لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اسکوب.


[ ] (اِخ) شهریست در روم ایلی مرکز ولایت قوصوه بساحل نهر «واردار» در 180 هزارگزی شمال غربی سلانیک. قسمت اعظم شهر در جهت شمال شرقی نهر مزبور واقع است و فقط یکی دو محله در جانب جنوب غربی نهر فوق وجود دارد. شهر در دو جلگهء بسیار زیبا واقع و در دو طرف نهر گسترده شده و در دو جهت شمال و جنوب چمن ها و جلگه های باصفا و باغها و باغچه های دلگشا جلوه گری میکند، خط آهنی که از سلانیک بمتروویچ امتداد یافته از کنار قسمت واقع در جهت غربی واردار میگذرد و نیز خط آهنی که از اروپا بطریق صربستان می آید در جنوب اسکوب بخط آهن سلانیک متصل میشود و تلاقی این دو خط اهمیت قدیمی اسکوب را بیش از پیش میافزاید، هرچه بایستگاه نزدیک میگردد توسیع می یابد و روز بروز بر عدهء مهمانخانه ها و مسافرخانه ها و باغها و تفرجگاههای عمومی افزوده میشود و آثار عمران و آبادی از نقش و نگار در و دیوار جلوه گر است. دولت عثمانی بجای پرشتنه (مرکز سابق ولایت قوصوه) اسکوب را برای مرکزیت انتخاب کرد. حول و حوش و اطراف اسکوب هم بغایت منبت و حاصلخیز میباشد و حکم مخزنی بین سلانیک و قوصوه و آرناؤدستان علیا دارد و ازین رو نیز دارای اهمیت تجارتی بسیار است. پل سنگ و آجری بامر سلطان مرادخان ثانی روی نهر واردار کشیده شده و پل چوبی دیگری هم دارد و نیز پلی آهنی مکمل ساخته اند که مخصوص خط آهن است. این شهر قریب 4000 خانه و 1000 دکان و 50 کاروانسرا و 50 نانوایی و 3 حمام و قریب 25000 سکنه دارد و نیز جوامع و مدارس و عمارات عالی بسیار در اینجا دیده میشود و معمورترین آنها عبارتند از جوامع و مدارس سلطان مراد ثانی و مصطفی پاشا و یحیی پاشا و اسحاق بک و عیسی بک، و علاوه بر این در این شهر خرابه های جوامع بعض سلاطین و حمامهای بزرگ مشاهده میشود و نیز مقابر جمعی از علما و ادبا و مشایخ و اولیا در این مکان است که اینها دلالت دارد بر اینکه زمانی اسکوب در دورهء عثمانیان حائز اهمیت بزرگی بوده و مقام دارالعلم درجهء اولی را در روم ایلی داشته. مقبرهء ویسی نثرنویس و منشی معروف عثمانی نیز در اسکوب است و در این شهر یک مدرسهء رشدیه (متوسطه)، یک دبستان و چند مکتب صبیان (مدرسهء ابتدائی) و یک بیمارستان غربا و دو بیمارستان نظامی وجود دارد. اسکوب یکی از بلاد قدیمه است، بطلمیوس در جغرافیای خود بلفظ اسکوپی آنرا یاد میکند و تیت لیو از مورخین معروف روم این شهر را سین تیا مینامند. در هر حال این شهر در ازمنهء قدیمه مسکن و مرکز قوم واردان که در آن حوالی اقامت داشتند بوده و در 210 سال ق.م. فیلیپ سوم آنجا را ضبط و بمقدونیه ملحق ساخت. بعداً دست رومیان افتاد و در اثنای تقسیم ممالک روم قسمت امپراتوران قسطنطنیه شد. امپراتور یوستنیانوس بمناسبت نشوونما در این سرزمین با کمال رغبت بتعمیر و تزئین و توسعهء وی پرداخت و نام یوست نیاناپریما یعنی یوستنیای اول را به وی داد. روایت دیگری این وقعه را در مورد قصبهء اوخری صادق میداند و میگوید وطن امپراطور مزبور شهر اسکوب نبوده بلکه قصبهء اوخری است. و در هر حال این نام موقتی بوده و بعدها این شهر «اسکوپیا» نامیده شده. اسکوب از زمانهای قدیم شهری مستحکم و متین و در قرن هفتم م. اقوام اسلاو از جانب شمال شرقی بنواحی اسکوپ هجوم آوردند، گرچه بومیان مدت مدیدی در مقابل دشمنان مقاومت کردند عاقبت مغلوب شدند و صربی ها باین سرزمین استیلا یافتند و مدتی مقرّ حکومت اینان بود و بعد از ملحمهء کبرای قوصوه در سنهء 792 ه . ق. در عصر یلدیرم سلطان بایزیدخان تیمورتاش پاشا، اسکوب را ضبط کرد و محافظهء ادارهء آن بعدهء پاشایکیت محوّل گردید و طبق دستور سلطان جمعی کثیر از مسلمانان آناطولی برای اقامت باین محل مهاجرت کردند و بدین طریق نخستین شهر که از سرزمین روم ایلی برنگ اسلامی و عثمانی جلوه گری کرد همان شهر اسکوب بود. از آثار عتیقهء آن فقط قلعهء آن باقی مانده است. مجرای آب مکملی هم که در زمان عثمانیان احداث شده بجاست. آثار باقیهء دیگری هم دارد. در اطراف این شهر گورستان بسیار وسیعی دیده میشود که خود دلیل وسعت و عظمت این شهر در ازمنهء سالفه میباشد. در گذشته مصنوعات دباغی آن بسیار شهرت داشته اکنون هم چند دباغخانه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی). || اسکوب (سنجاق...) سنجاق مرکزی ولایت قوصوه است که بزرگترین سنجاق ولایت مزبور میباشد. این سنجاق در جهت جنوبی ولایت مذکور واقع شده، از طرف شمال بسنجاق پرشتنه و از جانب مشرق بحدود بلغارستان و ولایت سلانیک، از جهت جنوب باز بولایت سلانیک و از سوی مغرب بولایت مناستر محدود میباشد. بزرگترین قسمت این سنجاق در جهت شرقی واردار واقع است و ازین رو مرکز آن در جانب شرقی سنجاق است. قسمت شرقی لوا با کوههای مرتفع پوشیده از اشجار است، و اطراف دیگر آن از صحاری و جلگه های منبت و حاصلخیزی مستور است. نهر عمدهء آن شط واردار است که از جبال قالخاندلن سرچشمه گرفته از جانب شمال غربی بجهت جنوب شرقی جاری میگردد و قسمت غربی سنجاق را شکافته بولایت سلانیک درمی آید، در داخل سنجاق رودخانه و جویهای بسیار از دو طرف راست و چپ بدین شط وارد میشود و مهمترین انهار دست راست نهر مارکوه، و بزرگترین رودهای دست چپ، دو نهر پیچنا و بر غالینجاست. اراضی این سنجاق قوهء حاصلخیزی بسیار دارد، حبوبات گوناگون، برنج و تنباکو و افیون و میوه جات آن از نصف تجاوز میکند که جزو صادرات است، دو رشته خط آهن از میان این سنجاق میگذرد، یکی خط آهن متروویچ و دیگری خط آهنی است که از صربستان آمده و از اینجا عبور میکند و از این رو تجارت این خطه بسهولت اداره میشود. عدهء نفوس آن به 257867 تن بالغ میگردد و بیش از نصف این عده مسلمان و بقیه بلغار و رومی است. و مسلمانان مقیم در اطراف اسکوب و کومانوه از جنس آرناؤد و دیگران ترک هستند. تقریباً تمام سکنه بزبان ترکی آشنا میباشند اما زبان معمولی رسمی محلی در درجهء اول زبان آرناؤدی است. بلغاران و رومیان در میان خود بزبان بلغار و روم (یونانی) تکلم میکنند. مقداری یهود و غره چی هم در این سرزمین زیست میکنند. سنجاق اسکوب هفت قضا و پنج ناحیه دارد.
|| اسکوب (قضای...) قضائیست، در شمال غربی سنجاق اسکوب. در طرفین نهر واردار از طرف شمال بسنجاق برشتنه و از جانب مغرب بولایت مناستر، و از جهت جنوب بولایت سلانیک و از سوی مشرق بقضای کومانوه محدود میباشد. این قضا بانضمام 19 قریه 171 دهکده دارد و عدهء نفوس آن به 49071 تن بالغ میگردد. از این عده 31363 تن مسلمان و باقی غیرمسلمان اند. مسلمانان از جنس آرناؤد میباشند. در مرکز اکثر اهالی بزبان ترکی تکلم میکنند اما در دیه ها زبان آرناؤد معمول است. مساحت اراضی آن به 605083 دونم (40×40 قدم) بالغ میگردد. محصولات عبارت است از حبوبات گوناگون، و مقدار کلی تنباکو، میوه، سبزیجات و غیره و خربوزه و هندوانهء آن مشهور است و جنگلهای فراوانی هم در این منطقه دیده میشود که احتیاجات محلی را بخوبی رفع میکند. در قریهءکپلان که در مسافت پنج ساعته راه از شهر اسکوب واقع شده حمام معدنی گوگردی هست. و در بعض نقاط دیگر این قضا هم آبهای معدنی یافت می شود. از قریهء پگاروته سنگ مرمر بسیار زیبایی بدست می آید و از بعض نقاط دیگر این قطعه، سنگهای ساختمانی خوب استخراج میشود. || اسکوب قریهء بزرگ مرکز ناحیه در سنجاق و قضای قرق کلیسا و در قریب 15 هزارگزی مشرق قرق کلیسا. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسکوبی.


[اُ] (اِخ) شیخ ابراهیم. خطیب مسجد نبوی. او راست: مزدوجة فی فاخرة بین و ابورالبحر و وابورالبر، و آن در مطبعة الحسینیة بسال 1324 ه . ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).


اسکوپاس.


[اِ کُ] (اِخ)(1) یکی از معماران و پیکرتراشان یونان قدیم. وی مصنوعات و آثار بدیع بسیار بوجود آورده و شهرهای یونان قدیم و سواحل آناطولی را بدانها آرایش داده است. مولد وی سنهء 460 ق.م. به جزیرهء پاروس است.
(1) - Scopas.


اسکوپلس.


[اِ کُ پِ لُ] (اِخ)(1) یکی از جزائر یونان در شمال شرقی آگریبوز و در نزدیکی مدخل خلیج گلوس بین دو جزیرهء اسکیاتو و کلید رومی. در زمان دولت عثمانی بنام اشکلوس معروف بود، اراضی آن چندان حاصلخیز نیست ولی در سایهء فعالیت اشخاص کاری محصولات آن باندازهء کفایت است. انگور، زیتون و میوه جات آن فراوان و دارای 12000 سکنه و مرکزش شهرکی موسوم بهمین اسم است و عدهء نفوس آن بر 5000 تن بالغ می گردد.
(1) - Scopelos.


اسکوت.


[اِ کُتْ] (اِخ)(1) تلفظ فرانسوی اسکات، نام باستانی مردم اسکاتلند.
(1) - Scots.


اسکوت.


[اِ کُتْ] (اِخ) جان. یکی از دانشمندان معروف ایرلاند. وی در قرن 9 م. میزیست و سمت راهبی داشت. آثار علمی و فلسفی بزبان لاتین دارد و بواسطهء تمایل بآزادی افکار و دوری از موهومات منظور نظر پاپ نشده و در زمرهء گناهکاران درآمده است.


اسکوت.


[اِ کُتْ] (اِخ)(1) جان. یکی از دانشمندان مشهور اسکاتلند. وی در قرن 13 م. میزیسته و بفلسفه و علوم عقلی اشتغال داشته است.
.(تلفظ انگلیسی: اسکات)
(1) - J.Scot


اسکوت.


[اِ کُتْ] (اِخ) مایکل. یکی از علمای اسکاتلند. وی در قرن 13 م. میزیست و به علوم و فنون عصر خود اشتغال ورزید.


اسکوت.


[اِ کُتْ] (اِخ) والتر. رجوع به اسکات (والتر) شود.


اسکوتلاند.


[اِ کُتْ] (اِخ)(1) تلفظ فرانسوی اسکاتلند. رجوع به اسکاتلند شود.
(1) - Scotland.


اسکوتیا.


[اِ کُ] (اِخ)(1) رجوع به اسکاتلند شود.
(1) - Scotia.


اسکودری.


[اِ دِ] (اِخ)(1) ژرژ دُ. یکی از قصه نویسان و شعرای فرانسه. مولد وی بسال 1601 م. در شهر هاور و وفات 1667. تألیفات بسیار دارد و در زمان خود آثار او مشهور بوده است لکن بعد از وی بکلی متروک ماند، چه بیشتر از امور عادی و مبتذل سخن رانده است.
(1) - Scudery, Georges de.


اسکودری.


[اِ دِ] (اِخ)(1) (مادام) نام زوجهء اسکودری شاعر فرانسوی است. وی در فن نثر مهارت تام داشت. بعض منشآت وی را جمع و نشر کرده اند.
(1) - Mme Scudery (Scuderi).


اسکودری.


[اِ دِ] (اِخ)(1) مادلین. خواهر اسکودری، شاعر فرانسوی. وی بعض قصص را برشتهء تحریر درآورده و برخی اشعار نیز سروده است.
(1) - Scudery, Madeleine.


اسکوره.


[اُ رَ / رِ] (اِ) اسکره. رجوع به اسکره شود.


اسکوریال.


[اِ] (اِخ)(1) قصبهء کوچکی است در ایالت مادرید از اسپانیول، در 50 هزارگزی شمال غربی مادرید، در دامنهء کوهی از سلسلهء جبال موسوم به «سیراگواداراما» یا «وادی الرمل» در نزدیکی کاخ مشهور اسکوریال و بهمین لحاظ باین نام خوانده شده است. این کاخ و مناستر آن در 1562-1584 م. بامر فیلیپ دوم بنا شده و آن با سنگ سماق مایل بزردی ساخته شد و از بدایع صنعت معماری چندان بهره مند نیست ولی شهرت آن بسبب عظمت هیکل و کثرت دوائر و کلیساها و دیرهاست که آثار بی نظیری از پرده های نقاشی و نمونه های بدیع پیکرها دارد و مخصوصاً کتابخانهء آن حاوی بسیاری از کتب نفیسه و نادره است. فهرست کتب عربیهء موجوده در این کتابخانه بدست شرقشناس معروف موسیو درنبورگ با توضیحات لازمه مرتب و در پاریس طبع و نشر شده و نیز در یک دایرهء بزرگی که در جهتی از جهات کاخ مزبور است مقبرهء سلاطین اسپانیول و اعضای خاندان آنان موجود است. ملوک اسپانیا اکثر اوقات خود را در فصل پاییز در این کاخ وسیع میگذرانیده اند. این قصبه دارای 1400 سکنه است.
(1) - Escurial.


اسکوریال.


[اِ] (اِخ) (کتابخانهء...) کتابخانه ایست مشهور در قصبهء اسکوریال (اسپانیا). شکیب ارسلان گوید: در تاریخ الاستقصا تألیف ناصری سلاوی ج3 (ص128) آمده است: منویل گوید: «دزدان دریایی اسپانیولی وقتی کشتیی را که متعلق بسلطان زیدان بود بغنیمت گرفتند و در این کشتی اثاث نفیسه ای بود، ازجمله سه هزار کتاب دینی و ادبی و فلسفی و غیره، و عبدالرحمن بن زیدان مورخ معاصر در جواب شکیب ارسلان سلطان زیدان مزبور را از ملوک سعیدیین دانسته است نه از خاندان سلجماسیة. (حلل السندسیة ج1 ص358). اساس کتابخانهء مزبور همان کتابهاست که از کشتی مزبور بدست آورده اند. رجوع بفقرهء قبل شود.


اسکوس.


[اُ] (اِخ)(1) اسکوسها از اقوام اولیهء ایطالیا بوده اند که برخی از مورخین آنها را از نژاد قدیم یونانی شمارند.
(1) - Osqus.


اسکوشی.


[اِ] (اِخ)(1) ماتیو دُ. وقایع نگار فرانسوی. مولد وی کِسْنوا لُ کُنت در حدود 1420م. و متوفی در حدود 1483. او راست: کرنیک(2) که تاریخی است نفیس شامل وقایع 1444 تا 1464.
(1) - Escouchy, Mathieu d'.
(2) - Chronique.


اسکوف.


[اُ] (ع ص) اسکاف. کفشگر. (منتهی الارب). ج، اساکیف. (مهذب الاسماء).


اسکول.


[اِ] (معرب، اِ) (معرب از لاتینی اسکولا)(1) مدرسه. مکتب: کان ابوالبشر متی بن یونس (و هو یونان) من اهل دیرقنی ممن نشأ فی اسکول مرماری. (ابن الندیم) (عیون الانباء ج1 ص 235 س3).
).فرانسوی:
(1) - Schola (ecole


اسکول.


[ ] (اِخ) نام دریایی است [ظ: دریاچه یا رود] بخلخ. (حدودالعالم).


اسکولا.


[اِ کَ وُ] (اِخ)(1) موسیوس. یکی از پاتریسین های جوان رومی. وی بهنگام محاصرهء رم بدست پُرسِنّا (507 ق.م.) داخل اردوی دشمن گردید تا شاه را بکشد، ولی فریب خورد و یکی از صاحبمنصبان را بقتل رسانید. او را گرفته بنزد شاه بردند و بامر شاه دست او را در میان آتشی حاد گذاشتند و او اعتراف کرد که سیصد جوان رومی سوگند یاد کرده اند که پرسنا را بکشند، در نتیجه فرمانده اِتروسک متوحش گردیده و با رومیان صلح کرد.
(1) - Scaevola, C.Mucius.


اسکولا.


[اِ کَ وُ] (اِخ)(1) پوبلیوس موسیوس. حقوق دان رومی، که در سال 132 ق.م. برتبهء کنسولی ارتقا یافت. پسر او کَنتوس موسیوس اسکولا نیز در 96 ق.م. بمرتبهء کنسولی نائل آمد.
(1) - Scaevola, Publius Mucius.


اسکولاپ.


[اِ] (اِخ)(1) رجوع به اسقلبیوس و ایران باستان ص1301، 1826، 1905، 1906 شود.
(1) - Esculape-Asclepios.


اسکولتت.


[اِ تِ] (اِخ)(1) یوهان. جراح آلمانی. مولد اولم بسال 1595 م. و وفات در اشتوتگارت بسال 1655. وی جراحی جسور و ماهر بود.
(1) - Scultet, Johann.


اسکول دره.


[اِ دَ رَ] (اِخ) دهی جزء دهستان برغان ولیان بخش کرج شهرستان تهران، 42000 گزی شمال باختر کرج، 18000 گزی شمال راه شوسهء کرج به قزوین در کوهستان. سکنه 86 تن شیعه، فارسی زبان. سردسیر. آب آن از قنات. محصول آن غلات، انواع میوه جات، قلمستان، عسل، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص12).


اسکولک.


[اُ لَ] (اِخ) نام محلی کنار راه قزوین و رشت، میان تاریک رود و سفیدکتله در 301500 گزی طهران.


اسکولوپاندر.


[اِ کُ لُ] (فرانسوی، اِ)(1)رجوع به اسقولوفندریون شود.
(1) - Scolopendre.


اسکولی.


[اَ] (اِخ) شهری در ایطالیا، در ساحل یمین نهر ترونتو، در 87 میلی رومیه. (ضمیمهء معجم البلدان).


اسکولیثا.


[] (اِ) نام خطی از خطوط سریانی و آنرا شکل مدور نیز نامند و نظیر او در اسلام خط وراقین است. (ابن الندیم).


اسکومحله.


[اُ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی از دهستان بالاخیابان بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 14000 گزی جنوب باختری آمل. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریایی. سکنه 915 تن شیعی. مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از آلش رود. محصول آنجا برنج، مختصر غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان شال و چادرشب بافی. راه آن مالرو است. تابستان به ییلاق خوشواش و هلیچال میروند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). و رجوع بسفرنامهء مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص113 شود.


اسکون.


[اَ] (اِخ) موضعی در آذربایجان. (نزهة القلوب مقالهء ثالثه چ لیدن ص79).


اسکونه.


[ ] (اِخ) کوهی است :
وز آنجا بکوهی نهادند روی
جزیری که اسکونه بد نام اوی.
(گرشاسب نامه).


اسکه.


[اَ کَ] (ع اِ) واحد اسکتان است. ج، اَسْک، اِسْک، اِسَک. (منتهی الارب). رجوع باسکتان شود.


اسکی.


[اَ] (ترکی، ص) قدیم. || کهنه. مندرس :
آن پسر پاره دوز شب همه شب تا بروز
بانگ کند چون خروز اسکی بابوش کیمده وار.
مولوی.


اسکی.


[اِ] (فرانسوی، اِ)(1) آلت چوبین برای سریدن روی برف. پاچله.
(1) - Ski.


اسکی.


[اِ] (اِخ)(1) رجوع باسکیا شود.
(1) - Skye.


اسکی.


[اَ] (اِخ) یکی از طوایف ساکن آمل. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص36).


اسکی آنطالیه.


[اَ لی یَ] (اِخ) (آنطالیای قدیم) قریه ای است در سنجاق تکه از ولایت قونیه، در قریب 30 هزارگزی مشرق شهر آنطالیا که بقضای آنطالیه ملحق گشته، و در جهت مغربی از مصبّ رود کوپری صوئی واقع است. این قریه در کنار خرابه های شهر قدیم سیدا است. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسکیا.


[اِ] (اِخ)(1) یکی از جزائر هبرید در جهت شمال غربی اسکاتلند در 56 درجه و 57 دقیقه و 38 ثانیهء عرض شمالی و 8 درجه و 13 دقیقه و 9 ثانیهء طول غربی. طول آن به 65هزار و عرض به 35 هزار گز بالغ می گردد. سواحل آن سنگلاخ و سراشیب است. لنگرگاهی زیبا و یک رشته غارهای عجیب و غریب دارد و بعض سواحل وی جایگاههای استخراج مرجان، عقیق و زبرجد است.
(1) - Skye.


اسکیاتس.


[اِ تُ] (اِخ)(1) یکی از جزائر اسپراده در شمال کشور یونان. مساحت سطح آن 55 هزار گز مربع و مرکز آن قریه ای موسوم بهمین اسم است.
(1) - Skiathos.


اسکی استانبول.


[اَ اِ تامْ] (اِخ) (استانبول کهنه) قریهء کوچکی است واقع در ساحل دریا، در جنوب شرقی جزیرهء بوزجه در قضای آیواجق سنجاق بیغا، در نزدیکی آن خرابهء شهر قدیمی «الکساندریا تروآس» دیده میشود. آنگاه که این شهر آبادان بوده بندر معموری نیز داشته است که امروز بماسه پوشیده است. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسکی بابا.


[اَ] (اِخ) بابااسکی (بابای عتیق). قصبهء مرکز قضائی است در سنجاق قرق کلیسا از ولایت ادرنه، در 30 هزارگزی جنوب قرق کلیسا و قریب 50 هزارگزی جنوب شرقی ادرنه، در ساحل راست، یعنی در کنار غربی نهر بیوک دره از توابع شط ارکنه. (از قاموس الاعلام ترکی). || اسکی بابا (قضای...) قضائی است در سنجاق قرق کلیسا از ولایت ادرنه از طرف شمال یا خود قضای قرق کلیسا و از سوی مشرق با قضای لوله برغوس و از جانب جنوب بسنجاق کلیبولی و از جهت مغرب بسنجاق ادرنه محدود و محاط میباشد و پنج ناحیهء موسوم به مرکز، قره خلیل، چنکرلی، بیکارحصار و قوزجغاز و 33 قریه دارد و اراضی آن از جلگه های زیبا و باصفا تشکیل شده و چندین رشته جوها که ازسوی شمال جاری و وارد نهر ارکنه میشوند اراضی آن را مشروب میسازند، که در نتیجه موجب حاصلخیزی کامل آنها میگردد. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسکی بغداد.


[اَ بَ] (اِخ) (بغداد کهنه) خرابه ایست در مشرق و ساحل یسار دجله از ولایت و سنجاق بغداد در یکساعت ونیمی شمال سامره و چهارساعتی جنوب شرقی تکریت، دارای آثار عتیقه.


اسکیبو.


[اِسْ سِ بُ] (اِخ)(1) رودی در آمریکای جنوبی که از کوه آراکوان سرچشمه گرفته بسوی شمال غربی و سپس بطرف شمال شرقی جاری میگردد. کوه مزبور در قسمت متعلق بدولت برزیل از گویان انگلیس واقع است و نهر مزبور سرحد بین گویان انگلیس و کلمبیا است و این دو سرزمین را از یکدیگر جدا میسازد و پس از طی مسافت 800 هزار گز باقیانوس اطلس میریزد.
(1) - Essequibo.


اسکیپیون.


[اِ یُنْ] (اِخ)(1) رجوع به سیپین شود.
(1) - Scipion.


اسکیت.


[اِ] (اِخ) رجوع باسکیث شود.


اسکیتیا.


[اِ] (اِخ) رجوع به اسکیثی شود.


اسکیث.


[اِ] (اِخ)(1) قومی باستانی که داریوش در کتیبهء بیستون آنرا بنام سکه(2) یاد می کند و سه قبیلهء آنرا نام می برد. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص242). و رجوع به سکا و سکه شود.
(1) - Skyth (Scyth).
(2) - Saka.


اسکیثی.


[اِ] (اِخ)(1) قومی باستانی که یونانیان به نواحیی که از شمال شرقی اروپا تا شمال آسیا ممتد بود و در ازمنهء قدیمه مسکن نژادهای مختلف بود، داده اند. رجوع به اسکیث و سکا شود.
(1) - Skythie (Scythie).


اسکی جمعه.


[اَ جُ عَ] (اِخ) (جمعهء عتیق) قصبه ایست مرکز دائره ای از دوائر بیستگانهء بلغارستان در 30 هزارگزی مغرب شمنی، و در 37 هزارگزی جنوب هزار گراد در حدود روم ایلی شرقی یعنی قریب به 40 هزارگزی شمال عقبهء بالکان در محلی منبت و حاصلخیز در ساحل نهری. بخش اعظم سکنهء آن مسلمانان بودند که هجرت کردند و اکنون قریب سه چهارهزار تن بدانجا سکنی دارند. (از قاموس الاعلام ترکی). || اسکی جمعه (دائرهء ...) یکی از دوائر یعنی قسمتهای بیستگانهء بلغارستان که از طرف مشرق بدائرهء شمنی و از سوی شمال بدائرهء هزارگراد و از جانب مغرب بدائرهء طرنوه و از جهت جنوب با حدود روم ایلی شرقی محدود و محاط میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسکیجه.


[] (اِخ) اسکجه. اقسانتی. قصبهء مرکز قضائی است در سنجاق کوملجنه از ولایت ادرنه، در 48 هزارگزی مغرب کوملجنه و در مسافت 22 هزارگزی ساحل دریا و خود در ساحل نهری موسوم بهمین نام است و جهت شمالی آن با دامنه های کوه ردوب مسدود است و در جهت جنوبی جلگهء وسیعی واقع است که تا ساحل دریا امتداد دارد. این قصبه مرکز تجارت و دادوستد میباشد. اسکلهء آن قره آغاج نام دارد و قسم اعظم سکنه مسلمانانند. (از قاموس الاعلام ترکی). || اسکیجه (قضای...) قضائی است در انتهای جنوب شرقی ولایت ادرنه، از طرف مشرق به کوملجنه و از سوی شمال بقضای اریدره و از سوی مغرب بولایت سالونیک و از جانب جنوب به بحرالجزائر محدود و محاط میباشد و پنج ناحیهء ذیل را در بر دارد: صقارقیا، یصی اوران، چلبو، ینیجه، ینی کوی و در بین اینها ینیجه و «قره صونیجه سی» معروف و دارای اهمیت بسیار است. از نظر وسعت هم از مرکز قضا بزرگتر است و تجارت آن رونق دارد و مخصوصاً محصولات تنباکوی آن در کثرت و نفاست مشهور و معروف میباشد. قضای اسکیجه بسیار حاصل خیز و مساعد برای کشت و زرع است، حبوبات و محصولات متنوعهء آن بحد وفور میرسد اما اصل منبع ثروت اهالی محصولات تنباکوست که بهترین نوع آن است و از همهء تنباکوها که در ممالک عثمانیه بعمل می آید بهتر و مرغوبتر و جزو صادرات میباشد و در تمام آفاق شهرت دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسکی حصار.


[اَ حِ] (اِخ) قصبهء کوچکی است در سنجاق منتشاء از ولایت آیدین در 30 هزارگزی شمال غربی موغله و در ساحل یکی از انهار فرعی شط مندرس. این شهرک بر روی ویرانه های شهر قدیم موسوم باستراتونیکیا واقع و گرداگرد وی رشتهء خرابه های محتوی بر ستونهائی از مرمر سفید دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی). || اسکی حصار قریه ای است در سنجاق دنیزلی از ولایت آیدین در 15 هزارگزی شمال شرقی شهر دنیزلی در ساحل یکی از انهار تابعهء شط مندرس در دست چپ، و آن بر روی ویرانه های شهر قدیم لائودیکیه واقع است. این شهر در تاریخ 65 م. از زلزله منهدم شده و بعداً دوباره معمور گردیده است اما باز در 1402 م. تیمور لنگ آنجا را به ویرانه ای مبدل کرد. در خرابه های واقع در گرداگرد اسکی حصار انقاض و آثار باقیهء یک تماشاخانه و یک سربازخانه و یک میدان اسب دوانی دیده میشود که هر سه از بقایای آثار رومیان میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1 ص168 شود.


اسکیرس.


[اِ رُ] (اِخ)(1) هانری آلفونس. ادیب فرانسوی، مصنف کتابهایی راجع به انگلستان، مولد وی پاریس 1814 م. و وفات 1876.
(1) - Esquiros, Henri-Alphonse.


اسکیرس.


[اِ رُ] (اِخ)(1) اسکورس. جزیره ای از جزایر اسپُراد. || یکی از شهرهای یونانی متعلق به آتن. (ایران باستان ص1118).
(1) - Skyros.


اسکیرل.


[اِ رُ] (اِخ)(1) ژان اتین دمینیک. یکی از مشاهیر اطبای فرانسه. مولد وی تولوز 1772 م. و وفات سال 1844. شغل عمدهء وی معالجهء دیوانگان بود تا بدین وسیله بمعاملات شدیده که تا آن زمان دربارهء این بینوایان روا میداشتند خاتمه دهد. وی اصول جدیدی بوجود آورد و در بیمارستانهای متعدد ریاست اطبا را داشت و یکی از اعضای آکادمی طبّ و فنون پاریس بود.
(1) - Esquirol, Jean Etienne
Dominique.


اسکیرو.


[اِ رُ] (اِخ)(1) رجوع به سیرُ شود.
(1) - Scyro.


اسکیز.


[اِ] (اِمص) برجستن و آلیز و جفته انداختن ستور باشد. (برهان). رجوع به اسکیزه و اسکیزیدن شود.


اسکی زاغره.


[اَ رَ] (اِخ) (بزبان بلغاری: شلسنیک) شهر و مرکز قضائی است در ایالت روم ایلی شرقی در 80 هزارگزی شمال شرقی فلبه در محلی که 400 گز ارتفاع دارد و در کنار جلگهء بسیار دلکشی واقع است. اراضی گرداگرد آن بسیار منبت و حاصلخیز و هوای وی سالم و خوش میباشد. در اندرون شهر 16 مسجد، 3 کلیسا، 15 رباط و 5 حمام است. در زمان ادارهء دولت عثمانی عدّهء نفوسش به 20000 نفر بالغ میشد و قسم اعظم اینان مسلمانان بودند. بعد از امتیاز، اکثر آنان مهاجرت گزیدند و اکنون تعداد اهالی کم شده. محصولات ابریشمی آن ممتاز است. در شهر چندین کارخانهء ابریشم بافی موجود است. شهر قدیم که وقتی مقر بلغاریان بود تقریباً در 2 هزارگزی طرف فوقانی شهر حاضر بالای تلی واقع بوده و امروزه خرابه های آنرا «دمیرخان» مینامند. در جوار این قصبه بعض آبها و حمامهای معدنی است. (از قاموس الاعلام ترکی) . و رجوع بضمیمهء معجم البلدان (ذیل اسکی زغره) شود.


اسکی زغره.


[اَ زَ رَ] (اِخ) رجوع به اسکی زاغره شود.


اسکیزندگی.


[اِ زَ دَ / دِ] (حامص) عمل اسکیزنده.


اسکیزنده.


[اِ زَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از اسکیزیدن. سکیزنده. آلیزنده. جفته افکن.


اسکیزه.


[اِ زَ / زِ] (اِمص) آلیز کردن و جفته انداختن ستور. (جهانگیری). برجستن و لگد انداختن. برجستن ستور را گویند. (انجمن آرا). برجستن و آلیز انداختن ستور. (برهان). شلنگ و برجستن و دولتی (؟) اسب و خر. (غیاث). جست و خیز ستور. (رشیدی) (سروری). جفته. جفتک. اسکیز. (برهان). سکیز. (انجمن آرا). سکیزه. (انجمن آرا) (رشیدی) :
چونکه مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند.مولوی.
|| شعوری بمعنی چست و چالاک هم آورده است و ظاهراً مصحف «جست» است.


اسکیزیدن.


[اِ دَ] (مص) سکیزیدن. آلیزیدن. جفته انداختن.


اسکیشهر.


[اَ شَ] (اِخ) قصبه و مرکز قضائیست در سنجاق کوتاهیه از ولایت خداوندگار، قریب 55 هزارگزی شمال غربی کوتاهیه و 115 هزارگزی جنوب شرقی بروسه. در ساحل راست نهر پورسق صور از توابع شط سکاریه در 39 درجه و 43 دقیقه و 45 ثانیهء عرض شمال ی و 28 درجه و 40 ثانیهء طول شرقی، در موقعی بسیار زیبا و دلکش واقع است و چندین دستگاه حوله بافی و کرباس بافی و گلیم بافی دارد. در اطراف آن چند حمام معدنی است ولی چنانکه باید و شاید معمور نیست. عمدهء منبع ثروت این قصبه عبارت است از سنگهای ستونی که در اطراف و جوانب آن بسیار یافت می شود. || قضائی است که از دو طرف مغرب و شمال بسنجاق ارطغرل و از جانب مشرق بقضای سفریحصار و از جهت جنوب بناحیهء سید غازی محدود میباشد و 100 قریه دارد. و از سکنهء آن اندکی نصرانی و بقیه مسلمانانند. در اندرون قضا 77 جامع و 6 مدرسه و 80 مکتب، 2 کلیسا، 6 حمام، 498 دکان، 15 کاروانسرا، 7270 خانه، 249550 دونِم (40×40 قدم)، مزرعهء حبوبات، 16500 دونم باغ، 24604 دونم باغچه و جالیزکاری، 256536 دونم مَرعی و چراگاه دارد. محصولات آن عبارت است از حبوبات متنوعه، پنبه دانه، انگور و غیره. سنگ ستونی نیز یکی از منابع ثروت وی میباشد و 2000 کارگر باستخراج آن مشغولند طول جلگه ای که در مقابل قصبه امتداد یافته قریب به 5 ساعت راه است و خاک آن بسیار حاصلخیز میباشد. کوههای واقع در اطراف جلگه عریان است ولی در سایر مواضع قضا جنگلهای سرو و صنوبر یافت می شود. ناحیهء سیدغازی هم باین قضا ملحق است. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1 ص169 و ضمیمهء معجم البلدان و ایران باستان ص2142 و ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص182 شود.


اسکی قره حصار.


[اَ قَ رَ حِ] (اِخ)ایسجه قره حصار. قریه ای است در سنجاق قره حصار صاحب از ولایت خداوندگار، قریب 12 هزارگزی شمال شرقی قره حصار. این قریه بر خرابه های شهر قدیم سیناده واقع است و در حوالی آن معدن مرمر بسیار وجود دارد و از این رو در اطراف آن تراشه های مرمر بسیار دیده میشود که از بقایای ازمنهء قدیمه و ریزه های قلم آهنین و تراشهء پتک مجسمه سازان برجای مانده است. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسکی قریم.


[اَ قَ] (اِخ) (کریمهء قدیم) قصبهء کوچکی است در قضای فئودوسیا از شبه جزیرهء کریمه در 23 هزارگزی مغرب شهر فئودوسیا. در ازمنهء گذشته شهری بزرگ و مقرّ خانان نوغای بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسکی قلفاتلی.


[اَ ؟] (اِخ) (قلفاتلی قدیم) قریه ای است که در سنجاق بیغابرلشاب متشکل از دو نهر موسوم به «طومروق چای» و «کمرصو» بالای تلی و روی خرابه های «ایلیوم» قدیم واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسکی کفری.


[اَ ؟] (اِخ) موضعی در جنوب شهرزور.


اسکیلا.


