ايشان مشغول شد؛ و بازار مناظرات بلكه مخاصمات و مفاحشات مذهبي رواج گرفت مخصوصاً وقتي كه در سال 707 قبل از لشكركشي به گيلان پسر صدر جهان بخارائي حنفي باردوي اولجايتو آمد و با تعصب تمام با قاضيالقضات شافعي به جدال پرداختند؛ شدت اين مخاصمه بيشتر شد و كار به رسوائي و توهين به مذهب اسلام كشيد، چه هر كدام از دو فرقه شافعي و حنفي، به شرح قبايح ديني و عقايد سخيفه فرقه ديگر پرداختند و براي مجاب ساختن خصم از بيان فجايع مذهبي يكديگر كه همه آنها نيز به اسم اسلام معمول بود، خودداري نكردند و اين مباحث باعث انزجار و ملالت خاطر بزرگان مغول گرديد؛ و اولجايتو از سر غضب از مجلس بحث قاضي القضات و پسر صدر جهان برخاست و امراي مغول متحير ماندند، عاقبت «قتلغشاه» به ايشان خطاب كرده گفت كه: اين چه خبطي بود كه، در ترك دين اجدادي و ياساي چنگيزي و قبول آئين عرب كرديم، و به مذهبي سرفرود آورديم كه تا اين حد ميان علماي آن اختلاف موجود است و بزرگان آن از مبادرت به هيچ زشتي و رسوائي خودداري ندارند، بهتر اينست كه به آئين اسلاف خود برگرديم و ياساي چنگيزي را احيا كنيم (اين اختلاف از مسئله طلاق به شيوه اهل تسنن سرچشمه گرفت). اين خبر بتدريج در ميان اردو انتشار يافت؛ و نفرت مغول از اسلام و قائدين آن رو به ازدياد گذاشت؛ بطوريكه هر جا يكي از اهل عمامه را ميديدند او را مورد استهحان ، طعنه قرار ميدادند و از عقد ازدواج شريعت اسلام سر ميپيچيدند. اتفاقاً در همين ايام موقعيكه اولجايتو از اران به آذربايجان برميگشت در رسيدن به قريه گلستان
و اقامت در عمارتي ييلاقي كه از ابنيه غازاني بود؛ طوفاني شديد سركرد و چند نفر از همراهان اولجايتو به صاعقه هلاك شدند، و اولجايتو وحشت زده راه سلطانيه را پيش گرفت. جماعتي از مغول گفتند كه سلطان بايد برحسب آداب مغول از آتش بگذرد تا دچار عاقبتي وخيم نگردد. اولجايتو رضا داد و جمعي از بخشيان (روحانيون بودائي) را براي اجراي اين كار حاضر كردند ـ ايشان گفتند كه نزول اين بلا بر اثر شومي مسلمانان و مسلماني است! و اگر سلطان ترك آن مذهب بگويد آن نحوست به ميمنت مبدل شود اولجايتو مدت سه ماه در حال ترديد و فتور بود و نميتوانست تصميمي اختيار كند. چه مدتي از عمر خود را با اخلاص به اجراي آداب و احكام اسلامي گذرانده بود و نميتوانست برخلاف ميل قلبي و وصيت برادر يكباره از آن منحرف شود. يكي از امراي او كه «طرمطاز» نام داشت به سلطان گفت كه غازانخان كه اعقل و اكمل مردم عصر خود محسوب ميشد، اختيار مذهب شيعه كرده بود؛ خوبست كه جانشين او نيز به همين طريق رود و با اختيار آن از شر اعتقادات مذاهب تسنن رهائي يابد. اولجايتو كه بر اثر تلقينات اهل تسنن از مذهب شيعه و يا باصطلاح مخالفين از مذهب «رفض»كمال وحشت داشت بر «طرمطاز» بانگ زد و گفت اي بدبخت ميخواهي مرا رافضي سازي؟ طرمطاز كه مردي زيرك و فصيح بود؛ به انواع سخنان آراسته مذهب تشيع را در چشم اولجايتو به نيكوترين وجهي جلوه دارد و فضايح مذاهب ديگر را باو نمود. اين بيانات دل اولجايتور (1) به طرف اهل تشيع متوجه ساخت و اتفاقاً در همان اوقات هم جمعي از سادات و علويين([2]) به اردو آمدند و در حضور سلطان بذكر عقائد اهل سنت و جماعت پرداختند ولي قاضيالقضات كه مردي فاضل و اهل محاوره و بلاغت و كلام بود ائمه و شيعه را سخت مجاب كرد و در نظر سلطان مقالات ايشان را آلوده به غرض نشان داد و آن جماعت كه تاب مقاومت نداشتند ماليده از ميدان مباحثه قاضي القضات رو گرداندند. اقبال و توجه اولجايتو به مذهب شيعه از هر طرف علماي اين مذهب را بر آن داشت كه به اردو بيايند و بيشتر از پيشتر سلطان را به سمت مذهب تشيع مايل كنند و بكوشند تا با ادله كلامي و شواهد ديگر ايمان او را محكم سازند و راه نفوذ ائمه سنت را