لغت نامه دهخدا حرف ب

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ب

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لغتنامه دهخدا


حرف ب


با.


(حرف) باء. بی. (فا. وا. ابا). حرف دوم از حروف تهجی است و در حساب جمل و نیز حساب ترتیبی نمایندهء دو (2) باشد. رجوع به «ب» شود.


با.


(از ع، اِ) ابا. یکی از اسماء سته است در حالت نصبی برای «ابو». و در متون قدیم فارسی غالباً در اول کنیه ها بجای «ابا...» بتخفیف «با» آورده اند: باحفص، باجعفر، بایعقوب، باکالیجار، باسعید : چون امیر باحفص بیامد عملها برو عرضه کرد. (تاریخ سیستان). و باز خبر آمد که بایزید بنکی و بازکریاء زیدوی... بیرون آمدند به بست. (تاریخ سیستان).


با.


(فعل دعایی) مخفف باد باشد. (برهان) (هفت قلزم). در فعل دعائی «بواد» بتخفیف «باد» و مخفف آن «با» آید :
مهمان شاهم هرشبی بر خوان اخوان الصفا
مهمان صاحبدولتی کش دولتی پاینده با.
مولوی. (آنندراج) (شعوری) (انجمن آرا).
جاخالی با (در تداول)؛ جاخالی باد.


با.


(اِ) مخفف بابا آید: با خواجه؛ یعنی بابا خواجه.


با.


(اِ) در فارسی مخفف باز است که طایر شکاری باشد. (غیاث) (آنندراج).


با.