[اِ] (اِخ)(1) این کلمه در زبان یونانی بمعنی سگ ماده است و نام دماغه ای است در انتهای جنوبی ایتالی در باب مسینا و عبارت از یک پارچه تخته سنگ برجسته و مرتفع، در گرداگرد آن هم یک رشته تخته سنگهای عظیم وجود داشته و در محاذات آن یعنی در جهت سیسیل (صقلیه) از باب مزبور یک تخته سنگ دیگر موسوم به «خاریبدوس» با قیافهء مهیبی خودنمایی می کرد که دریانوردان باستانی از دیدن آن به دهشت می افتادند، تا آنجا که این دو تخته سنگ در بین مردم حکم ضرب المثل را پیدا کرد. وقتی پس از مصیبتی بدبختی دیگر بکسی رو میداد میگفتند: «از اسکیلا جان بسلامت برد بخاریبدوس گرفتار گشت». ظاهراً بعدها حرکات آتشفشانی شدید شکل و قیافهء مهیب این تخته سنگها را تغییر داده و فعلاً منظرهء آن تولید وحشت و دهشت نمیکند. اساطیر قدیمهء یونانیان این تخته سنگ را بشکل یک پری درآورده گوید: گلاوکوس که یکی از ارباب انواع بحری بود به پری مزبور بسیار علاقه مند بود و از این رو رقیبهء وی را بشکل تخته سنگی درآورد و چند سگ هم بر وی موکل کرد که دائماً در اطراف وی عوعو کنند و روی و سینهء او را بدرند.
(1) - Scylla.


اسکیلا.


[اِ] (اِخ) نام قدیم قصبه ای در جوار دماغهء اسکیلا و در انتهای جنوبی ایتالیا و اکنون موسوم به سیلیو میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسکیلاس.


[اِ] (اِخ)(1) نام فرمانده یونانی سفائن داریوش بزرگ در دریای عمان. (ایران باستان ج1 ص629). سیاحت نامه ای بنام او در دست است که در حقیقت نوشتهء نویسندگان متعدد از اعصار مختلف است. اسکیلاک. رجوع به اسکیلاکس شود.
(1) - Skylas. Scylas.Scylax.


اسکیلاک.


[اِ] (اِخ) رجوع به اسکیلاس و اسکیلاکس و ایران باستان ج1 ص640 شود.


اسکیلاکس.


[اِ] (اِخ)(1) یکی از جغرافی دانان یونان قدیم. وی سیاحت نامه ای راجع بسواحل بحر ابیض و بحراسود دارد. رجوع به از قاموس الاعلام ترکی و رجوع به اسکیلاس شود.
(1) - Scylax.


اسکیلم.


[اِ ؟] (اِ)(1) (در تداول مردم چالوس) کاکنج. عروس درپرده. عروسک درپرده. کجومن. قسولیدوس. دوباروح. و میوهء آنرا جوزالمزح و حب اللهو و عبب و عبعب نامند.
(1) - Phisalis alkekengi.Coquert.


اسکی لن.


[اِ لَ] (اِخ)(1) اسکی لین. یکی از هفت تل شهر روم قدیم واقع در مشرق آن.
(1) - Esquilin.


اسکی لیتزس.


[اِ زِ] (اِخ)(1) مورخی از مردم بیزانس. وی در کاخ یکی از قیاصره سمت مدیری و ریاست داشته و ذیلی بر تاریخ تئوفان نوشته است که محتوی وقایع تاریخی سنهء 811 تا سال 1081م. است. این اثر معروف بچاپ رسیده است.
(1) - Scylitzes.


اسکیلین.


[اِ] (اِخ) رجوع به اسکی لن شود.


اسکیم.


[اِ] (معرب، اِ) (از یونانی اسخما(1)) کلاه کشیشان یونانی. (دزی ج1 ص23).
(1) - Sxema.


اسکی محله.


[اَ مَ حَلْ لِ] (اِخ) دهی از دهستان هزارپی بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 3000 گزی شمال باختری آمل و 1500 گزی خاوری جادّهء آمل به محمودآباد. دشت. معتدل. مرطوب. مالاریایی. سکنه 50 تن شیعی. مازندرانی و فارسی زبان. آب از رودخانهء هراز. محصول برنج، صیفی. شغل زراعت. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


اسکیمنوس.


[اِ] (اِخ)(1) عالمی جغرافیائی. وی یونانی و از مردم ساقز است و در سنهء 80 ق.م. میزیسته و در خدمت نیکومدبانی و پادشاه ازمید بوده است. او راست سیاحت نامهء منظوم که چند فقره از آن در دست است.
(1) - Scymnus.


اسکیمو.


[اِ مُ] (اِخ)(1) نام اقوام و طوایفی است که در شبه جزیره ای واقع در انتهای شمالی آمریکا و موسوم به گروئنلاند و نیز در جزائر اطراف قطب شمالی و شبه جزیرهء آلاسکا در قطعهء لابرادور و نواحی بین خلیج هودسن و تنگهء برینگ و دیگر نقاط همجوار با این مواضع مسکن دارند. و هر یک از این اقوام و طوایف مختلفه را اسمی مخصوص است و کلمهء اسکیمو در بین خود آنها معروف نیست بلکه همسایگان یعنی بومیان اهالی اصلیهء آمریکای شمالی کلیةً آنان را «اسکیمو» یعنی «گوشتِ خام خواران» نامیده اند. طوایف مزبور هر یک با زبانی خاص تکلم می کنند و در بین این السنهء مختلفه مشابهت و مناسبت تام هست. و از حیث سیما و اخلاق و اطوار تفاوتی در بین آنها مشاهده نمی شود. و بالاپونها، سامویدها یا کوت ها و اقوام یوکاگیر و چوکجی که در سواحل واقع در اطراف قطب شمال یعنی کنارهای روسیه و سیبری می باشند، مشابهت دارند، و کلمهء اسکیمو را گاهی از روی تعمیم به همهء آنان اطلاق می کنند. از حیث شکل و سیما، قد آنان کوتاه، رنگ اسمر، چشمان و مویها سیاه، ریش تنک، استخوان گونه ها برآمده، بینی بسیار کوچک و پهن، حدقهء چشم گود و پیشانی تنگ می باشد، جامه و تن آنان بسیار شوخگن، نیم تنه و شلوارمانندی از پوست سگ آبی دارند و از همین پوست چکمه می دوزند. مساکن آنان دائماً از برف و یخ مستور می باشد. گاهی مسکنی در اندرون خاک بنا می کنند و گاهی هم نوعی از کلبه های برفی بوجود می آورند و اندرون آنها را با پوست سگ آبی مفروش می سازند و در ظرفی معمول از سنگ روغن ماهی ریخته و فتیلهء بزرگ از خزه ها و گیاههای دریایی در آن گذاشته می سوزانند و به این وسیله هم کلبه ها روشن و هم خودشان گرم می شوند و ضمناً کار پخت و پز آماده میشود و عمدهء مایهء زندگی آنان ماهی است. در میان یخها روزها را به انتظار صید به سر می برند و ماهیهای بسیار بزرگ شکار کرده به حد و مقدار وافر می خورند و بقیه را روی فتیلهء چراغ خشکانیده برای زمستان سخت و شبهای طولانی قطبی که چندین ماه ادامه دارد ذخیره می کنند و از پوست و استخوان های ماهی وال نوعی زورق تنگ و دراز موسوم به «کَیاک» که بسیار سبک است می سازند و هنگام تصادف با یخ آنها را به دوش گرفته به آن طرف یخ می رسانند و یک نوع زورق بزرگ مسمی به «اومیاک» نیز دارند که سی- چهل تن در وی می گنجد و در موقع لزوم جهت حمل و نقل سانکه یعنی ارابهء کوچک خود (مخصوصاً جنوب نشینان) از مرال که نوعی از اوعال است استفاده می کنند و اکثر آنان این بار را به گردن سگها می گذارند. در صید ماهی و شکار بسیار ماهرند و طاقت چند روز گرسنگی نیز دارند و در بند تهیه و ذخیره برای آتیه نیستند و اخلاقاً مردمانی حلیم و سلیمند و هیچ نوع حکومت و رئیس و مرئوسی در میان آنان نیست، و با این وصف جنگ و جدالی در میان آنها دیده نمی شود و کاری با کار دیگران هم ندارند. دین و آیین آنان عبارت است از اعتقاد به جنّ و سحر و رئیس روحانی را «کقو» نامند. وی مدعی اخبار از غیب به الهام می باشد و اورادی برای بطلان سحر و خنثی کردن اعمال جنّ میخواند و می دمد. گرچه دائرهء انتشار این قوم بسیار وسیع است با این حال در نتیجهء سرما و کمیابی آذوقه عدهء آنان از سی هزار تن تجاوز نمی کند.
,(املای انگلیسی)
(1) - Eskimo .(املای فرانسوی) Esquimaux


اسکیمو.


[اِ مُ] (اِ) نوعی بستنی.


اسکین.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان ده پیر، بخش حومهء شهرستان خرم آباد، 22000 گزی شمال خرم آباد، 7000 گزی خاور راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. دامنه. سردسیر. مالاریایی. سکنه 600 تن. لکی و لری و فارسی زبان. آب از چشمه سار. محصول آن غلات، تریاک، لبنیات، پشم. شغل زراعت، گله داری. صنایع دستی زنان چادربافی. راه مالرو دارد. معدن گچ و دبستان دارد. ساکنین از طایفهء سپه وند هستند. برای تعلیف احشام بمراتع الوار گرمسیری ییلاق قشلاق می کنند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).


اسکیوا.


[] (اِخ) (موافق) یهودیی رئیس کهنهء افسس. وی هفت فرزند خود را علم سحر آموخت و چون آنان عجایب پولس را دیدند خواستند ارواح پلید دیوانگان را باسم عیسایی که پولس بنام او وعظ میکرد اخراج کنند، لکن آن دیوانگان بر ایشان افتاده جامه های ایشان میدریدند و آنان را مجروح میکردند، در نتیجه جمعی کثیر بعیسی ایمان آوردند. (اعمال رسولان 19:14-19) (قاموس کتاب مقدس).


اسکیوان.


[ ] (اِخ) خوندمیر در دستورالوزراء (ص237) گوید: «...عمیدالدین اسعد را بمراسلات و مفاوضات نسبت بملازمان خوارزمشاه متهم گردانید و با پسرش تاج الدین محمد در قلعهء اسکیوان بند فرمود». و اسکیوان مصحف «اشکنوان» است و خواجه اسعد مزبور در زندان همین قلعه قصیدهء معروف «اشکنوانیه» را بنظم درآورده است. رجوع باسعدبن نصربن جهشیار در همین لغت نامه شود.


اسکیونک.


[اِ کَ ؟] (اِخ) دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، 6 هزارگزی جنوب رود درمیان، 7 هزارگزی جنوب راه مالرو عمومی درمیان به دستگرد. کوهستانی. گرمسیر. سکنه 328. شیعه. فارسی زبان. آب آن از قنات و محصول آن غلات، شلغم، ذرت. شغل اهالی زراعت می باشد. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسگ.


[اِسْ سِ] (اِخ)(1) رجوع به اسی یک شود.
(1) - Esseg.


اسگالش.


[اِ لِ] (اِمص) اسم اسگالیدن. سگالش. اندیشه. تفکر. فکر. خیال. (برهان) :
او نمی خندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت.مولوی.
|| اندیشه مند را نیز گفته اند که صاحب فکر و خیال باشد. (برهان). و ظاهراً این معنی بر اساسی نیست.


اسگالیدن.


[اِ دَ] (مص) سگالیدن. اندیشیدن :
باگِل انداینده اسگالیده گِل
دست کاری میکند پنهان ز دل.
مولوی.


اسگدار.


[اَ گُ] (نف مرکب، اِ مرکب) رجوع به اسکدار شود.


اسگذار.


[اَ گُ] (نف مرکب، اِ مرکب) رجوع به اسکدار شود.


اسگر.


[اُ گُ] (اِ) خارپشت بزرگ تیرانداز. (برهان). اسغر.


اسگراونهاژ.


[اِ وَ] (اِخ)(1) سْخراونهاخ. رجوع به لاهه شود.
(1) - 's Gravenhage.


اسگرد.


[اَ گِ] (اِخ) دهی از دهستان نسربالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، 40 هزارگزی شمال خاوری کدکن، 7 هزارگزی باختر جادهء شوسهء عمومی مشهد به تربت حیدریه. سکنه 184 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آنجا از قنات. محصول آنجا غلات، چغندر، بنشن و تریاک است. شغل آنها زراعت، گله داری، قالیچه و کرباس بافی. راه آن مالرو می باشد. تابستان از محمدآباد مستوفی میتوان ماشین برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسگرگ.


[اِ گُ] (اِخ) دهی از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند، 42 هزارگزی جنوب خاوری حومهء بیرجند. کوهستانی، معتدل، سکنه 245. شیعه. زبان فارسی. دارای قنات. محصول آنجا غلات، انگور. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. مزرعهء کشوک جزء همین ده است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسگزار.


[اَ گُ] (نف مرکب، اِ مرکب)مصحف اسگذار. رجوع به اسکدار شود.


اسگستان.


[اَ گِ] (اِخ) دهی جزء دهستان شاهرود بخش شاهرود شهرستان هروآباد. 30000 گزی شمال خاوری هشجین، 14000 گزی هروآباد - میانه. کوهستانی. معتدل. سکنهء آن 1040 تن. شیعه. آب از سه رشته چشمه. محصول غلات، حبوبات و سردرختی. شغل زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان جاجیم بافی. راه مالرو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


اسگل.


[اِ گِ] (اِخ) دهی است از ییلاقات مشهد.


اسگنده.


[اَ گَ دَ / دِ] (اِ) نام درخت هندی است. (آنندراج).


اسگوب.


[اُ] (اِخ) شهری در ترکیه که در قدیم آنرا پروزید میگفته اند. (ایران باستان ص2152).


اسگوخ.


[اُ] ( ) شعوری بنقل از صحاح بمعنی خریدن و جدا افتادن آورده است.(1)
(1) - ظ. مجعول است.


اسگی بغداد.


[اِ بَ] (اِخ) دهی از دهستان ایل تیمور بخش حومهء شهرستان مهاباد. 50000 گزی جنوب خاوری مهاباد، 22000 گزی باختر شوسهء بوکان بمیاندوآب. کوهستانی. معتدل. مالاریایی. سکنه 419. سنی. زبان کردی. آب از سیمین رود. محصول آن غلات، چغندر، توتون، حبوبات. شغل زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


اسگی کند.


[اِ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز. 1000 گزی شمال بستان آباد در مسیر شوسهء سرآب به بستان آباد. جلگه، سردسیر. سکنه 113. شیعه. دارای چشمهء آب گرم معدنی که در تابستان اهالی شهرهای اطراف برای استحمام بدین آبادی می آیند. آب از زهاب اوجان چای. محصول غلات، درخت تبریزی، سیب زمینی. شغل زراعت و گله داری. راه شوسه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


اسل.


[اَ سَ] (ع اِ) نیزه. || تیر. || خار خرمابن. || هرچه تیز باشد از شمشیر و کارد و مانند آن. || نباتی بسیارشاخ که در آب ایستاده روید و از آن بوریا سازند. دوخ. (منتهی الارب). نی باشد که با آن حصیر و غربال کنند. || اسل بفتح اول و ثانی بلغت عربی اسم نباتیست که از آن حصیر میبافند و در کنار آبها و زمین آبدار میروید و نر و ماده میباشد، نر را کولان نامند. و دانهء او سیاه مایل باستداره و بزرگ تر از تخم ماده و گیاه او خشن و سطبرتر از ماده و هر دو را مزاج مرکب از برودت غالب و حرارت قلیل و محلل ورمها و ضماد او جهت استسقا و مالیخولیا و خاکستر بیخ او قاطع نزف الدّم جمیع اعضا و محلل خنازیر و جهت حکه نافع و ثمرهء ریزهء او بقدر سه درهم با شراب جهت اسهال و نزف الدّم و با قوّهء مدرّه و ضماد برگهای تازهء متصل به بیخ او جهت گزیدن هوام و رتیلا نافع و ثمر نوع غلیظ او بغایت منوم و تا پنج درهم او مورث سبات و مصلحش کلنگبین عسلی و فلافلی و حصیر دقیق او که ماده است جهت ابدان قویه و مستسقی و غلیظ او جهت ابدان یابسه مفید است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع بتذکرهء ضریر انطاکی ج1ص44 و رجوع به نمص (ضرب من الاسل) شود. دیس. سمار(1). کولان. سخونوس الاَجامی.(2) و نوعی از آن را اُقسی خونس و نوع دیگر را اولوسخونس نامند.
(1) - Jonc (Sxoinos eleta) Jonc
commun.
(2) - Skounous des marais.


اسل.


[اَ سَ] (اِخ) موضعی در کرمزد (سوادکوه مازندران). (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص116 بخش انگلیسی).


اسل.


[اُ لُ] (اِخ)(1) اسلو. نام قدیمی که در 1924م. مجدداً برای کریستیانیا(2) پایتخت نروژ اتخاذ شد و آن در خلیج متشکل از (سکاگِراک) واقع است و 250000 سکنه دارد و تجارت آن بارونق است.
(1) - Oslo.
(2) - Christiania. Kristiania.


اسل.


[اَ سَ] (اِخ) نام کوهی بخراسان.


اسل.


[اُ سِ] (اِخ) یکی از جزائر روسیه در بحر بالتیک در مدخل خلیج لیوونیا. طول آن 90 هزار و عرض 50 هزار گز. مرکز آن شهرک آرتسبورگ است. محصولات کتان و حبوبات. لیوونیائیهای باستانی این جزیره را از امکنهء متبرکه میدانستند و وقتی متعلق بدانمارک، و بعدها بسوئد تعلق یافت و سپس روسیه این سرزمین را بالیوونیا ضبط و تسخیر کرد.


اسلاء .


[اِ] (ع مص) فراموشانیدن کسی را چیزی. فراموش کنانیدن کسی را چیزی: اسلاه عنه. (منتهی الارب). || اندوه وابردن. (تاج المصادر بیهقی). اندوه بدر بردن. تسلیت. خورسند و بیغم گردانیدن: اسلاه عنه. (منتهی الارب). || اندوه عشق ببردن. (زوزنی). || بی بیم شدن قوم از ددگان. (منتهی الارب).


اسلاء .


[اَ] (ع اِ) جِ سَلی. یارَکها.


اسلاب.


[اِ] (ع مص) اسلاب ناقة؛ بچه ناتمام افکندن شتر یا مردن بچهء او. (منتهی الارب). || اسلاب شجر؛ رفتن و ریختن برگ و بار آن.


اسلاب.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ سَلب. ربوده ها: ثم امر علیه السلام یجمع الاسلاب... و نادی فی الناس من عرف شیئاً من قماشه فلیأخذه. (ابن الطقطقی).


اسلات.


[اَ سَ] (ع اِ) جِ اَسَلة.


اسلاتاریتزا.


[اِ] (اِخ)(1) قریه ای است بزرگ در بلغارستان بین طرنوی و عثمان بازاری در 20 هزارگزی جنوب شرقی طرنوی به محل تلاقی دو نهر. رجوع باز قاموس الاعلام ترکی (ذیل اسلاطارجه) شود.
(1) - Slataretza.


اسلاح.


[اِ] (ع مص) سرگین افکندن دواب. || فضله افکندن طائر. || ریستن آدمی. || بر حدث کردن داشتن. (تاج المصادر بیهقی). || بسرگین انداختن داشتن.


اسلاخ.


[اِ] (ع مص) پوست کشیدن. پوست کندن. (غیاث).


اسلاس.


[اِ] (ع مص) اسلاس نخله؛ رفتن بیخ شاخ خرمابن: اسلست النخلة. (منتهی الارب). و در تاج العروس آمده است: و سلست النخلة کفرح؛ ذهب کربها. عن ابن عباد؛ کاسلست فهی سلاس. هکذا فی سائر النسخ و فی العباب و الذی فی التکملة واللسان فهی مسلس فیها و فی الناقة و الذی یظهر بعد التأمل ان النخلة سلس اذا تناثر منها البسر و مسلاس اذا کانت من عادتها ذلک و قد مرت لها نظائر فی مواضع متعددة. || اسلاس ناقه؛ بچه ناتمام افکندن شتر ماده: اسلست الناقة. (منتهی الارب).


اسلاس.


[اَ سَلْ لا] (اِ) تاریکی. (دزی ج1 ص23).


اسلاع.


[اَ] (ع اِ) جِ سِلع. (منتهی الارب). || اسلاع فرس؛ گوشتی که بر هر دو رگ ران اسپ که تا پاشنه اند متعلق بود وقت فربهی آن. (منتهی الارب).


اسلاع.


[اِ] (ع مص) شکسته سر شدن. شکسته سر گردیدن. (منتهی الارب).


اسلاف.


[اَ] (ع اِ) جِ سَلَف. پدران پیشین. قدماء. اقدمین. پیشینگان. (غیاث). گذشتگان. (زمخشری). درگذشتگان. مقابل اخلاف :
گرچه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر هنر همه استاد.مسعودسعد.
با خود گفتم اگر بردین اسلاف بی ایقان و تیقن ثبات کنم همچون آن جادو باشم که بر آن نابکاری مواظبت مینماید. (کلیله و دمنه). نشاید پادشاهان را که هنرمندان را بخمول اسلاف فروگذارند. (کلیله و دمنه). اگر بیهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابد. (کلیله و دمنه). اصحاب سلطان و اسلاف ایشان همیشه مراتب را منظورنداشته اند بلکه بتدریج... آن درجات یافته اند. (کلیله و دمنه). و معالی خصال ملوک اسلاف... میمون داشته است. (کلیله و دمنه).
گزارم خام طبع خود باندک مدح صدر تو
که از انعام اسلاف تو اندر خام بسیارم.
سوزنی.
بمکان او فضایل اسلاف و شرف اجداد متجدد گشته. (ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص362). بتقلید اسلاف در آن معابد نیازمند شده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص414). اسلاف او در ایام آل سامان بثروت تمام و حرمت موفور مشهور بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص435).
بر روان پدر و مادر و اسلاف تو باد
مدد رحمت ایزد عدد رمل زَرود.سعدی.


اسلاف.


[اِ] (ع مص) هموار کردن زمین را بماله. (منتهی الارب). || بها پیش دادن. (منتهی الارب). بیع سلف کردن. سلف دادن. مالی را به بیع سلف خریدن. || پیش فرستادن. || بچهل وپنج سالگی رسیدن زنی: اسلف المرأة و هی مسلف. (منتهی الارب). || از پیش رفتن. (ترجمان القرآن علامهء جرجانی).


اسلاق.


[اَ] (ع اِ) جِ سَلْق و سَلَقة.


اسلاق.


[اِ] (ع مص) شکار کردن گرگِ ماده را. (منتهی الارب). || داخل کردن در دستهءکوزه و جز آن چیزی را: اسلق العود فی العروة؛ داخل کرد چوب را در گوشهء کوزه و جز آن. (منتهی الارب).


اسلاک.


[اَ] (ع اِ) جِ سِلک. ججِ سِلکة.


اسلاک.


[اِ] (ع مص) پاسپر کنانیدن. پی سپر کردن جایی را: اسلکه ایاه. (منتهی الارب). || درکشیدن برشته، چنانک مهره را بریسمان. || درآوردن چیزی در چیزی. درآوردن در جایی، چنانکه دست را در گریبان: اسلک یده فی الجیب؛ درآورد دست را در گریبان.


اسلال.


[اِ] (ع مص) بیمار سل گردانیدن. (منتهی الارب). به بیماری سل مبتلا کردن. || دزدی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). دزدیدن. (تاج المصادر بیهقی). || سرقت خفیة(1). || خیانت. (منتهی الارب). || رشوت دادن. (تاج المصادر بیهقی). رشوة. (مهذب الاسماء). پاره دادن. || غارت آشکار.
.
(فرانسوی)
(1) - Larcin


اسلال.


[اَ] (ع اِ) جِ سَلّة.


اسلام.


[اِ] (ع مص) گردن نهادن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی) (تاج المصادر بیهقی). || اسلام آوردن. (منتهی الارب). مسلمان شدن. (ترجمان القرآن جرجانی) (تاج المصادر بیهقی). || فروگذاشتن و یاری نادادن کسی را. (منتهی الارب). خذلان گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). خوار گذاشتن: اسلم العدو. (منتهی الارب). || سلم دادن. (تاج المصادر بیهقی). || چیزی بکسی سپردن. (ترجمان القرآن جرجانی). چیزی فرا کسی سپردن. (تاج المصادر بیهقی). || کار بکسی سپردن: اسلم امره الی الله. (منتهی الارب). || گذاشتن چیزی را بعد از آنکه در وی بود: اسلمت عنه. (منتهی الارب). || پیش فرستادن. (تاج المصادر بیهقی). || رویانیدن زمین درخت سَلَم را: اسلمت الارض. (منتهی الارب). || بیع سلم کردن. (منتهی الارب). || بصلح درآمدن. (منتهی الارب). || در سلامتی درآمدن. || دین پذیرفتن. بدین پیغمبری از پیغمبران درآمدن. اطاعت از امر و نهی خدا :بلقیس چون نامه را بخواند او را کریم خواند. بسبب آن حرمت، اسلام روزی او شد و جفت پیغمبر خویش (سلیمان) گردانید. (قصص الانبیاء ص165). بلقیس گفت ملکی که پیک او مرغ باشد بزرگ باشد و خداوند قوت باشد و مرا باسلام میخواند و میگوید دست از آفتاب پرستیدن بردار. (قصص الانبیاء ص165). جالوت گفت دریغم می آید که ترا بکشم، جوانی و ضعیف طاقت حرب نداری. داود گفت قدرت اسلام را بود. (قصص الانبیاء ص145). بعد از آن خاقان و لشکر او بیامدند از ترکستان بطمع مال اسلام خدا نیز ایشان را هلاک کرد و بعضی بهزیمت شدند، بنی اسرائیل پنداشتند که این بقوت و هنر ایشان بود. (قصص الانبیاء ص178). || سلامت داشتن نفس و مال را بگفتن لااله الاالله، محمدرسول الله. و قیل الایمان اعلی من الاسلام. در فقه اکبر آورده است: محل اسلام صدر است و محل ایمان قلب. (مؤیدالفضلاء). || التوحید. الهدی. الیقین. فطرة الله و صبغة الله. دین حنیف. دین قیم. دیانت سهلة سمحة. قیمة(1). مسلمانی. (مهذب الاسماء). الاسلام هو الخضوع و الانقیاد لما اخبر به الرسول صلی اللهعلیه وسلم و فی الکشاف ان کل ما یکون الاقرار باللسان من غیر مواطأة القلب فهو اسلام و ما واطأه فیه القلب اللسان فهو ایمان، اقول هذا مذهب الشافعی. و اما مذهب ابی حنیفة فلا فرق بینهما. (تعریفات جرجانی). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در لغت، اطاعت و سر و گوش بر فرمان نهادن است. و در شرع اطلاق شود بر انقیاد باعمال ظاهرة چنانکه پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم فرموده است: الاسلام ان تشهد ان لااله الاالله و ان محمداً رسول الله و تقیم الصلوة و تؤتی الزکوة و تصوم رمضان و تحج البیت. و حاصل مطلب آنست که اسلام در شرع عبارتست از اعمال ظاهره از گفتن دو کلمهء شهادت و عمل بواجبات و ترک منهیات. و بنابراین اسلام امریست جدا و ایمان امریست جدا. زیرا گاه شود که تصدیق وجود یابد با انقیاد باطن بدون اعمال و گاه اطلاق شود بر اعمال ظاهریهء مشروعه، مانند این آیت که: انّ الدّین عند الله الاسلام(2). و خبر احمد که از پیغمبر صلی اللهعلیه وآله وسلم پرسیدند که کدام اسلام افضل است؟ فرمود ایمان. و خبر ابن ماجه که گوید پرسیدم: ما الاسلام؟ آن حضرت فرمود: تشهد ان لااله الاالله و تشهد أن محمداً رسول الله. و تؤمن بالاقدار کلها، خیرها و شرّها حلوها و مرها. و بنابراین قول اسلام غیر از ایمان باشد و از ایمان هم جدا نباشد چه اسلام شرط صحت ایمان است اما ایمان شرط صحت اسلام نباشد برخلاف معتزله. اما اسلامی که از معنی لغوی آن استنباط میشود و متشرعین نیز آنرا مناط اعتبار میدانند بین آن و ایمان تلازم در مفهوم وجود دارد و شرعاً ایمان بدون اسلام و اسلام بدون ایمان هر دو از درجهء اعتبار ساقط باشد. و برخی گفته اند: اسلام و ایمان مترادف یکدیگر باشند زیرا اسلام سر نهادن بقبول احکام و حصول یقین بصحت آنست و حقیقت تصدیق و ایمان نیز عبارت از همین است. پس ثابت شد که اسلام و ایمان مترادف یکدیگرند، از اینرو اسلام بر سه معنی اطلاق شود و ایمان نیز شرعاً بر هر یک از آن معانی سه گانه اطلاق گردد. پس بنابراین تقریرات، اگر اتفاقاً موردی یافت شد که اسلام و ایمان برحسب ظاهر تغایری با یکدیگر داشتند چنانچه در این آیت: قالت الاعراب آمنا قل لم تؤمنوا و لکن قولوا اسلمنا(3). و چنانچه در بعض احادیث نیز آمده، آن تغایر برحسب اعتبار اصل مفهوم اسلام و ایمان است. چه ایمان عبارتست از تصدیق قلبی و اسلام عبارتست از طاعت و انقیاد ظاهر، چنانچه در شروح صحیح بخاری بدین قول تصریح شده است. پس قول ابن عباس و غیر او در تفسیر آیهء: قالت الاعراب... الاَیة، که گفته اند منظور از این آیت این است که اعراب از منافقین نبوده بلکه ایمان آنها ضعیف است و بر این قول نیز آیت: و ان تطیعوا الله و رسوله(4)... الاَیة. دلالت کند بر اینکه اعراب تا آن اندازه دارای ایمان بوده اند که عملشان مورد قبول یابد. با این بیانات از این آیات اینطور استنباط میشود که میتوان ایمان ناقص را معدوم صِرف و کأن لم یکن پنداشت. و باز این حدیث مؤید و مصرّح این گفتار است که: لایزنی الزانی حین یزنی و هو مؤمن. و درین حدیث اهل سنت را دو قول است: یکی آنچه که گذشت و دومی آنکه ایمان این قبیل اشخاص را نمیتوان نفی صرف کرد و نه میتوان نام ایمان را کماینبغی بر آن نهاد، چه اگر بآنان مطلقاً مؤمن گویند، تصور رود که ایمانشان کامل است. بلکه باید در این مورد ایمان را مقید بقیدی ساخت. مثلاً گویند فلانی مؤمنی ناقص الایمانست برخلاف کلمهء اسلام چه با انتفاء رکنی از ارکان اسلام یا انتفاء جمیع ارکان آن جز دو کلمهء شهادتین مسلمانی از بین نرود و گویی فرق بین اسلام و ایمان آنست که از نفی مسلمانی بلافاصله رائحهءکفر استشمام و کافری متبادر بذهن شود. بخلاف ایمان که از نفی آن کفر در مد نظر نیاید، و هر جا جمله ای ایراد شود که دلالت بر اتحاد معنی اسلام و ایمان کند مانند این آیت که: فاخرجنا من کان فیها من المؤمنین فماوجدنا فیها غیر بیت من المسلمین(5)، در آن حال نظر باعتبار تلازم دو مفهوم یا نظر بترادف آنهاست و از اینجاست که اکثر متشرعین گفته اند اسلام و ایمان از قبیل فقیر و مسکین باشند که اگر یکی از آن دو تحقیق یابد دیگری نیز موجود است و هر یک بالانفراد دال بر دیگری نیز باشد. و اگر آن دو را قرین یکدیگر آرند مغایر یکدیگر باشند، چنانچه در خبر مروی از احمد: الاسلام علانیة و الایمان فی القلب و اگر ایمان باعمال اطلاق شود باعتبار اطلاق ایمان بر متعلقات آن باشد چه مقرر است که ایمان تصدیق کردن بکارهاییست مخصوص و از این معنی است این آیت که: و ما کان الله لیضیع ایمانکم(6). و اتفاق کرده اند بر اینکه مقصود بایمان در این آیت نماز است و از همین معنی است حدیث: وفد عبدالقیس، هل تدرون ما الایمان؟ شهادة ان لااله الاالله و انّ محمداً رسول الله و اِقام الصلوة و ایتاء الزّکوة و ان تؤدوا خمساً من المغنم، که در این مورد نیز ایمان بهمان معنی که در حدیث جبرئیل علیه السلام وارد است تفسیر شده. پس از این مقدمات میتوان استفاده کرد که اطلاق ایمان و اسلام در شرع بر اعمال باعتبار وابستگی این دو لفظ بمعنی خود میباشد که متلازم یکدیگرند و آن عبارتست از تصدیق و انقیاد... و نیز ازجملهء مواردی که ایمان را بر اعمال مشروعه اطلاق کرده اند این حدیث است: که الایمان اعتقاد بالقلب و اقرار باللسان و عمل بالارکان. هذا کله خلاصة ما ذکر ابن الحجر فی شرح الاربعین للنووی فی شرح الحدیث الثانی - انتهی. || اسلام دین رسمی مسلمانان است و آن در عربستان نشأت یافته است(7). کتاب آسمانی مسلمین قرآن است. بعد از وفات نبی اکرم محمد (ص) اسلام در آسیا و سواحل بحرالروم و هندوستان تا کنار اقیانوس اطلس توسعه یافت. پس از دورهء خلفای راشدین اسلام بصورت حکومتی دنیوی بدست خلفای بنی امیه و بنی عباس درآمد. سلسله های سلاطین محلی در ایران (صفاریان، آل بویه، غزنویان و سلجوقیان) بتدریج اقتدار خلیفه را از بین بردند و عاقبت در سال 656ه . ق. خلافت بنی عباس (مستعصم آخرین خلیفهء آن بود) بکلی منقرض گردید و ممالک اسلامی بعد ازین تاریخ استقلال یافتند. دین اسلام بتدریج در مغرب و جنوب، حتی در چین و هندوستان و آفریقای مرکزی انتشار یافت ولی در مغرب شارل مارتل(8) در جنگ بواتیه که در 114 ه . ق. (732 م.) صورت گرفت مسلمین را مغلوب کرد و اسلام از پیشرفت بیشتر بازماند، اما مسلمانان اسپانی را تا مائهء پانزدهم م. ترک نکردند و بعلاوه حکومت مقتدر عثمانی را در قسطنطنیه تشکیل دادند. ازین ببعد پیشرفت اسلام بجهت پیش آمدها و موانع بسیار مخصوصاً در آفریقا، و هم بعلت روزافزونی استعمار اروپائیان محدود گردید. حقوق اسلامی بر بنیان قرآن مجید استوار است و اصول تشکیلات سیاسی و اجتماعی مسلمین در قرآن آمده است.
سازمان دولت اسلامی بقرار ذیل است: در رأس حکومت، خلیفه قرار داشت که امیرالمؤمنین نامیده میشد(9) و او در حدود احکام اسلامی حق حکومت بر مسلمانان داشت و نیز وی مرجع حل اختلافات قضائی و مسائل دینی بود. زیر دست خلفا، وزراء و سپس عمال و سرداران قرار داشتند که بدفاع از ثغور و حدود اسلامی مأمور بودند و نیز قضاة مأموریت اجرای عدالت داشتند و ائمه باقامهء مراسم نمازهای پنجگانه در مساجد می پرداختند. حقوق اسلامی شامل قواعد مکاسب، ارث، ازدواج، طلاق و قوانین راجع بقصاص و قضاء و روابط رعایا با حکام و غیره بود.
عالَم اسلامی دارای علمای بزرگ در صرف و نحو، لغت و شعر و تاریخ و رحله ها و جغرافی و نجوم و ریاضی است که اکثر آنها ایرانیانند. صاحب بیان الادیان گوید: اصول مذهب فِرَق اسلامی هشت بیش نیست: مذهب سنت و جماعت، مذاهب معتزله، مذهب شیعه، مذهب خوارج، مذهب مجبره، مذهب مشبِّهه و کرّامی. مذهب صوفیه. مذهب مُرجئة. تعداد مسلمانان کنونی را بین 270 و 300 میلیون تخمین کرده اند(10) :
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار.فردوسی.
در اسلام خوانده نیامده است که خلفا و امیران خراسان و عراق مال صلاة بیعتی بازخواستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص259). فکر و تدبیرش صرف نمیشود مگر در نگهبانی حوزهء اسلام. (تاریخ بیهقی ص312). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد. (تاریخ بیهقی ص115). ناگاه بر شهری زد که آنرا بنارس گویند از ولایت گنگ بود و لشکر اسلام بهیچ روزگار آنجا نرسیده بود. (تاریخ بیهقی ص409).
ای مردمان چرا که باسلام ننگرید
یاتان دلیل بر خلل و بر بلا شده است.
ناصرخسرو.
اسلام بذات خود ندارد عیبی
عیبی که در اوست از مسلمانی ماست.
(منسوب بخیام).
اسلام فخر کرد بدور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست.
خاقانی.
یارب بتازگی شرف جاودانْش ده
کاسلام تازه از شرف جاودان اوست.
خاقانی.
مرا از بعد پنجه ساله اسلام
نزیبد چون صلیبی، بند بر پا.خاقانی.
کافرم گر چون تو در اسلام و کفر
هیچ بانو خوانده ام یا دیده ام.خاقانی.
رجوع بتاریخ تمدن اسلام تألیف جرجی زیدان و فجرالاسلام و ضحی الاسلام تألیف احمد امین ترجمهء خلیلی و رجوع به کلمهء شیعه شود.
(1) ـ کلمهء «اسلام» چندین بار در قرآن آمده، ازجمله 3/17 و 5/5، و 6/125.
(2) - قرآن 3/19.
(3) - قرآن 49/14.
(4) - قرآن 49/14.
(5) - قرآن 51/35 و 36.
(6) - قرآن 2/143.
(7) - Islam.Islamisme. Mahometisme.
(8) - Charles Martel. (9) - طبق عقیدهء اهل سنت.
(10) - برای اطلاع از سکنهء ممالک اسلامی رجوع بدائرة المعارف اسلام (کلمهء اسلام) شود.