سد نمايند. از آن جمله علامه جمالالدين حسن بن يوسف حلي و پسرش فخرالمحققين محمد كه هر دو از علماي شيعهاند با جمعي ديگر از پيشوايان عالم اين مذهب به خدمت اولجايتو به سلطانيه شتافتند و علامه حلي كه از مشهورترين مصنفين فرقه اماميه اثنيعشريه و از علماي معقول و منقول و از شاگردان خواجه نصيرالدين طوسي است، به رسم تحفه دو كتاب در اصول عقائد شيعه تأليف كرده، به پيشگاه اولجايتو آورد. يكي كتاب «نهجالحق و كشفالصدق» در كلام. ديگري «منهاج الكرامه فيالامامه، اولجايتو علامه و پسرش را محترم داشت و ايشان مقيم اردو شدند. و بين علامه حلي و قاضيالقضات نظامالدين مراغهاي مناظرات بسيار در اثبات حقانيت مذهب شيعه يا تسنن واقع شد و چون اين دو تن هر دو از بزرگان علماي معقول بودند هيچوقت كار مناطره ايشان به تعصب و زشتي نميكشيد و از حد جدال علمي تجاوز نميكرد: و قدم اولجايتو به تدريج بر اثر مصاحبت علامه حلي و نقيب مشهد طوس و ساير علماي شيعه در قبول اين مذهب راسختر شد و هر قدر بعدها سعي كردند كه او را از اين راه برگردانند و نفوذ شيعيان را كم كنند قادر نيامدند؛ بلكه برخلاف، مذهب شيعه رونق بسيار يافت و جماعتي از علماي اين مذهب كه در بحرين و عراق عرب متواري بودند به تدريج از خود جنبشي بروز دادند و كتب بسيار در رد عقائد مخالفين و اقامه مراسم تشيع به رشته تأليف آوردند و زمينه قوي براي دورههاي بعد تهيه ديدند و در اين كار دخالت علامه حلي از همه بيشتر است. «اولجايتو در سال 709 امر داد كه نام خلفاي ثلاثه را از خطبه و سكه بياندازند و نام حضرت اميرالمؤمنين علي و امام دوم و سوم شيعيان را در خطبه بياورند و در سكه فقط بر نام حضرت علي بن ابيطالب اقتصار كنند و مردم ايران قبول مذهب شيعه نمايند». سلطان محمد خدابنده؛ بدينگونه كه از نظر خوانندگان گذشت شيعه شد و علامه حلي سرآمد علماي شيعه را نزد خود نگاه داشت ـ وي مدرسهاي براي اشاعه عقايد شيعه در سلطانيه بنا كرد كه شصت مدرس و دويست شاگرد به آموختن مباني و عقائد مذهب شيعه مشغول شوند ـ به علاوه مدرسه سياره با خيمه و خرگاه ترتيب داد و هر جا ميرفت آن را با خود ميبرد تا علامه حلي و فرزندش در مسافرتها نيز بتوانند همراه وي به درس و بحث و نشر عقائد شيعه اشتغال ورزند. چنانگه گفتيم شيعه شدن سلطان محمد خدابنده توسط علامه حلي جمعي از متعصبين اهل تسنن را بر سر خشم آورده و كساني مانند ابن حجر عسقلاني در كتاب «الدررالكامنه» جلد 2 صفحه 378 و ابنبطوطه در سفرنامه خود چاپ مصر صفحه 128 و ابن تيميه وهابي در كتابهاي خود آن مرد بزرگ اسلام را به زشتي ياد كرده و از نسبتهاي ناروا و اشاعه دروغ و جعل خرافات به منظور دگرگون ساختن خدمت بزرگ او خودداري نكردهاند: غافل از اينكه اگر علامه حلي در آن گيرودار به فرياد شاه مغول نميرسيد، پادشاه از دين اسلام منصرف ميشد؛ مغولان و يهود و نصارا و ساير مذاهب كه از سلطه و نفوذ امرا و علماي اسلامي سينهها پركينه داشتند بلائي بروز مسلمانان ميآوردند كه نام و نشاني از آنها در صفحه روزگار باقي نميماند. ولي علامه نه تنها اسلام را در نظر پادشاه و سران مغول بيش از پيش جلوه داد بلكه با منطق محكم و مكتب خردپسند اهل بيت عصمت (عليه السلام) كه اساس معتقدات اسلامي و احكامي قرآني است روشن و دولت و ملت را به رعايت اين دين حنيف واداشت؛ و در حقيقت او نيز مانند استادش خواجه نصيرالدين طوسي در حساسترين موقع و باريكترين لحظات؛ به داد مسلمين رسيد و جان و حيثيت تمام رجال اسلام اعم از سنن و شيعه را خريد؛ و با خدمت خود از انهدام كاخ رفيع آئين خدا ممانعت به عمل آورد طوريكه منبعد ديگر آنگونه خطرات از ناحيه سلاطين بيگانه در داخله ممالك اسلامي متوجه اين دين حنيف و احكام حياتبخش آن به ظهور نرسيد. (ناتمام)