(حرف اضافه) ابا. پهلوی، اپاک. (حاشیهء برهان چ معین). بمعنی مع، است که بجهت مصاحبت باشد. (برهان). مع. (منتهی الارب). بمعنی مع چنانکه گوئی اسپی با زین مکلل خریدم. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). بفتح اول با الف کشیده بمعنی مع است که برای مصاحبت باشد. (هفت قلزم). و بمعانی همراهی، مصاحبت، معیت، بانضمام و بضمیمه آید :
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خویشتن تو چشم پنام.
شهید.
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی.
رودکی.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی بآرام اندر و مجلس ببانگ و ولوله.
شاکربخاری.
بفشان به تارم اندر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کدو.عماره.
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کتاب
آمد بخان چاکر خود خواجه با صواب.
عماره.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.فردوسی.
شب و روز با برزوی شیرگیر
بگرز و به نیزه بشمشیر و تیر.فردوسی.
ز کار گزارش چو داد آگهی
وزان کینه با تاج شاهنشهی.فردوسی.
چو گودرز با زنگهء شاوران
چو رهام و گرگین و جنگاوران.فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندر آمد سرانشان ز بخت.فردوسی.
چو کیخسرو آمد [ از توران ] بر شهریار
جهان گشت پربوی و رنگ و نگار...
همه یال اسبان پر از مشک و می
شکر با درم ریخته زیر پی.فردوسی.
برفتند با زیجها در کنار
بپرسید شاه از گو اسفندیار.فردوسی.
همیرفت با او [ سیاوش ] تهمتن بهم
بدان تا سپهبد نباشد دژم.فردوسی.
به ایرانیان گفت کان پاک زن [ کردیه ]
مگر نیست با این بزرگ انجمن.فردوسی.
همه روزه با دخت قیصر بدی
هم او بر شبستانش مهتر بدی.فردوسی.
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار.
همه جامه ها سرخ و زرد و بنفش
شهنشاه با کاویانی درفش.فردوسی.
پس آن نامهء شوی با خط شاه
نهانی بدو داد و بنمود راه.فردوسی.
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی رزمگاه.فردوسی.
چو بشنید شاه یمن با مهان
بیامد بر شهریار جهان.فردوسی.
چو برداشت ز آنجا جهاندار شاه
جوانان برفتند با او براه.فردوسی.
بیاورد از آن پس نثار گران
هم آن کس که بودند با او سران.فردوسی.
همه نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی در نبرد.فردوسی.
از آن حصار سوی شار روی کرد و برفت
سپاه را همه بگذاشت با سپهسالار.فرخی.
این رقعه بخط بنده با بنده حجت است. (تاریخ بیهقی). با وی کوکبه ای بود... چنانکه بروزگار سلطان جز نوبتیان کسی نماند. (تاریخ بیهقی). استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم. (تاریخ بیهقی). حاجب بکتکین... سوی غزنین رفت... تا ازآنجا سوی بلخ رود با والدهء سلطان مسعود. (تاریخ بیهقی). من [ عبدالرحمن قوال ] نیز با یارم برفتم. (تاریخ بیهقی). مجمزّی دررسید با نامه ای، نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی). چون برنشستندی.... محمد و یوسف... در پیش امیرمسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود. (تاریخ بیهقی). بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان و پیادگان و تکبیر کردند. (تاریخ بیهقی). بایتکین...با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود. (تاریخ بیهقی). فرمود تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود را با خویشتن برده بود. (تاریخ بیهقی). رفت بجانب خراسان... با گروهی که محتشمانند. (تاریخ بیهقی). چون از در کوشک بازگشتی کوکبه ای سخت بزرگ با وی بودی. (تاریخ بیهقی). مردی معتمد را از بطانهء خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون بشد. (تاریخ بیهقی). و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... (تاریخ بیهقی). شرط آن است که...دوهزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت تمام. (تاریخ بیهقی). چون قصد ری کرد [ محمود ] و ما با وی بودیم... (تاریخ بیهقی). میخواستیم [ مسعود ] که وی [ آلتونتاش ] را با خویشتن به بلخ بریم. (تاریخ بیهقی). این سخن از ضعف نمی گویم بدین لشکر بزرگ که با من است. (تاریخ بیهقی). حجاج بن یوسف از روی دیگر برآمد با لشکر بسیار. (تاریخ بیهقی). قاضی بوطاهر را با خویشتن ببری تا هر دو عقد کرده آید. (تاریخ بیهقی). حسنک از نشابور برفت و کوکبهء بزرگ با وی از قضات. (تاریخ بیهقی). بوالحسن بر هوای زنی با غلامی بنشابور بازآمد. (تاریخ بیهقی). چون یکپاسی از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خویش برنشست و برفت. (تاریخ بیهقی). درساعت آلتونتاش برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). مرا با خویشتن در صدر بنشاند و خوردنی را خوانی نهادند سخت نیکوی. (تاریخ بیهقی). تو پیش ما بکاری با ندیمان پیش باید آمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی). مردم غوری... بر سر آن کوه پدید آمدند با سلاح تمام. (تاریخ بیهقی). با این دو مقدم بسوی ولایت خویش بازگشت. (تاریخ بیهقی). بودند پیوسته تا بیرون بودی با ندیمان. (تاریخ بیهقی). بونصر بستی... خواجه را خدمتها کرده است... و با وی ببلخ آمده بود. (تاریخ بیهقی). پس از عید دوازده روزنامه رسید از... اعیان لشکر که به تکیناباد بودند با برادر ما. (تاریخ بیهقی). برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر، ویست. (تاریخ بیهقی). آزادمرد ابواحمد برخاست با خادم رفت. (تاریخ بیهقی). از اتفاق نادر سرهنگ علی عبدالله و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند با بیشتر غلام سرائی. (تاریخ بیهقی). امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ بر راه بادغیس و گنج روستا با جمله لشکر. (تاریخ بیهقی). امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ... و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود اندیشمند. (تاریخ بیهقی). پس از رسیدن ما بنشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا. (تاریخ بیهقی). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند. (تاریخ بیهقی). رایش به هرات قرار گرفت که لشکر به مکران فرستد با سالاری محتشم. (تاریخ بیهقی). روز هشتم چاشتگاه فراخ امیرمسعود در صفهء سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان. (تاریخ بیهقی). به هشتی بر درگاه نشسته بود با دیگر حجاب و حشم. (تاریخ بیهقی). مهم صاحبدیوانی غزنه بدو داده آمد با ضیاع خاص. (تاریخ بیهقی). صواب آن است که با من بروی و آن خداوند را ببینی. (تاریخ بیهقی). افسون این مرد بزرگوار در وی کار کرد و با وی بیامد. (تاریخ بیهقی). خواجه... گفت شنودم که با امیر برفتی سبب بازگشتن چه بود. (تاریخ بیهقی).
با کسان بودنت چه سود کند
که بگور اندرون شدن تنهاست.
(از تاریخ بیهقی).
بیچاره مشکبید شده عریان
با گوشوار و قرطهء دیبا شد.ناصرخسرو.
گاهی عروس وار به پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر.ناصرخسرو.
آنجا هنر بکار و فضایل نه خواب و خور
پس خواب و خور ترا و خرد با هنر مرا.
ناصرخسرو.
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را.سعدی.
با ام حبیبه حفصه بود و زینب
میمونه صفیه بوده، ام سلمه.نصاب.
|| فردوسی ترکیب «با می بدست» و «با می بچنگ» و «با جام بچنگ» را بسیار آورده است و از آن حال و حالت استنباط شود :
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز باشند با می بدست.فردوسی.
از انده در باردادن ببست
ندیدش کسی نیز با می بدست.فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
ازو شادمان تاج و تخت و نشست.فردوسی.
می آورد و میخواره با بوی و رنگ
نشستند با جام زرین بچنگ.فردوسی.
ببودند یکهفته با می بدست
گهی خرم و شاددل گاه مست.فردوسی.
دو روز اندر آن کارها شد درنگ
همی بود بهرام با می بچنگ.فردوسی.
ببود آن شب تیره با می بدست
همان لنبک آبکش می پرست.فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
بیاراستند بزمگاه نشست.فردوسی.
بیک هفته با جام می بد بدست
به مازندران کرد جای نشست. فردوسی.
همی بود یک هفته با می بدست
خوش و خرم آمدش جای نشست.
فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
همه شاد و خرم بجای نشست.فردوسی.
|| و بمعنی «ب » بفتح بای ابجد. (برهان) بمعنی «ب » بیاید چنانکه گویند: با یاد آمد؛ یعنی بیاد آمد. (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی «به» بفتح موحدهء تحتانی. (هفت قلزم): سرخی که با زردی زند : فانسیه الشیطان؛ دیو فراموش کرد آن غلام را تا با یاد نیامدش. (ترجمه تفسیر طبری). اکنون با خبر این کتاب بازشویم که خدای تعالی عیسی را چگونه بآسمان برد. (ترجمهء طبری بلعمی).
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز و خاشاکت از او بیرون فکن.رودکی.
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ما ده.رودکی.