اسلام.


[اَ] (ع اِ) جِ سِلْم و سَلَم.


اسلام.


[اَ] (اِخ) نام وادیی است در علات از زمین یمامة. (معجم البلدان).


اسلام.


[] (اِخ) پیرعلی بادک.(1) از امرای بزرگ اطراف همدان بود. بگریخت و بشیراز آمد، شاه شجاع او را تربیت کرد و طبل و علم و لشکر و اسباب داد و بشوشتر فرستاد و فتح کرد و نوکری اسلام نام را آنجا بنشاند و خود ببغداد رفت. (تاریخ گزیده چ لندن ج1 ص721). و رجوع بتاریخ عصر حافظ تألیف غنی ج1 ص305، 308 و 449 شود.
(1) - یا بارک. (تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ج1 ص305).


اسلام.


[اِ] (اِخ) (میر...) غزالی. وی از نسل امام حجة الاسلام غزالی و جامع علوم ظاهری و شخصی بی تکلف و بی تکبر و تجبر، و در علم طب ماهر بود، و ازین جهت اختلاط تمام با اکابر و حکام ایام میکرد، و در مدح میرزا علاءالدوله این قصیده گفته که هر یک بیت او تاریخی است:
شاه پراجلال را بی ملک وی نبود لباس
ملک اجلال از جلال او کند مجد التماس...
و این قصیده جواب قصیدهء انوری است که این مصرع ازوست:
«چون مراد خویش را با ملک وی کردم قیاس».
و مولانا در بلخ در زمان سلطان ابوسعید شهید شد و قبر او در آنجاست. (ترجمهء مجالس النفائس ص189). و رجوع بهمین کتاب ص14 شود.


اسلام.


[اِ] (اِخ) ابن زرعه. وی در سال 56 ه . ق. بنیابت حکومت خراسان منصوب و دو سال در خراسان بود. (احوال و اشعار رودکی ج1 ص217). و رجوع بهمین کتاب ص14 شود.


اسلام آباد.


[اِ] (اِخ) شهری است در خطهء کشمیر در 46 هزارگزی جنوب شرقی شهر سرینا، کنار نهر جلام بر فراز تلی. و در زیر این تل حوضی است که هندوان آنرا از مقدسات شمرند. در اندرون این شهر 300 دستگاه شال بافی مخصوص بافتن شال های مشهور کشمیری است. تجارت زعفران در این محل رونق دارد و خرابه های مشهور مرتند نیز در اطراف این شهر دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسلام آباد.


[اِ] (اِخ) نام قصبه ایست در شمال هندوستان در ایالت لکهنو و قریب 3000 سکنه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسلام آباد.


[اِ] (اِخ) دهی جزء دهستان قره پشلو بخش مرکزی شهرستان زنجان، 54000گزی شمال باختری زنجان. کوهستان. سردسیر. سکنه 195. شیعه. دارای چشمه. محصول آن غلات دیمی، میوه جات. شغل اهالی زراعت، گلیم و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج2 ص14).


اسلام آغا.


[اِ] (اِخ) بنت امیر خضر میسوری. از زنان حرم امیر تیمور. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص132 و 175).


اسلام آوردن.


[اِ وَ دَ] (مص مرکب)مسلمان شدن. تسلم: اسلم اسلاماً؛ اسلام آورد. (منتهی الارب).


اسلامباغ.


[اِ] (اِخ) قصبه ایست در ترکستان شرقی در جوار یارکند و قریب 3000 سکنه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسلام برلاس.


[اِ ؟] (اِخ) (امیر...) وی بزمان سلطان حسین میرزای تیموری کوتوال بلخ بود. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص271).


اسلامبول.


[اِ] (اِخ) استانبول. استامبول. دارالسعادة. قسطنطنیة. پایتخت دولت عثمانی و یکی از شهرهای بزرگ دولت جمهوری ترکیه. این شهر بار اول بدست سلطان محمد دوم ملقب بفاتح گشاده شد (بسال 858 ه . ق.). «بلدة طیبة» ماده تاریخ این فتح است. رجوع باستانبول و فهرست فیه مافیه و مجمل التواریخ و القصص ص135 و فهرست تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج3 ترجمهء حکمت و ج4 ترجمهء رشید یاسمی و کتاب النقود ص139 و 165 و فهرست مجمل التواریخ گلستانه شود.


اسلامبول سلیمی.


[اِ لامْ سَ] (اِ مرکب)پول طلا، ترکی و عراقی، قیمت آن معادل 120 قروش رائج بود و وجه تسمیهء کلمه آنست که در استانبول بعهد سلطان سلیم ضرب شده. (النقودالعربیة باهتمام انستاس ماری الکرملی صص165- 166).


اسلامبول عتیق.


[اِ عَ] (اِ مرکب) پول طلا، ترکی و عراقی، قیمت آن 150 قروش رائج. (النقودالعربیة ص166).


اسلامبول مصطفی.


[اِ بولْ مُ طَ فا] (اِ مرکب) پول طلا، ترکی و عراقی، قیمت آن 140 قروش رائج، و آن بنام سلطان مصطفی است و چهار سلطان عثمانی این نام داشتند، نخستین آنان در سنهء 1617م. بسلطنت رسید و آخرین در 1807. (النقودالعربیة ص166).


اسلامبولی.


[اِ] (ص نسبی) منسوب باسلامبول. استانبولی. استامبولی.


اسلامبولی.


[اِ] (اِ) ظرفی حلبی برای گچ و گل در بنائی.


اسلامبولی پلو.


[اِ پُ لَ / لُو] (اِ مرکب)نوعی پلو که در آن آب گوجه فرنگی (طماطة) ریزند. و در اسلامبول آنرا عجم پلاو نامند.


اسلام پرور.


[اِ پَ وَ] (نف مرکب) حامی اسلام و مسلمانان :
سلاطین نژادا خلیفه پناها
تویی مملکت بخش و اسلام پرور.خاقانی.


اسلام پناه.


[اِ پَ] (ص مرکب) که اسلام را حمایت کند. مجیرالاسلام :
ای درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روی زمین روزنهء جان و درِ دل.حافظ.


اسلام خان.


[اِ] (اِخ) سلطان شه لودی. در ایام خضرخان اسلام خان خطاب داشت، از امرای عهد سلطان ابراهیم لودی و همایون شاه. رجوع بفهرست تاریخ شاهی (معروف بتاریخ سلاطین افاغنه) تألیف احمد یادگار چ کلکته 1358 ه . ق. شود.


اسلام شاه.


[اِ] (اِخ) پسر شیرشاه. دومین از سلاطین افاغنهء دهلی (هند) از 952 تا 960ه . ق. (طبقات سلاطین اسلام لین پول ص269). و رجوع بفهرست تاریخ شاهی تألیف احمد یادگار چ کلکته و تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج4 ترجمهء رشید یاسمی ص135 شود.


اسلامعلی.


[اِ عَ] (اِخ) ابن یارعلی بخش. از امرای عهد سلطان حسین میرزا و محمدزمان میرزای تیموری. (حبیب السیر جزو3 از ج 3 ص319).


اسلام غزالی.


[اِ غَزْ زا] (اِخ) (امیر...) رجوع به اسلام (میر... غزالی) شود.


اسلام گرای اول.


[اِ گِ یِ اَوْ وَ] (اِخ) از خانان کریمه (قرم) که در 938 ه . ق. بحکومت کریمه رسید. (ترجمهء طبقات سلاطین اسلام ص209).


اسلام گرای ثالث.


[اِ گِ یِ لِ] (اِخ)(1)یکی از خانان کریمه و پسر سلامت گرای است. وی در زمان جان بک گرای باسارت بدست لهستانیها افتاد و هفت سال در اسیری بسر برد و آنگاه بموجب عهدنامهء منعقده از طرف سلطان مراد رابع وی را آزاد کردند و در یان بولی اقامتگاهی به وی دادند. چون برادر وی بهادرگرای بتخت خانی کریمه جلوس کرد او را هم نزد خود برد و او هنگام وفات برادر بقلعهء سلطانی آمد اما برحسب تقاضا و استدعای محمدگرای، خان کریمه او را به رودس تبعید کردند ولی دو ماه پس از این وقعه او را باستانبول خواندند. و در تاریخ، 1054 ه . ق. بخانی کریمه تعیین گشت. در مدت حکومت ده سالهء خود بارها با روسها و لهستانیان جنگید و غالب آمد و غنائم جنگی زیاده از حد بدست آورد و هدایای گرانبها نیز باستانبول فرستاد و از روسیه و لهستان جزیه میگرفت. آثار خیریهء بسیار از خود باقی گذاشته از قبیل جوامع و مساجد و قلاع و قناتها و غیره. وی بسال 1064 بسن 50سالگی درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - در ترجمهء طبقات سلاطین اسلام وی اسلام گرای ثالث یاد شده و در از قاموس الاعلام اسلام گرای ثانی.


اسلام گرای دوم.


[اِ گِ یِ دُوْ وُ] (اِخ)(1)یکی از خانان کریمه (قرم). وی را در زمان پدر خویش دولتگرای خان بطریق گرو باستانبول بردند و در زمان سلطان سلیمانخان قانونی و سلطان سلیم خان مظهر لطف و طرف توجه بود و بهنگام جلوس سلطان مرادخان ثالث از نظر افتاد و در نتیجه در قونیه اقامت کرد. در سنهء 992 ه . ق. مقتضیات عزل برادر وی محمدگرای خان ثانی فراهم شد و او را با منشور شاهانه بکریمه فرستادند، در نتیجه خان سلف فرار بر قرار اختیار کرد ولی موفق نشد و در اثنای گریز بقتل رسید. اسلام گرای دوم نخستین خاقانی است که در کریمه و کشورهای تابعهء این خانی اسم سلاطین عثمانی را از اسم خانها جلو انداخته و خطبه را نخست بنام آنان خواند. اسلام گرای خان مدبر و دانا بود و بعد از سه سال حکمرانی در تاریخ 996 درگذشت و در جامع کبیر آقکرمان مدفون گردید. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - در ترجمهء طبقات سلاطین اسلام تألیف لین پول ص210 وی اسلام گرای ثانی نام برده شده و در قاموس الاعلام ترکی اسلام گرای اول.


اسلام گره.


[اِ گَرْهْ] (اِخ) (قلعهء...) قلعه ای که اسلام شاه پادشاه دهلی بر کنارهء آب جوی (جون) نزدیک دهلی و برابر قلعهء دین پناه بنا نهاد. (تاریخ شاهی تألیف احمد یادگار چ کلکته ص256).


اسلاملو.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان برگشلو بخش حومهء شهرستان ارومیه، 13000گزی جنوب خاوری ارومیه، 1500 گزی جنوب ارابه رو امامزاده به ارومیه، جلگه و معتدل، مالاریایی. سکنه 380 تن. شیعه. آب آن از شهرچای. محصول آن غلات، توتون، انگور، چغندر، حبوبات. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی، جوراب بافی است. راه ارابه رو دارد. تابستان میتوان به آنجا اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیائی ج4).


اسلاملو.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان دشت بیل بخش اشنویهء شهرستان ارومیه، 14000 گزی شمال خاوری اشنویه، 7500 گزی شمال ارابه رو کردکاشان به اشنویه. کوهستانی، سردسیر، سالم. سکنه 115 تن. سنی. زبان کردی. آب از چشمه. محصول آن غلات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری می باشد. صنایع دستی، جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


اسلام لو.


[اِ] (اِخ) تیره ای از ایل اینانلو (از ایلات خمسهء فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص86).


اسلام مدار.


[اِ لامْ مَ] (ص مرکب) که نظم اسلام بوجود او بسته است.


اسلامی.


[اِ] (ص نسبی) منسوب باسلام: قرون اسلامی. || مسلمان. رجوع باسلامیان شود.


اسلامیان.


[اِ] (اِ مرکب) جِ اسلامی (بسیاق فارسی). مسلمانان :
مرا اسلامیان چون داد ندْهند
شوم برگردم از اسلام؟ حاشا.خاقانی.
تحفهء اسلامیان دعاست که یارب
خسرو اسلام شهریار بماناد.خاقانی.
فرمانده اسلامیان دارای دوران اخستان
عادلتر بهرامیان پرویز ایران اخستان.
خاقانی.


اسلامیه.


[اِ می یَ] (اِخ) دهی از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور، 6000 گزی جنوب خاور نیشابور، جلگه، معتدل، سکنه 35 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک، میوه جات. شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی. راه فرعی شوسه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسلامیه.


[اِ می یَ] (اِخ) دهی از دهستان میان ولایت بخش حومهء شهرستان مشهد، 30000 گزی شمال باختری مشهد، 2000 گزی خاور شهر طوس. جلگه، سردسیر.محصول آن غلات، تریاک، میوه جات. شغل اهالی زراعت، مالداری، قالیچه بافی است. راه شوسه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسلامیه و کریم آباد.


[اِ می یَ وَ کَ](اِخ) دهی از دهستان پایین ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه، 8000 گزی خاور نیشابور، سر راه شوسهء عمومی تربت حیدریه به خواف. جلگه، معتدل. سکنه 2000 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک، پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است. راه اتومبیل رو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسلان.


[اِ] (اِخ)(1) قصبه ایست در کنت نشین است میث، کنار نهر بونیه، در دوازده هزارگزی مغرب دروکده. کاخی بسیار زیبا دارد و وقتی شهر مهمی بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Slane.


اسلان.


[اِ] (اِخ)(1) بارون دُ. یکی از شرقشناسان فرانسه. متوفی بسال 1878م. وی مقدمهء ابن خلدون را بزبان فرانسه ترجمه و در سنهء 1863 انتشار داد. و همچنین دیوان امرؤالقیس را بعد از ترجمه با متن عربی آن یکجا بطبع رسانید. و هم تقویم البلدان ابوالفدا را ترجمه کرد. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - B.W.de Slane.


اسلاو.


[اِ] (اِخ)(1) شعبهء بزرگی است مشتمل بر اقوام و طوایف بسیار از اقوام هندو اروپایی که در قطعهء اروپا اقامت گزیده اند و در قسمت شرقی آن یعنی در روسیه و نیز در قسم اعظم شبه جزیرهء بالکان و جهات شرقی آلمان پراکنده اند. اسلاوها بسه دستهء عمده تقسیم میشوند: 1 - اسلاوهای غربی در لهستان، آلمان، بُهِم، مُراوی، اسلواکی، روسیه سوبکارپاتیک. 2- اسلاوهای شرقی یا روسها که خود بشعب ذیل منقسم می شوند: روسهای کبیر، مالوروس و یا روسهای صغیر و روسهای بالکان. 3- اسلاوهای جنوبی یا یوگوسلاوها (بلغارها، صربها، کرواتها، اسلوونها). در اروپا تقریباً 160میلیون اسلاو وجود دارد. این نژاد از ثغور وِنِسی تا اورال امتداد یافته و قسمتی بزرگ از آسیای مرکزی و شمالی را اشغال کرده است. اسلاوها هم مثل سلتها و گتها و ظاهراً پس از آنها از آسیای وسطی باروپا مهاجرت کرده و تا اواسط این قطعه پیش رفته اند و مدت مدیدی در نقاط واقعهء بین سواحل بحر بالتیک و نهر دانوب بشکل سیار زندگی کرده و همیشه با سلتها و گتها و از طرف دیگر با اسکیت های مقیم جهات شرقی اروپا زدوخوردهای کوچک داشته و بتدریج این تصادمها کسب اهمیت کرده و منجر بتوسعهء اراضی و تشکیل دول شده، چنانکه در قرن هفتم م. اسلاوها بسوی جنوب و مشرق پیشرفت حاصل کرده در اراضی اتریش و شبه جزیرهء بالکان چند دولت تشکیل داده و تکثیر یافتند و یکی از موجبات تکثر این قوم آن بود که هر جا را تحت تسخیر و تسلط خویش درآوردند بومیان و سکنهء اصلی را برنگ خود درآورده همجنس ساختند. در نتیجه نژادی مخلوط و مرکب بشکل اسلاو پیدا شد. مثلاً در جهات بوسنه، هرسک، قره طاغ، و دالماسی اسلاوها با آرناؤدها اختلاط و امتزاج یافتند و از حیث سیما و شکل و از نظر اطوار و اخلاق شباهتی بین دو قوم بوجود آمد و خون آمیخته بخون اسلاو در رگ آرناؤدها جریان یافت. بلغارها که اصلاً از جنس اقوام تاتاری بودند در نتیجهء آمیزش و طول مدت بشکل اسلاو درآمدند، حتی روسها هم مثل قوم تاتار و فین و دیگر اقوام مستهلک در نژاد اسلاو شده اند. زمانی له ها و چه ها که اساساً مسکن و مأوای خود را تغییر نمیدادند و نسبةً جنس خالص و نژاد تقریباً غیرمخلوط بشمار میرفتند در اواخر با آلمانها و مجارها و روسها اختلاط و امتزاج یافته خلوص نژاد خود را از دست دادند. دسته ای از این اقوام مذهب رومی (یونانی) و زمره ای دیگر آیین کاتولیک دارند، این اختلاف دینی با خیال و افکار راجع باتحاد سیاسی آنان سازش ندارد چنانکه از خصومت موجود بین روسها و له ها مشاهده میشود. پیروان مذهب رومی (یونانی) الفبا و حروف مخصوص بخود دارند که از الفبای یونانی اخذ و در آن تحریف شده اما پیروان کاتولیک زبان خود را بحروف لاتینی می نویسند. در میان افراد اسلاو قریب یک ملیون متدین بدین اسلام نیز هست که عبارت اند از اهالی مسلم بوسنه و پوماک های مقیم بلغارستان و روم ایلی. زبان اسلاو شعبه های گوناگون دارد و مشابهت بسیار بین آنها دیده میشود ولی این تشابه نیروی تشکیل یک اتحاد سیاسی را ندارد. قدر مشترک و وجه مشابهت موجود بین این شعبه ها بیش از وجه مشابهت موجود بین السنهء لاتین میباشد، هر یک از السنهء اسلاو ادبیات و قواعد مخصوص بخود دارد، با وصف این، نوعی از این زبانها به زبان اسلاوِ مشترک معروف شده مثل اینکه آن مبدأ اشتقاق همه و اصلی، مانند لاتین میباشد اما این زبان در نفس الامر زبان بلغاری باستانیست و با لاتین قابل قیاس نیست و اسلاویانی نمیتواند همان وظیفه ای را که زبان لاتین بعهده دارد، ایفا کند. کیریلوس نام کشیش، اول کسی است که برای زبان اسلاو حروفی ترتیب داد. این شخص روحانی بزبان بلغاری آن زمانها خوب آشنا بود و انجیل را بزبان مزبور ترجمه کرد و با این حروف جدید به قید کتابت درآورد. از آن زمان باز اسلاوهای ارتودوکس در کلیساها بنای خواندن همین انجیل را گذاردند و بتدریج زبان قدیم بلغاری مانند زبان عمومی اسلاوی تلقی و مورد استعمال گردید. بعدها حقیقت معلوم شد و آنرا «زبان اسلام و کلیسایی» نامیدند. زبانهای عمده و معمول اسلاوی عبارتند از: روسی، لهستانی، چهستانی، صربی، بلغاری. علاوه بر اینها چند زبان اسلاوی دیگر نیز موجود است که عدهء کمی متکلم بآن و بقیه السنهء منقرضه میباشند و این افراد در حدود روسیه و پروس هستند و زبان لیتوانی ازین جمله است و جمعی از علمای السنه زبان لیتوانی قدیم را مادر و اصل السنهء اسلاوی دانسته اند، و این زبان مناسبات بسیار با دو زبان سانسکریت و اوستا دارد. لهجهء السنهء اسلاو گاهی قدری خشن بنظر می آید ولی آهنگ و لطافت آنها کامل است و هیچگونه خللی در حسن و زیبایی آنها راه ندارد و ادبیات آن متأخر است.
اقوام اسلاو، اگرچه در عصرهای اخیر براه تمدن و ترقی افتاده اند ولی هوش و فطانت جبلی و فطری آنان قابل انکار نیست. در سایهء فهم و فِراست و عقل و کیاست خود جاده را کوبیده و پیشرفت کرده اند و از حیث سعی و کوشش از هیچ طایفه و قومی عقب نمی مانند و آیندهء بس درخشانی دارند و انتظار خدمات شایان توجه برای ترقی علوم و معارف از آنان میرود.
(1) - Slaves.


اسلاؤس.


[ ] (اِخ) قفطی در تاریخ الحکماء در پاسخ سقراط به سیماس آرد: و ان کنا نعدم اصحاباً و رفقاء اشرافاً محمودین فاضلین فانا ایضاً اذ کنا معتقدین متیقنین بالاقاویل التی لم تزل تسمع منا نصیر الی اخوان فاضلین اشراف محمودین منهم اسلاؤس و امارس و ارقلیس و جمیع من سلف من ذوی الفضائل الانسانیة. (تاریخ الحکماء قفطی ص203).


اسلاوس.


[ ] (اِخ) یکی از دوستان فاضل و از اشراف نیکوخصال سقراط. (عیون الانباء ج1 ص46).


اسلاوکو.


[اِ کُوْ] (اِخ)(1) اسلافکف. رجوع به استرلیتز (شهر) شود.
(1) - Slavkov.


اسلاونی.


[اِ وُ] (اِخ)(1) اِسلاوُنیا. کرواسی اسلاونی(2). بخشی از هنگری (مجارستان) قدیم، که سکنهء آن از نژاد اسلاو بود. دولتی اسلاونی از نیمهء قرن دهم م. تا نیمهء قرن یازدهم در اروپا وجود داشت. این دولت در ساحل جنوب غربی دریای بالتیک، میان نهر الب وین امتداد یافته، قسمت اعظم مکلنبورگ را نیز در بر داشت و شهرهای عمدهء آن عبارت بود از: لوبک، پلون، ولگاست، کیسین و مکلنبورگ. در سال 1047 م. شخصی موسوم به کوچالک بیاری دانمارکیها و امداد دوک ساکس اسلاوهائی را که در این سرزمین میزیستند تحت اطاعت خود درآورده و آنان را مسیحی کرد و دولتی تابع ساکس تشکیل داد. در سنهء 1080 م. شخصی کروکو نام بدعوی ریاست برخاسته اهالی را بشورانید و با بلوایی نصرانیت را ترک و دین قدیم را تجدید و احیا کرد و اهالی کشور خود را مستقل ساخت، ولی در سنهء 1105 م. هانری پسر کوچالک مزبور اسلاونیا را دوباره ضبط کرد و در سال 1126م. درگذشت و کانوت لاوارد دانمارکی وارث و جانشین وی گشت. در سنهء 1131 م. وی را هم بکشتند و در این حال اسلاونیا در میان چند حکومت کوچک منقسم گردید و در سنهء 1161م. «هانری شیر» قسمت اعظم این کشورهای کوچک را تحت تصرف خویش درآورده بساکس ملحق ساخت و بقیه را هم دولت دانمارک ضبط کرد. در 1918م. اسلاونیا بمملکت صِرب و کروات اِسلُوِن با یوگوسلاوی ملحق گردید و در 1941 از آن مجزی گردیده، ناحیت کروات مستقل را بوجود آورد.
(1) - Slavonie.
(2) - Croasie-Slavonie.


اسلئه.


[اَ لِ ءَ] (ع اِ) جِ سِلاء. (منتهی الارب).


اسلب.


[اَ لَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سلب. سلب کننده تر: قال النبی (ص) مارأیت ضعیفات الدین ناقصات العقول اسلب لذی لبّ منکنّ. (مکارم الاخلاق طبرسی ص102 س18).


اسلت.


[اَ لَ] (ع ص) مرد بینی ازبیخ بریده. (منتهی الارب). بینی ازبن بریده. مؤنث: سَلْتاء. ج، سُلت. (مهذب الاسماء). || نیمهءبینی بریده.


اسلت.


[اَ لَ] (اِخ) نام پدر ابوقیس شاعر. (منتهی الارب).


اسلت.


[اَ لَ] (اِخ) رجوع بعامربن جشم بن وائل و فهرست عیون الاخبار شود.


اسلح.


[اَ لَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سلح. سرگین اندازنده تر.
-امثال: اسلح من حباری.
اسلح من دجاجة؛ الحباری تسلح ساعة الخوف و الدجاجة ساعة الامن. (مجمع الامثال میدانی): و هم ترکوک اسلح من حباری رأت صقراً و اشرد من نعام. (حیاة الحیوان ج1 ص205 س3).


اسلحباب.


[اِ لِ] (ع مص) راست شدن. (زوزنی). راست و دراز و روشن شدن راه و جز آن. (منتهی الارب). راست کشیده شدن راه.


اسلحه.


[اَ لِ حَ / حِ] (از ع، اِ) جِ سلاح. (منتهی الارب). آلات جنگ باشد مثل تیغ و تیر و نیزه و غیره. (غیاث) : درِ خزاین بگشاد و نفایس ذخائر و رغائب اموال و اسلحه بر جمهور لشکر تفرقه کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ تهران ص79). و میان فریقین حربی عظیم واقع شد و جز دستهء شمشیر دستگیر نبود و دیگر اسلحه مفید نیامد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص323).
-اسلحهء آتشی(1)؛ اسلحهء ناریه، مانند توپ، تفنگ، نارنجک و غیره.
.
(فرانسوی)
(1) - Armes a feu


اسلحه خانه.


[اَ لِ حَ / حِ نَ / نِ] (اِ مرکب)آنجا که سلاحها را حفظ کنند. جای سلاحها.


اسلحه دار.


[اَ لِ حَ / حِ] (نف مرکب) آنکه سلاح دارد. مسلح. || منصبی در دورهء قاجاریه. رجوع به اسلحه دارباشی شود.


اسلحه دارباشی.


[اَ لِ حَ / حِ] (ص مرکب، اِ مرکب) رئیس اسلحه داران در عهد قاجاریه.


اسلحه سازی.


[اَ لِ حَ / حِ] (حامص مرکب) ساختن سلاحها. تولید آلات حرب.


اسلحه فروش.


[اَ لِ حَ / حِ فُ] (نف مرکب) فروشندهء سلاحها. که آلات جنگ فروشد.


اسلخ.


[اَ لَ] (ع ص) آنکه موی پیش سر او رفته باشد. (منتهی الارب). مرد کَل. || سخت سرخ. (منتهی الارب). بسیار سرخ.


اسلخاخ.


[اِ لِ] (ع مص) بر پهلو خوابیدن. (منتهی الارب).


اسلدتز.


[اِ لُ] (اِخ)(1) سباستین. حجار فلامانی. مولد آنوِر 1665م. و وفات 1726. وی در فرانسه بامر لویی چهاردهم بکار پرداخته است.
(1) - Slodtz, Sebastien.


اسلس.


[اَ لَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سلس. سلیس تر.


اسلسویگ.


[اِ لِ سْ] (اِخ)(1) شلسویگ. سلیسْوی. ایالت قدیم دانمارک، از 1864 تا 1920م. این ایالت با هُلْشْتَین، ایالت پروسی اسلسویگ هُلْشْتَین را تشکیل داد. در 1920 بنابر آراء عامه شمال اسلسویگ بدانمارک تعلق گرفت. شلسویگ هلشتین جزو پروس و دارای 1600000 سکنه و کرسی آن کیِل است.
(1) - Slesvig. Schleswig.


اسلط.


[اَ لَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سلاطة و سلوطة. مسلط تر. || دراززبان تر. || افصح: اسلطهم لساناً. (منتهی الارب). || سلیطه تر: طلب [سقراط] تزویج المرأة السفیهة [ ظ:السلیطة ] التی لم یکن فی بلده اسلط منها. (عیون الانباء ج1 ص43).
-امثال: اسلط من سلقة؛ قال حمزة هی الذئبة و لم یزد علی هذا. و فی بعض النسخ: و لایقال للذکر سلق. قلت السلق الذئب و السلقة الذئبة و تشبه بها المرأة السلیطة فیقال هی سلقة فاما قولهم اسلط من سلقة فان ارادوا امرأة بعینها تسمی سلقة فلا وجه لتنکیرها و ان ارادوا بالسلاطة الصخب فالکلام صحیح کأنهم قالوا اصخب من ذئبة و یقولون امرأة سلیطة ای صخابة و یجوز ان یکون من السلاطة التی هی القهر و الغلبة و منها یقال السلطان. و اناث الضباع اجرأ من ذکورها، یقولون اللبوة اجرأ من الاسد و هذا وجه. (مجمع الامثال میدانی).


اسلع.


[اَ لَ] (ع ص) مرد کفیده پای. || مرد برص زده. (منتهی الارب). پیس. (مهذب الاسماء). ج، سُلع.


اسلع.


[اَ لَ] (اِخ) ابن شریک اعرجی تیمی. از فرزندان اعرج بن کعب بن سعدبن زیدبن مناة بن تمیم. در اسدالغابة و الاصابة او را از صحابه شمرده اند. گویند خادم پیغمبر بود. (تنقیح المقال ج1 ص124). مؤلف از قاموس الاعلام ترکی گوید: اسلع بن شریک بن عوف اعرجی یا اسلع بن اسقع یا میمون بن یسار، یکی از اصحاب است که بخدمت حضرت رسالت مشرف شده و بعض احادیث از آن جناب نقل کرده است. و رجوع به حارث بن کعب شود.


اسلع.


[اَ لَ] (اِخ) اعرجی. رجوع به اسلع بن شریک شود.


اسلع.


[اَ لَ] (اِخ) ابن قطاف الطهوی. شاعری است و او راست:
فداء لقومی کل معشر جارم
طرید و مخذول بما جرّ مسلم
هُمُ افحموا الخصم الّذی یستقیدنی
و هم فصموا حجلی و هم حقنوا دمی
بأیدٍ یفرّجن المضیق و السن
سلاط و جمع ذی زهاء عرمرم
اذا شئت لم تعدم لدی الباب منهمُ
جمیل المحیا واضحاً غیر توأم.
(البیان و التبیین چ سندوبی ج1 ص156).


اسلغ.


[اَ لَ] (ع ص) ناپخته. || سخت سرخ. || برص زده. (منتهی الارب). اسلع. || ناکس. (منتهی الارب). فرومایه. || لحم اسلغ؛ گوشت که زود نپزد. گوشت ناپزا. || گوشت ناپخته. (منتهی الارب). گوشتی خام. (مهذب الاسماء).


اسلغباب.


[اِ لِ] (ع مص) خارپرها برآوردن چوزه پیش از سیاه شدن. (منتهی الارب). مؤلف تاج العروس گوید: اسلغبَّ الطائر، اهمله الجوهری و صاحب اللسان و قال اللیث اذا شوک ریشه قبل ان یسودّ کازلعبّ. سیخ پر شدن.


اسلف.


[اَ لُ] (ع اِ) جِ سَلْف.


اسلم.


[اَ لَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سلامت. سالم تر. بسلامت تر. درست تر. سلیم تر. بی گزندتر: اسلم طرق این است... اسلم شقوق فلان است.


اسلم.


[اَ لُ] (ع اِ) جِ سَلم.


اسلم.


[اَ لَ] (ع ن تف، اِ) یا عِرْقِ اسلم. باسلیق ابطی است. یعنی رگ باسلامت تر و باسلیق ابطی را باسلامت تر از بهر آن گفته اند که اندر زیر آن شریان نیست و اندر زیر باسلیق مادیان شریان است. و نیش رگ زن بخطا بشریان نیاید. (از ذخیرهء خوارزمشاهی).


اسلم.


[اَ لَ] (ع اِ)(1) طفی. شاخه های مقل.
(1) - Les branches du palmier.dum.


اسلم.


[اَ لَ] (ع اِ) مؤلف عقدالفرید آرد: قال الشاعر:
و اذا تکون کریهة فرَّجتها
اَدعو باَسلم مَرة و رَباح.
یرید التطیر باسلم و رباح، للسلامة والربح.
(عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج2 ص140).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) (کوه...) کوهی است بخراسان که خط سرحدی ایران و روسیه از شمالی ترین قلهء آن میگذرد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص24).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) نام قبیله ایست از عرب. (انساب سمعانی ص6 ب). || بنی اسلم نام سه قبیله از قبائل عرب است. (از قاموس الاعلام ترکی). || بطنی از جَرْم. رجوع به جَرْم و صبح الاعشی ج1 ص322 شود. قال الکمیت:
کأنّ الغطامِطَ من غَلْیِها
اراجیزُ اَسلم تهجو غفاراً(1).
(عیون الاخبار ابن قتیبه ج3 ص265).
و ذکر اسامة بن زید: ان شیوخاً من اسلم حدّثوه ان رسول الله صلی الله علیه وسلم جاءهم و هم یرمون ببطحان، فقال رسول الله (ص): ارْموا یا بنی اسماعیل، فقد کان ابوکم رامیاً، و انا مع ابن الادرع، فتعدّی القوم فقالوا یا رسول الله، من کنت معه فقد نَضَل. قال رسول الله (ص): ارموا و انا معکم کلکم. فانتضلوا ذلک الیوم ثم رجعوا بالسواء لیس لأحد علی احد منهم فضل. (عقدالفرید ج1 صص141-142). و رجوع به الموشح چ قاهره ص193 و 194 و تاریخ اسلام تألیف فیاض ص88 و 115 و فهرست امتاع الاسماع شود.
(1) - الغطامط (بضم الغین المعجمة) صوت الغلیان، و یقال: تغطمطت القدر؛ اذا اشتد غلیانها، و اسلم و غفار قبیلتان کانت بینهما مهاجاة. (عیون الاخبار ج3 ص265 حاشیه).


اسلم.


[اَ لَ / لُ] (ع اِ) نامی از نامهای مردان عرب.


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) نام ساربان رسول صلی اللهعلیه وآله و او رفیق رافع بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) نام مولی عمر بن خطاب. وی سپس بخدمت رسول صلوات اللهعلیه رفت ولی حدیثی از آن حضرت نقل نمیکند و از ابوبکر، عمر، عثمان و اصحاب دیگر روایت دارد و در روایت موثق است. و نظر بروایتی از اهالی یمن است و بروایت دیگر حبشی است. در سال 11 ه . ق. رسول (ص) او را از عمر بخرید و در سنهء 80 ه . ق. در 114 سالگی درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع بذکر اخبار اصبهان ج1 ص228 شود.


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) مولای ابن المدینة. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب حسین (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج1 ص126).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) مولای علی بن یقطین. رجوع به سلم شود. (تنقیح المقال ج1 ص126).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) وی پدر زیدبن اسلم و جد عبدالله بن زیدبن اسلم است. (المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکرص72) (سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص6).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) رجوع به شقّانی شود.


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن احمدبن سعیدبن قاضی الجماعة اسلم بن عبدالعزیز، مکنی به ابوالحسن. او راست: کتاب اغانی زریاب.


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن احمد بوتقی، از مردم بوته، دهی بمرو. محدث است.


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن الحاف بن قضاعة. بروایتی سلمی مادر ابن خزیمة از اجداد رسول (ص) بنت وی بود. (مجمل التواریخ و القصص ص228). و رجوع بتاریخ سیستان ص49 حاشیهء 8 شود.


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن اَیْمَن تیمی مِنْقَری کوفی. خاندان او بطنی از سعد از تمیم اند و جد او منقربن عبیدبن مقاعس است. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب باقر شمرده است. (تنقیح المقال ج1 ص125).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن بَجْرة انصاری. ابن ماکولا و دارقطنی او را اسلم بن اوس بن بجرة خوانده اند. گویند پیغمبر اسیران بنی قریظه را باو واگذار کرده است. (تنقیح المقال ج1 ص125).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن جبیرة بن حصین انصاری اوسی اشهلی، از فرزندان عبدالاشهل. در اسدالغابة و الاصابة او را یاد کرده اند. (تنقیح المقال ج1 ص125).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم. وی پسر عم پیغمبر (ص) بوده و در عداد صحابه شمرده شده است. (تنقیح المقال ج1 ص125).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن زرعة الکلابی. ابن زیاد وی را با دوهزار تن بجنگ ازارقه فرستاد. رجوع بعقدالفرید چ محمد سعید العریان ج1 ص115 و 166 و ج2 ص230و 231 و البیان و التبیین چ سندوبی ج2 ص50 شود.


