3- عمار، امام علي ـ عليه السلام ـ و فاطمه زهرا ـ عليها السلام ـ
طليعه اين فراز از سخن را با گفتاري گرانسنگ درباره نگرش امام علي ـ عليه السلام ـ درباره عمار و برخي ديگر از انسانهاي اسوه و صالح آغاز ميكنيم:«زمين به خاطر هفت نفر خلق شده است، مردم به بركت وجود آنان روزي ميخورند و به جهت ايشان بر آنها باران ميبارد و به خاطر آنها ياري ميشوند. آنان عبارتند از:ابوذر، سلمان، مقداد، عمار، حذيفه و عبدالله بن مسعود و من كه امام آنهايم.»[1]در اين ميان عمار چون سلمان از محرمان اسرار خانواده امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ و فاطمه زهرا ـ عليها السلام ـ بوده است و در صحنههاي مختلف چونان برادري دلسوز، كوشا و مهربان مددكار شايستهاي به حساب ميآمد.روزي كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ برخي از زنان و مردان را طلبيد و به هر يك چندين درهم داد تا وسايلي براي جهيزية زهراي مرضيه ـ عليها السلام ـ، خريداري كنند، عمار از جمله آنان بود.[2] او از سوي پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ مأموريت يافت براي دخت عزيزش، عطرهاي خوشبو تهيه كند.عمار ميگويد: عطر خوبي تهيه كردم و به منزل فاطمه ـ عليها السلام ـ بردم. آن حضرت رو به من كرده، فرمود:«يا ابا اليقظان! ما هذا الطيب؟»؛اي عمار! اين عطر چيست؟گفتم:پدر شما، رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ مرا امر كرد تا تهيه كنم.[3]روزي ديگر كه پيرمردي اعرابي با لباسي مندرس و تواني اندك، رو به پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ نمود و از آن حضرت درخواست كمك كرد، رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود:«من خود چيزي ندارم اما... نزد كسي راهنماييات ميكنم كه خدا و رسولش را دوست ميدارد و خدا و رسولش نيز او را دوست ميدارند و او خدا را بر خود ترجيح ميدهد! برو به خانه فاطمه!»اين ماجرا زماني اتفاق افتاد كه سه روز بود كه حضرت محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ، علي ـ عليه السلام ـ و فاطمه ـ عليها السلام ـ گرسنه بودند و پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ نيز از اين مطلب به طور كامل آگاه بود.فاطمه ـ عليها السلام ـ در حالي كه آن پيرمرد پوستي كه زير انداز حسن و حسين ـ عليهما السلام ـ بود، نپذيرفت و تقاضاي چيز ديگر كرد گردنبندي كه دختر عموي آن بانو ـ دختر حضرت حمزه ـ به او هديه كرده بود به وي بخشيد تا به فروش رساند و احتياجات خود را با آن برطرف سازد.آن مرد نيازمند گردنبند را گرفته، نزد رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ رفت و ماجرا را بيان نمود و تقاضاي فروش آن را كرد.... عمار ياسر از جا حركت كرده، گفت: اي رسول خدا! آيا اجازه ميفرماييد من اين گردن بند را خريداري كنم؟ پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ اجازه داد و عمار چندين برابر آن چه كه آن پير مستمند درخواست كرد به او بخشيد. سپس گردنبند را با مُشك خوشبو كرد، در بُردي يماني پيچيد و به غلام خود داد تا نزد فاطمه ـ عليها السلام ـ برده، خود نيز در خدمت او باشد.زهراي مرضيه ـ عليها السلام ـ گردنبند را گرفت، اما غلام را در را خدا آزاد كرد. ناگاه خنده غلام به گوش زهرا ـ عليها السلام ـ رسيد، حضرت از علت خنده او جويا شد. غلام گفت: از بركت اين گردنبند خندهام گرفته است، گرسنهاي را سير، برهنهاي را داراي لباس، تهيدستي را بينياز، بندهاي را آزاد كرد، و سرانجام نيز نزد صاحب خود بازگشت.[4]افزون بر اين وقايع، گاه حضوري بس ارزشمند ـ همراه با پيامهاي پر عظمتي براي شخصيت عمار ـ بود كه نشان از اعتماد و اطمينان امام ـ عليه السلام ـ و همسر عزيزش به اين صحابي صالح بوده است. مانند پرسشي كه عمار از سلمان كرد:سلمان! آيا خبر شگفت آوري به تو بگويم؟و او كه اشتياق خود را اظهار كرد، عمار گفت:«علي بن ابي طالب ـ عليه السلام ـ را ديدم كه بر حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ وارد شد. همين كه چشم فاطمه به علي ـ عليه السلام ـ افتاد صدا زد، نزديك بشو تا تو را از آنچه بوده و آنچه كه هست و آن چه كه تاكنون نبوده، تا روز قيامت خبر دهم! علي ـ عليه السلام ـ از شگفتي عقب عقب قدم برداشته، نزد رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ رفت، من نيز با او همراه بودم تا آنكه پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ از عظمت فاطمه ـ عليها السلام ـ و خلقت دختر خود، نكتههايي را بيان كرد، علي ـ عليه السلام ـ سجده شكر به جاي آورد و به سوي زهرا ـ عليها السلام ـ حركت كرد، من نيز با او وارد شدم...»[5]
[1] . خصال صدوق، ص 360 و 361؛ بهجة قلب المصطفي ـ صلّي الله عليه و آله ـ، ص 768.[2] . مناقب ابن شهر آشوب، ص 352 و 353.[3] . دلائل الامامه، ص 26؛ كتاب عوالم، ج 11، ص 585.[4] . بحار الانوار، ج 43، ص 56ـ58. ر.ك: اعيان الشيعه، ج 8، ص 383؛ الاصابه، ج 2، ص 512؛ شذرات الذهب، ج 1، ص 45؛ سير اعلام النبلاء، ج 1، ص 406.[5] . عوالم المعارف، ج 11، ص 6 و 7.