دل گور بردوخت با پشت شیر
پر از خون هزبر از بر و گور زیر.فردوسی.
وزان پس چنین گفت با کدخدای
که ای مرد روشندل و پاکرای.فردوسی.
یکی شارسان دید و جائی بزرگ
براندند با پویه اسبان چو گرگ.فردوسی.
دوان کودکان از پس او [ گوی ] چو شیر
چو گشتند نزدیک با اردشیر.فردوسی.
چنین گفت با موبدآن نامدار
که کی برگذشتند آندو سوار؟فردوسی.
چنین تا از آن بیشه و مرغزار
یکایک همه گفت با شهریار.فردوسی.
چنین گفت با پهلوان پور زال
چو دیدش ابر پیل و با کتف و یال.فردوسی.
درفش و سپه با برادر سپرد
بجز گستهم نیز کس را نبرد.فردوسی.
کرا گردش روز با کام نیست
ورا مرگ با زندگانی یکی است.فردوسی.
چو زو تنگ شد با دل اندیشه کرد
که گر شاه را گویم اندر نبرد.فردوسی.
راست گفتی بدستش اندر گشت
جام با رنگ شعلهء آذر.فرخی.
با درفش ارتپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هرآینه بد.عنصری.
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم.منوچهری.
آید بسوی او ز همه خلق محمدت
چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی.منوچهری.
گهرت بد بد با سوی گهر گشتی
همچنان مادر خود بارآور گشتی.
منوچهری.
و دو دروازه است شهر را یکی سوی شرق که رو با مکه دارد و دیگری سوی مغرب که رو با دریا دارد. (تاریخ سیستان).
چو مال خویش با دزدان سپاری
از آنان بیش یابی استواری.
(ویس و رامین).
آن نخستین چون گواه عدل است و راستگو که آنچه شنوده بلند با حاکم بگوید. (تاریخ بیهقی). چون خداوند... به بنده مثال داده تا بنده بمکاتبت صلاحی بازنماید یک نکته بگفت با این معتمد. (تاریخ بیهقی). آلتونتاش با بنده نکته ای چند بگفته است. (تاریخ بیهقی). هرچند رفته بود بامن [ بوالحسن]بگفت [ مسعود ]. (تاریخ بیهقی). آلتونتاش... عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد یعنی که با وی سخنی چند فریضه دارم با وی گفت و بازگردانید. (تاریخ بیهقی). میخواستیم [ مسعود ] وی [ آلتونتاش ] را با خویشتن به بلخ بریم...در مهمات ملکی که در پیش داریم با رای روشن وی رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی). وی [ عقل ] چون حاکم است که در کارها رجوع با وی کنند. (تاریخ بیهقی). اگر امیر در این جنگ با ما مساعدت کند...ولایتی سخت با نام... بنام فرزندی از آن او کرده آید. (تاریخ بیهقی). این حال با نوشتکین خادم بگفت. (تاریخ بیهقی). هر بنده ای که خدای... او را خردی روشن داد و با آن خرد که دوست حقیقی اوست احوال را عرض کند... بتواند دانست که نیکوکاری چیست. (تاریخ بیهقی). آنچه برفت و گفت با کسری گفتند. (تاریخ بیهقی). چنین دانم که دیدار با قیامت افتاد. (تاریخ بیهقی). منشور توقیع شد و نامه ها نبشته آمد با احمد عبدالصمد و حشم تا کدخدای باشد. (تاریخ بیهقی). پس براند و با یکدیگر رسیدند. (تاریخ بیهقی). حسنک...جبه ای داشت بی بند حبری رنگ با سیاه میزد. (تاریخ بیهقی). فوج فوج آمدن گرفتند ... و هر دو لشکر با هم برآمیخت. (تاریخ بیهقی). خشت بینداخت [ مسعود ] و شیر خویشتن را دزدید تا خشت با وی نیامد. (تاریخ بیهقی). و علی برخاست ساعتی با جانبی رفت و بنشست تا دیگرباره پیغمبر را غش آمد. (قصص الانبیاء ص 240). چون کاروان روان شدی وی به کاروانگاه میگشتی اگر چیزی فراموش کردندی با کاروان آوردی. (قصص الانبیاء ص227). اسکندر چون این بشنید درماند و پناه با خدای عز و جل برد. (اسکندرنامهء خطی نسخهء نفیسی). اما بعهد سلطان شهید الپ ارسلان... این رودان با کرمان گذاشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 121). و شاپور را خبر داد که حال چگونه است تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص70). و بسیار خزاین و مالها از آن شاپور برداشت و شاپور با میانهء مملکت آمد و لشکرهای جهان بر وی جمع شدند. (فارسنامهء ابن البلخی ص71). رسول با نزدیک منذر آمد. منذر گفت سخن آن است که او میگوید. (فارسنامهء ابن البلخی ص76). هر چه بظلم یا بطریق اباحت از مردم ستده بودند با ایشان دادند و املاک مردمان که غصب کرده بود جمله با ارباب دادند. (فارسنامهء ابن البلخی ص91). و این یوسانوس چون باز با قسطنطنیه رسید کیش ترسائی تازه گردانید. (فارسنامهء ابن البلخی ص71). تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص70). و اپرویز هم از پدر بگریخت و با آذربیجان رفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص99).... و چون خبر این فتح با عمر بن الحظاب رسید خرم گشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص113). بعون الله و حسن توفیقه آمدیم با حدیث پارس. (فارسنامهء ابن البلخی ص113). و خزانه ها را در چهار کشتی بزرگ نهاد تا با اسکندریه برند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 104). و شهربراز کلیدهای این شهرها با غنیمتها و مالهای بی اندازه با اپرویز فرستاد. (فارسنامهء ابن البلخی ص104). پس ابن عفان عثمان ولایت بصره با ابوموسی اشعری سپرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص116). آمدیم با سر قصه. (فارسنامهء ابن البلخی ص 10). ناگاه شیری قصد این مرد کرد او هنوز بول تمام نکرده برخاست و با شیر برآویخت و شیر را هلاک کرد و با جا نشست که بول تمام کند. (مجمل التواریخ). یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد. (تاریخ بخارا). و سپاه را بدارید و هر که از آنجا با امان آید امان دهید و نیکو دارید. (تاریخ بخارای نرشخی ص104). و اسماعیل را آنجا رها کرد و او با شام شد و آنجا وفاتش ببود. (تفسیر ابوالفتوح). و بلفتوح اسفرائینی را از حضرت خلافت مهجور کردند و به پیرانه سر با اسفرائین فرستادند. (کتاب النقض، ص486). اول علوی که با این ناحیت انتقال کرد. (تاریخ بیهق). و از نیشابور با بیهق انتقال کرد. (تاریخ بیهق).
نیکوئی کن، رسم بدعهدی رها کن کز جفا
درد با عاشق دهند و صاف با دشمن کشند.
خاقانی.
آن به که پیر نوبت خود با جوان دهد.
ظهیر فاریابی.
در جواب آن با دارالخلافه فرستاد. (راحة الصدور راوندی). [ پادشاه مور گفت ]: ... آمدم از هفتم طبق زمین تا ایشانرا با جای خود برم. (راحة الصدور راوندی). ویرا مکرم بداشت و با منصب و منزلت ارجمند برسانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص446) چون در کشتی نشست با یکی از همگنان با سببی از اسباب خصومت آغاز نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی). چند روز مهلت خواست که با غزنه رود و باحتشاد لشکر... قیام نماید. (ترجمهء تاریخ یمینی). روی از یکدیگر بتافتند و هر یک با ولایت خویش رفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ). فلک المعالی او را دیگربار با حضرت فرستاد (ترجمهء تاریخ یمینی). ضیاع و املاک او در سنهء 409 ه . ق. با تصرف وکیلان او سپردند تا در مصالح او خرج میرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی) رسول با خدمت سلطان آمد و آن کلمه که مشافهه شنیده بود و معاینه دیده، بازراند. (ترجمهء تاریخ یمینی). سلطان ضیاع و املاک ایشان بنواحی غرش از ایشان بخرید و از عقدهء شبهت بیرون آورد و با دیگر ضیاع دیوان سلطنت مضاف شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص331). وشمگیر ولایت با تصرف گرفت. (تاریخ طبرستان). پسر ترسید که اگر گویم که من کیم از او بگریزد، برفت تا مادر تدبیر کند تا طریق چیست او را با دست آوردن. (تذکرة الاولیاء عطار). اگر چه بیشتر بتازی بود با زبان پارسی آوردم تا همه را شامل بود. (تذکرة الاولیاء عطار). اویس را حرمتی پدید آمد در میان قوم سر آن نمیداشت، از آنجا بگریخت و با کوفه رفت بعد از آن کسی او را ندید. (تذکرة الاولیاء عطار). پس گفت چون حال میداند چه با یادش دهم او چنین خواهد ما نیز چنان خواهیم کرد که او خواهد. (تذکرة الاولیاء عطار).
اگر موری ز عالم با عدم شد
بعالم در چه افزود و چه کم شد؟
(اسرارنامه).
بوی فصل بهار می آید
آب با روی کار می آید.
کمال اسماعیل (از شرفنامهء منیری)
و خوارزمشاه با خوارزم مراجعت کرد. (جهانگشای جوینی). و شب هنگام هرکس با مقام خود رفتند. (جهانگشای جوینی).با که گویم در همه ده زنده کو
سوی آب زندگی پوینده کو.مولوی.
ای خدا مگذار با من کار من
ورگذاری وای بر کردار من.مولوی.
گفت با لیلی خلیفه کاین توئی
کز تو شد مجنون پریشان و غویمولوی.
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ز کبر دامن.سعدی.
شراندیش هم بر سر شر رود
چو کژدم که با خانه کمتر رود.سعدی.
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم بدست و ما را مجروح میگذاری.
سعدی (طیبات).
گر تو شاهد با میان آئی چو شمع
مبلغی پروانه ها گرد آوری.سعدی (طیبات).
رایت از رنج راه و گرد رکاب
گفت با پرده از طریق عتاب.سعدی.
جان بشکرانه دادن از من خواه
گر به انصاف با میان آئی.سعدی (طیبات).
نشانی زآن پری تا در خیالست
نیاید هرگز این دیوانه با هوش.