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن زید الجهنی. از برگزیدگان عباد اسکندریه. ابراهیم بن ادهم گوید در اسکندریه مردی را دیدار کردم که او را اسلم بن زید الجهنی گفتندی، مرا گفت: کیستی؟ گفتم: جوانی از مردم خراسان. گفت: چه ترا بخروج از دنیا واداشته؟ گفتم زهد در آن و امید بثواب خدای تعالی. گفت: ان العبد لایتم رجاؤه لثواب الله تعالی حتی یحمل نفسه علی الصبر. مردی که همراه وی بود او را گفت: صبر چیست؟ گفت: ان ادنی منازل الصبر أن یروض العبد نفسه علی احتمال مکاره الانفس. من گفتم: سپس چه؟ گفت: اذا کان محتملاً للمکاره اورث الله قلبه نوراً. گفتم: این نور چیست؟ گفت: سراج یکون فی قلبه یفرق بین الحق و الباطل و المتشابه. سپس گفت: یا غلام ایاک اذا صحبت الاخیار و جاریت الابرار أن تغضبهم علیک لأنّ الله تعالی یغضب لغضبهم و یرضی لرضاهم و ذلک ان الحکماء هم العلماء هم الراضون عن الله اذا سخط الناس. یا غلام احفظ عنی و اعقل و احتمل و لاتعجل ایاک و البخل. گفتم: بخل چیست؟ گفت: اما البخل عند اهل الدنیا فهو ان یکون الرجل ضنیناً بماله و اما عند اهل الاَخرة فهو الذی یضن بنفسه عن الله قلبه الهدی و التقی و اعطی السکینة و الوقار و الحلم الراجح و العقل الکامل. (صفة الصفوة ج4 صص303-304).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن سدرة. حکایت کرده اند که سه تن از طی در بقعه ای اجتماع کردند و آن سه، مرامربن مرة و اسلم بن سدرة و عامربن جدرة باشند. ایشان خط را وضع کردند و هجای عربی را با هجای سریانی قیاس کردند و آن خط را بقومی از مردم ابعار تعلیم کردند. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج4 ص242). و رجوع به الوزراء و الکتّاب ص1 و سبک شناسی ج1 ص92 شود.


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن سهل بن اسلم بن زیادبن حبیب رزاز، معروف به نحشل واسطی و مکنی به ابوالحسن. حافظ سلفی در سؤالاتی که از خمیس حوزی کرده آرد: اسلم منسوب است به «محلة الرزازین»، و آن محلهء سفلی است به واسط، و مسجد و خانهء وی بدانجا بود، او مردی ثقهء و امام است... جد مادری او ابومحمد وهب بن بقیه است که وی را وهبان نیز گویند. نحشل تاریخ واسط را گرد آورد و نامهای اهل آن را ضبط و طبقات آنان را مرتب کرد. در حفظ و اتقان کس را بر او مزید نبود و در حدود سال 288 ه . ق. وفات کرد. ابوبکر محمد بن عثمان بن سمعان معدل که در حفظ و اتقان مانند او، و در بیشتر شیوخ وی شریک او بود، و پیش از سنهء330 وفات کرده است، تاریخ اسلم را از او روایت کرده. (معجم الادبا چ مارگلیوث ج2 ص256).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن صبیح. وی متقلد کتابت رسائل ابومسلم خراسانی بود. (الوزراء و الکتّاب ص56).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن عائذ مدنی. شیخ طوسی او را در عداد صحابهء صادق (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج1 ص125).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن عبدالملک ابوعبدالملک. تابعی است.


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن عدی بن حارثة بن مزیقیاء. جدی است جاهلی. فرزندان وی بطنی از خزاعه اند و منسوب بدو اسلمی است. (سبائک الذهب ص66) (اعلام زرکلی ج1 ص101).


اسلم.


[اَ لَ] (اخ) ابن عمرو، مولی حسین بن علی (ع). وی از شهدای روز عاشوراست. صاحبان مقاتل نوشته اند که حسین (ع) او را پس از مرگ برادر خود حسن خریداری کرد و بفرزندش علی بن الحسین بخشید. پدر او عمرو ترک بود و خود اسلم کاتب حسین بن علی بود، و از مدینه با او بمکه و کربلا آمد و کشته شد. (تنقیح المقال ج1 ص125).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابن یزید ابوعمران تُجیبی. از مشاهیر روات حدیث در مصر. وی از ابوایوب و عقبة بن عامر روایت دارد و یزیدبن ابی حبیب از او روایت کند و النسائی او را ثقه دانسته است. وی در مصر وجاهتی بکمال داشت و امرا بفتاوی وی عمل می کردند. (حسن المحاضرة سیوطی ج1 ص114).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابوتراب. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق شمرده و گوید، معاویة بن وهب از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج1 ص124).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابوخالد، مولی عمر بن الخطاب. تابعی است.


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابورافع القبطی، مولی رسول الله صلوات الله علیه. صحابی است. و نام او را ابراهیم یا هرمز یا سالم ضبط کرده اند. شیخ طوسی در رجال او را اسلم خوانده گوید: مولی رسول الله است، نجاشی او را ابورافع اسلم خوانده. وی بندهء عباس عم پیغمبر بود و چون اسلام آورد آزاد گردید. سپس نقل کند که او در مکه ایمان آورده مهاجرت کرد و بعد از پیغمبر در جنگها با علی شرکت کرد. و در کوفه مدیر بیت المال علی بود و دو پسر وی عبیدالله و علی کاتب بیت المال شدند. مؤلف اسدالغابة گوید: نام او هرمز بود، و بقول دیگر نام او را ثابت گفته و گوید قبطی بود و بندهء عباس بود و وی او را به پیغمبر هدیه کرد، پس در مکه مسلمان شد و هجرت گزید و چون خبر اسلام آوردن عباس را بپیغمبر رسانید پیغمبر او را آزاد کرد. برخی وفات او را بسال 46 ه . ق. نوشته اند. شرح احوال او در الوجیزة و بلغة، و مشترکات طریحی، و کاظمی، و رجال بحرالعلوم و جز آن آمده است. بحرالعلوم گوید: خانوادهء آل ابی رافع از خاندانهای مهم شیعه محسوبند. و نجاشی روایاتی از او نقل کرده است. (تنقیح المقال ج1 ص9 و 10 و 125).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) ابوریاح. محدث است.


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) حادی. او و رافع دو حُدی سرا بودند و برای شتران پیغمبر حُدی میخواندند. (تنقیح المقال ج1 ص125).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) شقانی ابن فضل. محدث است.


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) قَوّاس (کمانگر). وی مکی بود. شیخ طوسی در رجال خود او را یک بار در عداد اصحاب باقر(ع) و بار دیگر در زمرهء اصحاب صادق (ع) شمرده است. علامهء حلی در قسم دوم خلاصة الاقوال گوید وی مولای محمد بن الحنفیة بود و سرّی از محمد بن علی باقر(ع) فاش ساخت. پس آن حضرت بخشم شد و گفت: اگر همهء مردم شیعهء ما بودند سه ربع ایشان شکاک بودند و یک ربع دیگر احمق. کشی نیز این روایت را از حمدویه از ایوب بن نوح از صفوان از عاصم از سلاربن سعید جمحی نقل کرده است. شیخ عبدالله مامقانی بر این روایت اشکالاتی وارد ساخته است. رجوع به تنقیح المقال ج1 ص125 و 126 شود.


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) (مولوی) محمد. خلف ارشد شیخ غلامحسن بلگرامی است و در عربی و فارسی از علمای نامی. گویند حافظه اش آنقدر قوی بود که بسماعت یکباره صد شعر را حفظ میکرد. در علم ادب عموماً و علم خلاف خصوصاً بهرهء وافی داشت و نظم و نثر عربی و فارسی را بکمال فصاحت و بلاغت مینگاشت. چندی در مدرسهء دارالامارة کلکته ملازم بود سپس عزلت گزید. او راست:
دادیم دل ز دست و خریدیم داغ عشق
بهر شراره لعل بدخشان فروختیم.
(صبح گلشن ص3).


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) طوسی. رجوع بمحمد اسلم طوسی شود.


اسلم.


[اَ لَ] (اِخ) منقری ابوسعید. محدث است.


اسلمان.


[اَ لُ] (اِخ) نهری ببصره اسلم بن زرعة را و آنرا معاویة باسلم باقطاع داده بود. و یاقوت گوید این اصطلاحی قدیم است اهل بصره را که چون نهر و قریه ای را بمردی نسبت کنند در آخر اسم وی الف و نونی افزایند چنانکه گویند عبادان بعبادبن الحصین و زیادان منسوب بزیاد و حتی گویند عبداللان منسوب بعبدالله است و گویا این نسبت ایرانی باشد زیرا اکثر مردم این قریه ها تاکنون ایرانیانند. (معجم البلدان: اسلمان)(1). و رجوع بجزو 2 چ مصر ص201 در مادهء «بصره» شود.
(1) - در پهلوی و فارسی «ـان» افادهء نسبت کند، همچون اردشیر پاپکان و خسرو قبادان.


اسلم اسود.


[اَ لَ مِ اَ وَ] (اِخ) وی بنام اسلم راعی نیز معروف است. در وقعهء خیبر در حالتی که گوسفندی از آن یک تن یهودی را میچرانید ناگهان بخدمت حضرت ختمی مرتبت آمده تقاضای مسلمانی کرد و بعساکر مسلمین ملحق گردید و در حرب شرکت کرد و در همان روز بدرجهء شهادت نایل گشت. این قصه و اسم این شخص محل اختلاف است. برخی نام وی را ابوسلمی میدانند. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسلم تجیبی.


[اَ لَ مِ تُ] (اِخ) ابوعمران. رجوع به اسلم بن یزید شود.


اسل محله.


[اَ سَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) موضعی در دوهزار (تنکابن). (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص107).


اسلمرز.


[اَ لَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج، 42000گزی شمال خاوری سنندج، 4000گزی شمال خاوری گمه دره. کوهستانی، سردسیر. سکنه 540 تن. سنی شافعی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. صنایع دستی زنان، قالیچه، جاجیم و گلیم بافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).


اسلمش خان.


[ ] (اِخ) وی مهردار ذوالقدر(1) بود و در محاربهء شاهزادهء حمزه میرزا (990 ه . ق.) با امرای تکلو شرکت داشت. (سبک شناسی ج3 ص283 از عالم آرای عباسی ج1).
(1) ـ رجوع بذوالقدر شود.


اسلمی.


[اَ لَ] (ص نسبی) منسوب باسلم بن افصی بن حارثة بن عمرو. (انساب سمعانی).


اسلمی.


[اَ لَ] (اِخ) ابوبرزه. رجوع بعبدالله بن یعلی و فهرست تاریخ گزیده شود.


اسلمی.


[اَ لَ] (اِخ) برید (بریدة)بن الخصیب. رجوع به برید شود.


اسلمی.


[اَ لَ] (اِخ) سلمة بن عمر بن وهب. رجوع بسلمه... شود.


اسلمی.


[اَ لَ] (اِخ) عابد. عابدی بزمان رسول صلوات اللهعلیه. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج7 ص13).


اسلمی.


[اَ لَ] (اِخ) عبدالله بن یعلی، مکنی به ابوبرزة. رجوع بعبدالله بن یعلی شود.


اسلمیه.


[اِ لَ می یَ] (اِخ) شهر و قصبهء لوایی است بهمین اسم در ولایت ادرنه در ساحل شعبهء نهر طونجه در سفح جبال بالکان جنوبی، در 65 میلی شمالی شمال شرقی ادرنه، و از مصنوعات آن بافته های پشمی و اسلحه، و در نواحی آن گل سرخ بسیار میروید و آب و عطر آنرا استخراج می کنند، و هر سال بماه حزیران بازارهای بزرگ برپا می دارند. و لوای اسلمیه محتوی هشت قضا است و آن عبارتست از قضای شهر مذکور و قضای یانبولی و قضای قرین آباد و قضای زغرهء جدید و قضای ایدوس و قضای اخیولی و قضای برغوس و قضای مسوری. و لوای مذکور شامل 833 قریه و قضای اسلمیه دارای 67 قریه است. (ضمیمهء معجم البلدان ج1 ص265).


اسلنج.


[اَ لَ] (اِ) نوعی از لحیة التیس است که آنرا ذنب الخیل نیز خوانند. ورم جگر و استسقا را نافع است. (برهان). گیاهی است منبت او ریگزارها و شاخش دراز و زردرنگ و برگش شبیه به ترتیزک و مستعمل صباغان مغرب و شاخش شبیه به نی و با تجویف و برگش باریک و اغبر، در سیم گرم و در دوم خشک و محلل و منضج اخلاط غلیظه و در دفع اورام و سموم و مغص و ریاح بی عدیل و ضماد مطبوخ ورق او را در دفع اورام بلغمی مجرب دانسته اند و طلاء مطبوخ او با آرد جو جهت حمرة نافع و قسمی از او را برگ ریزه تر و ساقش پرشعبه و بر روی زمین پهن میشود و در اطراف شاخهای او غلافهای بسیار و متراکم مانند غلافهای بنج و از آن کوتاه تر و نرم تر و تخمهای او بسیار ریزه و سیاه و ریشهء او بسطبری انگشت و رنگش مابین سرخی و زردی و بسیار تندطعم و از قسم اول گرمتر و تندتر و در ریگزارها و کوه ها میروید. نیم درهم از بیخ و تخمش جهت درد احشا و یک درهم او را جهت گزیدن عقرب و سموم قتاله مجرب دانسته اند و گویند ضماد گل او انثیان را کوچک میکند و جهت مفاصل مفید و چون او را با شیح بالسویه و جند و کندس از هر یک مثل نصف او حب سازند و هر روز دو درهم بنوشند ریاح انثیین را زایل کند و هرگاه مداومت نمایند ببثتین را بالکلیة رفع نماید(؟)(1) و مضر ریه و مصلحش صمغ و قدر شربتش از نیم مثقال تا دو درهم و بدلش مثل او خولنجان و نصف او اسارون و سدس او قردمانا و در صباغی بدلش عصفر است و مستعمل از او بیخ و تخم اوست. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به اسلیخ شود.
(1) - از تحفهء حکیم مؤمن که بی شک ترجمهء ابن البیطار است، ولی در اصل عربی و ترجمهء فرانسوی آن جملهء مزبور نیامده است و معنی آن هم مفهوم نیست.


اسلنطاء .


[اِ لِ] (ع مص) برآمدن بسوی چیزی تا بنگرد آنرا. (منتهی الارب). برآمدن بسوی چیزی نگریستن آنرا.


اسلنطاح.


[اِ لِ] (ع مص) بر روی افتادن. (منتهی الارب). بر قفا خفتن. (زوزنی). || دراز شدن و پهن شدن. فراخ و وسیع شدن، چنانکه وادی: اسلنطح الوادی. (منتهی الارب).


اسلنطاع.


[اِ لِ] (ع مص) ستان خفتن. (منتهی الارب). بپشت خوابیدن. اسلنقاء.


اسلنقاء .


[اِ لِ] (ع مص) بر قفا خفتن. (منتهی الارب). اسلنطاع. ستان خفتن. طاق باز خوابیدن. بر پشت خفتن.


اسلنقاع.


[اِ لِ] (ع مص) اسلنقاع برق؛ منتشر و پراکنده شدن آن: اسلنقع البرق. || اسلنقاع حصی؛ گرم شدن سنگریزه ها از تابش آفتاب. (منتهی الارب).


اسلو.


[اُ لُ] (اِخ)(1) نام قدیم «کریستیانیا»(2)پایتخت نروژ که در سال 1924م. مجدداً همین نام (اسلو) متداول گردید. این شهر در خلیجی که تنگهء اسکاژراک (سکاگِراک) تشکیل میدهد واقع است و 250000 سکنه و تجارتی بارونق دارد.
(1) - Oslo.
(2) - Christiania. Kristiania.


اسلو.


[اُ سِ لُ] (فرانسوی، اِ) نوعی گربهء وحشی در مکزیک که پوست وی خالدار است.


اسلواتسکی.


[اِ لُ] (اِخ)(1) ژول. شاعر لهستانی. مولد کشِمیِنیِتس (1809 - 1849 م.). وی سبک رمانتیک داشت.
(1) - Slowacki, Jules (Juliusz).


اسلواکها.


[اِ لُ] (اِخ)(1) نام اسلاوهای اسلواکی.
(1) - Slovaques.


اسلواکی.


[اِ لُ] (اِخ)(1) ناحیه ای از چک اسلواکی، در مشرق مُراوی، که رایش (آلمان) آنرا از سال 1939 تا 1945 تحت الحمایهء خود قرار داد، و آن ناحیه ای کوهستانی (جبال کارپات) است و دارای 3400000 سکنه است و پایتخت آن براتیسلاو است.
(1) - Slovaquie.


اسلوب.


[اُ] (ع اِ) گونه. (ربنجنی) (السامی فی الاسامی) (ترجمان القرآن علامهء جرجانی) (منتهی الارب). راه. (وطواط) (منتهی الارب). طریق. شیوه. منوال. طرز. نمط. وضع. (غیاث). طور. روش. (منتهی الارب). و تیره. سبک. هنجار. نهج. منهج. سان. وجه. مذهب. سیرت. رسم: و از اسلوب کتاب فراتر نشوی و از تکلف و تصلف مجانبت نمایی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص14). ج، اسالیب. || قانون. قاعده. فن. نوع.
-اسالیب کلام؛ انواع کلام، فی اسالیب من القول؛ ای فنون منه. (مؤید الفضلاء).
ج، اسالیب. || اصل. (بحر الجواهر). ج، اسالیب. || گردن شیر بیشه. (منتهی الارب). || بلندی بینی. (منتهی الارب). کبر. || جنسی از طعام و خوردنی. (جهانگیری) (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء) (آنندراج). || نام پادشاهی هم بوده است. (برهان) (آنندراج). || نام حکیمی است. (جهانگیری) (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء) (برهان). رجوع به فقرهء بعد شود.


اسلوب الحکیم.


[اُ بُلْ حَ] (ع اِ مرکب) هو عبارة عن ذکر الاهم تعریفاً للمتکلم علی ترکه الاهم کما قال الخضر صلی اللهعلیه وسلم حین سلم علیه موسی انکاراً لسلامه لانّ السلام لم یکن معهوداً فی تلک الارض انی(1) بارضک السلام و قال موسی صلی الله علیه وسلم فی جوابه انا موسی کأنه قال موسی اجبت عن اللائق بک و هو ان تستفهم عنی لا عن سلامی بارضی(؟). اسلوب حکیم نزد اهل معانی تلقین مخاطب باشد بغیر آنچه انتظار آنرا دارد، بدین طریق که مخاطب را آگاه سازد که معنیی را که متکلم در نظر گرفته مناسبتر از آن معنیی است که منظور مخاطب است والبته این معنی برخلاف مقتضای ظاهر باشد. چنانکه آورده اند: هنگامی که قبعثری را که مورد خشم حجاج ثقفی واقع شده بود در دربار حجاج حاضر ساختند، حجاج به وی گفت: لاحملنک علی الادهم. منظور حجاج آن بود که قبعثری را تهدید کند. گفت هرآینه من ترا مقید خواهم ساخت و بجای لفظ قید، کلمهء ادهم را استعمال کرد. قبعثری در پاسخ حجاج بدون درنگ گفت: مثل الامیر یحمل علی الادهم والاشهب. و قبعثری همان کلمهء ادهم را با اشهب ضمّ ساخت و گفت: آری مانند امیر شخصی بندگان را سوار بر یکران سیاه و اسب سپید خواهد فرمود (ادهم اسب سیاه رنگ و اشهب اسب سپیدرنگ باشد). و تهدید حجاج را در معرض نوید ابراز کرد، و بغیر آنچه حجاج در نظر گرفته بود پاسخ داد و منظور حجاج از لفظ ادهم قید و زنجیر بود، قبعثری خواست ذهن حجاج را از خشم و غضبی که در دل داشت منصرف گرداند، بنابراین گفت هر کس مانند امیر باشد در سلطه و اقتدار و بسط سزاوار آن باشد که به بخشایش و نیکی زیردستان را مقید سازد و این معنی را بلباس جملهء: مثل الامیر یحمل... الخ آراست. قبعثری درحال گفت: الحدید خیر من البلید؛ تندذهن به از کندذهن باشد. و گویند سبب خشم حجاج بر قبعثری آن بود که روزی قبعثری در فصل غوره با جمعی از ادباء در بوستانی نشسته بود، در اثنای مصاحبت نام حجاج بمیان آمد. قبعثری برحسب تعریض بر حجاج، گفت: اللهم سَوِّد وجهه و اقطع عنقه و اسقنی من دمه؛ خدایا رویش را سیاه کن و گردنش را بزن و مرا از خون او سیراب کن. سخن چینان این خبر بحجاج رساندند. حجاج به احضار او فرمان داد. چون حاضر گردید، حجاج او را تهدید کرده گفت: لاحملنک، الی آخر الحکایة. پس نظر کن بهوش و فطانت قبعثری که چگونه بفسون و لاغ با این صنعت - یعنی اسلوب حکیم - خشم از دل حجاج بیرون ساخت تا حدی که از گناه قبعثری درگذشت و نسبت باو نیکی کرد و نعمتش بخشید. هکذا فی المطول و حاشیة الچلپی فی آخر الباب الثانی. و لفظ اسلوب بضمّ همزه و سکون سین بمعنی روش و راه و وجه تسمیهء آن نیز آشکار باشد. و در اصطلاحات جرجانی گوید: اسلوب حکیم عبارتست از ذکر معنیی مهم تر تا متکلم را تعریضی باشد بر آنکه چرا ترک اهم کرده، چنانکه خضر علیه السلام هنگامی که موسی سلام اللهعلیه بدو تحیت گفت و سلام کرد، چون در آن عصر سلام و تحیت گفتن معهود نبود برای تعریض گفت: انی بارضک السلام. موسی در پاسخ فرمود: اَنا موسی. گویی حضرت موسی خواست بگوید که من آنچه ترا سزاست پاسخ دهم، چه درین هنگام تو باید از من پرسش کنی نه از سلام که در زمین خود بتو گفتم (؟). پس این گفتار موسی در حکم اسلوب حکیم باشد - انتهی. و در مطول گفته است و یلقی السائل بغیر ما یتطلب بتنزیل سؤاله منزلة غیره تنبیهاً علی انّ ذلک الغیر هو الاولی بحال ذلک السائل او المهم له، کقوله تعالی: یسئلونک عن الاهلة. قل هی مواقیت للناس و الحج(2). فقد سألوا عن السبب فی اختلاف القمر فی زیادة النور و نقصانه حیث قالوا ما بال الهلال یبدو دقیقاً مثل الخیط، ثم یزید قلی قلیلاً حتی یمتلی ء و یستوی ثم لایزال ینقص حتی یعود کما بدأ و لایکون علی حالة واحدة. فاجیبوا ببیان الحکمة من هذا الاختلاف و هو أنّ الاهلة بحسب ذلک الاختلاف معالم یوقت بها الناس امورهم من المزارع و المتاجر و آجال الدیون و الصوم و غیرذلک و معالم للحج یعرف بها وقته و ذلک للتنبیه علی أنّ الاولی بحال السائلین أن یسألوا عن الغرض لا عن السبب فانهم لیسوا ممن یطلعون بسهولة علی ما هو من دقائق علم الهیئة. و ایضاً لایتعلق لهم به غرض و ایضاً لم یعط الانسان عق بحیث یدرک به ما یرید من حقایق الاشیاء و ماهیاتها. و لهذا لم یجب فی الشریعة البحث عن حقائقها - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون ج1 صص697 - 698).
(1) - طبق کشاف اصطلاحات الفنون در نسخهء چاپی تعریفات: یأتی.
(2) - قرآن 2/189.


اسلوتر.


[اِ تِ] (اِخ)(1) کلاوس. حجار فلامانی در مائهء 14 و 15 م. سازندهء چاههای موسی(2).
(1) - Sluter, Claus. .
(فرانسوی)
(2) - Puits de Moise


اسلوتسک.


[اِ] (اِخ)(1) قصبهء مرکز قضایی است در ایالت مینسک روسیه، بر کنار جوئی موسوم بهمین اسم. در جوار این قصبه در زمان سیکزیمند اول بین له ها و تاتارهای کریمه سه بار جنگ عظیمی رخ داده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Sloutzk.


اسلوفه.


[اُ فَ] (ع اِ) قرابت شویان دو خواهر با هم. یقال: بینهما اسلوفة؛ ای صهر. (منتهی الارب).


اسلونیم.


[اِ لُ] (اِخ)(1) قصبهء مرکز قضایی است در ایالات غربی روسیه، در استان گردونو، در خطهء لیتوانی. زمانی مرکز ایالت بود و گاهی مجلس عمومی لیتوانی در این قصبه منعقد میگردید. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Slonim.


اسلوون.


[اِ لُ وِنْ] (اِخ)(1) اسلاوهای ساکن کارنیُل بخشی از استیری، کارَنتی و ایستری. قسمت اعظم آنها متعلق بیوگوسلاوی است.
(1) - Slovenes.


اسلة.


[اَ سَ لَ] (ع اِ) یک اَسَل. || هر نبات راست که کجی نداشته باشد. || اَسلهء زبان؛ طرَف زبان. باریکی زبان. طرف نازک زبان. سر زبان. (مهذب الاسماء). اسلهء لسان.
و ازین کلمه است حروف اسلیه. ج، اَسَلات. || سر مرفق. || سرنیزه. || اسلهء نَصل؛ نوک پیکان. || اَسَلهء نعل؛ نوک کفش. سر کفش. || اَسَلهء ذراع؛ طرف باریک ذراع که متصل کف است. باریک نای ارش. (مهذب الاسماء). سر ارش. || اَسَلهء بعیر؛ نَرَهء آن.


اسلهباب.


[اِ لِ] (ع مص) یازیدن و دراز شدن اسب: قول اعرابی در وصف اسب خویش: اذا عدا اسلهبَّ؛ چون بدود دراز شود و یازنده گردد. (منتهی الارب).


اسلهمام.


[اِ لِ] (ع مص) برگشتن رنگ و گونه. گونه برگشتن. تغیر لون. بگردیدن رنگ: اسلهمَّ لونه؛ تغییر یافت گونهء وی. (منتهی الارب). || متغیر شدن.


اسلی.


[اَ سَ لی ی] (ع ص نسبی) منسوب باسله. کسی که بنوک زبان تکلم میکند.


اسلیح.


[اِ] (ع اِ)(1) گیاهیست که ستور از خوردن آن شیرناک شود. (منتهی الارب). اسلیخ. رجوع باسلیخ شود.
. (فرانسوی)
(1) - Reseda. La gaude


اسلیخ.


[اِ] (ع اِ)(1) اسلیح. گیاهی است. (منتهی الارب) . نوعی درخت. (ربنجنی). لیرون. طفشون. بلیخاء. ابن البیطار گوید: اسلیخ، بقول ابوحنیفه گیاهی است درازقصب، در رنگ آن زردی است و منبت وی ریگستان است و آن شبیه بجرجیرغافقی است و اسلیخ همان لیرون است که صباغان بکار برند و آن نباتی است معروف. چون برگ آن در سنگهای تفسیده(2) بپزند و بدان ضماد کنند اورام بلغمیة را نرم و تحلیل کند. و چون در آب پخته شود و با آرد جو بیاشورند و ضماد کنند حمرة را نفع کند، و آن محلل و منضج است. نوعی از آن بری است، برگ آن بسیار کوچکتر از برگ قسم اول است و دارای ساقه ایست پرشاخه که بروی زمین کشیده شود و رنگ آن خاکستری است و در اطراف شاخه ها غلاف های بسیاری است که بر روی یکدیگر قرار دارند، و شبیه بغلافهای بنج ولی کوتاهتر و نرمتر است، در داخل آنها بزرهای بسیار باریک و سیاه رنگ است و دارای ریشه هایی است بضخامت یک انگشت، رنگ آن بین سرخی و زردی است، بسیار تندطعم و زبانگز است و در ریگستان و بیاض کوهها روید و در لاطینی ریبال(3) نامند، و چون آنرا بکوبند و بیاشامند درد جوف را مداوا کند و بادها بیرون کند و قولنج ریحی را نفع دهد و گزیدگی عقرب و سموم قاتله را سود دهد. (ابن البیطار چ مصر ج1 ص27). و رجوع به اسلنج شود.
. (فرانسوی)
(1) - Reseda. La gaude (2) - رضف.
(3) ـ لکلرک «رانیال» ضبط کرده.


اسلیدانوس.


[اِ لَ] (اِخ)(1) یکی از مشاهیر مورخین اروپاست. مولد 1506 م. در جوار کولونی در قصبهء اشیلده و وفات در 1556م. وی چند مجلد کتاب تاریخی معتبر در احوال امم قدیمه و متأخره بلاتینی نوشته است.
(1) - Sleidanus.


اسلیقون.


[اَ] (معرب، اِ) بلغت رومی سرنج را گویند، و آن رنگی است معروف که نقاشان و مصوِّران بکار برند. (برهان).(1)
(1) - رجوع به اسرنج شود.
Cinabre vermillon. Sandyx. Minium.


اسلیگو.


[اِ گُ] (اِخ)(1) سلایگو. شهری در مملکت آزاد ایرلند (کَنُت(2))، بندری در ساحل اقیانوس اطلس، دارای 11500 سکنه، و آن کرسی کنت نشینی است بهمین نام که دارای 72000 سکنه است.
(1) - Sligo.
(2) - Connaught.


اسلیم.


[ ] (اِخ) موضعی در مغرب چشمه بید، در حدود جنوبی مروالرود.


اسلیم خطائی.


[اِ خَ] (ص نسبی، اِ مرکب)نوعی از نقاشی و گره بندی که بر گرد نقشها سازند و آنرا بند رومی نیز گویند، و تنها اسلیمی و سلمی نیز آمده. (آنندراج). و رجوع باسلیمی و اسلیمی خطائی شود.


اسلیم شاه.


[اِ] (اِخ) رجوع باسلام شاه و تاریخ شاهی تألیف احمد یادگار ص274 شود.


اسلیمی.


[اِ] (ص نسبی، اِ) نوعی نقاشی. هلو زدن. (مجموعهء لغت خسروی کرمانشاهانی). رجوع باسلیم خطائی و اسلیمی خطائی شود.


اسلیمی خطائی.


[اِ خَ] (ص نسبی، اِ مرکب) اسلیم خطائی :
طالع شهرت چنان دارم که دوران گر کشد
حلقه بر نام من اسلیمی خطائی می شود.
اشرف.
قضا در بارگاه کبریائی
فکنده نقش اسلیمی خطائی.امیدی.
پس از شکست شاه اسماعیل از سلطان سلیم عثمانی در چالدران (مقصود از اسلیمی سلطان سلیم و از خطائی خلاص شاه را خواسته است). (شعوری).


اسلیمیه.


[اِ می یَ] (اِخ) اسلیونو(1). شهریست در روم ایلی شرقی، در دامنهء جنوبی کوه «قوجه بلکان» بر نهری از توابع شط دانوب در 132هزارگزی شمال ادرنه. کارخانه های مشهور عبابافی دارد و گلاب گیری در این محل بسیار رایج است. زمانی اسلحهء خوب در اینجا میساختند. در زمان ادارهء عثمانی سمت مرکز لوایی داشت و هر سال یک بار در این شهر بازار مکاره ترتیب میدادند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به اسلیون شود.
(1) - Selimno. Slivno.


اسلین.


[ ] (اِخ) من بطون هوارة (قبیلة من البریر). (صبح الاعشی ج1 ص364).


اسلینغ.


[اِ] (اِخ)(1) اسلینگ. قصبه ای در اتریش، در مسافت 9هزارگزی مشرق شهر وین. بوناپارت در این مکان در محاربهء سال 1809م. بر اتریش غالب آمد و بر شهرت این شهرک افزود.
(1) - Essling.


اسلینغن.


[اِ غِ] (اِخ)(1) اسلینگن. نام شهر مستحکمی است در خطهء وورتمبرک (آلمان) در کنار نِکار، دارای 40000 سکنه و مصنوعات متعلق بمعادن و شرابهای ممتاز و کارد و چاقوسازی.
(1) - Esslingen.


اسلیوس.


[ ] (اِ) بیونانی سلیخه است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویة). رجوع به سلیخه شود.


اسلیون.


[اِ وِ] (اِخ)(1) اسلیونو(2). شهری در بلغارستان شرقی، دارای 30000 تن سکنه. صنایع نساجی دارد. رجوع باسلیمیه شود.
(1) - Sliven.
(2) - Slivno.


اسلیه.


[اَ سَ لی یَ] (ع ص نسبی) منسوب به اَسَلة. رجوع به اَسَلة شود.
-حروف اسلیه؛ زاء و سین و صاد است.


اسم.