سعدی (طیبات).
معانی این بیت را بعربی با شامیان همی گفتم. (گلستان).
بعد از آن چون غضب آمد سکون یافت و با قرار آمد. (ترجمهء محاسن اصفهان ص95). پسر بزرگتر و وزیر و جمعی مقربان بشفاعت بیرون آمدند، فایده نداشت، با شهر رفتند. (رشیدی). یک سال مجدالدین حاضر بود گفت نیک میکنی چو نمی خوانی با خانه خداوندش میفرستی. (منتخب لطائف عبیدزاکانی ص142 چ برلین). مردک مدتی بر این تنعم در مطبخ بماند دماغش با قرار آمد. (منتخب لطائف عبید زاکانی ایضاً ص 143).
من حوالت میکنم خشم ترا با لطف تو
خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب؟
سلمان ساوجی.
آنکه ده با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد
فرصتت بادا که هفت و نیم را ده میکنی.
حافظ.
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب بفریاد آمد.حافظ.
ساعتی گذشت با این ضعیف فرمودند این زمان در خواب چنین دیدم. (انیس الطالبین بخاری نسخهء خطی مؤلف ص138). ایشانرا با همدیگر صفا دهم و این رویمال را با او دهم. (انیس الطالبین ایضاً ص 116). پس اهل قم در صحبت یحیی در رجب هم ازین سال با قم معاودت نمودند. (تاریخ قم ص105). عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن میگفت، با او درنمیگرفت. (تاریخ قم ص162).
با هر که دوستی خود اظهار میکنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم.؟
|| و گاه با اسامی ترکیب شود و قید سازد :
با صد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد بآستی و معجر.ناصرخسرو.
گاهی هزبروار برون آید
با خشم عمر و با شغب عنتر.ناصرخسرو.
|| و گاه بمعنی «بر» آید : عنان بگردانید و با پیل نشست که اسب او را بدشخواری کشیدی. (راحة الصدور راوندی). || گاه بمعنی در، مشغول به آید. در اصطلاحات بمعنی «در» که ترجمهء فی است آمده. (هفت قلزم) (آنندراج) : و این ناحیت با همهء احوال به کیماک ماند. (حدود العالم).
تو دانی که تاراج و خون ریختن
ابا بیگنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چو با شهر ایران چه با شهر روم.
فردوسی.
شب تیره بودند با گفتگوی
چو خورشید بنمود بر چرخ روی.فردوسی.
جان بیمارم باستقبال آمد تا بلب
قوتی از تو مگر با جان بیمار آمدست.
خواجه جمال الدین (از آنندراج).
با پناه کوهی حصین نشست. (ترجمهء تاریخ یمینی).
درنمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت.
حافظ (از آنندراج).
|| گاه بمعنی در حق، دربارهء، نسبت به،... آید :
مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش
کز نکورویان زشتی نبود فرزاما.
دقیقی (لغت فرس چ اقبال ص349).
من شاعری سلیمم با کودکان رحیمم
زیرا که جعل ایشان دوغی است بالکانه.
طیان.
و سزای وی [ علی حاجب ] بدست او [ امیر محمد ] دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند. (تاریخ بیهقی). چندان نیکوئی که میکرد [ امیر محمد ] در روزگار امارت خویش با لشکری و رعیت. (تاریخ بیهقی).
فردات برم به خرفروشان
گویم خرکیست ماده و پیر
وانگه ده به چوب ده بگردن
با تو که کند بچوب تقصیر.
سوزنی (دیوان چ 1 ص47).
-امثال: با نغزان نغزی با گوزان گوزی.
نداند دل آمرغ پیوند دوست بدانگه که با دوست کارش نکوست.
بوشکور.
بخندید با رستم اسفندیار چنین گفت کای پورسام سوار. فردوسی.
اندیشید که از جانب شمس الدوله با او غدری خواهد رفت و او را گرفته با سلطان الدوله خواهد فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
|| گاه بمعنی، برابر، مقابل، بر، و تقابل، آید (غیاث) (آنندراج) :
با هنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخنها ترفند.فرخی.
با نور آفتاب چه باشد شرار ما.صائب.
با روی تو آفتاب دیدم
خوبست ولیکن آن ندارد.
؟ (ازغیاث) (از آنندراج).
|| موافق با، دوست، همراه با: هر که با من نباشد برابر من است. (ترجمهء چهار انجیل نسخهء واتیکان ص 122). آنکه با ما نیست برماست. یا با من باش یا بر من باش. رجوع به «ب» شود.
|| گاه بمعنی بعلاوه آید : عهد خراسان و جملهء مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان. (تاریخ بیهقی). دیناری... با ده پیروزهء نگین سخت بزرگ... بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی).
|| و گاه بمعنی نزد و پیش، آید :
شبان نیست از گوهر تو کسی
وزین داستان هست با من بسی.فردوسی.
با خود گفتم در بزرگ غلطا که من بودم حق بدست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی).
برد از وی پیام چند با او
زلیخا را دهد پیوند با او.
؟ (از غیاث) (از آنندراج).
|| و گاه استعانت را باشد بمعنی، بوسیلهء. بواسطهء. باعانت. بر اثر: با قاشق غذا خوردن. اشارت؛ با انگشت و چشم ایما کردن (تداول) : استطلاع رأی کنی و نامه ها فرستی با قاصدان مسرع. (تاریخ بیهقی). در حال با زن جمام بدو [ دوست ] پیغام داد [ زن کفشگر ] که شوی من مهمان رفته است. (کلیله و دمنه).
یکی با چشم دل بنگر درین زندان خاموشان
که اینجا صد هزاران کس ندیمان ندم بینی.
سنائی (از آنندراج).
با صیقل ضمیر تو چون عکس آینه
مرئی شود ز ظل بدن صورت حواس.
عرفی (از غیاث) (آنندراج).
با آستین گرفت نم اشکم از جبین
با آب دیده شست ز رخساره ام غبار.
؟ (از آنندراج).
با یک دست نمیتوان دو هندوانه برداشت. (مثل خراسانی).
|| در تداول فارسی «با» را بر سر مصادر عربی افزایند و از مجموع نعت و صفت سازند: باعظمت ، عظیم. باشهامت ، شِهم. بامسرت ، مسرور. بافضیلت ، فاضل. باشجاعت ، شجاع. بارأفت ، رؤف. بادیانت ، متدین. باصلابت ، صلب. باشرف ، شریف. باخطر ، خطیر. باهیبت ، مهیب. بافضل، فاضل. باعقل ، عاقل. باجلادت ، جلد. باالتهاب ، ملتهب. باانصاف ، منصف. باانکار ، نکیر. باامانت ، امین. بااعتدال ، معتدل. بااعتبار ، معتبر. بااطلاع ، مطلع. بااصل ، اصیل. باکفایت ، کافی. باوقار ، وقور، موقر. بافراست ، متفرس. باسعادت ، سعید. باحسب ، حسیب. باحرارت ، حار. باادب ، مؤدب. باابهت. باحیثیت. باشوکت. بااساس. || و گاه بصورت مزید مقدم و ادات صفت باشد بمعنی دارای. صاحب. خداوند. مالک. ذو: باهنر. بااندیشه. بااستخوان. بادوام. بااندازه. بااندام. باآبرو. باگذشت :
شهرهائی اند با چاههای بسیار. (حدود العالم).
چون دل باده خوار گشت جهان
بانشاط و کروز و خوش منشی.خسروی.
چو لهراسب بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج...
چنین گفت [ ایرانیانرا ] کز داور داد پاک
پرامید باشید و باترس و باک.فردوسی.
دگر گردش اختران بلند
که هم باپناهند و هم باگزند.فردوسی.
بگیتی ندیدی تو جنگاوران
که بودند با گرزهای گران.فردوسی.
همه بیم ازین لشکر چاچ بود
ز خاقان که باگنج و باتاج بود.فردوسی.
گر شوم بودتی بغلامی بنزد خویش
با ریش شوم تر ببر ما هرآینه.عسجدی.
چون رکاب عالی... به بلخ رسید تدبیر گسیل کردن رسولی با نام... کرده شود. (تاریخ بیهقی). چون کارها بمراد گردد ولایتی سخت بانام... بنام فرزندی از آن او کرده آید. (تاریخ بیهقی). و هر یک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم. (فارس نامهء ابن البلخی ص92). و گوهر ذات او که با صفات فریشتگان است در ترقی درجات معالی و استجماع مآثر حمیده مؤبد و مخلد باد. (سندبادنامه ص25).
ما را دگر بسرو بلند التفات نیست
از دوستی قامت بااعتدال دوست.
سعدی (بدایع).
|| و گاه زائد باشد، نظیر ب زائد :
وز آنروی با تاج بر سر تژاو
که بودیش با شیر درنده تاو.فردوسی.
پس اندر فرامرز چون پیل مست
همی تاخت با تیغ هندی بدست.فردوسی.
|| و گاه برای معاوضه باشد :
فرهاد کوه غم را با جان نمی فروشد.
(غیاث) (آنندراج).
|| گاه بمعنی با وجود، چنانکه، علاوه بر، آید :حسن سهل با بزرگی که او را بود در روزگار خویش مر اشناس [ افشین ] را پیاده شد. (تاریخ بیهقی). جدّه ای بود مرا... تفسیر قرآن... بسیار یاد داشت و با این چیزهای پاکیزه ساختی. (تاریخ بیهقی). وی [ عبدالرحمن قوال ] گفت با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی. (تاریخ بیهقی). استادم در چنین ابواب یگانهء روزگار بود با انقباض تمام که داشت. (تاریخ بیهقی).
|| گاه به معنی «را» آید :
سنجاب ده ز میغ با کوه [ یعنی کوه را ].
(غیاث) (آنندراج).
|| گاه برای عطف آید و بجای «واو» نشیند :
گفتم که نفس حسیه را پنج حاسه چیست؟
گفتا که لمس و ذوق و شم، سمع با بصر.
ناصرخسرو (دیوان ص189).
فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر در.
؟ (غیاث) (آنندراج).
|| گاه بمعنی بر سرِ... آید :
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیر است.انوری.
|| و گاه بمعنی «از» که بجای «من» صله و من تفضیلیه نشیند :
بشاهی بدو آفرین گسترید
وزین پند با مهر من مگذرید.فردوسی.
حُسن با مهر و وفا بیگانه است
هر که عاشق میشود دیوانه است.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
پیچان تر است زلف تو با گفتهای من
شیرین تر است لعل تو با قند عسکری.
باقر کاشی (از آنندراج).


با.


(اِ) ابا. باج (در تعریب) بمعنی آش. این کلمه مضاف باسامی آشها آید مانند: ماست با و زیره با و کدوبا و امثال آن. (برهان) (هفت قلزم). بمعنی آش است بمعنی سکبا و زیربا و شوربا. حکیم سنائی گفته :
کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما که هست
مطبخ ما را بجای زیربا تقصیربا.
(از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری).
نان خورشی که در آن شوربا بود از هرچه باشد و در آخر اسم بیارند مثل: دوغبا، زیربا، خیاربا و مثل آن. (شرفنامهء منیری). بمعنی طعام هرچه باشد و معرب آن باج است. (المعرب جوالیقی ص73): آلوبا. اسپیدبا (سپیدبا، اسفیدبا، سفیدبا). الم با. اناربا، (ناربا). برغست با. پیه با (تربیه). ترش با. ترف با. ترینه با. جغرات با، (ماست با). جوجه با. خیاربا. دوغ با. زرشک با. زیربا (زیره با). سرکه با. سکبا (سکباج). سماق با. شوربا. شیربا. عاشق با. غوره با. کبربا. (کوربا). کدوبا. کرنب با (آش حلیم). کرنج با. کشک با. گندم با. ماست با. ماش با. مچه با. ناربا (اناربا). نسک با. نلک با :
هنوز این زیربای گوشت خام است
هنوز اسباب حلوا ناتمام است.نظامی.
اگر شوربائی بچنگ آوری
من مرده را باز رنگ آوری.نظامی.
من سپاناخ توام هر چم پزی
یا ترش با، یا که شیرین می پزی.
مولوی (مثنوی).
من بگویم شُکر، چه خوردی ابا
او بگوید شربتی با ماش با.مولوی (مثنوی).
دوغ بائی بپز که از چپ و راست
در وی افتند چون مگس در ماست.
سعدی (صاحبیه).
هر روز از برای سگ نفس بوسعید
یک کاسه شوربا و دوتا نانت آرزوست.
سعدی.
خادم او جوجه با بخدمت او برد.
ایرج میرزا.


باآدر.


[دِ] (اِخ) فرانسوا کساویه دُ.... یکی از حکمای آلمان. متولد بسال 1765 م. در مونیخ و در 1841 م. درگذشته است. در بدایت حال به تحصیل علوم طبیعی مشغول بود، سپس به رشتهء فلسفه و کلام یعنی تطبیق عقاید دینی با حکمت پرداخت و بعض آثار صوفیانه بجای گذاشت.


باآفرین.


[فَ] (ص مرکب) لایق تحسین. قابل، درخور تقدیس :
خردمند گفتا بشاه زمین
که ای نیک خو، شاه باآفرین.دقیقی.
بدان بادپایان باآفرین
بآب اندرون غرقه کردند زین.فردوسی.
برآمد یکی باد باآفرین
هوا گشت خندان و روی زمین.فردوسی.
که خواهم که بینم سراسر زمین
همه مرز ایران باآفرین.فردوسی.
چنین گفت رستم بشاه زمین
که ای نام بردار باآفرین.فردوسی.
همه بوسه دادند گردان زمین
به پیش سیاوخش باآفرین.فردوسی.
چو پیران بیامد ز هند و ز چین
سخن رفت از آن شهر باآفرین.فردوسی.
چو گودرز و هشتاد پور گزین
همه نامداران باآفرین.فردوسی.
چو کاموس و منشور و خاقان چین
گهار و چو فرطوس باآفرینفردوسی.
نخستین چو کاوس باآفرین
کی آرش دوم بد، سوم کی پشینفردوسی.
یکی بزم جوید دگر رزم و کین
نگه کن که تا کیست باآفرین.فردوسی.
چو پنجاه و سه روز بگذشت ازین
که شد کشته آن شاه باآفرین.فردوسی.
بد او پورشاه سمنگان زمین
همان خال سهراب باآفرین.فردوسی.
چنین گفت سهراب باآفرین
که چون اسپم آمد بدست این چنین.
فردوسی.
بجان و سر شاه ایران زمین
سرافراز کاوس باآفرین.فردوسی.
نهادند بر نامها بر نگین
فرستادگان خواست باآفرین.فردوسی.
کز ایران یکی مرد باآفرین
فرستند نزدیک خاقان چین.فردوسی.
بدینگونه تا هفت سال از جهان
ندیدند سبزی کهان و مهان
بهشتم بیامد مه فرودین
برآمد یکی ابر باآفرین.فردوسی.
وز آن پس چو گفتارها شد کهن
برآن بر نهادند یکسر سخن
کز ایران یکی مرد باآفرین
فرستند نزدیک خاقان چین.فردوسی.
چه گفت آن سخنگوی باآفرین
که چون بنگری مغز داد است دین.
فردوسی.
بفرمود تا برنهادند زین
بر آن بادپایان باآفرین.فردوسی.


باآنکه.


[کِ] (حرف ربط مرکب) مرکب از با حرف اضافه + «آن» + «که» موصول، رویهم مرادف معهذای عربی باشد :
با آنکه یقین است که در گلشن فردوس
صد گل به تهی دستی بر خار فروشند.عرفی.


باء .


(حرف) ب. با. بی. حرف دوم از الفبای فارسی میان الف و پ و حرف دوم از الفبای عربی میان الف و تاء و حرف دوم از ابجد. رجوع به «ب» و «با» شود.
- امثال: از بای بسم الله تا تای تمت؛ از آغاز تا پایان.


باء .


(ع مص) نکاح. (قطر المحیط). جماع. (منتهی الارب). مباءة. بائة. نکاح کردن. وطی بسیار. مجامعت. مباشرت. آرامش با. || (ص) مرد بسیارجماع. (مهذب الاسماء). باشهوت. مرد کثیرالجماع. (آنندراج) (غیاث).


بائب.


[ ] (اِ) گوشهء عالم مابین مغرب و شمال و این لفظ هندی است. (غیاث).


بااباب.


[اُ] (اِ) خبزالقرود. بائوباب. عظیم ترین درخت روی زمین است در نواحی استوائی میروید و از تیرهء بمباسه میباشد، ارتفاعش خیلی زیاد نیست ولی محیط تنه اش تا 20 متر می رسد بنام انجیر معابد نیز مشهور است. (از گیاهان دارویی ج 1) (از لاروس).


بائت.


[ءِ] (ع ص) آب شبینه و سرد و نان شبینه. (منتهی الارب) (آنندراج). نان و خوراک یکشبه. (قطر المحیط). آنچه شب گذاشته شده باشد از گوشت و نان و غیر آن: الغابّ؛ البائت من الخبز و الطعام. (قطر المحیط). بیات، ضد تازه: و خبزه (خبز السلت) مادام حاراً افضل من الخبز البائت. (ابن البیطار).


بائث.


[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از بوث.


بائج.


[ءِ] (ع اِ) رگی است در ران. عرق فی الفخذ. (قطر المحیط) (منتهی الارب).


بائجه.


[ءِ جَ] (ع اِ) مصیبت. سختی. ج، بوائج. (منتهی الارب).


بائخ.


[ءِ] (ع ص) نعت از بوخ و بووخ. رجوع به این ماده شود.


بائد.


[ءِ] (ع اِ) مرادف بَید بمعنی غیر و علی و من اجل. (منتهی الارب) (قطر المحیط).


بائد.


[ءِ] (ع ص) از بود و بید و بیاد. هالک. هلاک شونده. نابودشونده. (از منتهی الارب).


بائدة.


[ءِ دَ] (ع ص) تأنیث بائد. هلاک شونده. نابود شونده. هالک. رجوع به بائد شود. || عرب بائده؛ عرب اصلی، مقابل مستعربة و متعربة. || عرب منقرضه؛ مانند: عاد. ثمود. طسم. جدیس. عملاق (عمالقه). عبدضخم. جرهم اولی و مدین.


بائر.


[ءِ] (ع ص) از بوار، مقابل دایر. فاسد. بی حیز. متروک. || زمین بائر؛ زمین خراب و نامزروع. در عربی: بائرة؛ زمین خراب نامزروع. (منتهی الارب). || رجلٌ حائر بائر؛ مرد سرگشتهء خودرای. (منتهی الارب). || چاه کننده. || آتشدان کننده. (از منتهی الارب). || پنهان کننده، نگاهدارندهء چیزی تا بوقت حاجت بکار آید. || نیکی اندوزنده. (از منتهی الارب). || هلاک شده. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ج، بُور، بَوْر. (منتهی الارب). || هالک. هلاک شده. (منتهی الارب). || کاسد.


باارز.


[اَ] (ص مرکب) پرقیمت. گرانبها. ارجمند :
یکی را ز گردنکشان مرز داد
سپه را همه چیز باارز داد.فردوسی.
ورا زود سالار لشکر کنیم
بدین مرز باارز مهتر کنیم.فردوسی.
برین مرز باارز آتش بریخت
همه خاک غم بر دلیران ببیخت. فردوسی.
پس او نبرده فرامرز بود
که با فر و با برز و باارز بود.فردوسی.
بدین مرز باارز یار توام
بهر نیک و بد دستیار توام.فردوسی.


بائره.


[ءِ رَ] (ع ص) تأنیث بائر. زمین خراب و نامزروع. (منتهی الارب).


بائز.


[ءِ] (ع ص) زنده. (منتهی الارب). || مرد نیکو حال. اسم فاعل از بیز و بیوز. (منتهی الارب).


بائزا.


[ءِ] (اِخ) محرف بیضاء از کلمهء عربی بیضاء مأخوذ است. قصبه ایست در خطهء اندلس از کشور اسپانیا در 40هزارگزی شمال جیان، کلیساها و دیرهای فراوان و مدرسهء مخصوص به ژزوئیت ها چشمهء زیبا و دلکش دارد در زمان ملوک طوایفی اندلس مرکز حکومت اسلامی بوده و به سال 625 ه . ق. اسپانیائیها آنرا ضبط کردند. (قاموس الاعلام ترکی).


بائس.


[ءِ] (ع ص) مردی که به وی سختی یا بلیتی یا درویشی رسیده باشد. (منتهی الارب). سختی رسیده. (ربنجنی). محتاج شونده و درویش. (غیاث). فقیر که درخور ترحم است. آنکه به بلیتی دچار است. مرد بدحال از غایت فقر.


بائش.