[اِ / اُ](1) (ع اِ) اسم نزد بصریان معتل اللام مشتق از سمو بمعنی علو [ است ] بدلیل امثلهء اشتقاق او چون سمی یسمی تسمیة. و سمی در تصغیر و اسماء در جمع تکسیر که اسم از جهت تضمن اجلال و تشریف مناسبت با معنی سمو دارد و نام نهنده بتعین نام نیک اعلای مسمی پندارد (؟) اصل او سمو بود برخلاف قیاس بتغیر پیوست بحذف واو و تسکین سین و زیادت همزهء وصل مکسور از جهت تعذر ابتداء بساکن اسم گشت. و نزد کوفیان معتلّالفاء است مشتق از وسم بمعنی داغ که علامت معرفت است چه اسم با وسم موافق درین صفت است، اصل او وسم بوده بحذف واو و زیادت همزهء وصل بتغیر پیوست اسم گشت. و نزد بعضی واو مکسور بهمزه مبدل است و کوفیان امثلهء اشتقاق او را حمل بر قلب کنند و همه را معتلّالفاء دانند و شک نیست که قلب خلاف اصل است از این جهت گفته اند که راجح قول اول است. (غیاث از تفسیر بحر مواج). || علامت. نشان. (منتهی الارب). ج، اسماء، اسماوات. جج، اسامی، آسام. || نام. (ترجمان القرآن جرجانی) (مؤید الفضلاء). عَلَم.
-امثال: اسمش را مبر خودش را بیار.
اسمش را بگذار تا من صدا کنم.
|| عنوان. نام : بریدی سیستان... در روزگار پیشین باسم حسنک بود. (تاریخ بیهقی). || شهرت. نام.
-اسم و رسم: هفتاد و اند تن را ببخارا -آوردند که اسمی و رسمی و خاندانی داشتند.؛(تاریخ بیهقی چ ادیب ص102).
|| یک قسم از سه قسم کلمه. هر کلمه که دلالت کند بر معنایی مستقل بی اقتران به یکی از ازمنهء ثلاثهء ماضی و حال و مستقبل، مانند: علی و قلم و درخت و جز آن. هر لفظ مفردی که دلالت بر معنایی کند و دلالت بر زمان محدود آن معنا نداشته باشد، چون هوشنگ و گل. (منطق) (مفاتیح). ما دلّ علی معنی فی نفسه غیرمقترن بأحد الازمنة الثلاثة و هو ینقسم الی اسم عین و هو الدالّ علی معنی یقوم بذاته کزید و عمرو و الی اسم معنی و هو ما لایقوم بذاته سواء کان معناه وجودیاً کالعلم او عدمیاً کالجهل. (تعریفات جرجانی). لفظ موضوع برای جوهر یا عرض جهت تعیین و تمییز آن. (منتهی الارب). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اسم بکسر و ضم، در لغت لفظی باشد که دلالت کند بر چیزی چنانکه درین آیت است: و علم آدم الاسماء کلها(2). کذا ذکر المولوی عصام الدین فی حاشیة الفوائدالضیائیه و حاصل آن است که اسم در لغت مقابل کلمهء مهمل است چنانکه درباب منع صرف بدین مطلب تصریح کرده است. و در شرح مقاصد گفته است که اسم لفظ مفردیست که وضع شده باشد برای معنیی و شامل جمیع اقسام کلمه است. و مسمی معنیی است که در ازاء لفظ اسم وضع شده است و تسمیه وضع اسم است برای معنی و گاه تسمیه گویند و بدان ذکر شی ء را باسم خود اراده کنند. چنانکه گویند: سمی زیداً و لم یسم عَمْراً. و در تغایر امور سه گانهء مذکوره خفائی نیست - انتهی. و در جامع الرموز در جواز سوگند یاد کردن بنام خدای تعالی گوید: اسم در عرف لفظی است که دلالت بر ذات و صفت با هم کند مانند: الرحمن و الرحیم و الله اسمیست که دلالت کند بر ذات واجب پس الله اسم ذات باشد - انتهی. و در کشف اللغات آورده: اسم بکسر و ضم، نام. و در اصطلاح سالکان اسم نه لفظی است که دلالت کند بر شی ء بالوضع، بلکه اسم ذات مسمی است باعتبار صفت، و صفت یا وجودیه است چون علیم و قدیر و یا عدمیه چون قدوس و سلام. بیت:
عارفانی که علم ما دانند
صفت و ذات اسم را خوانند.
بدانکه اختلاف مشهوری بین علماء ایجاد گردیده که آیا اسم نفس مسمی است یا غیر آن است و هیچ عاقلی را شکی نیست که در لفظ: ف ر س نزاعی نباشد که آیا آن نفس حیوان مخصوص یا غیر آن است چه این امر بر احدی مشتبه نباشد بلکه نزاع در مدلول اسم است که آیا آن ذات میباشد من حیث هی هی یا آن ذاتست باعتبار امری که بر آن صادق آمده و عارض آن شده بنحوی که اخبار کند از آن و از این لحاظ است که اشعری گفته: گاه اسم یعنی مدلول آن عین مسمی است یعنی ذات آن است من حیث هی، مانند الله که آن اسم علم است مر ذات را، بدون اعتبار معنیی که در آن است و گاه اسم گویند و چیزی اراده کنند که مدلول آن غیر از تعریفیست که ذکر شد، مانند خالق و رازق از آنچه دلالت میکند بر نسبت بسوی غیر خود. و شکی نیست که این نسبت غیر از خود آن است و گاه میباشد نه خود او و نه غیر خود او مانند علیم و قدیر از آنچه دلالت میکند بر صفتی حقیقی و قائم بالذات، پس این صفت نه خود آنست و نه غیر آن. و پس همچنین باشد ذات مأخوذهء با آن. آمِدی گفته که عقلا اتفاق کرده اند بر اینکه بین تسمیه و مسمی مغایرتست و بیشتر اصحاب ما بر آن رفته اند که تسمیه عبارت است از نفس اقوال دالّ بر مسمی و اسم نفس مدلول است و درین باب باز اختلاف کرده اند. ابن فورک و غیر آن بر این رفته اند که هر اسم عین مسمای خود باشد پس لفظ الله دلالت کننده باشد بر اسمی که عین مسمی است و همچنین عالم و خالق چه عالم و خالق، دلالت کند بر ذات پروردگاری که موصوف بعلم است و آفرینش و برخی دیگر گفته اند: بعض اسماء، عین باشند مانند موجود و ذات و بعض دیگر غیر باشند مانند خالق، چه مسمی ذات خالق و اسم نفس خلق است و حال آنکه آفرینش او غیر از ذات اوست.
و بعض دیگر اسمائی باشند که نه عین مسمی و نه غیر آن باشند مانند عالم که مسمی ذات اوست و اسم علم که نه عین ذات و نه غیر آن است و توضیح این مطلب آن است که قائلین باین قول از تسمیه، لفظ را اراده نکنند و از اسم مدلول آنرا نخواهند چنانکه از وصف قول واصف و از صفت مدلول آنرا خواهند. سپس ابن فورک و طرفداران او مدلول مطابقی را معتبر دانسته اند، و از مسمی چیزی را که اسم به ازاء آن وضع شده خواهند، پس بنحو اطلاق گفته اند که اسم نفس مسمی باشد و برخی دیگر از مسمی آن اراده کنند که اسم بر آن اطلاق شود و مدلول را اعم از مطابقی گرفته اند و در اسماء صفات معانی مقصوره را معتبر دانسته اند پس گمان برده اند که مدلول خالق خلق است و آن غیر ذات آفریننده میباشد. بنابر آنچه گفته شد که صفات افعال غیر از موصوف و صفاتی که نه عین مسمی و نه غیر آن است انفکاک آن صفات از موصوف آن ممتنع است. سپس اشعری از مسمی چیزی خواهد که بتوان اطلاق اسم بر آن کرد بعین ذات و مدلول مطابقی را معتبر دانسته و بغیریت این مدلول حکم دهد، یا حکم بآن کند که اسم نه ذات خود باشد و نه غیر آن (باعتبار مدلول تضمنی). و معتزله بر آن رفته اند که اسم همان تسمیه است و بعض متأخرین از یاران ما نیز با آنان موافقت کرده اند و استاد ابونصربن ایوب بر آن رفته است و بر هر یک از آنها اطلاق میشود و مقصود بوسیلهء قرائن درک میگردد. و مخفی نماند که نزاع بر قول ابونصر در لفظ «ا س م» است و اینکه آن بر الفاظ اطلاق شود، پس اسم عین تسمیه باشد بمعنی مذکور یعنی قولی که دلالت کننده باشد، نه بمعنی فعل واضع که عبارت از وضع اسم است برای معنی یا اینکه اطلاق میشود بر مدلولات آن، پس اسم عین مسمی خواهد بود و هر دو استعمال ثابت است چنانکه گوئی: الاسماء والافعال والحروف، و مانند قوله تعالی: تبارک اسم ربک(3)؛ ای مسماه و قول لبید شاعر: اسم السلام علیکما. و امام فخر رازی گفته که مشهور از گفتار اصحاب ما آن است که اسم مسمی باشد و معتزله گفته اند که تسمیه است و غزالی مغایر هر دو میباشد، زیرا نسبت و طرفین آن قطعاً متغایر هستند و مردم درین مسئله سخن بدرازا کشانده اند، و من همگی آن سخنها را بیهوده و زائد میدانم، زیرا اسم لفظ مخصوص است و مسمی آن چیزیست که وضع شده است این لفظ در مقابل آن، پس میگوییم اسم گاهی غیر از مسمی باشد، چه لفظ جدار مغایر است با حقیقت جدار و گاه عین مسمی است چه لفظ اسم، اسم است مر لفظی را که دلالت کند بر معنی مجرد از زمان و ازجملهء همان الفاظ هم، لفظ اسم است پس لفظ اسم، اسم است نفس خود را و بنابراین بین اسم و مسمی از هر جهت اتحاد واقع است. این است عقیدهء من - انتهی ما قال الرازی.
هذا کله خلاصة ما فی شرح المواقف و الچلپی و ما فی تعلیقات جدی رحمة اللهعلیه.
التقسیم - بدانکه اسمی که اطلاق میشود بر شی ء یا گرفته میشود از ذات بدین معنی که مسمی ذات و حقیقت آن شی ء خواهد بود من حیث هی، و یا جزئی از شی ء است، یا از وصف خارجی آن شی ء است، یا از فعلی است که صادر از اوست. سپس نظر کن که در حق باریتعالی کدام یک از آنچه ذکر شده صادق آید پس آنکه از وصف خارجی مأخوذ است و داخل بر مفهوم اسم میباشد، دربارهء او تعالی شأنه جایز است، خواه وصف حقیقی باشد مانند علیم، یا اضافی باشد مانند ماجد بمعنی عالی، یا سلبی، مانند قدوس و همچنین است مأخوذ از فعل مانند خالق. اما مأخوذ از جزء مانند جسم مر انسان را محال باشد زیرا ترکیب را در ذات اقدس الهی راه نباشد و نتوان در او تعالی شأنه تصور جزئی کرد، تا او عز اسمه را بدان جزء نامند و اما مأخوذ از ذات، پس بمذهب آنان که تعقل در ذات او را جایز دانند، جایز باشد که مر او تقدست اسمائه را نامی نهند به ازاء حقیقت مخصوصه و اما نزد کسانی که تعقل در ذات او تعالی شأنه را جایز ندانسته اند نام گذاری برای ذات اقدسش جایز نباشد زیرا وضع اسم برای معنی فرع تعقل آن معنی و وجود وسیله است برای تفهیم آن. پس اگر تعقل و تفهیم آن ممکن نباشد نهادن اسم برابر آن معنی نیز غیرمتصوَّر خواهد بود و فیه بحث. لانّ الخلاف فی تعقل کنه ذاته و وضع الاسم لایتوقف علیه اذا یجوز ان یعقل ذات ما بوجه ما و یوضع الاسم لخصوصیة و یقصد تفهیمها باعتبار ما لا بکنهها و یکون ذلک الوجه مصححاً للوضع و خارجاً عن مفهوم الاسم کما فی لفظ الله فانه اسم علم له موضوع لذاته من غیر اعتبار معنی فیه. کذا فی شرح المواقف و فی شرح القصیدة الفارضیة فی علم التصوف. الاسماء تنقسم باعتبار الذّات والصفات والافعال الی الذاتیة کالله والصفاتیة کالعلیم والافعالیة کالخالق و تنحصر باعتبار الانس و الهیبة عند مطالعتها فی الجمالیة کاللطیف والجلالیة کالقهار والصفات تنقسم باعتبار استقلال الذات بها الی ذاتیة و هی سبعة: العلم والحیوة والارادة والقدرة والسمع والبصر والکلام و باعتبار تعلقها بالخلق الی افعالیة و هی ما عدا السبعة و لکل مخلوق سوی الانسان حظ من بعض الاسماء دون الکل کحظ الملائکة من اسم السبوح و القدوس و لذا قالوا نحن نسبح بحمدک و نقدس لک و حظ الشیطان من اسم الجبار و المتکبر و لذلک عصی و استکبر و اختص الانسان بالحظ من جمیعها و لذلک اطاع تارة و عصی اخری و قوله تعالی و علم آدم الاسماء کلها(4)، ای رکب فی فطرته من کل اسم من اسمائه لطیفة و هیأة بتلک اللطائف للتحقق بکل الاسماء الجلالیة و الجمالیة و عبر عنهما بیدیه فقال للابلیس ما منعک أن تسجد لما خلقت بیدی. و کل ما سواه مخلوق بید واحدة لانه اما مظهر صفة الجلال کملائکة الرحمة او الجلال کملائکه العذاب. و علامة المتحقق باسم من اسماء الله ان یجد معناه فی نفسه کالمتحقق باسم الحق. علامته أن لایتغیر بشی ء کما لم یتغیر الحلاّج عند قتله تصدیقاً لتحققه بهذا الاسم - انتهی. و فی الانسان الکامل: قال المحققون، اسماء الله تعالی علی قسمین یعنی الاسماء التی تفید فی نفسها وصفاً فهی عند النحاة اسماء لغویة. القسم الاول هی الذاتیة کالاحد والواحد والفرد والصمد والعظیم والحی والعزیز والکبیر والمتعال و اشباه ذلک. القسم الثانی هی الصفاتیه کالعلیم والقادر و لو کانت من الاسماء النفسیة کالمعطی والخلاق و لو کانت من الافعالیة - انتهی.
فائدة - اعلم أنّ تسمیته تعالی بالاسماء توقیفیة، ای یتوقف اطلاقها علی الاذن فیه و لیس الکلام فی اسماء الاعلام الموضوعة فی اللغات انما النزاع فی الاسماء المأخوذة من الصفات والافعال فذهب المعتزلة والکرامیة الی انها اذا دلّ العقل علی اتصافه تعالی بصفة وجودیة او سلبیة جاز أن یطلق علیه اسم یدلّ علی اتصافه بها سواء و رد بذالک الاطلاق اذن شرعی او. و کذا الحال فی الافعال و قال القاضی ابوبکر من اصحابنا کل لفظ دلّ علی معنی ثابت لله تعالی جاز اطلاقه علیه بلا توقیف اذا لم یکن اطلاقه موهماً لما لایلیق بکبریائه. و لذا لم یجز ان یطلق علیه لفظ العارف لانّ المعرفة قد یراد بها علم تسبقه غفلة و کذا لفظ الفقیه والعاقل والفطن والطبیب و نحو ذلک و قد یقال لابد مع نفی ذلک الایهام من الاشعار بالتعظیم حتی یصح الاطلاق بلا توقیف و ذهب الشیخ و متابعوه الی أنه لابد من التوقیف و هو المختار و ذلک للاحتیاط فلایجوز الاکتفاء فی عدم ایهام الباطل بمبلغ ادراکنا بل لابد من الاستناد الی اذن الشرع فان قلت من الاوصاف ما یمتنع اطلاقه علیه تعالی مع ورود الشرع بها کالماکر و المهزی و غیرهما اجیب بأنه لایکفی فی الاذن مجرد وقوعها فی الکتاب او السنة بحسب اقتضاء المقام و سیاق الکلام بل یجب أن یخلو عن نوع تعظیم و رعایة ادب. کذا فی شرح المواقف و حواشیه. والاسم عند اهل الجفر یطلق علی سطر التکسیر و یسمی ایضاً بالزمام والحصة والبرج، کذا فی بعض الرسائل و عند المنطقیین یطلق علی لفظ مفرد یصح أن یخبر به وحده عن شی ء و یقابله الکلمة والاداة. و یجی ء فی لفظ المفرد، و عند النحاة یطلق علی خمسة معان علی ما فی المنتخب، حیث قال اسم بالکسر و الضم نشان و علامت چیزی و باصطلاح نحوی اسم را بر پنج معنی اطلاق کنند: اول نام مقابل لقب و کنیت باشد، دوم لفظی که معنی صفتی نداشته باشد، و باین معنی مقابل صفت باشد، سوم لفظی که معنی ظرف نداشته باشد و باین معنی مقابل ظرف باشد، چهارم لفظی که بمعنی حاصل مصدر باشد و آنرا در برابر مصدر استعمال کنند، و پنجم کلمه ای که بی انضمام کلمه ای دیگر بر معنی دلالت کند و بر یکی از زمان ماضی و حال و استقبال دلالت نکند و باین معنی مقابل فعل و حروف باشد - انتهی. اما المعنی الاول فیجی ء تحقیقه فی لفظ العلم و یطلق ایضاً مرادفاً للعلم کما یجی ء هناک ایضاً و اما المعنی الثانی فقد صرح به فی شروح الکافیة فی باب منع الصرف فی بحث الالف و النون المزیدتین و اما المعنی الثالث فقد صرحوا به ایضاً هناک و ایضاً وقع فی الضوء، الظروف بعضها لازم الظرفیة فیکون منصوباً ابداً نحو عند و سوی و بعضها یستعمل اسماً و ظرفاً کالجهات السّت - انتهی. و فی العباب: و یستعمل اذاً اسماً صریحاً مجرداً عن معنی الظرفیة ایضاً و یصیر اسماً مرفوع المحل بالابتداء او مجروره او منصوبه لا بالظرفیة نحو اذا یقوم زید اذا یقعد عمرو، ای وقت قیام زید، وقت قعود عمرو فاذا هنا مبتدء و خبر - انتهی. فالاسم حینئذ مقابل للظرف بمعنی المفعول فیه و اما المعنی الرابع فقد ذکر فی تیسیر القاری شرح صحیح البخاری فی باب الاحتکار، احتکار خریدن غله است در ارزانی تا فروخته شود در گرانی و حکرة اسم است مر این فعل را و ایضاً فی جامع الرموز الشبهة اسم من الاشتباه و فی الصراح شبهة؛ پوشیدگی کار. اشتباه؛ پوشیده شدن کار. ثم اقول، قال فی بحر المعانی فی تفسیر قوله تعالی: فاتقوا النار التی وقودها الناس و الحجارة(5). الوقود بفتح الواو اسم لما یوقد به النار و هو الحصب و بالضم مصدر بمعنی الالتهاب - انتهی. و هکذا فی البیضاوی. و هذا صریح فی أنّ الاسم قد یستعمل بمعنی الاسم الذی لایکون مصدراً، سواء کان بمعنی الحاصل بالمصدر او لم یکن. اذ لاخفاء فی عدم کون الوقود ههنا بمعنی الحاصل بالمصدر. فینتقض الحصر فی المعانی الخمسة حینئذ لخروج هذا المعنی من الحصر و اما المعنی الخامس فشائع و تحقیقه انهم قالوا الکلمة الثلثة اقسام لانها اما ان تستقل بالمفهومیة او. الثانی الحرف والاول اما ان تدل بهیئتها علی احد الازمنة الثلثة او. والثانی الاسم و الاول الفعل. فالاسم ما دلّ علی معنی فی نفسه غیرمقترن بأحد الازمنة الثلاثة والفعل ما دلّ علی معنی فی نفسه. مقترن بأحد الازمنة الثلاثة والحرف ما دلّ علی معنی فی غیره، والضمیر فی قولهم فی نفسه فی کِلی التعریفین اما راجع الی ما والمعنی ما دل علی معنی کائن فی نفس ما دل، ای الکلمة و المراد بکون المعنی فی نفس الکلمة دلالتها علیه من غیر حاجة الی ضم کلمة اخری الیها لاستقلاله بالمفهومیة و اما راجع الی المعنی و حینئذ یکون المراد بکون المعنی فی نفسه استقلاله بالمفهومیة و عدم احتیاجه فی الانفهام الی کلمة اخری فمرجع التوجیهین الی امر واحد و هو استقلال الکلمة بالمفهومیة ای بمفهومیة المعنی منه و کذا الحال فی قولهم فی غیره فی تعریف الحرف یعنی ان الضمیر اما عائد الی ما، فیکون المعنی الحرف ما دلّ علی معنی کائن فی غیر ما دلّ ای الکلمة لا فی نفسه و حاصله أنه لایدلّ بنفسه بل بانضمام کلمة اخری الیها و ما الی المعنی فیکون المعنی الحرف ما دل علی معنی فی غیره لا فی نفسه بمعنی أنه غیرتام فی نفسه ای لایحصل ذلک المعنی من اللفظ الا بانضمام شی ء الیه فمرجع هذین التوجیهین الی امر واحد ایضاً و هو أن لا یستقل بالمفهومیة ثم المعنی قد یکون افرادیاً، هو مدلول اللفظ بانفراده و قد یکون ترکیبیاً یحصل منه عند الترکیب فیضاف ایضاً الی اللفظ و ان کان معنی اللفظ عند الاطلاق هو الافرادی. و یشترک الاسم والفعل والحرف فی أنّ معانیها الترکیبیة لاتحصل الا بذکر ما یتعلق به من اجزاء الکلام ککون الاسم فاع و کون الفعل مسنداً مث مشروط بذکر متعلقه بخلاف الحرف فان معناه الافرادی ایضاً لا یحصل بدون ذکر المتعلق و تحقیق ذلک أنّ نسبة البصیرة الی مدرکاتها کنسبة البصر الی مبصراته و انت اذا نظرت فی المرآة و شاهدت صورة فیها فلک هناک حالتان احدیهما ان تکون متوجهاً الی تلک الصورة مشاهداً ایاها، قصداً جاع للمرآة حینئذ آلة فی مشاهدتها و لا شک أنّ المرآة حینئذ مبصرة فی هذه الحالة لکنها لیست بحیث تقدر بابصارها علی هذا الوجه ان تحکم علیها و تلتفت الی احوالها. و الثانیة أن تتوجه الی المرآة نفسها و تلاحظها قصداً فتکون صالحة لان تحکم علیها و حینئذ تکون الصورة مشاهدة تبعاً غیر ملتفت الیها. فظهر أن فی المبصرات ما یکون تارة مبصراً بالذات و اخری آلة لابصار الغیر و استوضح ذلک من قولک قام زید و نسبة القیام الی زید. اذ لا شک انک مدرک فیهما نسبة القیام الی زید الا انها فی الاول مدرکة من حیث انها حالة بین زید و القیام وآلة لتعرف حالهما فکأنها مرآة تشاهدهما بها مرتبطا احدهما بالاَخر و لهذا لایمکنک ان تحکم علیها او بها مادامت مدرکة علی هذا الوجه و فی الثانی مدرکة بالقصد ملحوظة فی ذاتها بحیث یمکنک أن تحکم علیها و بها. فعلی الوجه الاول معنی غیرمستقل بالمفهومیة و علی الثانی معنی مستقل بها و کما یحتاج الی التعبیر عن المعانی الملحوظة بالذات المستقلة بالمفهومیة یحتاج الی التعبیر عن المعانی الملحوظة بالغیر التی لاتستقل بالمفهومیة. اذا تمهد هذا فاعلم أنّ الابتداء مث معنی هو حالة لغیره و متعلق به فاذا لاحظه العقل قصداً و بالذات کان معنیً مستق بنفسه ملحوظاً فی ذاته صالحاً لان یحکم علیه و به و یلزمه ادراک متعلقه اجما و تبعاً و هو بهذا الاعتبار مدلول لفظ الابتداء و لک بعد ملاحظته علی هذا الوجه أن تقیده بمتعلق مخصوص فتقول مث ابتداء سیر البصرة و لایخرجه ذلک عن الاستقلال و صلاحیة الحکم علیه و به و علی هذا القیاس الاسماء اللازمة الاضافة کذو و الو و فوق و تحت و اذا لاحظه العقل من حیث هو حالة بین السیر والبصرة و جعله آلة لتعرف حالهما کان معنیً غیرمستقل بنفسه و لایصلح أن یکون محکوماًعلیه و لا محکوماًبه و هو بهذا الاعتبار مدلول لفظ من و هذا معنی ما قیل أنّ الحرف وضع باعتبار معنی عام و هو نوع من النسبة کالابتداء مث لکل ابتداء مخصوص معین النسبة لاتتعین الا بالمنسوب الیه فما لم یذکر متعلق الحرف لایتحصل فرد من ذلک النوع هو مدلول الحرف لا فی العقل و هو الظاهر و لا فی الخارج. لان مدلول الحرف فرد مخصوص من ذلک النوع اعنی ما هو آلة لملاحظة طرفیه و لا شک أن تحقق هذا الفرد فی الخارج یتوقف علی ذکر المتعلق و ما قیل الحرف ما یوجد معناه فی غیره و انه لایدل علی معنی باعتباره فی نفسه بل باعتباره فی متعلقه فقد اتضح أنّ ذکر المتعلق للحرف انما وجب لیتحصل معناه فی الذهن اذ لایمکن ادراکه الا بادراک متعلقه. اذ هو آلة لملاحظته. فعدم استقلال الحرف بالمفهومیة انما هو لقصور و نقصان فی معناه لا لما قیل من أنّ الواضع اشترط فی دلالته علی معناه الافرادی ذکر متعلقه اذ لاطائل تحته لانّ هذا القائل ان اعترف بأنّ معانی الحروف هی النسب المخصوصة علی الوجه الذی قررناه فلا معنی لاشتراط الواضع حینئذ. لانّ ذکر المتعلق امر ضروری اذ لایعقل معنی الحرف الا به و أن زعم أن معنی لفظة من هو معنی الابتداء بعینه الا أنّ الواضع اشترط فی دلالة من علیه ذکر المتعلق و لم یشترط ذلک فی دلالة لفظ الابتداء علیه فصارت لفظة من ناقصة الدلالة علی معناها غیرمستقلة بالمفهومیة لنقصان فیها فزعمه هذا باطل. اما او فلانّ هذا الاشتراط لایتصور له فائدة اص بخلاف اشتراط القرینة فی الدلالة علی المعنی المجازی. و اما ثانیاً فلانّ الدلیل علی هذا الاشتراط لیس نص الواضع علیه کما توهم لانّ فی ذلک الدعوی خروجاً عن الانصاف بل هو التزام ذکر المتعلق فی الاستعمال علی ما یشهد به الاستقراء و ذلک مشترک بین الحروف والاسماء اللازمة الاضافة. والجواب عن ذلک بأنّ ذکر المتعلق فی الحرف لتتمیم الدلالة، و فی تلک الاسماء لتحصیل الغایة مث کلمة ذو موضوعة بمعنی الصاحب و یفهم منها هذا المعنی عند الاطلاق، لکنها انما وضعت له لیتوصل بها الی جعل اسماء الاجناس صفة للمعارف او للنکرات فتحصیل هذه الغایة هو الذی اوجب ذکر متعلقها فلو لم یذکر لم تحصل الغایة عند اطلاقه بدون ذکر متعلقه تحکم بحتٌ. و اما ثالثاً فلانه یلزم حینئذ ان یکون معنی من مستق فی نفسه صالحاً لانّ یحکم علیه و به الا انه لاینفهم منها وحدها فاذ اضم الیها ما یتم دلالتها وجب أن یصح الحکم علیه و به. و ذلک لما لایقول به من له ادنی معرفة باللغة و احوالها. و قیل الحرف ما دلّ علی معنی ثابت فی لفظ غیره فاللام فی قولنا الرجل مث یدل بنفسه علی التعریف الذی فی الرجل، و فیه بحث لانه ان ارید بثبوت معنی الحرف فی لفظ غیره أنّ معناه مفهوم بواسطة لفظ الغیر ای بذکر متعلقه فهذا بعینه ما قررناه سابقاً و ان ارید به أنه یشترط فی انفهام المعنی منه لفظ الغیر بحسب الوضع ففیه ما مرّ، و أن ارید به أنّ معناه قائم بلفظ الغیر فهو الظاهر البطلان و کذا أن ارید به قیامه بمعنی غیره قیاماً حقیقیاً و لانه یلزم حینئذ أن یکون مثل السواد و غیره من الاعراض حروفاً لدلالتها علی معان قائمة بمعانی الفاظ غیرها، و أن ارید به تعلقه بمعنی الغیر لزم أن یکون لفظ الاستفهام و ما یشبهه من الالفاظ الدالة علی معان متعلقة بمعانی غیرها حروفاً و کل ذلک فاسد. و قیل الحرف لیس له معنی فی نفسه بل هو علاقة لحصول معنی فی لفظ آخر و ان فی، فی قولک فی الدار علامة لحصول معنی الظرفیة فی الدار و من فی قولک خرجت من البصرة علامة لحصول معنی الابتداء فی البصرة و علی هذا نفس سائر الحروف و هذا ظاهر البطلان. ثم الاسم والفعل یشترکان فی کونهما مستقلین بالمفهومیة الا انهما یفترقان فی أنّ الاسم یصلح لان یقع مسنداً و مسنداًالیه و الفعل لایقع الا مسنداً فان الفعل ما عدا الافعال الناقصة کضرب مث یدل علی معنی فی نفسه مستقل بالمفهومیة و هو الحدیث و علی معنی غیرمستقل هو النسبة الحکمیة الملحوظة من حیث انها حالة بین طرفیها و آلة لتعرف حالهما مرتبطاً احدهما بالاَخر و لما کانت هذه النسبة التی هی جزء مدلول الفعل لاتتحصل الا بالفاعل وجب ذکره کما وجب ذکر متعلق الحرف. فکما أنّ لفظة من موضوعة وضعاً عاماً لکل ابتداء معین بخصوصه کذلک لفظة ضرب موضوعة وضعاً عاماً لکل نسبة للحدث الذی دلت علیه الی فاعل بخصوصها الا أنّ الحرف لمالم یدلّ الاّ علی معنی غیرمستقل بالمفهومیة لم تقع محکوماًعلیه و لا محکوماً به اذ لا بد فی کل منهما أن یکون ملحوظاً بالذات لیتمکن من اعتبار النسبة بینه و بین غیره و احتاج الی ذکر المتعلق رعایة لمحاذات الافعال بالصور الذهنیة و الفعل لما اعتبر فیه و ضمّ الیه انتسابه الی غیره نسبة تامة من حیث انها حالة بینهما وجب ذکر الفاعل لتلک المحاذاة و وجب ایضاً أن یکون مسنداً باعتبار الحدث اذ قد اعتبر ذلک فی مفهومه وضعاً و لایمکن جعل ذلک الحدث مسنداًالیه لانه علی خلاف وضعه و اما مجموع معناه المرکب من الحدث و النسبة المخصوصة فهو غیرمستقل بالمفهومیة فلایصلح أن یقع محکوماً به فضلاً عن أن یقع محکوماً علیه کما یشهده التأمل الصادق. و اما الاسم فلما کان موضوعاً لمعنی مستقل و لم تعتبر معه نسبة تامة لا علی أنه منسوب الی غیره و لا بالعکس صحح الحکم علیه و به. فان قلت کما أنّ الفعل یدلّ علی حدَث و نسبة الی فاعل علی ما قررته کذلک اسم الفاعل یدلّ علی حدث و نسبة الی ذات فلم یصح کون اسم الفاعل محکوماً علیه دون الفعل، قلت لانّ المعتبر فی اسم الفاعل ذات ما من حیث نسب الیه الحدث. فالذات المبهمة ملحوظة بالذات و کذلک الحدث. و اما النسبة فهی ملحوظة لا بالذات الاّ انها تقییدیة غیرتامة و لا مقصودة اصلیة من العبارة تقیدت بها الذّات المبهمة و صار المجموع کشی ء واحد فجاز أن یلاحظ فیه تارة جانب الذات اصالة فیجعل محکوماً علیه و تارة جانب الوصف ای الحدث اصالةً فیجعل محکوماً به، و اما النسبة التی فیه فلاتصلح للحکم علیها و لا بها لا وحدها و لا مع غیرها لعدم استقلالها، و المعتبر فی الفعل نسبة تامة تقتضی انفرادها مع طرفیها من غیرها و عدم ارتباطها به و تلک النسبة هی المقصودة الاصلیة من العبارة فلایتصور أن یجری فی الفعل ما جری فی اسم الفاعل بل یتعین له وقوعه مسنداً باعتبار جزء معناه الذی هوالحدث. فان قلت قد حکموا بأنّ الجملة الفعلیة فی زید قام ابوه محکوم بها قلت فی هذا الکلام یتصور حکمان احدهما الحکم بأنّ ابازید قائم و الثانی أنّ زیداً قائم الاب و لا شک أنّ هذین الحکمین لیسا بمفهومین منه صریحاً بل احدهما مقصود و الاخر تبع، فانّ قصد الاوّل لم یکن زید بحسب المعنی محکوماًعلیه بل هو قید یتعین به المحکوم علیه و ان قصد الثانی کما هو الظاهر فلا حکم صریحاً بین القیام و الاب بل الاب قید للمسند الذی هو القیام اذ به یتم مسنداً الی زید، الا تری انک لو قلت قام ابوزید و اوقعت النسبة بینهما لم یرتبط بغیره اصلاً فلو کان معنی قام ابوه، ذلک القیام لم یرتبط بزید قطعاً فلم یقع خبراً. و من ثم تسمع النحاة یقولون قام ابوه جملة و لیس بکلام و ذلک لتجریده عن ایقاع النسبة بین طرفیه بقرینة ذکر زید مقدماً و ایراد ضمیره فانها دالة علی الارتباط الذی یستحیل وجوده مع الایقاع. و هذا الذی ذکر من التحقیق هو المستفاد من حواشی العضدی و مما ذکره السید الشریف فی حاشیة المطول فی بحث الاستعارة التبعیة. ثم انه لما عرف اشتراک الاسم و الفعل فی الاستقلال بالمفهومیة فلا بدّ من ممیز بینهما فزید قید عدم الاقتران باحد الازمنة الثلاثة فی حدّ الاسم احترازاً عن الفعل و لایخرج من الحدّ لفظ امس و غد و الصبوح و الغبوق و نحو ذلک لانّ معانیها الزّمان لا شی ء آخر یقترن بالزّمان کما فی الفعل. ثم المراد بعدم الاقتران أن یکون بحسب الوضع الاوّل فدخل فیه اسماء الافعال لانها جمیعاً اما منقولة عن المصادر الاصلیة، سواء کان النقل صریحاً نحو روید فانه قد یستعمل مصدراً ایضاً، او غیرصریح نحو هیهات فانه و ان لم یستعمل مصدراً الا أنه علی وزن قوقاة مصدر قوقی، او عن المصادر التی کانت فی الاصل اصواتاً نحو صه، او عن الظرف، او الجار والمجرور نحو امامک زید و علیک زید فلیس شی ء منها دالة علی احد الازمنة الثلاثة بحسب الوضع الاول، و خرج عنه الافعال المنسلخة عن الزّمان و هو الافعال الجوامد کَنِعْمَ و بئس و عسی و کاد لاقتران معناها بالزمان بحسب الوضع الاول، و کذا الافعال المنسلخة عن الحدث کالافعال الناقصة لانها تامات فی اصل الوضع منسلخات عن الحدث کما صرح به بعض المحققین فی الفوائد الغیاثیة. و خرج عنه المضارع ایضاً فانه بتقدیر الاشتراک بین الحال و الاستقبال لایدلّ الاّ علی زمان واحد فان تعدد الوضع معتبر فی المشترک و یعلم من هذا فوائد القیود فی تعریف الفعل. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اسم بی مسمی؛ نامی که معنی آن با شی ء یا شخص مطابق نباشد. نامی که بزرگتر از مسمای خود باشد.
(1) - همزهء «اسم» همزهء وصل است.
(2) - قرآن 2/31.
(3) - قرآن 55/78.
(4) - قرآن 2/31.
(5) - قرآن 2/24.


اسم.


[اَ سَم م] (ع ص) بینی تنگ سوراخ. (منتهی الارب).


اسم آلت.


[اِ مِ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)در عربی اسم آلت بر دو قسم است: مشتق و غیرمشتق. اسم آلت مشتق از ثلاثی متعدی بنا شود و آن را سه وزن است مِفعَلْ چون: مصبغ، مبرد. مِفْعَلة چون: مکنسة، مرملة. مِفْعال چون: مفتاح، مقراض. لکن این اوزان قیاسی نیست. اما اسم آلت از غیرمشتق، وزن های مختلفی دارد که غیرمنضبط است، چون جرس و سِکّین.
در فارسی چون خواهند از فعلی اسم آلت سازند به آخر ریشهء فعل (صورت امر) «ه» افزایند: ماله از مال (مالیدن)، استره از استر (استردن)، رنده از رند (رندیدن)، تابه از تاب (تابیدن، تافتن)، دمه از دم (دمیدن)، کوبه از کوب (کوبیدن، کوفتن)، سمبه از سمب (سمبیدن).


اسما.


[اَ] (از ع، اِ) مخفف اسماء عربی :
و گر گویی که در معنی نیند اضداد یکدیگر
تفاوت از چسان باشد میان صورت و اسما؟
ناصرخسرو.
ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عور و برهنه گشت جز کاسما
بررس که چه بود نیک آن اسما
منگر بدروغ عامه و غوغا.ناصرخسرو.
طویلهء سخنش سیّویک جواهر داشت
نهادمش ببهای هزارویک اسما.خاقانی.
آدمی را او بخویش اسما نمود
دیگران را زآدم اسما می گشود.
(مثنوی چ علاءالدوله ص 51 س 11).
آدمی کو علّم الاسما بگ است
با تک چون برق این سگ بی تگ است.
مولوی.


اسماء .


[اَ] (ع اِ) جِ اسم: نامهاء آفریدگار جل جلاله و تقدست اسماؤه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص91). همه را باسماء و سیما میشناخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص398). || اسماءالله تعالی صفات اوست تعالی شأنه. (منتهی الارب). || «علم الاسماء»، ای الحسنی و اسرارها و خواص تأثیراتها. قال البونی: ینال بها کل مطلوب و یتوصل بها الی کل مرغوب و بملازمتها تظهر الثمرات و صرائح الکشف والاطلاع علی اسرار المغیبات و اما افادة الدنیا فالقبول عند اهلها و الهیبة والتعظیم و البرکات فی الارزاق والرجوع الی کلمته و امتثال الامر منه و خرس الالسنة عن جوابه الا بخیر الی غیر ذلک من الاَثار الظاهرة باذن الله تعالی فی المعانی والصور و هذا سر عظیم من العلوم لاینکر شرعاً و لا عق - انتهی. و سیأتی فی علم الحروف. (کشف الظنون).


اسماء .


[اِ] (ع مص) نام کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). نام نهادن: اَسْماه ایاه و به. || بلند کردن. || بجانب سماوه رفتن. (منتهی الارب). بناحیت سماوه رفتن. (تاج المصادر بیهقی). || گشادن. باز کردن. نهادن، چنانکه دری را در کویی یا صحنی. آویختن در: الی ان صرنا الی درب قد اسماه بناحیة باب الشام. (ابی العباس محمد بن طاهربن محمد بن عبدالله بن طاهر، از معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج2 ص133 س15) .


اسماء .


[اَ] (ع اِ) نام زنی است. (مهذب الاسماء). از نامهای عربی مشترک میان مرد و زن است. برخی اصل آنرا وَسْماء دانند بمعنی صفتی و برخی آنرا جمع اسم دانند و برخی اشتقاق اول را در نام زنان و اشتقاق دوم را در نام مردان صحیح دانسته اند. (تنقیح المقال ج1 ص126).


اسماء .


[اَ] (اِخ) از عرایس عربست:
آذنتنا ببینها اسماء
رب ثاوٍ یمل منه الثواء.(1)
(از معلّقهء حارث بن حِلِّزة).
(عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج6 ص120).
و رجوع به فهرست الموشح شود.
(1) - شاید منوچهری در بیت ذیل اشاره بهمین مطلع کرده است:
آنکه گفته ست آذنتنا وآنکه گفت اَلاّ هُبی
آنکه گفت السیف اصدق وآنکه گفت ابلی الهوی.


اسماء .