[ءِ] (ع ص) ناگاه بر زمین زننده. || دفع کننده و بازدارنده. گویند: بوش بائش، برسبیل تأکید؛ یعنی غوغا. غوغای مردم. (از منتهی الارب).


بائص.


[ءِ] (ع ص) یقال خمسٌ بائص؛ یعنی شتران بآبخور شتابنده. (منتهی الارب). || راه دور. (اقرب الموارد).


بائض.


[ءِ] (ع ص) تخم گذار.


بائضه.


[ءِ ضَ] (ع ص) تأنیث بائض. دجاجة بائضة و بیوض؛ ماکیان خایه نهاده. (منتهی الارب). ماکیان تخمی: دجاجة بیوض؛ مرغ که خایه نهد. تخم گذار. ج، بوائض. (اقرب الموارد).


بائع.


[ءِ] (ع ص) گام فراخ نهنده. (از منتهی الارب). بچهء آهو که گام فراخ نهد در رفتن. ج، بوع. || ساعی و نمّام. (منتهی الارب). || فروشنده. (منتهی الارب). || خرنده. ج، باعة. (منتهی الارب). || امرأة بائع؛ زن رواج یافته به حسن و جمال خویش. (منتهی الارب).


بائق.


[ءِ] (ع ص) هالک. || بدی و خصومت آورنده. || سختی و بلارسیده. || یورش کننده. (از منتهی الارب). || ستم کشنده. || متاع بائق؛ آنکه ثمن ندارد. (منتهی الارب). ما لاثمن له. (قطر المحیط).


بائقة.


[ءِ قَ] (ع ص، اِ) تأنیث بائق. سختی. بلا. (منتهی الارب). داهیة. بدی. حادثهء زمانه. ج، بوائق.


بائک.


[ءِ] (ع ص) فربه. فربی: بعیر بائک؛ شتری فربه. ج، بُوَّک، بُیَّک. (منتهی الارب). || شتر مادهء خوب جوان. || احمق.


بائکه.


[ءِ کَ] (ع ص) تأنیث بائک. فربه. فربی: ناقة بائکة؛ شتر فربه. ج، بوائک.


بائل.


[ءِ] (ع ص) گمیزنده. گمیزاندازنده. (منتهی الارب).


بائن.


[ءِ] (ع ص) جداشونده. (از منتهی الارب). جدا :
پور سلطان گر بر او خائن شود
آن سرش از تن بدان بائن شود.(مثنوی).
|| طلاق بائن؛ مقابل طلاق رجعی. تطلیقة بائنة. امراة بائن؛ زنی که از شوی به طلاق جدا شده باشد. (منتهی الارب) : هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهدآمد مطلقه است به سه طلاق بائن که رجعت درو نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص318).
ملک بر روی خسرو شه زاد
ظلم را سه طلاق بائن داد.سنائی.
|| پیوندکننده. متصل شونده. (از اضداد است). || آنکه از چپ درآید بدوشیدن شیر، مقابل معلی که از راست درآید. || کمان نرم که زه آن نهایت دور باشد. (منتهی الارب).


بائن.


[ءِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان لار 3هزارگزی جنوب باختر لار. کنار راه فرعی لار به خنج، دامنه. گرمسیر و مالاریائی. سکنهء آن 294 تن و آب آن از چاه است. محصول آنجا، غلات خرما (دیمی) و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بائنة.


[ءِ نَ] (ع ص) تأنیث بائن. || تطلیقة بائنة؛ طلاقی که رجعت در آن درست نباشد. و هی فاعلة بمعنی مفعولة. (منتهی الارب). || کمان نرم که زه آن نهایت دور باشد. (منتهی الارب). بائن. || چاه فراخ دورتک. ج، بوائن. (منتهی الارب).


بائوباب.


[ءُ] (اِ) رجوع به بااُباب شود.


بائوتسن.


[سِ] (اِخ) (در ترکی بائُوچِن) شهری بخطهء ساکس در کشور آلمان در 52 هزارگزی شمال شرقی درسد، در کنار سپرِه، دارای 40000 تن سکنه ناپلئون اول در آنجا بر پروسیان و روسها در 1813 م. غلبه کرد.


بائورلرمیان.


[لُ] (اِخ) پیر. از شعرای فرانسه است که بسال 1770 م. در تولوز متولد شد و در 1854 م. در پاریس درگذشت. وی از اعضای آکادمی فرانسه بود. برخی از آثار شعرای قدیم را از جمله اسیان نظماً ترجمه کرده و چندین تآتر منظوم ساخته است.


بااوش.


(اِ) خیار بزرگی باشد که بجهت تخم نگاه دارند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). || خیار خرد. (شرفنامهء منیری). || خوشهء کوچک انگور را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (سروری).


بائة.


[ءَ] (ع مص) باء. مباءة. نکاح. مباشرت. آرامش با. جماع. || (اِ) جای باش. منزل. (مهذب الاسماء). || آنجا که اشتر شب گذارد. (مهذب الاسماء).


بائه.


[ءِهْ] (ع ص) داننده. واقف بر. (از منتهی الارب).


بائهة.


[ءِ هَ] (ع ص) مؤنث بائه. || شاة بائهة؛ گوسپند لاغر. (منتهی الارب) (آنندراج).


بائی.


(اِخ) دهی از دهستان شهرنو بالا ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد 74هزارگزی شمال باختری طیبات. دامنه معتدل. دارای 251 تن سکنه، آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، بن شن، تریاک و شغل اهالی زراعت، مال داری، قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


بائیدن.


[دَ] (مص) لازم بودن. بایستن. (آنندراج).


بائی روت.


[رُ] (اِخ) شهر باویر در ساحل من دارای 35 هزارتن جمعیت است و مصنوعات و ظروف سفالین دارد. لوئی دوم پادشاه باویر تآتری درین شهر برای نمایش آثار ریشار واگنر (1876 م.) بنا نهاد.


بائیز.


(اِخ) رودی به فرانسه به طول 180 هزارگز که از تپه های لانمزان سرچشمه گیرد و میراند کوندم نرارا مشروب ساخته و بگارون ریزد.


بائیف.


(اِخ) آنتوان دُ.... شاعر متبحر فرانسه از اصحاب پلیاد مولد او ونیز بسال 1532 م. و متوفی در همان شهر بسال 1589 م.


بائی لن.


[لِ] (اِخ) شهری به اسپانیا از ایالت ژائِن، دارای 8هزار تن جمعیت. بسال 1808 م. ژنرال دوپون درین شهر حق کاپیتولاسیون را امضاء کرد.


بااینکه.


[کِ] (حرف ربط مرکب)هرچند. اگرچه. با همهء. با. مع ذلک. معهذا. با تمام این.


با اینهمه.


[هَ مَ / مِ] (حرف ربط مرکب) با وجود این. با تمام اینها :... و با اینهمه مانند آب شور هرچند بیش خورده شود تشنگی غالبتر گردد. (کلیله و دمنه).


باایوب.


[اَیْ یو] (اِخ) ابوایوب، دکان. نام قریهء بزرگ میان کرمانشاه و همدان و نزدیک آن دریاچه ای کوچک است. (مرآت البلدان ج1 ص 124). و رجوع به معجم البلدان شود.


باب.


(اِ) بابا. پدر. اَب. والد. مقابل مام، مادر، که بعربی والد گویند و به این معنی بلغت زند و پازند با بای فارسی باشد. حکیم سنائی گفته :
هر دو را در جهان عشق طلب
پارسی باب دان و تازی اَب.
(از جهانگیری).
بفتح اول به الف کشیده و سکون موحده تحتانی بمعنی پدر باشد و در لغت زند و پازند بمعنی اول (پدر) بجای موحدهء تحتانی آخر بای پارسی آمده. (هفت قلزم). مؤلف آنندراج آرد: بمعنی پدر آمده است. خاقانی گفته :
مرا گریز ز خانه بخانقاه بود
چو کودکی که بمادر گریزد از بر باب.
خواجه جمال الدین سلمان در مرثیهء امام حسین علیه السلام آرد:
در حق باب شما آمد علی بابها
هر کجا فصلی درین بابست در باب شما.
باب بزرگوارت، اجداد نامدارت
دانسته اند بر خود انفاس من همایون.
|| و باب بلغت ژند و پاژند کنایه از آتش است که آتش پرستان از روی تعظیم آتش را مکرمترین همه اشیا می پندارند و لهذا بنام پدر موسوم سازند. (آنندراج). و رجوع به انجمن آرا و فرهنگ نظام شود :
یکی ترک تیری بر او [ شیدسپ ] برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده بباد
دریغ آن شه پروریده بناز
شد و روی او باب [ گشتاسب ] نادیده باز.
فردوسی.
سدیگر بپرسیدش افراسیاب
از ایران و از شهر و از مام و باب.فردوسی.
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمنش کردی بپرداز جای.فردوسی.
نماند برو بوم و نی مام و باب
شود پست رودابه و رود آب. فردوسی.
ببوسید روی زمین زال زر
بسی آفرین خواند بر باب بر.فردوسی.
مرا بی پدر داشت بهرام [ چوبینه ] گرد
دو ده سال زانگه که بابم بمرد.فردوسی.
همه شهر ترکان ترا بس نبود
چو باب تو اندر جهان کس نبود.فردوسی.
بگیتی نه فرزند ماند نه باب
تو بر سوک باب ایچ گونه متاب.فردوسی.
سه اندر شبستان گرسیوزند
که از مام و از باب باپروزند.فردوسی.
از آن سو خرامید تا رزمگاه
سوی باب کشته همی جست راه.فردوسی.
که این تاجور شاه لهراسبست
که باب جهاندار گشتاسبست.فردوسی.
ز پیش پدر بازگشت او بتاب
هم از بهر تاج و هم از گفت باب.فردوسی.
بدو گفت من خویش گرسیوزم
که از مام و از باب باپروزم.فردوسی.
که ای باب شیراوژن پهلوان
کجا پیل با تو ندارد توان.فردوسی.
اگر نام پرسی تو برزوی نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام.
فردوسی.
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز از اندازه بیش.فردوسی.
بدو گفت شاها مرا باب و مام
همی گوش بستر نهادند نام.فردوسی.
بدو گفت شیدسب کای جان باب
تو خردی مرو سوی او باشتاب.فردوسی.
سر بابت از مغز پرداختند
مرآن اژدها را خورش ساختند.فردوسی.
گر از نام پرسیم برزوست نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام.
فردوسی.
فراوان سخن راند از افراسیاب
ز درد دل خویش وز رنج باب [ سیاوش ].
فردوسی.
چنین گفت [ بیژن با گیو ] کای باب پیروزگر
تو بر من بسستی گمانی مبر.فردوسی.
دریغا که باب من آن پهلوان [ گیو ]
بماند ز هجران من ناتوان.فردوسی.
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گوئی بر باب مهمان شدست.فردوسی.
بدان رفت لرزان بدی مام و باب
اگر تافتی بر سرش آفتاب.فردوسی.
گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باب
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.لبیبی.
تابناکند ازیرا که دو علوی گوهرند
بچگان آن به نسبت که ازین باب گرند.
منوچهری.
یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدم است بابت و فرزند بابکی.اسدی.
اینجهان خوابست، خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب
روشنی چشم مرا خوش خوش ببرد
روشنیش ای روشنائی چشم باب.
ناصرخسرو.
وز آنجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت.ناصرخسرو.
وز باب و ز مام خویش بربودش
تا زو بربود باب و مامش را.ناصرخسرو.
همچو لؤلؤ کند، ای پورترا علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب.
ناصرخسرو.
عطسهء او آدم است، عطسهء آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسهء او بود باب.
خاقانی.
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب.
خاقانی.
گر بخوانی باب و مامت را بنام
نعمت حق بر تو می گردد حرام.عطار.
اگر باب را سایه رفت از سرش
تو در سایهء خویشتن پرورش.بوستان.
ـ بی باب؛ در تداول عوام، به معنی بی پدر باشد.
|| درخور. لایق. شایسته. سزاوار. بسکون بای ابجد بمعنی شایسته و درخور باشد چنانکه گویند: فلانی باب فلانی است؛ یعنی شایستهء فلانی است. (برهان). و در ترکی و فارسی بمعنی شایسته و برابر و درخور و لایق. (غیاث) (آنندراج).
-باب دندان کسی بودن؛ ملایم دندان او بودن: پلو پخت باب دندان پیرهاست.
|| رسم. معمول. راه. طریق. طریقه. متداول. متعارف.
- باب بودن یا نبودن؛ مرسوم و معمول و متداول وقت بودن یا نبودن. مد بودن یا نبودن، مقابل، ناباب: جبه، لباده، حالا باب نیست. این کار میان ما باب نیست.
|| بمعنی رایج و مرغوب :
بیازاری که دلال است دلدار
متاع ناله هم بابست بسیار.زلالی.
در مملکت وسیع رحمت
هر جنس که می برند بابست.صائب.
بباد صرف کنی اشک آه را بیوقت
که این متاع گرانمایه باب صبحدم است.
صائب (از آنندراج)
-باب محلی بودن؛ در آنجا بازار و رواج و مشتری بسیارداشتن.
-نوکرباب: از طبقهء نوکر.؛ چاکر پیشه: فلان نوکربابست. رجوع به نوکرباب در ردیف خود شود.