[اَ] (اِخ) در فارسی اسما گویند. (غیاث). نام معشوقهء سعد و او را اسماء بنت اسماء گفتندی. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). و گویند وی از مادر خویش وجیه تر بود و چون سعد وی را بنکاح درآورد، صاحب تجمل شد. (شرح خاقانی) :
چشمه بانوی و درخت است اخستان
هر دو با هم سعد و اسما دیده ام.خاقانی.
اسمای طبع من بنکاح ثنای اوست
زان فال سعد ز اختر اسما برآورم.خاقانی.
سخن به است که ماند ز مادر فکرت
که یادگار هم اسما نکوتر از اسما.خاقانی.


اسماء .


[اَ] (اِخ) نام زوجهء ابومسلم خراسانی. (احوال و اشعار رودکی تألیف نفیسی ج1 ص287).


اسماء .


[اَ] (اِخ) ابن حارثهء اسلمی. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد صحابهء رسول (ص) شمرده گوید: وی ساکن مدینه بود. و بعضی گویند که اسماء و هند دو پسر حارثه خادم پیغمبر و همواره ملازم درگاه آن حضرت بودند. واقدی وفات او را در بصره بسال 66 در سن هشتادسالگی نوشته و گوید، از اهل صفة بود. و برخی از مورخین وفات او را در زمان امارت زیادبر بصره بزمان معاویة بن ابی سفیان یعنی قبل از 53 دانسته اند. (تنقیح المقال ج1 ص 126). و رجوع باز قاموس الاعلام ترکی شود.


اسماء .


[اَ] (اِخ) ابن خارجة بن حصن بن حذیفة الفزاری. یکی از تابعین از رجال طبقهء اولی از مردم کوفه. وی بخشنده و کثیرالسخا و در نزد خلفا مقرب بود. و بسال 66 ه . ق. در 80 سالگی درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی) (اعلام زرکلی ج1 ص102). و رجوع بفهرست عقدالفرید و المعرب جوالیقی ص211 و فهرست عیون الاخبار ابن قتیبة و فوات الوفیات ج1 ص11 و فهرست کتاب التاج و فهرست البیان والتبیین و رجوع بفقرهء قبل شود.


اسماء .


[اَ] (اِخ) ابن ربان(؟) صحابی است. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسماء .


[اَ] (اِخ) ابن عبید. ابن الجوزی در سیرة عمر بن عبدالعزیز بوسایطی از او درباب خلیفهء مزبور دو روایت آورده است. (سیرة عمر بن عبدالعزیز مصحح محب الدین الخطیب چ مصر ص73 و 117).


اسماء .


[اَ] (اِخ) بنت ابی بکربن ابی قحافة صدیق. دختر بزرگ خلیفهء اول. خواهر عایشه و زوجهء زبیر است و بلقب ذات النطاقین مشهور و ملقب باشد و او مادر عبدالله بن زبیر است که بعد او یزیدبن معاویه نُه ماه در مکه خلافت کرد. در آن زمان که لشکر حجاج گرداگرد ابن زبیر را فراگرفتند، اسماء نصایح حکیمانه به پسر داده او را به ثبات قدم و کوشش مردانه دعوت و توصیه کرد و کمی پس از شهادت پسر خویش در سنّ صدسالگی درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی).
تاریخ بیهقی در طی داستان بر دار کردن حسنک و خبر یافتن مادر حسنک از مرگ او، داستان عبدالله بن زبیر را نقل کند و گوید چون حجاج بن یوسف با لشکری انبوه مکه را در حصار گرفت «حجاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم بیرون نیایی: بر حکم عبدالملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بی بند عزیزاً و مکرماً. آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبدالله گفت تا درین بیندیشم، آن شب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد، بیشتر اشارت آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد. وی نزدیک مادر آمد، اسماء و دختر بوبکر صدیق بود رضی اللهعنه و همهء حالها با وی بگفت، اسماء زمانی اندیشید پس گفت: ای فرزند، این خروج که تو بر بنی امیه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است، گفت پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوام بوده است و جدت از سوی من بوبکر صدیق رضی اللهعنه، و نگاه کن که حسین علی رضی اللهعنهما چه کرد، او کریم بود و بر حکم پسر زیاد عبیدالله تن درنداد. گفت: ای مادر! من هم برینم که تو می گویی، اما رأی و دل تو خواستم که بدانم در این کار، اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت، اما می اندیشم که چون کشته شوم مثله کنند، مادرش گفت: چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید. عبدالله همه شب نماز کرد و قرآن خواند. وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد... و زره بپوشید و سلاح ببست و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون او نکرده است. و در وقت مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست میکرد و بغلگاه میدوخت و میگفت: «دندان افشار با این فاسقان» چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن می فرستد، و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند، و عبدالله بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته و وی را فروگذاشته، مگر قومی که از اهل و خویش او بودند... خبر کشتن بمادرش آوردند هیچ جزع نکرد و گفت: اناللهواناالیه راجعون، اگر پسر من نه چنین کردی نه پسر زبیر و نبسهء بوبکر صدیق رضی اللهعنهما بودی. و مدتی برآمد، حجاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند، گفت: «سبحان اللهالعظیم! اگر عایشه امّالمؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی هرگز این خلافت به بنی امیه نرسیدی، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید»، پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند، چون دار بدید بجای آورد که پسرش [ است ]، رو بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت: «گاه آن نیامد که این سوار را از این اسب فرود آورند؟» و بر این نیفزود و برفت و این خبر به حجاج بردند بشگفت بماند و فرمود تا عبدالله را فروگرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض صص189 - 192). در مجمل التواریخ والقصص صص300 پس از ذکر بر دار کردن ابن الزبیر آرد: «و حجاج سوگند خورد که او را [ابن الزبیر را] از دار فرونگیرد مگر مادرش شفاعت کند - اسماء ذوالنطاقین (کذا) - چون مادرش را بگفتند، گفتا: نگویم، و روزگاری بردار بماند، مادرش اسما را چشم نابینا بود، وی را همی بردند زیر دار، پای پسرش عبدالله بر روی مادر آمد، گفت: این چیست؟ یکی گفت: این پای عبدالله است فرزندت، گفتا: ما آن هذا الراکب أن ینزل، یعنی وقت نیامد که [ این ] سوار فرود آید؟ این حجاج را بگفتند، گفت: شفاعت کرد، و بفرمود تا عبدالله را فروگرفتند، و دفنش بکردند». رجوع بذات النطاقین و رجوع بتاریخ گزیده ج1 ص172 و 269 و الاصابة ج8 ص7 و مجمل التواریخ والقصص صص300-301 و تاریخ سیستان ص105 و فهرست عقدالفرید و البیان والتبیین ج2 ص71 و فهرست امتاع الاسماع و الاعلام زرکلی ج1 ص101 شود.


اسماء .


[اَ] (اِخ) بنت ابی مسلم خراسانی، و بومسلم را فرزند جز دو دختر نبود: یکی را نام فطمیه [ظ: فطمه یا فاطمه] و دیگری اسماء بنت بومسلم. (مجمل التواریخ والقصص صص328 - 329).


اسماء .


[اَ] (اِخ) بنت اشعث بن قیس. او زوجهء حسن بن علی علیهماالسلام بود و معاویه او را زهری فرستاد و گفت ده هزار درم دهم و هم ترا یزید پسرم بزنی کند، اگر بدین زهر حسن را بکشی. و او بپذیرفت و پس از وفات حسن علیه السلام معاویه او را ده هزار درم فرستاد و یزید را گفت او را بزنی کند، یزید سر باززد و گفت بر دخترزادهء پیغمبر رحم نکرد، من چگونه بر وی ایمن باشم؟ و بعضی گفته اند نام او جعده بود. و رجوع بتاریخ گزیده ج1 ص201 شود.


اسماء .


[اَ] (اِخ) بنت احمدبن جعفربن موسی الصلیحی. رجوع بحرّهء صلیحیة و اعلام زرکلی ج1 ص101 شود.


اسماء .


[اَ] (اِخ) بنت خمارویه. رجوع به قطرالندی و اعلام زرکلی ج1 ص102 شود.


اسماء .


[اَ] (اِخ) بنت رُفَید. از او روایت شده: دخلنا علی النبی صلی اللهعلیه وسلم، فاتی بطعام فعرض علینا فقلنا لانشتهیه، فقال «لاتجمعن کذباً و جوعاً». (عیون الاخبار ابن قتیبة جزء 9 ص231).


اسماء .


[اَ] (اِخ) بنت رقاعة. یکی از زنان که رسول (ص) او را نکاح کرد و پیش از آنکه برسول رسد نماند. (تاریخ گزیده چ براون ج1 ص161).


اسماء .


[اَ] (اِخ) بنت شَکَل. صحابیه است.


اسماء .


[اَ] (اِخ) بنت عمروبن عدی بن یاسربن سوادبن غنم بن کعب الانصاریة السلمیة، مکناة بامّمنیع. مادر معاذبن جبل است. رجوع به الاصابة ج 8 ص8 شود.


اسماء .


[اَ] (اِخ) بنت عمیس الخثعمیة. صحابیه است. شوهر اول وی جعفربن ابیطالب بود و با او بحبشه هجرت کرد و بعد از شهادت جعفر با ابوبکر صدیق و پس از ارتحال او با علی علیه السلام ازدواج کرد و شش فرزند داشت: عبدالله، محمد و عون از جعفر، محمد از ابوبکر، و یحیی و محمد اصغر از علی (ع). عمر بن خطاب، ابوموسی اشعری، عبدالله بن عباس و پسر او عبدالله بن جعفر و اصحاب کبار دیگر از اسماءبنت عمیس احادیث نقل و روایت کرده اند. این زن نُه خواهر داشت که میمونه بنت الحرب از زوجات پیغمبر و ام الفضل زوجهء عباس از آن جمله بودند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به تاریخ گزیده چ براون ج1 ص139، 171، 172، 199، 228 شود. و او راویهء حدیث طلوع الشمس بعد الغروب است. (مؤید الفضلاء). و رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص445 و الاصابة ج8ص9 و اعلام زرکلی ج1 ص102 و سیرة عمر بن عبدالعزیز ص13 و فهرست عقدالفرید شود.


اسماء .


[ اَ ] (اِخ) بنت محمد، خواهر قاضی القضاة نجم الدین بن صصری است. کنیه اش امّمحمد و از مشاهیر محدّثات و زاهدات بود و او از بزرگترین علمای عهد خود استماع احادیث کرد. و کراراً بحج بیت الله رفت. مولد وی سال 638 ه . ق. و وفات 733 است. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسماء .


[اَ] (اِخ) بنت مخربه. صحابیه است.


اسماء .


[اَ] (اِخ) بنت موسی الصنجاعی. از زنان فاضله، از مردم یمن، از اهل زبید. وی تفسیر و کتب حدیث میخواند و زنان را مجلس میگفت و ادب می آموخت و در زبید درگذشت. (الاعلام زرکلی ج1 ص102، از النور السافر نسخهء خطی).


اسماء .


[اَ] (اِخ) نام بنت موسی الکاظم (ع) است. (تاریخ گزیده چ براون ج1 ص457).


اسماء .


[اَ] (اِخ) نام بنت نعمان بن ابی الجون کندی. از زنان مشهور عرب، از جهت شرف و جمال. نسب وی بآکل المرار ملک کندة میرسد. مقام اهل او در نجد بود و او با پدر خویش نزد پیغمبر بمدینه شد و پدر وی را بر پیغمبر عرضه داشت و رسول او را خطبه کرد ولی بعلت صلفی که نمود او را تزویج نکرد. پس اسماء در مدینه اقامت گزید و در زمان خلافت عثمان بمرد. (اعلام زرکلی ج1 صص102 - 103).


اسماء .


[اَ] (اِخ) بنت یزید. دختر یزیدبن سکن اشهلی. یکی از اصحاب و انصار، کنیهء وی ام سلمه است و یکی از فصحای صحابیات است و از جانب جمعی از زنان عصر خویش بسمت نماینده بحضور حضرت رسالت رسید و بجهت ایراد نطقی غرا مظهر تقدیر و تحسین آن حضرت شد. بعضی احادیث از وی روایت شده. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع بعیون الاخبار ابن قتیبة چ مصر جزو 4 ص12 و فهرست عقدالفرید و البیان والتبیین چ حسن السندوبی ج2 ص29 و اعلام زرکلی در ردیف «ام سلمة» شود. || اسماء بنت یزید، بقول ابن اثیر یکی از صحابیات است و در وقعهء یرموک حضور داشت و با یک اصله تیر چادر نُه تن از دشمنان را مقتول کرد و او خالهء معاذبن جبل صحابیست. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسماء .


[اَ] (اِخ) ترک وی با جمعی لشکریان قاهر خلیفه را در اواسط جمادی الاول سنهء اثنی و عشرین و ثلثمائة (322 ه . ق.) خلع کردند و میل کشیدند. (تاریخ گزیده چ براون ج1 ص344).


اسماء .


[اَ] (اِخ) ابن عمید. جعفربن سلمان و سعیدبن عامر از وی راجع به عمر بن عبدالعزیز مطالبی نقل کرده اند. (سیرة عمر بن عبدالعزیز چ مصر 1331ه . ق. ص73 و 117). و ظاهراً کنیهء وی ابوالفضل بوده است. رجوع بابوالفضل اسماء شود.


اسماء .


[اَ] (اِخ) ذات النطاقین. رجوع باسماء بنت ابی بکر و ذات النطاقین شود.


اسماءالافعال.


[اَ ئُلْ اَ] (ع اِ مرکب) ماکان بمعنی الامر او الماضی مثل روید زیداً؛ ای امهله و هیهات الامر؛ ای بَعُدَ. (تعریفات جرجانی). اسم فعل، و آن اسمی است که در معنی و استعمال نیابت از فعل کند، یعنی اسمی است که معنی فعل و عمل فعل داشته باشد (در رفع فاعل و نصب مفعول). اسم فعل هر گاه بمعنی فعل لازم باشد، تنها فاعل را رفع دهد، چون هیهات زید؛ یعنی بَعُدَ زید (دور شد زید). و اگر بمعنی فعل متعدی باشد فاعل را رفع دهد و مفعول را نصب، مانند بَلهَ هذا الامر؛ یعنی دَعْ هذا الامر (این کار را بگذار). و رُوَیدَ اخاک؛ یعنی امهل اخاک. هر گاه اسم فعل بمعنی فعل لازم باشد فاعل آن یا اسم ظاهر است چون هیهات العدو و یا ضمیر مستتر چون صَهْ یا غَبیّ؛ یعنی اسکت و فاعل آن ضمیر بارز نتواند بود. و اگر فعلی که اسم فعل بمعنی آن آید بحرف جر متعدی تواند شد، اسم فعل را نیز میتوان بحرف جر متعدی کرد مانند حیهل که اگر بمعنی ائت باشد بنفسه متعدی باشد و اگر بمعنی عجل آید بوسیلهء باء متعدی گردد و اگر نائب از اقبل باشد به علی متعدی شود. و هر گاه اسم فعل منقول از ظرف یا حرف جر باشد ضمیر خطاب بآن متصل شود چون علیک احمد؛ یعنی الزمه، و الیک عنی؛ یعنی ابعد، و دونک الکتاب؛ یعنی خذه، و مکانک؛ یعنی اثبت. و علیه رج و علی الشی ء و الیّ نادر استعمال شده است. و اسماء افعال را تحدید نمیتوان کرد و آنچه استقصا کرده اند عبارت است از: شتان (افتراق). صه (اسکت). اوه (اتوجع). مه (انکفف). آمین (استجب). نزال (انزل). رُوَید (امهل). هیت و هیا (اسرع). اِیهْ (امض فی حدیثک). حیّهل (ایت. عَجل. اَقبل). ها (خذ). هلم (اَحضر او اَقبلْ). وَی و اهّا و او (اَعجب). اُفّ (اَتضجر). هیهات (بَعُدَ). وَشکان سرعانَ (سرُع). بطآنَ (بطی ء). قرقار (قَرقَر). علیک (اَلزم). دونک (خُذْ). بلهَ (دَعْ).


اسماءالحسنی.


[اَ ئُلْ حُ نا] (ع اِ مرکب)اسماء خدای تعالی که نود و نه اسم باشد. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج2 ص493). در تفسیر و لله الاسماء الحسنی فادعوه بها(1)آرد: ابوهریره روایت کرده از رسول (ص) که گفت: ان لله تسعة و تسعین اسماً مائة غیر واحدة من احصیها کلها دخل الجنة؛ گفت خدای تعالی را نود و نه نام است که صد کم یک هر که آنرا بر شمارد و او را بخواند ببهشت شود. اکنون بدان که اسمائی را که خدا را بآن توان خواند بعضی صفات است و بعضی نه صفات است، آنچه صفات است چون قادر و حی و موجود و مرید و مدرک و بعضی را مرجع باین صفات است چون سمیع و بصیر و حکیم و مالک که سمیعی و بصیری را مرجع با حی است و حکیمی را با عالمی و مالکی با قادری و بعضی را صفات افعال گویند یعنی آن نام صفت فعل را باشد نه او را و او چون خالقی و رازقی و معلم و مفضل و محیی و ممیت است - انتهی: بحق اسمای حسنای او و علامتهای بزرگ او... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص316).
(1) - قرآن 7/180.


اسماءالرجال.


[اَ ئُرْ رِ] (ع اِ مرکب)(علم...) یعنی رجالالاحادیث فان العلم بها نصف علم الحدیث کما صرح به العراقی فی شرح الالفیة عن علی بن المدینی فانه سند و متن. و السند عبارة عن الرواة فمعرفة احوالها نصف العلم علی ما لایخفی. والکتب المصنفة فیه علی انواع، منها: المؤتلف و المختلف لجماعة یأتی ذکرهم فی المیم کالدارقطنی و الخطیب البغدادی و ابن مأکولا و ابن نقطة، و من المتأخرین الذهبی و المزنی و ابن حجر و غیرهم و منها الاسماء المجردة عن الالقاب والکنی معاً. صنف فیه الامام مسلم و علی بن المدینی و النسائی و ابوبشر الدولابی و ابن عبدالبر لکن احسنها ترتیباً کتاب الامام ابی عبدالله الحاکم. و للذهبی المقتنی فی سردالکنی و سیأتی. و منها القاب صنف فیه ابوبکر الشیرازی و ابوالفضل الفلکی سماه منتهی الکمال و سیأتی. و ابن الجوزی و منها المتشابه، صنف فیه الخطیب کتاباً سماه تلخیص المتشابه ثم ذیله بما فاته و منها الاسماء المجردة عن الالقاب والکنی صنف فیه ایضاً غیر واحد. فمنهم من جمع التراجم مطلقاً کابن سعد فی الطبقات و ابن ابی خیثمة احمدبن زهیر و الامام ابی عبدالله البخاری فی تاریخهما و منهم من جمع الثقات کابن حبان و ابن شاهین و منهم من جمع الضعفاء کابن عدی و منهم من جمع کِلیهما جرحاً و تعدی و سیأتی فی الجیم و منهم من جمع رجال البخاری و غیره من اصحاب الکتب الستة والسنن علی ما بین فی هذا المحل. (کشف الظنون).


اسماءالصغری.


[اَ ئُصْ صُ را] (اِخ)رجوع باسماء بنت موسی الکاظم شود.


اسماءالعدد.


[اَ ئُلْ عَ دَ] (ع اِ مرکب) ما وصف لکمیة آحاد الاشیاء ای المعدودات. (تعریفات جرجانی).


اسماءالله.


[اَ ئُلْ لاه] (ع اِ مرکب) صفات خدای تعالی شأنه. (از منتهی الارب).


اسماءالله الحسنی.


[اَ ئُلْ لا هِلْ حُ نا](ع اِ مرکب) رجوع باسماءالحسنی شود.


اسماءالمقصورة.


[اَ ئُلْ مَ رَ] (ع اِ مرکب)هی اسماء اواخرها الف مفردة نحو حبلی و عصا و رحی. (تعریفات جرجانی).


اسماءالمنقوصة.


[اَ ئُلْ مَ صَ] (ع اِ مرکب) هی اسماء فی اواخرها یاء ساکنة قبلها کسرة کالقاضی. (تعریفات جرجانی).


اسماء حسنی.


[اَ ءِ حُ نا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع باسماءالحسنی شود.


اسماء سته.


[اَ ءِ سِتْ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شش اسم اند که اِعراب آنها بحروف است (رفع بواو، نصب بالف و جر بیاء) و این شش اسم عبارت است از: اب، اخ، حم، هن، فم، ذو.
تبصرهء 1- ذو در صورتی مُعْرَب بحروفست که معنی آن صاحب باشد و اگر بمعنی الذی آید، این اعراب ندارد.
تبصرهء 2- فم آنگاه مُعْرَب بحروف است که میم آن ساقط شود و اگر میم برجای ماند معرب بحرکات خواهد بود.
تبصرهء 3- شرط در اعراب این اسماء بحروف اینست که اضافه شوند (بغیر یاء) و اگر اضافه نشوند اعراب آنها بحرکات است و هر گاه اضافه بیاء شوند اعراب آنها در تقدیر است.


اسماء عامریة.


[اَ ءِ مِ ری یَ] (اِخ) یکی از مشهورترین زنان ادیبه و شاعرهء اندلس. وی از مردم اشبیلیه و از خاندان بنی عامر است. قصیدهء بسیار معروفی دارد و آنرا در آخر رساله ای که بعبدالمؤمن از خلفای موحدین تقدیم کرده است آورده و این دو بیت از آن قصیده است:
عرفنا النصر والفتح المبینا
لسیدنا امیرالمؤمنینا
اذا کان الحدیث عن المعانی
رأیت حدیثکم فیها شجونا.
(از قاموس الاعلام ترکی).


اسماء عدد.


[اَ ءِ عَ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع باسماءالعدد شود.


اسماء متباینه.


[اَ ءِ مُ تَ یِ نَ / نِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) الفاظ بسیار را که بر معانی بسیار دلالت کند، هر لفظی بر معنی دیگر بی اشتراک، اسماء متباینه خوانند، مانند انسان و فرس. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص9). و میان مترادفه و متباینه اشتباه ممکن بود، مثلاً لفظی باشد که دلالت کند بر معنی و لفظی دیگر بر همان معنی با وصفی مقارن، و گمان افتد که هر دو لفظ مترادفند و نباشند، بلکه متباین باشند، مانند سیف و حسام، چه سیف شمشیر بود و حسام شمشیر بُران و یا هر دو لفظ بر آن معنی مقارن معنی دیگر دلالت کند مانند حسام و صمصام، که یکی شمشیر بُران بود و دیگری گذرنده در وقت زخم. (اساس الاقتباس ایضاً ص9).


اسماء متجانسه.


[اَ ءِ مُ تَ نِ سَ / سِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواجه نصیرالدین طوسی در اساس الاقتباس آرد: باشد که میان الفاظ مشاکلتی افتد، و آن از دو نوع خالی نبود، یا مشاکلت تابع معنی بود یا نبود، و اول را اسماء مشتقه خوانند... و دوم را اسماء متجانسه خوانند مانند بشر و بشر(1). و تجانس تام در اسماء مشترکه باشد. (اساس الاقتباس ایضاً ص9).
(1) - ن ل: بشیر.


اسماء مترادفه.


[اَ ءِ مُ تَ دِ فَ / فِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) الفاظ بسیار را که بر یک معنی دلالت کند اسماء مترادفه خوانند، مانند دلالت انسان و بشر بر مردم. (اساس الاقتباس ص9).


اسماء متشابهه.


[اَ ءِ مُ تَ بِ هَ / هِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) اگر یک لفظ بر معانی بسیار دلالت کند، آنرا الفاظ متفقه خوانند و از دو نوع خالی نبود، یا بوضع اول به ازاء بعضی از آن معانی نهاده باشند و بسبب مناسبتی یا مشابهتی بر دیگر معانی اطلاق کنند، مانند اطلاق لفظ مردم بر حیوان ناطق و بر مردم مصور، و یا نه چنین بود... و قسم اول را اسماء متشابهه خوانند. (اساس الاقتباس صص9-10).


اسماء متواطیه.


[اَ ءِ مُ تَ یَ / یِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) اگر یک لفظ بر یک معنی دلالت کند، دو قسم بود: یکی آنکه معنی خاص بود بیک شخص... دیگر آنکه آن معنی خاص نبود بیک شخص، بلکه وجودش در اشخاص بسیار ممکن بود، هم از دو نوع خالی نباشد، یا در همه یکسان بود بی اولویت و ترجیحی مانند اطلاق لفظ مردم بر معنی که در اشخاص بسیار موجود است و آنرا اسماء متواطیه خوانند... (اساس الاقتباس ص12).


اسماء مشترکه.


[اَ ءِ مُ تَ رِ کَ / کِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) اگر یک لفظ بر معانی بسیار دلالت کند آنرا الفاظ متفقه خوانند و از دو نوع خالی نبود: یا بوضع اول به ازاء بعضی از آن معانی نهاده باشند و بسبب مناسبتی یا مشابهتی بر دیگر معانی اطلاق کنند... و یا نه چنین بود، بلکه همه در وضع متساوی باشند بی اولویتی، مانند اطلاق چشمه بر چشمهء آب و چشمهء ترازو و چشمهء آفتاب، و قسم اول را متشابهه خوانند و قسم دوم را اسماء مشترکه. (اساس الاقتباس صص9-10).


اسماء مشتقه.


[اَ ءِ مُ تَقْ قَ / قِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواجه نصیرالدین طوسی در اساس الاقتباس آرد: باشد که میان الفاظ مشاکلتی افتد، وآن از دو نوع خالی نبود، یا مشاکلت لفظ تابع مشاکلت معنی بود یا نبود، و اول را اسماء مشتقه خوانند مانند ناصر و نصیر و منصور و هرآینه به اول لفظی موضوع بوده باشد تا دیگر الفاظ از او اشتقاق کرده باشند، مانند نصر در این صورت. و اشتقاق را چهار شرط دیگر بباید: مناسبت لفظی و معنوی میان موضوع و مشتق و مغایرت در هر دو، و اسماء منسوبه چون عربی و عجمی نیز این قبیل بود. (اساس الاقتباس ص9).


اسماء مشککه.


[اَ ءِ مُ شَکْ کِ کَ / کِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یک لفظ که بر یک معنی خاص بود بیک شخص...، و دیگر آنکه معنی خاص نبود بیک شخص، بلکه وجودش در اشخاص بسیار ممکن بود، و آن هم از دو نوع خالی نباشد: یا در همه یکسان بود بی اولویت و ترجیحی... و یا در بعضی اول و اولی واشد بود و در بعضی غیر اول و اولی و اشد، مانند اطلاق لفظ موجود بر قدیم و بر مُحْدَث، و یا بر جوهر و عَرَض، و لفظ واحد بر واحدی که قسمت پذیر نبود و بر آنچه قسمت پذیرد، و لفظ ابیض بر برف و عاج، و آنرا اسماء مشککه خوانند. (اساس الاقتباس ص12).


اسماء مقصوره.


[اَ ءِ مَ رَ / رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع باسماءالمقصورة شود.


اسماء منقوصه.


[اَ ءِ مَ صَ / صِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع باسماءالمنقوصة شود.


اسماء منقوله.


[اَ ءِ مَ لَ / لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اگر لفظ در اصل ممهد بود، و در شبیه نیز استعمال کنند، و لیکن نه باعتبار ملاحظهء اصل، بلک آن مناسبت و مشابهت که در اصل اطلاق بوده باشد بر شبیه در وقت اطلاق معتبر ندارند و این قسم بدو قسم شود، یکی آنک شبیه در اطلاق مساوی اصل بود و آنرا اسماء منقوله خوانند، مانند اطلاق ماه بر جرم سماوی بوضع، و بر مدتی معین بنقل، و همچنین اطلاق عدل بر داد که صفت است و بر دادگر که موصوفست باین صفت. (اساس الاقتباس ص11).


اسماح.


[اِ] (ع مص) نرم و رام شدن. (منتهی الارب) (زوزنی) (تاج المصادر). || رام شدن ستور بعد نفرت و سرکشی. || جوانمرد شدن. || جوانمردی کردن. جوانمردی نمودن. (منتهی الارب).


اسمار.


[اَ] (ع اِ) جِ سَمَر. (دهار). افسانه ها. حکایتها. افسانهای شب. (غیاث): و بتواریخ و اسمار التفاتی بودی. (کلیله و دمنه). و بدین خط چون پای ملخ جزوی نویسم، و در آن طرفی از اخبار و اسمار ملوک و تواریخ پادشاهان درج کنم و بحضرت عالی تحفه برم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص13). و تفسیر این آیت پیش او بگفت و آن را بشواهد اخبار و اسمار مؤکد گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص241).


اسمار.


[اِ] (اِ) دوائی است که آنرا مورْد گویند و بعربی آس خوانند. بهترین آن خسروانی است. (برهان) (انجمن آرای ناصری). درخت مورْد. (مؤید الفضلاء). آس بری است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). آس. آسمار. رند. مورد.(1) عَمار. قنطس. قیطس.
.
(فرانسوی) , Myrte(لاتینی)
(1) - Myrtus


اسماط.


[اَ] (ع ص) ناقة اسماط؛ شتر مادهء بی داغ. || نعل اسماط؛ نعل یک لخت. (منتهی الارب). کفش های یک لوچرم. یکتا. (مهذب الاسماء). کفش های یک لخت و یک لای. (کنزاللغات). || سراویل اسماط؛ ازارهای بی حشو یعنی یک تاه. (منتهی الارب). شلوارهای بی پنبه. (منتخب اللغات).


اسماط.


[اِ] (ع مص) خاموش شدن: اسمط الرجل. (منتهی الارب).


اسماع.


[اَ] (ع اِ) جِ سَمْع. (ترجمان قرآن علامهء جرجانی) (دهار). گوشها. (غیاث) :ذکر این کتاب بر اسماع آن خلفاء می گذشت. (کلیله و دمنه). برزویه را پیش خواند و اشارت کرد که مضمون این کتاب را بر اسماع حاضران باید گذرانید. (کلیله و دمنه). و سخن گویند که قبولش استقبال کند نه آنکه بجهد و رنج در اسماع و طباع شنوندگان باید نشاند. (مرزبان نامه). آوازهء عدل و احسان او اسماع و آذان را گوشوارند. (جهانگشای جوینی).


اسماع.