باب.


(ع اِ) به عربی در خانه را گویند. (برهان). در تازی در خانه را گویند. (هفت قلزم). در. (صراح اللغه) (ترجمان القرآن علامهء جرجانی نسخهء خطی مؤلف ص 24) (شرفنامهء منیری). در عربی دروازه باشد. (غیاث) (آنندراج). ج، ابواب، ابوبه. (صراح اللغه). ج، ابواب، بیبان، ابوبة، و جمع اخیر نادرست. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام) : الجاعل لکل اجل کتاباً و لکل عمل باباً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص298). مابین الباب والدار نزاع بنشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص408).
چند گریزی ز حواصل درین
قبهء بی روزن و باب ای غراب.ناصرخسرو.
حرمت تو سخت بزرگست از آنک
در تو دعا را بگشایند باب.ناصرخسرو.
وز بابهای علم نکو دررس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.ناصرخسرو.
این در بسته تو بگشای که بابیست عظیم.
(مجالس سعدی).
تو در خلق میزنی همه وقت
لاجرم بی نصیب ازین بابی.سعدی.
ابروی تو از بهشت بابی
دل بر نمک لبت کبابی.سعدی (ترجیعات).
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمیدانم، مکن محروم ازین بابم.
سعدی (بدایع).
|| بتمام: یک باب دکان؛ یک دکان. یک باب خانه؛ یک خانه. یک باب حیاط؛ یک عمارت. (فرهنگ نظام). || قسمتی از قسمتهای کتاب که بفصول تقسیم شود. ج، ابواب. باب کتاب. (شرفنامهء منیری). فصل کتاب. (آنندراج) (فرهنگ نظام) :
به همه کار امامی به همه فصل تمام
به همه باب ستوده به همه علم علیم.
فرخی.
در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن از حدیث این پادشاه بزرگ. (تاریخ بیهقی). پیش از این باب باز نموده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص407). و آنچه از جهت پارسیان بدان الحاق افتاده است شش بابست. (کلیله و دمنه). و التماس او بر این مقصور گشته است که بنام او در این کتاب بابی وضع کرده آید مفرد. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر بحضور برزویه و تمام اهل مملکت این باب بخواند. (کلیله و دمنه). در این باب اشارت کرده است بحال دو عاقل زیرک. (کلیله و دمنه). و از آن اصل که هندوان کرده اند ده بابست. (کلیله و دمنه). و این کتاب کلیله و دمنه شانزده بابست. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر این باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت. (کلیله و دمنه).
ندانسته از دفتر دین الف
نخوانده بجز باب لاینصرف.
سعدی (بوستان).
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز آن پندی نگیرد صاحب هوش
و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند، آیدش بازیچه در گوش.
سعدی (گلستان).
چون این کاخ دولت بپرداختم
بر او ده در از تربیت ساختم
یکی باب عدلست و تدبیر و رای...
دوم باب احسان نهادم اساس...
سوم باب عشق است و مستی و شور...
سعدی (بوستان).
|| بارهء. خصوص. حق. بخش. مبحث. مسئلهء. مقولهء :
دلیری کن و جنگ شیران بسیچ
نباید که گیری از این باب هیچ.فردوسی.
ازین باب چندانکه دانی بگوی
چو با او تو رو اندر آری بروی.فردوسی.
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آن است که او گوید باقی همه باد.
فرخی.
مزد یابد که کند سعی درین باب همی.منوچهری.
نه من نیز کمتر از آن شاعرانم
بباب مدیح و بباب معانی.منوچهری.
تا تو بولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی.
منوچهری.
این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت سلطنت برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص362). بحضرت خلافت نامه ها نبشته گشت که این احوال و فرمانها خواسته آمد در هر بابی. (تاریخ بیهقی). درین تن سه قوه است... و سخن اندر آن باب دراز است که اگر بشرح آن مشغول شود غرض در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی). گفتم [ بونصرمشکان ]بنده بدانست و آنچه واجب است در این باب کرده آید. (تاریخ بیهقی). نصر... ایشان را دستوری داد بشفاعت کردن در هر بابی. (تاریخ بیهقی). ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز در هر بابی سخن میگفت و ما آنرا به استصواب آراسته می داشتیم. (تاریخ بیهقی). و در این باب حکایتی که به نشابور گذشته از جهت غاشیه بیاورم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم. (تاریخ بیهقی). اگر معتمدی از آن جانب در بابی سخن گوید... بحق جواب دهی. (تاریخ بیهقی). آنچه فرمودنی بود در هر باب فرموده آمد. (تاریخ بیهقی). جواب دادم در این باب سخت کوتاه اما درشت و دلگیر. (تاریخ بیهقی). توفیق صلح خواهم از ایزد عز ذکره در این باب که توفیق آن دهد بندگانرا. (تاریخ بیهقی). امیر خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد از این باب. (تاریخ بیهقی). خواجه حسن... خزانه بقلعهء شادیاخ نهاده بود... و بمعتمد وی [ مسعود ] سپرده تا به غزنین برده آید و در این باب تقربی و خدمتی نیکو کرده. (تاریخ بیهقی). آن ملوک... که ایشانرا قهر کرد [ اسکندر ]... راست بدان مانست که در آن باب سوگند داشته ست. (تاریخ بیهقی). ما [ مسعود ] رأی حاجب را در این باب جز این یافتیم. (تاریخ بیهقی). دیگر بار کس سوی من در این باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص627). اشارت وی در این باب نگاهداشته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). در آن باب اگر سخنی گویند آنچه رأی واجب کند جواب داده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص213). چون پیش امیر از این ابواب چیزی میگفتند و وی میشنود و بدش نمی آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص219). پس اگر اندر این باب سخنی رود اینک جوابهای جزم است در این مشافهه عرضه کنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). هر چه وی [ ابوالقاسم ] گوید همچنانست که از لفظ ما رود که آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته است و جوابهای جزم شنیده تا حاجتمند نگردد بدانکه در بابی از ابواب آنچه می باید نهاد اندر آن استطلاع رائی باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص209). بوسهل حمدوی مواضعه نبشت در هر بابی با شرایط تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بونصر نامهء سلطان چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص374). از آن باب آن حالها مقرر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). چون بر این حال امیر واقف گشت... خالی کرد و در این باب رای خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص343). صواب آن باشد که رسولی بانام نزدیک خوارزمشاه فرستاده آید و در این پیغام داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص343). در این باب لختی تأمل کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). امیرمسعود در این باب آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص366). در این باب عنایت نامه ای نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص365). او را در این باب بسیار دقایق است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص366). عبدوس را بر اثر تو فرستیم تا عیادت ما برساند و آنچه باید کرد در این باب بکنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص368). وزارت مرا [ حسنک ] دادند و نه جای من بود و بباب خواجه هیچ قصدی نکردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). چون بوسهل بسیار در این باب [ قتل حسنک ] بگفت یکروز.... امیر [ مسعود ] گفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص177). حق بدست خواجه بونصر است در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). با وزیر در این باب سخن گفته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص685). ایشانرا هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم آنرا باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند جواب نبشتند که صواب اندیشیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 692). درباب ارتکین که خواهر او را داشت سخنی چند گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). جامه های دوخته پیش آوردند و در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان درباب مرکبان خاصه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص377). زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت و سنت پدر یمین الدولة والدین در این باب نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص377). امیر سخت تافته بود ، گفت: نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص323). گفتم زندگانی خداوند دراز باد این باب درتوان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). چون ویرا [ بوسهل ] نشانده آید این گناه در گردن وی کردن سزد پس در این باب نامه توان نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص330). از روی سلامت نیست و استقامت عزیمت و استمرار هواداری در این باب... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316). ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز در هر بابی سخن می گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص334). منکه بونصرم باری هر چه امیر محمد مرا بخشیده است... هم امروز بخزانه بازفرستم پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود که سخن گفتن در چنین ابواب فایده نخواهد داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص259). بیغلان به سلطان رسیدند و باز نمود [ خواجه احمد ] آنچه در هر بابی کرده بود امیر را سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص246). و در بابهای دیگر آنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص271). و بوسهل در زبان مردمان افتاد و از وی دیدند همه هرچند که یاران داشت در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). شغلهای سالاری از تجمل و آلت و غلام و جز آن همه درست کرد چنانکه دیده بود و آموخته که در چنین ابواب آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص272). طاهر باب باب بازمیراند و باز می نمود. (تاریخ بیهقی).
عقل ز بهر تفکر است درین باب
بر تن و بر جانت ای پسر سر و سالار.
ناصرخسرو.
گفت ازین باب هرچه گفتی تو
من ندانسته ام صحیح و سقیم.ناصرخسرو.
گوید ملک مرا که عنایت بباب تو
چندان کنم که جان عدو با عنا کنم.مسعود.
قوت طبع من کند آسان
هرچه از باب شعر شد دشوار.مسعود.
دمنه... گفت این باب از حزم دور است. (کلیله و دمنه). تا هر باب که افتتاح کردند به تمامت اشباع میرسانیدند. (کلیله و دمنه).
بباب ظلم شدم در جهان عدیم المثل
شدم عدیم من و ظلم من نگشت عدیم.
سوزنی.
راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب
کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب.
خاقانی.
همه مردم دروغزن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم.خاقانی.
مرا با من از نیستی هست سری
دو کس را درین باب محرم ندارم.خاقانی.
سلطان در این باب اجازت فرمود و بغراجق ببوشنج آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
شد از نیرنگ این گسترده دولاب
عجب درماند و عاجز شد درین باب.
نظامی.
چو خسرو گفت بسیاری درین باب
بزرگان ریختند از دیدگان آب.نظامی.
دروغی نگوئیم در هیچ باب
بشب باژگونه نبینیم خواب.نظامی.
بگفتم هرچه دانستم درین باب
تو خواهی نرم باش و خواه بشتاب.نظامی.
باسید عامری درین باب
گفت آفت نارسیده دریاب.نظامی.
من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم
که سعی در همه بابی بقدر وسع توان.
سعدی.
چه حاجت درین باب گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی.
سعدی (بوستان).
چشمم بروی ساقی و گوشم بقول چنگ
فالی بچشم و گوش در این باب میزدم.
حافظ.
صلاح ما همه دام ره است و من زین بحث
نیم ز شاهد و ساقی بهیچ باب خجل.حافظ.
گاه مستی و گه خرابی تو
کس نداند که از چه بابی تو.اوحدی.
- درباب؛ دربارهء. درخصوص. درحقِ. درامر. درکارِ... بمعنی باره و حق نیز هست همچنانکه گویند: درباب فلانی یعنی در حق فلانی و دربارهء فلانی. (برهان) (هفت قلزم) (منتخب) (لطائف) (غیاث) (آنندراج). حقِ. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ نظام) :
برداشت کنم آن کسان را که درباب ایشان سیاست فرموده باشم. (تاریخ بیهقی).امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ... و خوارزمشاه...با وی بود تا درباب وی چه رود. (تاریخ بیهقی). و از درگاه ایران محمد و مسعود را درباب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت. (تاریخ بیهقی). رکابدار ندیمی را گفت درباب حاشیه چه میفرماید، ندیم بیامد و بگفت. (تاریخ بیهقی). درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی). و حیلتها ساختند تا رأی نیکوی او را درباب ما بگردانیدند و وی نیز آنرا که ساختند خریداری کرد. (تاریخ بیهقی). بروزگار سلطان محمود بفرمان وی درباب خواجه ژاژ می خائیدم. (تاریخ بیهقی). معلوم نیست که درباب حسنک چه رفت. (تاریخ بیهقی).رای ما درباب تو نیکوتر رایهاست. (تاریخ بیهقی). پس از این بیارم آنچه رفت درباب این بازداشته بجای خویش. (تاریخ بیهقی). حاجب کدخدای خویش را نزدیک وی فرستاد و پیغام داد که مجمزی رسیده است از هرات با نامهء سلطانی، فرمانی داده است درباب اسیر بخوبی و نیکویی. (تاریخ بیهقی). بازنموده ام پیش از اینکه حاجب بزرگ علی از تکیناباد سوی هرات رفت درباب امیرمحمد چه احتیاط کرد. (تاریخ بیهقی). سلطان مثال داده است دربابی دیگر چون روز آهنگ قلعه کردیم تا بخدمت رویم... (تاریخ بیهقی). درباب لشکر پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی).امیر گفت... من از وی [ آلتونتاش ] خشنودم و سزای آن کس که درباب وی این محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی). گفتم به شغلی بزرگ میروم چون آن درست شود درباب تو نیز جهد کنم. (تاریخ بیهقی). من حکایتی خوانده ام... بیارم اما هول تر از این خوانده ام درباب پیغام و واجب دیدم به آوردن آن. (تاریخ بیهقی). گفت بونصر را بگوی آنچه درباب حصیری کرده ای سخت صوابست. (تاریخ بیهقی). امیر... جواب داد شفاعت خواجه را درباب ایشان امضا فرمودیم. (تاریخ بیهقی). سلطان آن فرمود درباب من بنده... که از بزرگی وی سزید. (تاریخ بیهقی). بیارم پس از این که درباب علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت. (تاریخ بیهقی). خواجه بوالقاسم کثیر بدیوان عرض مینشست و درباب لشکر امیر سخن با وی می گفت. (تاریخ بیهقی). حیلت میساخت [ آلتونتاش ]... تا رضاء آن خداوند را درباب ما دریافت. (تاریخ بیهقی). آن کار بزرگ [ ولیعهدی ] با نام ما [ مسعود ] راست شد و پس از آن... خواست که آن رای نیکو را که درباب ما داده بود بگرداند. (تاریخ بیهقی). پس از الحاح که کردی ترا اجابتی کردیم درباب قاسم. (تاریخ بیهقی). دوش سوگند خورد که درباب وی سخن نگوید تا هر چه خواهم کنم. (تاریخ بیهقی). چون قصد ری کرد [ محمود ]... و حاجب از گرگانج بکرمان آمد و درباب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت چندان نوبت داشت. (تاریخ بیهقی). اگر معتمدی از آن جانب دربابی سخن گوید از آن ابواب از آن نیکوتر بشنوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص211). ایضاً دستورالعملی درباب دیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص213). مشافهه ای دیگر است با وی [ ابوالقاسم ]دربابی مهمتر که اگر اندر آن باب سخن رود عرضه نکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص209). آن خیانتها که وی کرد درباب خوارزمشاه و بابهای دیگر بسنده نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص395). چون حساب وی فصل شود آنچه رای واجب کند درباب وی فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص395).بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص342). اگر بودستی خواجهء بزرگ بدین جای نیستی بدان قصدهای بزرگ که کرد درباب وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص369).از درگاه ایران محمد و مسعود را درباب غاشیه و جناغ فرمان رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص366).بدان وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما [ احمد حسن ]قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم پس از بازگشتن بغزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که درباب حسنک چه رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص178). جامه های دوخته پیش آوردند و در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان درباب مرکبان خاصه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص377). بوسهل زوزنی... تا از غزنین حرکت کردیم وی فسادی کرده بود درباب خوارزمشاه آلتونتاش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و درباب ایشان تلبیس میساخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص334). رأی نیکو را درباب حاجب که مر ما را بمنزلهء پدر است و عم تباه گردانید [ بوسهل ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص334). گفتند [ غلامان و نزدیکان محمود به مسعود ] زندگانی خداوند دراز باد سلطان پدر درباب تو سخت بد است و میخواهد که ترا فرو تواند گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص129). درباب وی [ شتربه ] تا این غایت جز نیکوئی و خوبی جایز داشته نشده است. (کلیله و دمنه). این ساعت تعریک این جنایت و تأدیب این بی خویشتنی درباب تو تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 125).
بگفتیم در باب احسان بسی
ولیکن نه شرطست با هرکسی.
سعدی (بوستان).
-از هرباب؛ از هر در. هر قسم و هر گونه. انوری گوید:
دوش با یار خویش میگفتم
سخن دوستدار از هر باب.(آنندراج).
نیست نقاش و شبه بنگارد
صورت هرچه بیند از هر باب.مسعودسعد.
-از باب فلان؛ از قبیل فلان و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج).
|| نهایت.ابتدای چیزی. در حساب حدود، بمعنی غایت است. (منتهی الارب). در حساب و کتاب نهایت چیزی و ابتدای چیزی باشد. (آنندراج). || بمعنی بارگاه سلاطین. (آنندراج). || در اصطلاح جغرافی، تنگه و آب نای میان دو دریا. (فرهنگ نظام). باب برنگ، رجوع به برنگ شود. || باب السماء؛ راه کاهکشان. (مهذب الاسماء). || باب القوم؛ سردار ایشان. (آنندراج). || واحد طول :شصت گز زمین بذراع هاشمیه که آن گزیست و دو دانگ گز.آن مقدار را بنزدیک اهل حساب و اصطلاح ایشان اشل گویند و اشل ده باب بود و بابی عبارت از شش گز. (تاریخ قم ص109).
|| و گاه به صورت ترکیب با کلماتی نظیر، به، در، فتح و امثال آن جمع شود: بباب، در باب (امثلهء آن گذشت)، فتح باب :
آفتاب از کفش به تب لرز است
کانجم جود فتح باب کند.خاقانی.
زان نظر کشت زرد عمر مرا
تا ابد فتح باب دیدستند.خاقانی.
جهان کشت زرد وفا دارد آوخ
کز ابر کرم فتح بابی نبیند.خاقانی.
گفته نا گفته کند از فتح باب
تا از آن نی سیخ سوزد نی کباب.مولوی.
رجوع به فتح باب شود.


باب.


(معرب، اِ) معرب پاپ. (دزی ج1 ص47).