[اِ] (ع مص) شنوانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی) (غیاث). شنوانیدن سخن. (منتهی الارب). || دشنام دادن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). || گوشه ساختن دلو را. مِسْمَع نهادن در زنبیل. (منتهی الارب). گوشه کردن دلو. (تاج المصادر بیهقی). || سِر گفتن. (منتهی الارب) (غیاث). || اجابت کردن. || در تعجب گویند: اَبْصِرْ به و اَسْمِعْ؛ ای مااَبْصَرَه و مااَسْمَعَه. (منتهی الارب).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) اسمعیل نیز رسم الخطی است از آن. جوالیقی گوید: و قالوا: «سراویل» و «اسماعیل» و اصلهما «شروال» و «اِشماویل» و ذلک لقرب السین من الشین فی الهَمْس». (المعرب چ احمد محمد شاکر ص7). و نیز گوید: اسماءُ الانبیاء صلوات اللهعلیهم کلها اعجمیة نحو «ابرهیم» و«اسماعیل». (ایضاً ص13). و هم او آرد: و «اسماعیل» فیه لغتان: «اسماعیل» و «اسمعین» بالنون. قال الراجز:
قال جواری الحیّ لما جینا
هذا و رَبّالبیت اسماعینا.(ایضاً ص14).
این نام لغةً بمعنی «مسموع از خدا» است. (سفر پیدایش 16: 1 و17: 20 و21: 17) (قاموس کتاب مقدس).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) نام انگشتری زمردین مشهور. رجوع باسماعیلی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) عاملی در موصل از دست ممالیک بحریهء مصریه. (کتاب النقود ص129).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) یکی از نبیرگان سلطان محمود غزنوی که در قلعهء دهک محبوس شد. (تاریخ گزیده چ لندن ج1 ص403).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) نام مردی صاحب مذهب اباحت که در دین وی نرهء اسب پرستیدندی و اسماعیلی بدو منسوب است (؟). (شرفنامهء منیری) (مؤیدالفضلاء).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ششمین از نظامشاهیان (در احمدنگر) که از 997 تا 999 ه . ق. حکومت داشت. (طبقات سلاطین اسلام لین پول ص290).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) صاحب عیون الاخبار بوسایطی از او، و وی بوسایطی از رسول (ص) روایت کرده: «یحمل هذا العلم من کلّ خلف عدوله (؟) ینفون عنه تحریف الغالین و انتحال المبطلین، و تأویل الجاهلین». (عیون الانباء ج5 ص119).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) نام پدر شهاب الدّین ادیب صابر ترمذی است. رجوع به ادیب صابر شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) یکی از ملوک بنی احمر که در کشور اندلس فرمانروایی داشتند. پس از گذشته شدن پدر، برادر وی محمد بحکومت رسید و زمام مَهامّ بدست حاجب او رضوان افتاد. پدرزن اسماعیل ابویحیی رضوان را بکشت و اسماعیل را بتخت حکمرانی نشانید. برادر او محمد بنزد ابوسالم مرینی فرار کرد و در نتیجه اسماعیل بسال 760 ه . ق. در غرناطه جلوس کرد اما زمام امور کشور در دست ابویحیی باقی ماند و بعدها کار باختلاف کشید و عاقبت ابویحیی داماد خود را بکشت و خود مالک تخت و تاج گردید. (از قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) موضعی بمغرب دریاچهء ارمیه.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) اصل آن اسمئیل و بمعنی اژدهاست. شهریست در خطهء بسارابیا، در انتهای جنوب غربی روسیه، در 190هزارگزی جنوب کیشه نیف، بساحل شمالی ترین امتداد دانوب در 45 درجه و 20 دقیقه و 8 ثانیهء عرض شمالی و 26 درجه و 30 دقیقه و 1 ثانیهء طول شرقی. این شهر یکی از بلاد بسیار مستحکم دولت عثمانی بود که همیشه عرصهء گیرودار و معرکهء منازعهء دولتین روس و ترک بود و در جنگ سال 1205 ه . ق. مدت مدیدی مقابل عساکر روسیه مقاومت کرد. وقتی که روسها این شهر را گرفتند بقتل عام اهالی آن پرداختند، آنگاه دوباره بطرز جدیدی شهر را در مسافت دوهزارگزی قلعه ای از نو ساختند و بر طبق عهدنامهء پاریس میبایست روسها این شهر را ببغدان واگذار کنند، روسها قبل از عمل باین معاهده تمام استحکامات شهر را با خاک یکسان کردند. عهدنامهء برلن این شهر را با آن قسمت از بسارابیا که در دست دولت رومانی بود بروسها برگردانید، و در عوض دوبریجه را بدولت مزبور بخشید. اکثر اهالی اسماعیل از رومانها تشکیل شده است. در گرداگرد این شهر باغها و باغچه های باصفای بسیار و میوه جات فراوان هست و تجارت رایجی دارد مخصوصاً تجارت کلی آرد رونق دارد. سالی یک بار بازار مکارهء پانزده روزه نیز در این شهر دائر بود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) نام منصور بالله و ظافر بالله دو خلیفهء فاطمی است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع بمنصور بالله و ظافر بالله شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن آدم بن عبدالله بن سعد اشعری. نجاشی در رجال خود گوید: از وجوه قمیان و ثقت بود. او راست کتابی، و آنرا علی بن احمد از محمد بن حسن بوسایطی از او روایت کند. شرح حال وی در قسمت اول خلاصة الاقوال و رجال ابن داود و دیگر کتب رجال یاد شده است. (تنقیح المقال ج1 ص126).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابان. نجاشی کتاب «المؤمن والکافر» او را روایت کرده است. شیخ طوسی در کتاب رجال، اسماعیل بن ابان حناط را در شمارهء اصحاب صادق (ع) آورده، و در کتاب فهرست دو تن بنام اسماعیل بن ابان با دو طریق روایت مختلف یاد کرده است. و اسماعیل بن ابان وراق در مختصر ذهبی و تقریب ابن حجر یاد شده است. (تنقیح المقال ج1 ص126).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابان غنوی. امام بیهقی بوسایطی از او و او بوسایطی از رسول اکرم (ص) روایت کرده که آن حضرت فرمود: لاتسبّوا الدّنیا فنعم مطیة المؤمن هی، علیها یبلغ الخیر و بها ینجو من الشر. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص168).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابان لاحقی. وی برادر محمد بن ابان لاحقی است. (عیون الاخبار چ مصر جزء 1 ص42 و جزء 7 ص108).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابان وراق. در مختصر ذهبی گوید: وی از مسعر و دیگران روایت کند و بخاری و ابوحاتم از او روایت کنند. وی بسال 216 ه . ق. وفات یافت. ابن حجر او را ملقب به اودی و مکنی به ابن اسحاق یا ابن ابراهیم دانسته گوید: تشیع دارد و بسال 216 وفات کرد. شرح حال او در کتب رجال یاد شده. (تنقیح المقال ج1 ص126).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم. در کافی باب الدعاء للاخوان روایتی از محمد بن سلیمان از این اسماعیل و او از جعفربن محمد بن تمیمی از حسین بن علوان از ابوعبدالله آورده است. (تنقیح المقال ج1 ص127).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم. محدث است. رجوع بنقودالعربیة و علم النمیات چ قاهره 1939م. ص16 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن بزه. در ایضاح الاشتباه علامه «بَزه»، در برخی نسخ نجاشی «بَزّ»، بی هاء و بقول شهید ثانی «بَزّه» و بقول ابن داود «بُرّه» با راء. شیخ طوسی در رجال خود او را در شمار اصحاب صادق (ع) آورده گوید: قصیر کوفی است. نجاشی نیز او را یاد و شیخ در فهرست، کتاب وی را روایت کرده است. و شرح احوال او در کتب رجال متأخر نیز یاد شده. (تنقیح المقال ج1 ص127).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن صبیح الثقفی، مکنی به ابواسحاق. وی از سعدویه و سهل بن عثمان و شاذکونی روایت دارد. ابوعبدالله الغزّال ذکر او آورده و تخریج وی نکرده، وی را پسری بود بنام ابویعقوب الحذّاء. او در جوانی براه مکه درگذشت. و بسیار مینوشت و آخرین کس که ازو حدیث نقل کرده، ابوعثمان اسحاق بن ابراهیم بن زید است. (ذکر اخبار اصبهان ج1 ص214).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن مهاجر. صاحب کتاب کافی درباب آداب زکاة دهنده روایتی از او نقل کرده است. ابوالحسن عرفی از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج1 ص127).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم تیمی، مکنی به ابویحیی. محدث است و از اعمش روایت کند.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ)(1) ابن ابراهیم خلیل (ع). مؤلف تاریخ گزیده گوید: ساره (زوجهء ابراهیم) هاجر را با ابراهیم بخشید، ابراهیم را ازو پسری آمد در هشتادوشش سالگی، او را اسماعیل نام نهاد، ساره را بدان رشک خاست، اسماعیل را ختنه کرد و بر همهء مسلمانان واجب شد. چون اسماعیل دوساله شد ساره با هاجر شکیبا نبود، ابراهیم (ع) هاجر و اسماعیل را بزمین مکه برد، آنجا بگذاشت، ببرکت اسماعیل آب زمزم پیدا شد و چون قوم بنی جُرْهُم بواسطهء آب آنجا آمدند اسماعیل در میان ایشان پرورش یافت، چون اسماعیل چهارساله شد امر قربان رسید، و آن چنان بود که ابراهیم (ع) نذر کرده بود که اگر او را پسری بود قربان کند، درین وقت فرمان آمد که بوعده وفا نماید. ابراهیم (ع) اسماعیل را قربان خواست کرد، چون از پدر و پسر در آن کار گرانی طبع نبود حق تعالی نیت پذیرفت و از بهشت گوسفندی بکوه ثیب(2)بحدود مکه فرستاد تا بعوض اسماعیل قربان کرد. بعد ازین به یک سال اسحاق از ساره بسن هفتادسالگی متولد شد. چون اسماعیل بحدّ مردی رسید، از بنی جرهم زن خواست، ابراهیم بدیدن اسماعیل رفت، اسماعیل بشکار بود، زن اسماعیل ابراهیم را (ع) خدمتی نکرد، ابراهیم (ع) گفت اسماعیل را بگو که آستانهء خانه بدل کن، اسماعیل زن را طلاق داد و دیگری بخواست. چون خانهء کعبه که شیث ساخته بود خراب گشته بود، ابراهیم و اسماعیل بفرمان خدای تعالی باز بنا کردند، حق تعالی حجرالاسود را بفرستاد تا در رکن خانه نشاندند و حج فرض شد. (تاریخ گزیده چ براون ج1 ص33-34). و هم حمدالله مستوفی گوید: اسماعیل علیه السلام را حق تعالی پیغمبری داد، بعمالقهء یمن و حضرموت فرستاد، پنجاه سال ایشان را دعوت دین ابراهیم میکرد که ایمان آوردند، چون عمرش بصدوسی سال رسید درگذشت. او را در جنب مادرش هاجر در حرم کعبه دفن کردند. (تاریخ گزیده ج1 ص36). و رجوع بهمان کتاب ص9، 21، 126، 130، 131 و 849 شود. لقب او ذبیح الله است. مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: اسماعیل (مسموع از خدا) (سفر پیدایش 16: 1 و 17: 20 و 21: 17)، و او پسر ابراهیم بود که هاجر برای او تولید کرد و بدان لحاظ بنظر حقارت بخاتون خود سارا نگاه میکرد. و این مطلب سبب آن شد که هاجر و پسر وی در تنگی و تلخ جانی افتند، لکن ابراهیم با وجود نبوتی که در سفر پیدایش 16:12 مکتوب است اسماعیل را فرزند موعود می پنداشت تا زمانی که سارا حامله شده اسحاق را آورد. از آن پس هاجر و پسر او از حضور خاتون خود رانده شدند و چون هاجر کنیزک مصریه بود بملاحظهء حب وطن پسر خود را برداشته راه مصر گرفت و در اثنای راه حرارت و تشنگی بر ایشان غلبه کرد، بطوریکه مشرف بهلاکت بودند، لکن اعجازاً رهایی یافته در بیابان پاران زیست کردند. اسماعیل صیادی قوی بازو گردید و زوجهء مصریه ای برای خود نکاح کرد و دوازده پسر که هر یک رأس و رئیس یکی از طوایف اعراب بودند تولید کرد (سفر پیدایش 25: 13-16) و او را دختری نیز بود که بحبالهء نکاح عیصو درآمد (سفر پیدایش 28:9) و چون ابراهیم از دارفانی بسرای باقی شتافت اسماعیل با اسحاق برادر خود همدست شده وی را بخاک سپردند. و اسماعیل در 137 سالگی جهان را بدرود گفت. (سفر پیدایش 25: 17).
اما مسکن اولاد او یعنی اسماعیلیان از حویلا تا شور که مقابل مصر است امتداد داشت (سفر پیدایش 25: 18) یعنی فیمابین بحر قلزم و سر خلیج فارس(3). بعدها آنها با نسل یقطان بن ابراهیم که سلسلهء چهارمین سام و نَسَب به یقشان بن ابراهیم میرسانند (سفر پیدایش 25:3) و گویا با بعضی از برادران یقطان و یقشان علاوه بر طوایف کوشی که در جنوب بودند (سفر پیدایش 10: 7) در تمام شبه جزیرهء عربستان ساکن گردیدند. ذریهء اسماعیل برحسب وعدهء الهی که در سفر پیدایش (17: 20) مکتوب است بسیار و بی شمار شد و مقصد نبوت در حق او و ذریهء او واضح و مبرهن گشت، زانرو که او خود مرد صحرائی بوده اکثر ذریّهء او در مشرق بدوی و صحرانشین میباشد و قصد از این گفته که «در میان برادران خود ساکن خواهند شد»، زندگانی در میان طوایف و خویشان میباشد و دست هر کس بضد آنها و دست آنها بضد هر کس بوده، همواره آتش نزاع و جدال در میان ایشان افروخته بود و صحرانشین و غارتگر بودند. طوایف اعراب بدوی که اسماعیل را رأس سلسلهء خود میدانند با وجودی که اسماً رعیت دولتند تا حال هم وحشی و گردنکش مانده اند - انتهی. اسماعیل ملقب بذبیح است، گویند او نخستین کسی بود که بعربی نوشت و بدان تکلم کرد. اصل سریانی این نام بی الف وسط تلفظ میشود و از این روی در عربی بی الف نوشته میشود. مادر وی هاجر کنیزی قبطی مصری از قریه ای بود بنام ام العرب که نزدیک فرط است. (تنقیح المقال ج1 ص126). و رجوع باز قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Ismael. (2) - اصل: ثبت، و تصحیح قیاسی است.
(3) - رجوع بحویلا در قاموس کتاب مقدس شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی الحسن عبادبن العباس بن عبادبن احمدبن ادریس الطالقانی. رجوع به صاحب بن عباد شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی الحسین عبدالغافربن محمد فارسی نیشابوری. متوفی 504 ه . ق. از معاصرین غزالی. وی پدر امام عبدالغافر نویسندهء ترجمهء احوال غزالی (بنقل از خود او) میباشد. (غزالی نامه تألیف همایی ص274).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی الحکم، مولی زبیر. وی کاتب عمر بن عبدالعزیز بود. (عقدالفرید مصحح محمد سعید العریان ج4 ص249). رجوع به اسماعیل بن ابی الحکیم شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی الفتح، مکنی به ابوالقاسم المقری. از مردم قلعهء ایوب باندلس. ابن بشکوال گوید وی فقیه و از اهل علم و مقدم در فتوی بود و در حدود سنهء 500 ه . ق. درگذشت. (حلل السندسیة ج2 ص97).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی القاسم بن سوید، ملقب به ابوالعتاهیة و مکنی به ابواسحاق. رجوع به ابوالعتاهیه شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی القاسم جعفربن ناصر الحق (ناصر کبیر) نبیرهء دختری ماکان کاکی، معاصر ابوجعفر حسن بن ابی الحسین احمد صاحب القلنسوة. وی مازندران را تحت تصرف آورد، اما هم در آن نزدیکی مادر ابوجعفر دو نفر کنیزک اسماعیل را بفریفت تا زهر در طعام او کردند و او را از پای درآورند. (حبیب السیر چ تهران جزو 4 از ج 2 ص150). و رجوع بسفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص140 بخش انگلیسی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی الوقار، مکنی به ابوالفضل. اصل او از معره است و در دمشق اقامت گزید و ببغداد سفر کرد و نزد افاضل اطباء آن شهر علم آموخت و بتلمذ گروهی از علماء بغداد درآمد و از ایشان نیز دانش فراگرفت. سپس بدمشق بازگشت و در صناعت طب علماً و عملاً متمیز گردید. مردی بسیارخیر، نیکوطریقت، خوب سیرت و بسیارذکاء بود و در خدمت سلطان ملک العادل نورالدین محمودبن زنگی بود و این پادشاه در طب بدو اعتماد داشت و در سفر و حضر از وی دور نمیشد و اسماعیل را از وی بهرهء بسیار و انعام فراوان بود و او و ملک العادل نورالدین در حلب در دههء اول ربیع الاول سال554 ه . ق. درگذشتند. (عیون الانباء ج2 صص161-162).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی اویس، مکنی به ابوعبدالله. رجوع بعیون الانباء ج2 ص220 و عیون الاخبار جزء 7 ص85 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی بکر. رجوع باسماعیل بن المقری شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی بکر محمد بن الربیع بن ابی سمال. رجوع به اسماعیل بن ابی سمال شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی حُکَیم، مولی زبیر. یکی از کتّاب عمر بن عبدالعزیز خلیفهء اموی. رجوع بکتاب الوزراء و الکتّاب ص33 و فهرست کتاب سیرة عمر بن عبدالعزیز و رجوع به اسماعیل بن ابی الحکم شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی حنیفة. جهشیاری بوسایطی ازو نقل کند. (کتاب الوزراء و الکتّاب ص207).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی خالد سعد الکوفی تابعی است. و بکوفه درگذشت در سنهء ست و اربعین(46 ه . ق.). (تاریخ گزیده چ لندن ج1 ص244) و رجوع بفهرست عیون الاخبار و المصاحف ص36 و 178 و البیان والتبیین چ حسن السندوبی ج3 ص87 و تاریخ بیهق چ بهمنیار ص206 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی خالد. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: نام او محمد بن مهاجربن عبید ازدی کوفی است. و نجاشی نیز او را چنین معرفی کرده و گوید: پدرش از ابوجعفر باقر(ع) و خود او از ابوعبدالله صادق (ع) روایت کند. و هر دو کوفی وثقة بودند. برخی نوشته اند کتابی مرتب و مبوب از اسماعیل در قضایا باقی مانده است. شیخ طوسی در فهرست و ابن شهرآشوب در معالم العلماء نیز از کتاب قضایای او نام برده اند. شرح احوال وی در کتب رجال متأخر مانند خلاصه و ابن داود و وجیزه و بلغه و حاوی و المشترکات و غیره نیز آمده است. (تنقیح المقال ج1 ص127).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی خلد. شیخ طوسی او را درعداد اصحاب باقر شمرده است. (تنقیح المقال ج1 ص127).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی زیاد. او راست: کتاب تفسیر قرآن، کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. (ابن الندیم).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی زیاد سَکونی(1)شعیری. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: همان اسماعیل بن مسلم کوفی است. و در فهرست گوید: نام ابوزیاد مسلم بود. او راست کتابی بزرگ (ظ: در حدیث) و کتاب النوادر. ابن ابی جید از محمد بن حسن از کتب او روایت کرده است. نجاشی گوید: کتب او را بر ابوالعباس احمدبن علی خواندم. در کتب رجال متأخر نیز شرح احوال او آمده است. ذهبی در مختصر خود و ابن حجر در تقریب گفته اند قاضی موصل و کذاب بود. و برخی او را اسماعیل بن زیاد خوانده اند. شیخ عبدالله ممقانی اقوال مختلف را دربارهء شیعی یا سنی بودن او نقل کرده سپس گوید: بهر حال شیخ طوسی میگوید صحت اخبار او اجماعی است خواه شیعه باشد و خواه سنی. صاحب ترجمه همان سَکونی معروف است که اهل حدیث و اخباریین شیعه او را از اصحاب اجماع میشمرند. و روایتهای او را در اکثر موارد و مسائل فقه نقل میکنند و لیکن عده ای از ناقدین احادیث و اصولیون او را ضعیف شمرده اند و در میان ایشان مثلی دربارهء اخبار ضعیف السند مشهور شده بدین عبارت «الروایة سَکونیة» و روایات سَکونی را بهترین نمونهء ضعف قلمداد کرده اند. برای اطلاع بیشتر بر مطالب فوق بکتاب تنقیح المقال ج1 صص127 - 129 و دیگر کتب رجال مراجعه شود.
(1) - نسبت به قبیله ای از عرب یمن.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی زیاد سُلَّمی کوفی. شیخ طوسی او را در شمار اصحاب صادق (ع) آورده، لیکن او را اسماعیل بن زیاد خوانده است، ولی نجاشی ابن ابی زیاد گفته. شرح احوال او در کتب رجال متأخر مانند خلاصة و حاوی و بلغة و وجیزه نیز آمده است. (تنقیح المقال ج1 ص129).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی زید الابوی. مافروخی وی را در شمار متقدمین اهل ادب اصفهان یاد میکند. (محاسن اصفهان چ طهران ص32).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی سارة. وحید بهبهانی محمد باقر در تعلیقهء رجالیهء خود روایتی از کتاب کافی از او استخراج کرده گوید: گویا او برادر حسن بن ابی سارة باشد. (تنقیح المقال ج1 ص129).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی سعد تونی الصوفی، از مردم تون خراسان. وی از نصرالله خشنامی روایت دارد و عمر بن احمد العلیمی از وی روایت کند. (تاج العروس).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی سِمال یا سَمّال. وی و برادر او ابراهیم پسران ابوبکر محمد بن الربیع ابی السمال سمعان بن هُبَیرة بن مساحق بن بُحَیربن عمیربن اسامة بن نصربن قُعَین بن حرث بن ثعلبة دَوْدان بن اسدبن خزیمه اند. نجاشی نسب او را چنین آورده، و متأخرین مانند صاحب وجیزة و بلغة و مشترکات طریحی و مشترکات کاظمی و خلاصة گویند اگرچه او واقفی مذهب است لیکن موثق است. شیخ طوسی در رجال خود او را در شمار اصحاب کاظم (ع) آورده، و او و برادرش را واقفی خوانده است. (تنقیح المقال ج1 ص10: عنوان ابراهیم بن ابی بکر محمد، و ص12: ابراهیم بن ابی سمال، و ص129: اسماعیل بن ابی سمال).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی سهل بن نوبخت. وی مشهورترینِ پسران ابوسهل است که اخبار او با ابونواس مشهور شده و این شاعر تیززبان او را هجوهای رکیک گفته است، چهار قطعه شعر در هجو اسماعیل در دیوان او دیده میشود(1) که معروفترین آنها دو قطعه ایست که در آنها ابونواس اسماعیل را ببخل و لئامت منسوب داشته و آن دو قطعه این است:
خبز اسماعیل کالوش
ـی اذا ما شق یرفا
عجبا من اثر الصّن
عة فیهِ کیفَ یخفی
اِنّ رفّاءَک هذا
اَلطفُ الامةِ کفا
فاذا قابل بالنص
ف من الجردق نصفا
اَلطفُ الصنعة حتی
لایُری مطعن اِشفا
مِثلَ ما جاءَ من التنْ
نور ما غادَرَ حرفا
و له فی الماء ایضاً
عَمل اَبدعُ ظَرفا
مَزحهُ العذب بماءِ ال
بئرکیْ یزدادَ ضِعفا
فَهْوَ لایسقیک منه
مثل ما یشرب صرفا.(2)
ایضاً:
علی خبز اسماعیل واقیة النحل
فقد حلّ فی دارالامان من الاکل
و ما خبزه الاّ کآوی یُری ابنه
و لم یر آوی فی حزون و لا سهل
و ما خبزه الاّ کعنقاءَ مُغرِب
تصوّر فی بسطِ الملوکِ و فی المثل
یُحدّث عنه الناس من غیر رؤیةٍ
سوی صورَةٍ ما ان تمرّ و لاتحلی
و ما خبزه الاّ کلیب بن وائل
و من کان یحمی عزّه منبت البقل
و اِذ هو لایستبّ خصمان عنده
ولا الصوت مرفوع بجدّ و لا هزل
فان خبز اسماعیل حلّ به الذی
اصاب کلیباً لم یکن ذاک من ذلّ
و لکن قضاء لیس یسطاع ردّه
بحیلة ذی مکر و لا فکر ذی عقل.
این دو قطعه شعر، مخصوصاً قطعهء دوم در میان ادبای تازی زبان بسیار مشهور است و آنها را بر سبیل تمثل نقل و انشاد میکرده اند چنانکه ابوزید مروزی موقعی که با ابوحیان علی بن محمد توحیدی بمنزل ذوالکفایتین علی بن محمد بن العمید رفته بود و حاجب وزیر ایشان را باین عذر که ذوالکفایتین مشغول نان خوردن است بار نداد بقطعهء دوم تمثل جسته است(3)، و مارگلیوث طابع معجم الادباء بتصور اینکه این قطعه از ابوزید مروزی است در ذیل صفحه بمناسبت اسم اسماعیل آنها را در حق صاحب اسماعیل بن عباد گرفته است، در صورتی که قطعهء فوق از ابونواس است در ذمّ اسماعیل بن ابی سهل. و ابوزید مروزی بتصریح یاقوت آنها را بر سبیل تمثل خوانده است. هجوی که ابونواس از اسماعیل گفته و او را با وجود اکرام و مهمان نوازی در حق خود ببخل منسوب داشته مورد ملامت ادبای بعد قرار گرفته است، چنانکه جاحظ از مذمت رفتار حق شکنانهء ابونواس خودداری نتوانسته است(4)، اتفاقاً میان پسران ابوسهل کسی که بیش از همه بابونواس خدمت کرده و اخبار و اشعار او را ضبط و برای دیگران روایت کرده است همین اسماعیل است، و حمزهء اصفهانی و دیگران بچند واسطه از او اخبار ابونواس را نقل کرده اند(5) و ابونواس خود نیز در مدایحی که از اسماعیل گفته مجد و حلم او را ستوده است(6). اسماعیل بن ابی سهل مدتها بعد از مرگ ابونواس (بقول اصح سال 199 ه . ق.) حیات داشته و در حق این شاعر گفته است: من از ابونواس داناتر و باحافظه تر هرگز ندیده ام، پس از فوت او خانه اش را فحص کردیم جز صندوقچه ای که متضمن چند پاره نوشته بود مشتمل بر نحو و لغات غریبه چیز دیگر نیافتیم».(7) اسماعیل لااقل تا سال 232 ه . ق. که سال فوت واثق خلیفه باشد میزیست و در دستگاه مأمون جزء ندما و ادبای محضر او بوده است(8) و یکی از شاگردان او یعنی ابوالحسن یوسف بن ابراهیم کاتب از خدمتگزاران ابواسحاق ابراهیم بن مهدی (163-224) که در سال 225 در دمشق بود از اسماعیل بن ابی سهل بن نوبخت روایت میکرد(9)، بنا بشهادت طبری در سال 232 موقعی که واثق خلیفه در حال احتضار بود از جماعتی از اطباء و منجمین درباب حالت خلیفه استشاره شد، از آن جمله بودند حسن بن سهل برادر ذوالریاستین فضل بن سهل سرخسی و اسماعیل بن [ ابی سهل ]بن نوبخت(10). ابوالفرج بن العبری بین حسن بن سهل سرخسی برادر فضل بن سهل و اسماعیل بن ابی سهل بن نوبخت که نام هر دو در روایت طبری هست خلط کرده و گفته است که حسن بن سهل بن نوبخت نیز از جملهء منجمینی بود که بر بالین واثق خلیفه حضور داشت، در صورتی که مقصود از حسن منجم چنانکه طبری آورده و در ابن الاثیر هم حسن بن سهل المنجم(11) قید شده همان برادر فضل ذوالریاستین است که چهار سال بعد از فوت واثق یعنی در سال 236 درگذشت و او در حال بیماری واثق غالباً باحوال پرسی آن خلیفه می آمد و با او از اقسام اغذیه و انواع امراض گفتگو میکرد(12). تقریباً عین همین اشتباه برای کلر(13) ناشر قسمتی از تاریخ بغداد تألیف احمدبن ابی طاهر طیفور دست داده، موقعی که خواسته است فهرستی الفبائی جهت آن کتاب ترتیب دهد، با اینکه مؤلف کتاب در عموم موارد غرضش از حسن بن سهل برادر ذوالریاستین است چون یک بار هم او را بعنوان منجم ذکر میکند ناشر در فهرست آخر کتاب حسن بن سهل را هم از خاندان نوبختی گرفته و بعضی دیگر نیز دچار این خبط شده اند(14). (خاندان نوبختی صص15- 18). و رجوع بهمان کتاب ص12، 125، 185 و 193 و عیون الانباء ج1 ص152 و الموشح ص274 شود.
(1) - دیوان ابونواس چ قاهره صص171-172 و شرح دیوان او ج1 (نسخهء خطی پاریس).
(2) - اخبار ابی نواس ج1 صص125-127 و شرح دیوان این شاعر تألیف حمزهء اصفهانی نسخهء کتابخانهء ملی پاریس ج1 ورق 252 ب.
(3) - معجم الادباء ج5 ص382.
(4) - کتاب البخلاء ص77.
(5) - شرح دیوان ابی نواس در مواضع متعدده و اخبار ابونواس ج2 (خطی) و ابن خلکان ج1 ص199 چ De Slane.
(6) - دیوان ابونواس چ مصر 1323 ه . ق. ص106.
(7) - ابن خلکان ج1 ص199 و اخبار ابی نواس ج2 (خطی).
(8) - تاریخ بغداد ابن طیفور صص296-300.
(9) - معجم الادباء ج2 ص157.
(10) - تاریخ طبری ج4 ص1364.
(11) - ابن الاثیر، وقایع سال 232.
(12) - کتاب الاوائل تألیف ابوهلال عسکری نسخهء کتابخانهء ملی پاریس ورق 184 آ.
(13) - Keller. (14) - و مقدمهء کتاب فرق الشیعة ص «ط»:
L.Massignon,Passion d al
Halladj, p.144.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی صالح کرمانی، مکنی به ابوسعد مؤدن. او راست: کتاب اربعین.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی صباح. رجوع به اسماعیل بن صباح شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی طاهربن عبدالرحیم. مافروخی قطعه ای عربی از او در وصف اصفهان آورده است. (محاسن اصفهان چ سیدجلال طهرانی ص119).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی عبدالله. نجاشی در رجال خود او را با اسماعیل بن علی نام برده گوید کتابی در خطب داشتند. محمد بن عیسی أشعری و ابومحمد رازی از وی روایت کنند. (تنقیح المقال ج1 ص129).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی فُدَیک یا فُرَیک یا فُریَک یا بُرَیک یا قَدید، و صحیح همان اول است، چه اهل لغت آنرا در حرف «ف» و «ک» آورده اند. مؤلف تاج العروس گوید: ابواسماعیل محمد بن اسماعیل بن مسلم بن ابی فدیک. و نام ابوفدیک دینار بود. صاغانی او را یاد کرده و از ثقات اصحاب حدیث شمرده است. ابن سعد نیز او را نام برده و مدنی دانسته است. ابن حجر نیز در تقریب نام پدر اسماعیل را مسلم گفته و ابوفدیک را جدّ وی شمرده است. شیخ صدوق متوفی 381 ه . ق. در کتاب من لایحضره الفقیه از وی روایت آورده و از این روی رجال نویسان متأخر شیعه او را ممدوح شمرده اند. و لیکن معلوم نیست این مرد همان اسماعیل بن دینار باشد که ممدوح بودن وی ثابت است. (تنقیح المقال ج1 صص129-130).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی کثیر مدنی. او راست: کتاب عددالمدنی الاَخر. (در آیات قرآن). (ابن الندیم).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی محمد یحیی بن المبارک الیزیدی. یکی از ادبا و روات فضلا و شاعری مصنف. وی کتاب طبقات الشعراء را تصنیف کرد و عمر بن محمد بن سیف کاتب گوید: محمد بن عباس بن محمد بن ابی محمد از اشعار عمّ خویش اسماعیل بر ما انشاد کرد:
کلما رابنی من الدهر ریب
فاتکالی علیک یا رب فیه
انّ من کان لیس یدری افی المح
بوب صنعٌ له او المکروه
لحری بان یفوض ما یع
جز عنه الی الذی یکفیه
الاله البر الذی هو فی الرأ -
فة احنی من امه و ابیه
قعدت بی الذنوب استغفراللّ
ه مخلصاً و استوفیه
کم یوالی لها الکرامة والنع
مة من فضله و کم نعصیه.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج2 صص359-360). ابن الندیم گوید: او را پنجاه ورقه شعر است. و رجوع بالموشح ص29 و 140 و 285 و الفهرست ابن الندیم و رجوع به یزیدیین شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی مسعود. یکی از کبار محدثین. مأمون عباسی باسحاق بن ابراهیم نامه نوشت و ازو خواست که هفت تن از بزرگان محدثین را نزد او بفرستد و اسماعیل یکی از آنان بود. (ضحی الاسلام جزء 3 صص169-170). و رجوع به مناقب الامام احمدبن حنبل ص386 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی ویس المدنی. یکی از بزرگان محدثین معاصر احمدبن حنبل که اجابت محنت نکردند. (مناقب الامام احمدبن حنبل ص394). و رجوع بهمان کتاب ص108 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی یحیی هاشمی کوفی صیرفی. در منهج المقال و جامع الرواة از رجال شیخ طوسی نقل کرده اند که وی از اصحاب صادق (ع) شمرده شده ولی در نسخهء رجال، اسماعیل بن یحیی ضبط شده است. (تنقیح المقال ج1 ص130).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ابی یونس مدنی. حمدالله مستوفی او را در زمرهء «رواة ارباب الصحاح البخاری» آورده است. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص800).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن اثیرحلبی، ملقب بعمادالدین. رجوع باسماعیل بن احمدبن سعید... شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمد. ابن الجوزی در سیرة عمر بن عبدالعزیز بوسایطی از او و او نیز بوسایطی روایتی راجع بعمربن عبدالعزیز آورده است. (سیرة عمر بن عبدالعزیز چ 1331 ه . ق. ص43).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمد. مؤلف عقدالفرید از او روایتی آورده است. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان جزء 7 ص149).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمد متولی. شرطهء بغداد. رجوع باخبار الراضی بالله و المتقی بالله چ لندن ص135، 136، 139، 140 و 231 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اخ) ابن احمد آخری دهستانی. از روات است.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمد آنقروی. رجوع باسماعیل آنقروی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن اثیر حلبی. رجوع باسماعیل بن احمدبن سعید... شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن اسید ثقفی، مکنی بابی اسحاق. او راست تفسیر و مسند. وی برادر عبدالله است و از مکیین و بصریین و کوفیین (ابی کریب و طبقهء او) حدیث فراگرفت. و بربیع الاَخر سنهء282 ه . ق. درگذشت. رجوع بذکر اخبار اصبهان ج1 ص212 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن حسین بن علی بن موسی بن عبدالله بیهقی. وی از پدر و برادران خویش ابوسعید و ابوعبدالله سماع دارد و این دو نیز از پدر خود سماع دارند و مؤلف تاج العروس گوید من این را در نسخهء سنن الکبیر که بر پدر آنان حافظ قرائت شده بود، دیده ام. (تاج العروس: ب ه ق). امام بیهقی در تاریخ خود او را شیخ القضاة ابوعلی اسماعیل بن الامام المحدث احمدبن الحسین البیهقی یاد کرده و گوید با عبدالجباربن الحسن الجمحی البیهقی اختلاف داشته است و من شیخ القضاة را دیده ام و از وی احادیث سماع دارم. (تاریخ بیهق ص179).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن عبدالله الحیری(1) الضریر، مکنی به ابوعبدالله. یاقوت گوید او مفسر و مقری و واعظ و فقیه و محدث و زاهد و یکی از ائمهء مسلمین است. و حیره محلی بوده است به نیشابور که اکنون(2) خراب است. بنا بگفتهء عبدالغافربن اسماعیل مولد وی سنهء311 ه . ق. و وفات او بعد از سنهء 430 است. و او را در علوم قرآن و قراآت و حدیث و وعظ و تذکیر تصانیف مشهور است. صحیح بخاری را از ابوالهیثم ببغداد، سماع دارد و زاهر سرخسی از او روایت کند. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج2 ص256). او راست: تفسیر.
(1) - فی طبقات المفسرین للسیوطی (21): الخیری. و فی معجم البلدان (2:149): الخیر. (مارگلیوث).
(2) - زمان یاقوت.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمد اسلامبولی مصری حنفی. او راست: شرح الخلاصة الوافیة، و آن منظومه ایست در عروض و در مطبعهء تمدن بسال 1318ه . ق. بطبع رسیده است. معونة الرحمن فی مذهب ابی حنیفه النعمان و منظومه ای در فقه حنفی که در مصر بسال 1323 ه . ق. چاپ شده است. (معجم المطبوعات).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن محمد حسینی جرجانی ملقب بزین الدین. رجوع باسماعیل جرجانی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمد حجاری. از مردم وادی الحجارة (اندلس). وی از اهل فضل و محدث بود. (حلل السندسیة ج2 ص74).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمد سامانی، مکنی به ابوابراهیم (279-295 ه . ق.). مؤلف تاریخ بخارا آرد: ذکر بدایت ولایت امیر ماضی ابوابراهیم اسماعیل بن احمد السامانی: اولِ سلاطین سامانیانست و بحقیقت پادشاه سزاوار بااستحقاق بوده، مردی عاقل، عادل، مشفق، صاحب رأی و تدبیر و پیوسته با خلفا اظهار طاعت کردی و متابعت ایشان واجب و لازم دانستی، در روز شنبهء منتصف ربیع الاَخر سنهء سبع و ثمانین و مأتین (287 ه . ق.) عمرولیث را ببلخ اسیر کرد و بر مملکت مستولی گشت و مدت هشت سال پادشاهی کرد و در سنهء خمس و تسعین و مأتین (295) در بخارا بجوار رحمت حق پیوست علیه الرحمة و الغفران. و او را ولادت بفرغانه بوده است، در ماه شوال تاریخ بر دویست و سی و چهار. و چون او شانزده ساله شد پدر او وفات یافت و امیرنصر که برادر بزرگتر او بود او را بزرگ داشتی و او خدمت امیرنصر کردی و چون حسین بن الطاهر الطائی از خوارزم ببخارا آمد در ربیع الاَخر سال [ بر ] دویست و شصت بود [ و ] میان او و اهل بخارا حربها افتاد و بعد از پنج روز بر شهر دست یافت و با اهل بخارا عذر (؟) شهر و روستا کرد و بسیار کس را بکشت و خوارزمیان را برگماشت تا دزدی میکردند و مصادرت میکردند و بشب مکابرةً خانها را برمیزدند و جبایتهای(1) گران می نهادند و مال می ستدند، اهل بخارا با او بحرب بیرون آمدند و بسیار کس کشته شدند و از شهر مقدار دو دانگ بسوخت و چون اهل شهر دست قوی کردند او منادی کرد و امان داد و مردمان که جمع شده [ بودند ] و حرب را آماده گشته [ چون ] خبر امان بشنیدند پراکنده شدند و بعضی بروستا رفتند. چون حسین بن الطاهر دانست که مردم پراکنده شدند شمشیر اندرنهاد و خلقی عظیم را بکشت، باز غوغا کردند و حسین بن طاهر بهزیمت شد و همه روز حرب کردند، چون شب شد او درِ کوشک را محکم کرد و خلق درِ کوشک را نگاه میداشتند تا وی را بگیرند [ و ]او خراج بخارا بتمامی گرفته بود همه درم غدرفی و در میان سرای ریخته بود و میخواست که بنقره صرف کند زمان نیافت و آن شب دیوار را سوراخ کرد و بگریخت با کسان خویش برهنه و گرسنه و آن درمهای غدرفی بماند، مردمان خبر یافتند، اندر آمدند و آن مال غارت کردند و بسیار کس از آن مال توانگر شدند چنانک اثر آن در فرزندان ایشان بماند و اندر شهر گفتندی فلان کس توانگر سرای حسین بن طاهر است و بعد از آن بگریخت و پس از وی فتنهای دیگر و حربها با اهل بخارا هر کس را بسیار شد اهل علم و صلاح از بخارا بنزدیک ابوعبدالله الفقیه پسر خواجه ابوحفص کبیر رحمة اللهعلیه جمع شدند و وی مبارز بود، با وی تدبیر کردند در کار بخارا و بخراسان امیری نبود و یعقوب بن لیث خراسان را بغلبه گرفته بود و [ ببخارا ]رافع بن هرثمه با وی حرب میکرد و بخراسان نیز فتنه بود و بخارا خراب میشد از این فتنها، پس ابوعبدالله پسر خواجه ابوحفص نامه ای کرد بسوی سمرقند بنصربن احمدبن اسد السامانی و او امیر سمرقند و فرغانه بود از او ببخارا امیر خواستند، او برادر خویش اسماعیل بن احمد را ببخارا فرستاد. چون امیر اسماعیل بکرمینه رسید چند روز آنجا مقام کرد و رسول فرستاد ببخارا بنزدیک حسین بن محمد الخوارجی که امیر بخارا بود، چند بار رسول او میرفت و می آمد تا قرار بدان افتاد که امیر اسماعیل امیر بخارا باشد و حسین[ بن محمد ] الخوارجی خلیفهء او شود و لشکر او در این معنی طاعت نمودند، امیر اسماعیل منشور خلافت خویش بنزدیک خوارجی فرستاد با علم و خلعت و خوارجی را با این علم و خلعت در شهر بخارا بگردانید و اهل شهر شادی نمودند و این روز سه شنبه بود و روز آدینه خطبه بنام نصربن احمد خواندند و نام یعقوب لیث از خطبه بیفکندند پیش از اندرآمدن امیر اسماعیل ببخارا و آن روز آدینهء نخستین بود از ماه مبارک رمضان سال بر دویست و شصت و پسر خواجه ابوحفص کبیر رحمهماالله بیرون آمد باستقبال و اشراف بخارا از عرب و عجم همه با وی بودند تا بکرمینه، و ابوعبدالله بفرمود تا شهر را بیاراستند و امیر اسماعیل از آمدن ببخارا پشیمان شده بود از آنکه با وی حشم بسیار نبود و بخارا شوریده و غوغا برخاسته بود و معلوم نبودش که اهل بخارا بدل با وی چگونه اند. چون ابوعبدالله بن [ خواجه ]ابوحفص بیرون آمد و با کرمینه برفت دل وی قوی شد دانست که ابوعبدالله هرچه کند اهل شهر آنرا باطل نتوانند کردن، عزم قوی گردانید، ابوعبدالله او را بسیار مدحها گفت و دل [ وی ] قوی گردانید، چون او را بشهر اندر آوردند معظم و مکرم داشتند و فرمود تا اهل شهر زر و سیم [ بسیار ] بر وی نثار کردند و امیر اسماعیل حسین الخوارجی را بگرفت و بزندان فرستاد و آن غوغا پراکنده شد بقدرت خدای تعالی.
ذکر در آمدن امیر اسماعیل (رحمه الله) ببخارا: [ در ] روز دوشنبه دوازدهم ماه [ مبارک ]رمضان سال بر دویست و شصت بود و بدان سبب شهر قرار گرفت و اهل بخارا از رنج بیرون آمدند و براحت پیوستند [ و ] در همین سال امیر نصربن احمد را منشور ولایت همهء اعمال ماوراءالنهر از آب جیحون تا اقصی بلاد مشرق بیاوردند، از خلیفه موفق بالله و خطبهء بخارا بنام امیر نصربن احمد و بنام امیر اسماعیل گفتند و نام یعقوب لیث صفار از خطبه افتاده بود و امیر اسماعیل مدتی ببخارا باشید و بعد از آن بسمرقند رفت بی آنکه از امیر نصر او را فرمان بودی، پسر برادر خود را بر بخارا خلیفه [ کرد ] ابوزکریا یحیی بن احمدبن اسد چون به ریشخن(2) رسید امیر نصر خبر یافت، ناخوش آمدش بجهت آنکه بی دستوری بود فرمود تا [ او را ] استقبال کردند ولیکن خود بیرون نیامد و هیچ اکرام نکرد و فرمود تا او را بحصار سمرقند فرود آوردند و صاحب شرطی سمرقند باسم او کردند و همچنان بر وی [ در ] خشم بود و امیر اسماعیل بسلام رفتی چنانک پیش از رفتن بخارا چنان نبود و محمد بن عمر را خلیفهء وی کردند [ و ] امیر اسماعیل بسلام آمدی و ساعتی بایستادی و باز برفتی و امیر نصر با وی هیچ سخن نگفتی تا بر این حالت سیزده ماه برآمد پسر عم وی محمد بن نوح را و عبدالجباربن حمزه را بشفاعت آورد تا او را ببخارا بازفرستاد و عصمت بن محمد المروزی را وزیر وی کرد و فضل بن احمد المروزی را دبیر وی گردانید و امیر نصر با [ همه ] وجوه [ اعیان ] و ثقات سمرقند بمشایعت او بیرون آمدند و در این اثنا امیر نصر روی سوی عبدالجباربن حمزه کرد و گفت یا ابالفتح این کودک را که ما همی فرستیم تا ما از وی چه خواهیم دیدن. عبدالجبار گفت چنین مگوی که او بندهء تست [ بشرط آنکه هر چه فرمایی امیر اسماعیل همان کند و هرگز با تو خلاف نکند. گفت چنانست بحقیقت که من میگویم. عبدالجبار گفت باز چه حکم کرده ای؟ امیر نصر گفت اندر چشمها و شمایل وی خلاف و عصیان همی بینم ]. امیر اسماعیل چون ببخارا رسید اهل بخارا استقبال کردند و به اعزاز تمام او را بشهر درآوردند و یکی از دزدان خلقی را بخود گرد کرده بود و از اوباشان و رندان روستا چهارهزار مرد جمع شده بود[ ند ] و همه در میان رامتین و برکد راه میزدند و نزدیک بود که قصد شهر کنند، امیر اسماعیل حسین بن العلاء را که صاحب شرط او بود و حظیرهء بخارا وی نهاده بود و کوی علاء را بوی بازمیخوانند بحرب این دزدان فرستاد و از اهل بخارا بزرگان و مهتران با وی یار شدند و رفتند و حرب کردند و دزدان [ را ] هزیمت کردند و حسین بن العلا بر ایشان نصرت یافت و کلانتر دزدان را بگرفت و بکشت و سر وی را بیاورد [ و ] جماعتی از آنها که با وی یار بودند بگرفت امیر اسماعیل ایشان را بند کرد و بسمرقند فرستاد [ و ] چون از این کار فارغ شد[ ند ] خبر داد[ ند ] که حسین بن طاهر باز با دوهزار مرد بآموی آمده است و قصد بخارا کرده امیر اسماعیل لشکر جمع کرد آنچه توانست [ و ] بحرب رفت، خبر دادند که حسین[ بن ] طاهر از جیحون بگذشت با دوهزار مرد خوارزمی. امیر اسماعیل برنشست و بیرون [ آمد ] و حرب سخت کردند و حسین بن طاهر هزیمت شد و از لشکر وی بعضی کشته شد[ ند ] و بعضی بآب غرق شد[ ند ] و هفتاد مرد اسیر شد[ ند ] و این حرب نخستینِ امیر اسماعیل بود [ که کرد ]. چون بامداد شد [ امیر ] اسیران را بخواند و هر مردی را یک جامه کرباس داد و بازفرستاد. حسین[ بن ] طاهر بمرو رفت و امیر اسماعیل ببخارا بازآمد و در حال ملک تأمل کرد [ و معلوم کرد ] که او را با مهتران بخارا چندان حرمتی زیادت نیست و بچشم ایشان هیبتی نیست و از جمع شدن ایشان منفعتی به وی راجع نخواهد شد، صواب چنین دید که جماعتی از مهتران بخارا [ را ] بخواند و گفت باید که از بهر من بسمرقند روید و پیش امیر نصر بگویید و عذر از من بخواهید. ایشان گفتند سمعاً و طاعة. روزی چند امان خواستند و بعد از آن برفتند و این جماعت امیران بخارا بودند، پیش از امیر اسماعیل ابومحمد بُخارْخُدات خود پادشاه بخارا بود و ابوحاتم یساری بغایت توانگر بود و بسبب مال بسیار ایشان را اطاعت نداشتی. بزرگان بخارا با این هر دو بسمرقند رفتند، امیراسماعیل نامه کرد بامیر نصر تا ایشان را بند کند و بزندان فرستد تا وی ملک بخارا تواند داشت، امیر نصر همچنان کرد و آن قوم را روزگاری در آنجا بازداشت تا آنگاه که بخارا قرار گرفت. امیر اسماعیل باز بامیر نصر [ نامه ] کرد [ و ایشان را طلبید و از بعد آن امیر اسماعیل ایشان را ] نیکو داشتی و حاجتهای ایشان را روا کردی و رعایت حقوق ایشان [ را ] بر خویشتن واجب دیدی و نصربن احمد بر اسماعیل وظیفه نهاده بود از اموال بخارا در سالی پانصدهزار درم و از بعد آن او را حربها افتاد و آن مال خرج شد و نتوانست فرستادن دیگران. امیر نصر قاصدان فرستاد بطلب آن مال و وی نفرستاد میان ایشان، بدین سبب ناخوشی پدید آمد، [ امیر ] نصر لشکر جمع کرد و نامه فرستاد بفرغانه بنزدیک برادر خود ابوالاشعث و بخواندش با لشکر بسیار و نامه ای دیگر به شاش [ فرستاد به ] برادر دیگر ابویوسف یعقوب بن احمد تا با لشکر خود بیاید و ترکان اسپیجاب را نیز بیارند و لشکر عظیم جمع کرد، آنگاه روی ببخارا نهاده در ماه رجب سال بر دویست و هفتاد و دو بود، چون امیر اسماعیل خبر یافت بخارا را خالی کرد و به فَرَب رفت از جهت حرمت برادر امیر نصر ببخارا آمد، چون امیر اسماعیل را نیافت به بیکند رفت و آنجا فرود آمد، اهل بیکند استقبالش کردند و زر و سیم برو نثار کرد و نزلها بسیار بیرون آوردند و میان امیر اسماعیل و رافع بن هرثمه که بدان تاریخ امیر خراسان بود دوستی بود، امیر اسماعیل به وی نامه کرد و از وی یاری خواست، رافع با لشکر خود بیامد و جیحون یخ کرده بود از روی یخ بگذشت چون امیر نصر خبرآمدن رافع یافت ببخارا بازآمد و امیر اسماعیل با رافع اتفاق کرد که روند و سمرقند را بگیرند. این خبر بامیر نصر رسید بتعجیل بطوایس رفت و سر راه بگرفت، امیر اسماعیل با [ رافع ] براه بیابان رفتند و همه روستاهای بخارا بتصرف امیر نصر بود و ایشان اندر بیابان طعام و علف نمی یافتند و آن سال قحط بود و کار بر ایشان دشوار شد تا اندر لشکر ایشان یک نان به سه درم شد و خلقی عظیم از لشکر رافع بگرسنگی هلاک شدند و امیر نصر نامه کرد بپسر خود احمد بسمرقند تا وی از سغد سمرقند غازیان را جمع میساخت و اهل ولایت امیر اسماعیل را علف ندادند و گفتند اینها خارجیانند حلال نباشد نصرت دادن ایشان، و امیر نصر بسبب آمدن رافع تنگ دل شده بود، امیر نصر بکرمینه رفت و ایشان بر اثر او میرفتند که رافع را کسی نصیحت کرد که تو ولایت مانده ای و اینجا آمده ای اگر ایشان هر دو برادر با یکدیگر بسازند و ترا در میان گیرند تو چه توانی کردن؟ رافع از این سخن ترسید و رسول فرستاد بنزدیک امیر نصر و گفت من بحرب نیامده ام، بر آن آمده ام تا در میان شما صلح کنم، امیر نصر را این سخن خوش آمد، صلح کردند بدان که امیر کسی دیگر بود بخارا را و امیر اسماعیل عامل خراج بود و اموال دیوان و خطبه بنام وی نبود و هر سالی پانصدهزار درم بدهد و نصربن احمد را بخواند و اسحاق بن احمد را خلعت داد و امیر بخارا به وی داد و امیر اسماعیل بدان رضا داد و امیر نصر بازگشت و رافع نیز بخراسان رفت و این در سال دویست و هفتاد و سه بود. چون از این حال پانزده ماه برآمد امیر نصر کس فرستاد بطلب مال، امیر اسماعیل مال بازگرفت و نفرستاد، امیر[ نصر ]نامه کرد برافع که وی ضمان کرده بود. رافع نیز نامه ای بامیر اسماعیل کرد، بدین معنی امیر [ اسماعیل ] التفات نکرد، امیر نصر دیگرباره لشکرها جمع کرد همه از [ اهل ]ماوراءالنهر و ابوالاشعث از فرغانه بیامد و دیگرباره روی ببخارا آوردند بهمان طور پیش و روی ببخارا نهاد، چون بکرمینه رسید امیر اسماعیل نیز لشکر خود جمع کرد و بطوایس رفت و حرب اندر پیوست و کارزار سخت شد و اسحاق بن احمد به فَرَب بهزیمت رفت، امیر اسماعیل حمله ای قوی کرد بر اهل فرغانه و ابوالاشعث بهزیمت رفت تا سمرقند، اهل سمرقند خواستند او را بگیرند از آنک برادر خود را مانده بود. ابوالاشعث از سمرقند بازگشت و به ربنجن آمد و امیر اسماعیل احمدبن موسی مرزوق را اسیر کرد و ببخارا فرستاد و دیگرباره لشکر بخارا هزیمت شد و امیر اسماعیل بر جای ایستاده بود و با وی اندک مردم مانده بودند و از معرفان سیماءالکبیر با وی بود، امیر اسماعیل کس فرستاد و از غلامان و موالیان هرکه گریخته بود همه را جمع کرد و اسحاق بن احمد را از فرب بازآورد و از غازیان بخارا دوهزار مرد نیز بیرون آمدند و لشکری قوی جمع کردند و همه را علوفه بداد و امیر نصر به ربنجن رفت و کار لشکر بساخت و بازگشت و امیر اسماعیل پیش وی بازرفت به دیهه وازبدین و آنجا جمع شدند و حرب درپیوستند روز سه شنبه پانزدهم ماه جمادی الاَخر سال بر دویست و هفتاد و پنج. امیر اسماعیل بر لشکر فرغانه ظفر یافت و ابوالاشعث بهزیمت رفت و لشکر همه هزیمت شده بودند و امیر نصر با مردم اندک بماند، وی نیز بهزیمت شد، امیر اسماعیل جماعتی از خوارزمیان [ را ] بانگ برزد و از امیر نصر دور کرد و از اسب فرود آمد و رکاب او بوسه داد و سیماءالکبیر غلام پدر ایشان بود و سپهسالار امیر را خبر داد از حال، و سیماءالکبیر کس فرستاد [ و امیر اسماعیل را خبر داد از این حال ]، نصربن احمد از اسب فرود آمد و نهالین بیفکند و بنشست و امیر اسماعیل برسید و خویشتن از اسب بینداخت و پیش آمد و نهالین را بوسه داد و گفت یا امیر حکم خدای این بود که مرا بر تو بیرون آورد و ما امروز بچشم خویش می بینیم این کار بدین عظیمی را. امیر نصر گفت ما متعجبیم بدین کار که تو آوردی که طاعت امیر خود نداشتی و فرمانی که خدای تعالی برتو کرده بود نگذاردی، امیر اسماعیل گفت مقرم که خطا کردم و گناه همه مراست و تو اولیتری بفضل که این گناه بزرگ از من درگذرانی و عفو کنی، ایشان در این سخن بودند که برادر دیگر اسحاق بن احمد برسید و از اسب فرود نیامد. امیر اسماعیل گفت یا فلان خداوندگار خویش را فرونایی؟ دشنام دادش و خشم گرفت بر وی اسحاق زود فرود آمد و در پای نصر افتاد و زمین بوسه داد و عذر خواست که این اسب من توسن است و از وی زود فرو نتوان آمد، این سخن تمام کرد، امیر اسماعیل گفت یا امیر صواب آنست که زود بمقر عز خویش بازگردی پیش از آنکه این خبر آنجا رسد و رعیت بشورند در ماوراءالنهر، امیرنصر گفت یا اباابراهیم این تویی که مرا بجای خویش میفرستی، امیر اسماعیل گفت این نکنم چکنم و بنده را با خداوندگار خویش جز این معامله نشاید کردن، هرچه که مراد تو باشد. و امیر نصر سخن میگفت و آب از چشم او می بارید و پشیمانی میخورد بر آنچه رفته بود و بر خونهای ریخته شده، آنگاه برخاست و برنشست امیر اسماعیل و برادر اسحاق رکابها گرفتند و او را بازگردانیدند و سیماءالکبیر و عبدالله بن مسلم را بمشایعه فرستاد، یک منزل رفتند، امیر نصر ایشان را بازگردانید و بسمرقند رفت و آن روز که نصربن احمد اسیر بود همچنان سخن میگفت. با آن قوم [ که ] در ایامی که امیر بود [ و ] بر تخت نشسته بود و ایشان بخدمت پیش او ایستاده بودند. [ و ]امیر نصر از بعد آن بچهار سال وفات یافت هفت روز مانده بود از ماه جمادی الاول در سال دویست و هفتاد و نه و امیر اسماعیل را خلیفه کردند بر جملهء اعمال ماوراءالنهر و برادر دیگر و پسر خویش را بفرمان او کرد و چون امیر نصر از دنیا برفت امیر اسماعیل از بخارا بسمرقند رفت و ملک راست کرد و پسر او احمد[ بن نصر ] را خلیفهء خود بنشاند و وی از آنجا غزو پیش گرفت و امیر اسماعیل ببخارا آمده بود بیست سال تا آنگاه که برادر او از دنیا برفت و جمله ماوراءالنهر به وی داد و چون خبر وفات امیر نصر بامیرالمؤمنین معتضد بالله رسید منشور عمل ماوراءالنهر بامیر اسماعیل بداد در ماه محرم بتاریخ دویست و هشتاد و وی بهمین تاریخ بحرب بطراز رفت و بسیار رنج دید و بآخر امیر طراز بیرون آمد و اسلام آورد با بسیار دهقانان و طراز گشاده شد و کلیسای بزرگ را مسجد [ جامع ] کردند و بنام امیرالمؤمنین متعضد بالله خطبه خواندند و امیر اسماعیل با بسیار غنیمت ببخارا آمد و هفت سال پادشاهی کرد [ و ] امیر ماوراءالنهر بود تا آنگاه که عمرولیث بزرگ شد و بعضی از خراسان بگرفت و روی بغزو نهاد و علی بن الحسین که امیر بود از احمد که امیر کوزکانیان بود یاری خواست جواب نیکو نیافت از جیحون بگذشت و نزدیک امیر اسماعیل آمد ببخارا، امیر شاد شد و وی [ را ]پیش رفت با سپاه و به اعزاز و اکرام ببخارا درآورد و بسیار نعمت بنزد وی فرستاد و علی بن الحسین به فرب رفت و سیزده ماه باشید [ و ] امیر اسماعیل پیوسته نزدیک او هدیها فرستادی و وی را نیکو داشتی و علی بن الحسین آنجا میبود تا پسرش هم او را بکشت در حرب. عمرولیث نامه کرد به ابوداود که امیر بلخ بود و باحمدبن فریغون که امیر کوزکانیان بود و بامیر اسماعیل که امیر ماوراءالنهر بود و مر ایشان را بطاعت خویش خواند و عهدهای نیکو کرد و اینها بفرمان او پیش رفتند [ و ] خدمت نمودند، رسول بنزدیک امیر اسماعیل آمد و نامه بداد و از طاعت نمود امیر بلخ و امیر کوزکانیان خبر داد و گفت تو بدین طاعت نمود سزاوارتری و بزرگوارتر و قدر پادشاهی تو بهتر دانی که پادشاه زاده ای. امیر اسماعیل جواب داد که خداوند تو بدان نادانیست که مرا با ایشان یکی میکند و ایشان مرا بنده اند جواب من بشمشیر[ تر ] است و میان من و او جز حرب نیست، بازگرد و او را خبر ده تا اسباب حرب ساز کند. عمرولیث با امیران و بزرگان تدبیر کرد و از ایشان یاری خواست در کار امیر اسماعیل و گفت دیگر کسی باید فرستادن و سخنان خوش باید گفتن و وعده های خوب باید کردن، پس جماعتی از مشایخ نشابور را از خاصگان خویش بفرستاد و نامه بنوشت و در نامه یاد کرد که هر چند امیرالمؤمنین این ولایت ما را داد ولیکن [ ترا ] با خود شریک کردم در ملک باید که مرا یار باشی و دل با من خوش داری تا هیچ بدگوی میان ما راه نیابد و میان [ ما ] دوستی و یگانگی بود [ و ] آنچه پیش از این گفته بودیم از راه گستاخی بود از سر آن درگذشتیم باید که ولایت ماوراءالنهر نگاه داری که سرحد دشمن است و رعیت [ را ] تیمار داری و ما آن ولایت را بتو ارزانی داشتیم و جز خشنودی و آبادانی خان و مان تو نخواهیم، و از معروفان نشابور چندی را فرستاد و پیش پدر رفت و عهد کرد و ایشان را بر خود گواه گرفت و گفت ما را بر هیچکس اعتماد نیست جز بر تو، باید که تو نیز بر ما اعتماد کنی و با ما عهد کنی تا میان ما دوستی استوار گردد، و چون خبر عمرولیث بامیر رسید بلب جیحون فرستاد و رها نکرد تا از آب بگذرند و چیزی که آورده بودند [ از ]ایشان نگرفتند و نیاوردند و آنرا بخواری بازگردانیدند و عمرولیث را خشم آمد حرب را راست ساخت و علی بن سروش را که سپهسالار او بود با سپاه فرمود که برود و بآمویه لشکر را فرود آرد و بگذشتن شتاب نکند تا آنگاه که بفرمایم و از پس او سپهسالار دیگر محمد بن لیث با پنج هزار مرد بفرستاد و گفت با علی بن سروش تدبیر کنید و سپاه را بدارید و هر که از آنجا با امان آید امان دهید و نیکو دارید و کشتیها ساخته کنید و جاسوسان فرستید، و عمرولیث [ لشکرها ] پیاپی میفرستاد [ و ] چون امیر اسماعیل خبر یافت از بخارا با بیست هزار مرد تاختن کرد و بلب جیون بگذشت بشب و علی بن سروش خبر یافت زود برنشست و سپاه را سلاح داد و پیادگان را پیش فرستاد و حرب درپیوست و از هر سو لشکر امیر اسماعیل می درآمد [ و ]حرب سخت شد و محمد بن علی بن سروش برگشت و او نیز گرفتار شد و از معروفان نشابور بسیار گرفتار شدند و دیگر روز امیر اسماعیل سپاه عمرولیث را بنواخت و علوفه داد و همه را بنزدیک عمرو فرستاد و بزرگان لشکر با امیر اسماعیل گفتند اینها که با ما حرب کردند چون بگرفتی همه را خلعت دادی و بازفرستادی. امیر اسماعیل گفت چه خواهید از این بیچارگان، بمانید تا بملک خویش بروند ایشان هرگز بحرب شما بازنیایند و دیگران دل تباه کنند و امیر اسماعیل بازگشت و با [ بسیار ] سیم و جامه و زر و سلاح ببخارا آمد و بعد آن یک سال عمرولیث بنشابور باشید غمناک و اندوهگین و پشیمان و میگفت من کین علی سروش و پسر بازخواهم، و چون امیر اسماعیل خبر یافت که عمرولیث [ تدارک ] حرب میسازد وی مر سپاه خویش را گرد کرد و علوفهء ایشان بداد و از هر سو روی بایشان نهاد [ و ]مر اهل و نااهل را و جولاهه همه را علوفه بداد و مردم را از این سخت می آمد و میگفت با این لشکر بعمرولیث حرب خواهد کردن، و این خبر بعمرولیث رسید شاد شد بلب جیحون بود، منصور قراتکین و پارس بیکندی از خوارزم بآمویه آمدند و از ولایت ترکستان و فرغانه سی هزار مرد [ رسید ] و بیست و پنج ذی القعدة محمد بن هارون را با مقدمهء لشکر فرستاد و خود روز دیگر بیرون رفت و از جیحون بگذشت و سپاه از هر جای بآمویه گرد کرد و از بخارا بشهر خوارزم رفتند [ و ] تا دوشنبهء دیگر کار راست کردند و از آنجا روی ببلخ آوردند و عمرولیث شارستان حصار بگرفت و خود پیش شارستان سپاه فرود آورد و لشکر برده گرد برگرد خندق بگرفت و چند روز بود تا سپاه درآمد و باره ها استوار کرد و بمردم چنان نمود که من از شهر شما کردم و مردم را دل خوش کرد و امیر اسماعیل علی بن احمد را به فاریاب فرستاد و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند و بسیار مال بیاوردند و از هر جای کسان فرستادند تا کسان عمرولیث را میکشتند و مال می آوردند و امیر اسماعیل به علیاباد بلخ فرود آمد و سه روز آنجا مقام کرد و از آنجا لشکر برداشت و چنان نمود که بنمازگاه خواهد فرود آمد و آن راه [ را ] فراختر فرمود کردند. چون عمرولیث چنان بدید آن جانب دروازه ها استوار کرد و لشکر بدان جانب پیش داشت و منجنیقها و عرادها بدان جانب راست کرد و براه نمازگاه کمین نهاد و جای لشکر را مشغول کرد، پس چون بامداد [ شد ]امیر ماضی راه بگردانید و براه دیگر بدر شهر [ رفت ] و بپل عطا فرود آمد. عمرولیث از این کار بتعجب ماند و منجنیقها نیز بدان جانب بایست بردن و امیر اسماعیل سه روز آنجا باشید و بفرمود تا آب از شهر برگرفتند و دیوار همی افکندند و درختان همی کندند و راهها را پست کردند تا روز سه شنبه بامداد که امیر اسماعیل باندک سپاه برنشست و به در شهر رفت. عمرولیث بیرون آمد و حرب درپیوست و حرب سخت شد و لشکر وی بهزیمت شدند و لشکر در پی ایشان همی تاخت و بعضی را همی کشتند و بعضی را میگرفتند تا به هشت فرسنگ بلخ برسیدند. عمرولیث را دیدند با دو چاکر، یکی بگریخت و آن دیگر بعمرولیث درآویخت. پس عمرولیث را بگرفتند و هر کس میگفت که عمرولیث را من گرفتم، عمرولیث گفت مرا این چاکر من گرفته است و عمرولیث مر آن چاکر را پانزده دانه مروارید داده است قیمت هر یکی هفتادهزار درم. آن مرواریدها از آن غلام بستدند، و گرفتن عمرولیث چهارشنبه بود دهم ماه جمادی الاول سال دویست و هشتاد و هشت، و عمرولیث را پیش امیر اسماعیل آوردند، عمرولیث خواست که پیاده شود، امیر ماضی دستوری نداد و گفت امروز با تو آن کنم که مردمان عجب دارند و بفرمود تا عمرولیث را بسراپرده فرود آوردند و برادر خویش را بنگاه داشتن او فرستاد و از پس چهار روز امیر را بدید. عمرولیث را بپرسیدند که چگونه گرفتار شدی؟ گفت همی تاختم اسبم فروماند فرود آمدم و خفتم، دو غلام دیدم بسر من ایستاده، یکی از ایشان تازیانه رها کرد و بر بینی من بنهاد، [ گفتم ] از این پیرمرد چه میخواهی؟ سوگند دادم مر ایشان را که مرا هلاک نکنند فرود آمدند و پای [ مرا ]بوسه دادند و مرا زینهار دادند، یکی از ایشان مرا با اسب نشاند و مردمان جمع آمدند و گفتند با تو چیست؟ گفتم با من چند مروارید است قیمت هر یکی هفتادهزار درم و انگشتری خویش بدادم و موزه از پای من بیرون کردند لختی گوهرهای گرانبها یافتند و سپاه مرا اندریافت و محمدشاه مردمان را از من بازهمیداشت، و در این میان امیر اسماعیل را دیدم از دور خواستم که فرود آیم بجان و سر خویش سوگند دادم که فرومآی. دل من قرار گرفت و مرا بسراپرده فرود آورد و ابویوسف با من نشست و مرا بازداشت و چون آب خواستم مرا جلاب دادند و در حق من انواع اعزاز و اکرام نمودند. پس امیر اسماعیل نزدیک من اندرآمد و مرا بنواخت و عهد کرد که ترا نکشم و بفرمود تا مرا در عماری نشانند و بحرمت بشهر رسانند و بشب [ مرا ] بشهر سمرقند درآورند، چنانک از اهل سمرقند هیچکس را خبر نبود. و امیر اسماعیل انگشتری من بخرید از آن کس که با وی بود بسه[ هزار ] درم و بهای آن بداد و نزدیک من فرستاد و نگین انگشتری یاقوت سرخ بود، و عمرولیث گفت که روز حرب با من چهل هزار درم بود که در جنگ بردند و من بر اسبی بودم که پنجاه فرسنگ رفتی و بسیار آزموده بودم، امروز [ همان اسب ] چنان سست همی رفت [ که ] خواستم فرود آیم پایهای [ اسب ] بجوی فروشد از اسب فروافتادم و از خویشتن نومید گشتم چون آن [ هر ] دو [ چاکر ] قصد من کردند آن کس که با من بود او را گفتم بر اسب من بنشین [ و بگریز ]، وی بر اسب من بنشست، نگاه کردم چون ابر همی رفت. دانستم که آن [ از ]بی دولتی من بوده است عیب اسب نیست. عمرولیث امیر اسماعیل را گفت من ببلخ ده خروار زر پنهان کرده ام بفرمای تا بیاورند که امروز بدان سزاوارتری. اسماعیل کس فرستاد و بیاوردند، جمله را بنزدیک عمرولیث فرستاد و امیر اسماعیل را [ رحمه الله ] هر چند الحاح کردند هیچ قبول نکرد و نامهء امیرالمؤمنین بسمرقند رسید بطلب عمرولیث. عنوان نامه چنین بود که [ من ] عبدالله بن الامام ابوالعباس المعتضد بالله امیرالمؤمنین الی ابی[ ابراهیم ] اسماعیل بن احمد مولی امیرالمؤمنین. چون نامه بامیر اسماعیل رسید اندوهگین شد از جهت عمرولیث فرمان خلیفه را رد نتوانست کردن. فرمود تا عمرولیث [ را ] در عماری [ نشانده ]ببخارا آوردند و امیر اسماعیل از شرم روی به وی ننمود و کس فرستاد که [ اگر ] حاجتی داری بخواه. عمرولیث گفت فرزندان مرا نیکو دار [ و این کسانی که مرا میبرند وصیت کن تا ایشان مرا نیکو دارند ]، امیر اسماعیل همچنان کرد و در عماری او را ببغداد فرستاد و چون ببغداد رسید خلیفه او را بصافی خادم سپرد و وی دربند می بود پیش صافی خادم تا آخر عهد معتضد و وی دو سال در زندان بود تا کشته شد بتاریخ دویست و هشتاد. و چون امیراسماعیل عمرولیث را نزدیک خلیفه فرستاد خلیفه منشور خرسان به وی فرستاد [ و ] از عقبهء حلوان و ولایت خراسان و ماوراءالنهر و ترکستان و سند و هند و گرگان همه او را شد و بر هر شهری امیری نصب کرد و آثار عدل و سیرت خوب ظاهر کرد و هرکه ظلم کردی بر رعیت گوشمال دادی و هیچکس از آل سامان باسیاست[ تر ] از وی نبود، با آنکه زاهد بود در کار ملک هیچ محابا نکردی و پیوسته خلیفه را طاعت نمودی و در عمر خویش یک ساعت بر خلیفه عاصی نشد و فرمان او را بغایت استوار داشتی، و امیر اسماعیل بیمار شد و رنج او بیشتر از رطوبت بود. اطباء گفتند هوای جوی مولیان تراست، او را بدیه زرمان بردند که از خاصهء ملک او [ بود ] و گفتند آن هوا او را موافق تر باشد و امیر آن دیه را دوست داشت و بهر وقت آنجا رفتی بشکار و آنجا باغی ساخته بود و مدتی آنجا بیمار بود تا وفات یافت [ تا ] او هم در آن باغ [ بود ] بزیر کوزن بزرگ (؟) در پانزدهم ماه صفر بسال دویست و نود و پنج. و وی بیست سال امیر خراسان بود و مدت حکومت او سی سال بود. خدای تعالی بر وی رحمت کناد که در ایام وی بخارا دارالملک شد و همهء امیران آل سامان حضرت خویش ببخارا داشتند و هیچ از امیران خراسان ببخارا مقام نکردند پیش از وی. و وی ببخارا مقام داشتن مبارک داشتی و دل وی بهیچ ولایت نیارامیدی جز ببخارا [ و هر کجا بودی گفتی شهر ما چنین و چنین، یعنی بخارا ] و بعد از وفات وی پسر او بجای [ او ] بنشست و او را لقب امیر ماضی کردند. (ترجمهء تاریخ بخارا صص 91 - 110).
امیر اسماعیل بن احمد را معمولاً مؤسس دولت سامانی میدانند زیرا که پس از مرگ برادر بزرگ [ نصر ] بر سراسر ماوراءالنهر امارت یافته و سایر امرای جزء سامانی فرمان او را گردن نهاده اند، بخصوص که او در ایام امارت خویش ممالک سامانی را وسعت بخشیده و خراسان، گرگان، طبرستان، سیستان، ری و قزوین را هم بر قلمرو سابق خود افزوده است. اسماعیل چه قبل از وفات برادر و چه پس از مرگ او اکثر اوقات خویش را با کفار حدود شمالی بلاد سامانی بجهاد و غزا میگذرانیده چنانکه در سال بعد از فوت نصر یعنی در سال 280ه . ق. با یکی از خانان ترکستان بجنگ پرداخت و پس از غلبه بر او پدر و زوجهء وی را به اسیری بسمرقند آورد وغنایم کثیر در این واقعه نصیب لشکریان او شد تا آنجا که بهر یک قریب 1000 درهم رسید. وقایع دورهء امارات امیر اسماعیل سه رشته جنگهاست: 1- جنگ با عمرو لیث صفاری و دست یافتن بر او در سال 287. 2- جنگ او با محمد بن زید داعی و لشکرکشی او بتوسط محمد بن بن هارون سرخسی بگرگان و طبرستان در همین سال 287 که منتهی بقتل داعی و فتح گرگان و طبرستان و ضمیمه شدن این نواحی ببلاد سامانیان گردید. 3ـ لشکرکشی او بعزم دفع محمد بن هارون که پس از یکسال و نیم حکومت در طبرستان از جانب اسماعیل در سال 288 بر مخذوم خود عاصی شده بود. در نتیجهء این لشکرکشی اسماعیل ری و قزوین را هم بتصرف خود آورد. اسماعیل پس از مراجعت از ری و قزوین بماوراءالنهر بقیهء ایام خود را صرف جهاد در طرف توران کرد و چند نوبت بآن سمت تاخت و هر بار اسرا و غنایم بسیار گرفت و پیوسته باین حال بود تا در صفر سال 295 درگذشت. امیراسماعیل علاوه بر شجاعت و همت و جوانمردی بسیار پرهیزکار و خداترس و دیندار بود لشکریان وی شب و روز بخواندن دعا و نماز و عبادت اشتغال داشتند و خود او نیز سعی داشت که جنگهای وی همه جنبهء جهاد وغزو داشته باشد و بهمین جهت است که بعض مورخین اسماعیل را سالار غازیان نامیده اند.
درباب پرهیزکاری و عدالت و بی طمعی و سلامت نفس اسماعیل حکایات عدیده منقولست. مهابت او در دل لشکریان بی اندازه بود و سپاهیان وی که همه بهمین سیره تربیت شده بودند بی اجازه امیر سامانی و از بیم مؤاخذهء او جرأت تخطی و تجاوز نداشتند.
اسماعیل محب علما و دانشمندان نیز بود و در ترویج و ترقی علوم و معارف جداً می کوشید. و با زیردستان بنرمی و شفقت مدارا میکرد. رجوع بقاموس الاعلام ترکی و رجوع به اخبارالراضی بالله و المتقی لله من کتاب الاوراق لابی بکر محمد بن یحیی الصولی چ هیورث، دن ص232 و فهرست ترجمهء تاریخ بخارا واعلام زرکلی (سامانی) و کامل ابن اثیر ج8 ص2 و تاریخ بیهق ص67 و فهرست مجمل التواریخ والقصص و فهرست تاریخ سیستان و سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص138 بخش انگلیسی و تاریخ گزیده ج1 ص379ـ381 و 837 و چهار مقاله چ لندن ص98، 126 و 160 و فهرست احوال و آثار رودکی تألیف نفیسی شود.
(1) - تصحیح متن قیاسی است، و اصل: جنایتهای.
(2) - شاید: ربنجن. (مدرس رضوی).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمد سرخسی رجوع به اسماعیل بن احمد هروی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمد وراق. رجوع به ابن الزجاجی اسماعیل... شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمد هروی سرخسی مکنی به ابومحمد و معروف به ابن فرات. او راست: کتاب مناقب امام شافعی. کافی فی القراآت السبع. ابن الصلاح گوید من این کتاب را دیدم و آن در چند مجلد است و کتابی معتبر مشتمل بر علم بسیار. درجات التائبین و مقامات الصدیقین. وفات وی بسال 414 ه . ق. است. (کشف الظنون).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن سعید معروف به ابن الاثیر حلبی شافعی و ملقب به عمادالدین. او راست: عبرة اولی الابصار فی ملوک الامصار در دو مجلد، در این کتاب بذکر ملوک و خلفاء بلاد اقتصار کرده ولی وفیات را نیاورده است. احکام الاحکام فی شرح احادیث سیدالانام. کنز البلاغة، شرحی نیکو بر قصیدهء ابن عبدون و اسماعیل ذیلی نیز بر آن افزوده است. وی بسال 699 ه . ق. درگذشت. (کشف الظنون).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن عمر بن الاشعث السمرقندی مکنی به ابوالقاسم. محدث است و مهذب الدین بن هِبِل در بغداد از وی سماع دارد. (عیون الانباء ج 1 صص 304-305).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن فرات سرخسی شافعی مکنی به ابومحمد. رجوع به اسماعیل بن احمد هروی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن محمد بدری اردبیلی. او راست: انیس القلوب و غایة المطلوب در دعوات و اذکار که بسال 763 ه . ق. از تألیف آن فراغت یافته است.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن یوسف سلمی. او راست جزئی در حدیث.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمد سمرقندی مکنی به ابوالقاسم. او راست کتابی در مناقب عباس بن عبدالمطلب عم نبی (ص). (کشف الظنون).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن حسن شاشی شافعی ملقب به نقاض و مکنی به ابوشریح. فقیهی ثقة و صدوق است و از ابوالحسن محمد بن عبدالرحمن دباس روایت دارد و ابوعبدالله فراوی و ابوالقاسم سحامی از او روایت کنند. وی بسال 407 ه . ق. یا پیش از آن درگذشت. (تاج العروس: ن ق ض).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ارسالنجلق. یکی از امرای ملوک سلجوقی. وی از سال 491 تا 499 ه . ق. والی بصره بود و در وقایع بسیار شرکت داشت. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن ارقط. مادر وی امّسلمه خواهر امام صادق (ع) است. مؤلف جامع الرواة گوید: عبدالله بن وضاح و علی بن حمزه از وی و او از ابوعبدالله صادق (ع) روایت کند، و داستانی از بیماری وی آورده است. (تنقیح المقال ج1 ص130).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن اَزْرَق. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده گوید: اسماعیل بن سلیمان [ یا سلمان ]ازرق مکنی به ابوخالد. مؤلف جامع الرّواة گوید: عمروبن اذینة از وی و او از امام صادق (ع) روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 130).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن اسحاق. او راست: کتاب الصلاة. (کشف الظنون).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ابن اسحاق. صدوق در من لایحضره الفقیه در باب طلاق زن حامله روایتی از او آورده است. وحید بهبهانی آقا باقر احتمال داده است وی همان اسماعیل بن علی بن اسحاق نوبختی باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 130).

/ 105