باب.


(اِخ) فرقهء سبعیه از باب، علی بن ابیطالب علیه السلام را خواهند و از ابواب گروه دعوت کنندگان سوی کیش خود را مقصود دارند. || هر یک از وکلای امام دوازدهم در غیبت. و آن درجه ای میان حجت جزایر و امام بوده است و شاید همان «حجت اعظم» باشد که طریقهء صباحیه (پیروان حسن صباح) بعنوان رئیس مجلس دعوت در مصر «داعی الدعاة» نامیده میشد که ظاهراً «باب» امام زمان و دربان دعوت او منظور است و از کتب ایشان درست واضح نیست که آیا «باب» که مرتبهء آن بالاتر از حجت است از میان خود حجتهای دوازده گانه انتخاب میشده و یکی از آنها بوده یا غیر از دوازده حجت بوده است. (تقی زاده مقدمهء دیوان ناصرخسرو ص مح و پاورقی شمارهء1 همان صفحه).


باب.


(ع اِ) در نزد پزشکان باب اطلاق می شود بر اولین رگی که میروید از مقعر کبد برای جذب غذا بسوی خود و آن رگیست بزرگ که هر یک از طرفین آن بشعبه های بسیار منشعب می شود چنانکه در بحرالجواهر مسطور است. نام رگی است که از جانب مقعر جگر رسته است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به طالع من الکبد شود. نام عرقی ساکن که جانب مقعر کبد رسته است و نفع اکثری او جذب غذا به کبد باشد. (قانون ابوعلی). هو اول عرق ینبت من مقعر الکبد، لجذب الغذاء الیه و هو عرق کبیر ینشعب کل واحد من طرفیه الی شعب کثیرة، فمایکون متصلة بالکبد یتصغر شعبها و یتضایق جداً لکثرة الانشعاب الواقع فیه حتی لایخلو شی ء من الاجزاء المحسوسة للکبد عن شعبة منه فینفذ لطیف الکیموس بتلک الشعب الی جمیع الکبد و یصیر کله ملاقیاً لکلها و ینهضم و یستحیل الی الاخلاط الاربعة. (بحر الجواهر). || علما و مصنفان از کلمهء باب منظورشان مسائل متعدده ای از جنس واحد، یا نوع واحد، و یا صنف واحد میباشد و از کتاب مسائل متعدده ای از جنس واحد خواهند. و از فصل مسائل متعدده ای از صنف واحد. و از منشوره و شتی بابها یا از اصناف مختلفه اراده کنند. || نزد علماء علم جفر، باب اطلاق میشود بر حروف هجائیه که بترتیب مخصوص مرتب باشد و آن ترتیب را بیت و سهم نیز نام گذارند میگویند باب کبیر باشد و صغیر و متصل، اما باب کبیر بیست و نه حرفست و آن این است: ا. ب. ت. ث. ج. ح. خ. د. ذ. ر. ز. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ل. م. ن. و. ه. لا. ی.
و اما باب صغیر مبنی است بر بیست و دو حرف و آن این است : ا. ب. ج. د. ه. و. ز. ح. ط. ی. ک. ل. م. ن. س. ع. ف. ص. ق. ر. ش. ت.
و باب متصل نیز بیست و دو حرف و آن این است: ب. ت. ث. ج. ح. خ. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ک. ل. م. ن. ه. ی. پس در باب صغیر این هفت حرف نیست: ث. خ. ذ. ض. ظ. غ. لا. و در باب متصل این هفت حرف نیست: ا. د. ذ. ر. ز. و. لا.


باب.


(ع اِ) از اعلام مردان عربست. || (اِخ) نام اسب زیادبن ابیه. (منتهی الارب).


باب.


(اِخ) نام دهی است از بخارا و آنرا بابة نیز گفته اند. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). || شهر کوچکی است در طرف وادی بطنان از اعمال حلب. از آنجا تا منبج دو میل و تا حلب ده میل است. (معجم البلدان). قریه ای از حلب. (منتهی الارب). || یا باب جبول و در قدیم باب بزاعه. مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: نام قصبهء قضائیست در سنجاق و ولایت حلب به 37 هزارگزی مشرق حلب دارای 2500 تن نفوس، یک باب مدرسه یکباب جامع بزرگ و چارسوقی دارد، یاقوت حموی گوید: کرباس بسیار زیاد در این قصبه بافته بد مشق و مصر صادر کنند، باغها و باغچه های فراوان و انار و بادنجان آن معروفست. || (قضای...) نیز مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: نام قضائی است در ولایت حلب و بانضمام نواحی ابوفلفل و ایلبکلو. و منبج تحتانی مشتمل بر 192 قریه و قریب 30000 تن نفوس مسلم که اکثر آنان عرب و برخی کرد و ترکند. محصولات زمین آن عبارت از انواع و اقسام حبوبات، میوجات و سبزیجات و مصنوعات آن گلیم و سجاده و نمد و نظایر اینها و پوستین های پوست بره است، در اندرون قضا 18 باب مکاتب صبیان دائر است و نیز یک دریاچهء نمک دارد که سالانه قریب 5 میلیون قیه نمک سفید بسیار لذیذ حاصل شود و دور این دریاچه یک مسافت 18 ساعته تشکیل میدهد. || کوهی است نزدیک هجر از زمین بحرین. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع) (آنندراج). || ظاهراً باب الابواب. (حبیب السیر چ خیام ج1 ص499).


باب.


(اِخ) (1236 - 1266 ه . ق.) میرزا علی محمد شیرازی ولادتش در غرهء محرم سال هزار و دویست و سی و شش قمری، و در بیست و هفتم شعبان سال هزار و دویست و شصت و شش قمری در تبریز تیرباران شد و اگر این تاریخ ولادت او درست باشد سن وی در وقت قتل سی بوده است. (وفیات معاصرین بقلم علامه محمد قزوینی در مجله یادگار سال سوم شمارهء چهارم).
بر حسب منابع دیگر: میرزا علیمحمد (محمدعلی) شیرازی در غرهء محرم 1235 یا 36 ه . ق. (نهم اکتبر، 1820 م.) در شیراز متولد و در 27 شعبان سال 1266 ه . ق. (نهم ژوئیه سال 1850 م.) در نزدیکی ارگ تبریز در سن سی سالگی تیرباران شده است. در طفولیت وی، پدرش سیدمحمدرضای بزاز وفات کرد و او تحت حمایت عموی خود حاجی سیدعلی تربیت یافت و در سن هفده سالگی براهنمائی دائی خود بشغل پدر مشغول گردید و به بندر بوشهر برای تجارت میرفت ولی چون مجذوب مسائل مذهبی بود در پناه قیافهء محجوب و چهرهء زیبا و حسن خلق و سلوک با مردم توانست عده ای را بسوی خود جلب کند و پس از توقف در بوشهر که بقولی کوتاه و بروایتی طولانی یعنی پنج سال بود به شیراز بازگشت و تجارت را رها کرد و سفری به مکه نمود و بزیارت قبور ائمه توفیق یافت و در مدت توقف خود در کربلا که ظاهراً دو یا سه سال طول کشیده، در سلک شاگردان و مریدان حاجی سیدکاظم رشتی که از شاگردان شیخ احمد زین الدین احسائی است درآمد و با وجود جوانی مورد توجه استاد که از روحانیون معروف و صاحب نفوذ عصر خود بوده قرار گرفت. ولی مؤلف نقطه الکاف (ص 110) شرکت باب را در درس سیدکاظم رشتی رد می کند و می گوید سه ماه در کربلا بود گاهی بمجلس موعظهء او میرفته است و حتی در ص 109 تصریح میکند: «نفسی که امی بوده یعنی سواد عربیت درستی نداشته». ولی مؤلف بهائیگری میگوید: «بهائیان خواسته اند این را انکار کنند و بگویند باب جز از مکتب، در جائی درس نخوانده بود ولی این انکار بیجاست». پس از فوت سیدکاظم گیلانی چون میرزا علی محمد بیش از دیگر شاگردان مورد توجه استاد بود و از طرفی در زهد و ورع استقامت بسیار داشت مورد توجه مریدان قرار گرفت و بسال 1260 ه . ق. (1844 م.) بسن 24 سالگی تحولی در فکر او پیدا شد و نخست بعنوان مصلح و منجی جامعه دعوی بابیت و سپس دعوی مهدویت کرد. مؤلف نقطة الکاف (ص 181) آرد: خلاصه ذکر، در سنهء اول ادعای بابیت نمودند و در سنهء دوم که ادعای ذکریت فرمودند مقام بابیت خود را مفوض بجناب آخوند ملا محمدحسین نمودند لهذا ایشان باب گردیدند و در سنهء اول باب الباب بودند. این بود که اسم خود را... باو کرم فرمودند که آقا سیدعلی شدند چنانکه...رساله ای در این باب نوشته اند ولی ظاهراً اسم ایشان حسین بود. مریدان باب بتبلیغ عقیدهء جدید پرداختند و در نقاط مختلف ایران مردم را بدین جدید دعوت کردند و همه جا ندا دردادند که حضرت امام مهدی برای نجات خلق ظهور کرده و زمان آن رسیده که مردم اوامر او را گردن نهند. دولت و علمای ایران که در آغاز امر توجهی نکرده بودند بخود آمدند و علاج واقعه بعد از وقوع کردند و چون باب از مکه به بوشهر آمد در آنجا رحل اقامت افکند. در این زمان حکومت فارس با حسین خان آجودان باشی ملقب به نظام الدوله بود. وی دستور داد تا او را توقیف کردند و تحت الحفظ در 19رمضان 1261 ه . ق. به شیراز بردند و زیرنظر داشتند و تبلیغ آشکارای آن مرام را منع کردند. مؤلف نقطة الکاف گوید: چون وارد شیراز شد پس از سه روز منع کردند احدی با او ملاقات کند و یا نامه دریافت دارد یا جواب نامه دهد ولی چون پنهانی این امور انجام میشد، در شب 21 ماه رمضان از دیوار خانه بالا رفتند و او را با خالویش بمنزل حاکم آوردند و نسبت بآن حضرت لساناً سوء ادب نمودند و خالوی ایشان را چوب زیادی زدند و اوضاع خانهء ایشان را بغارت بردند و قبل از این واقعه حاجی را که بحضرت حبیب معروف بود و آخوند ملا محمدصادق خراسانی را و ملا علی اکبر اردستانی را چوب زیادی زدند و مهار کردند و تازیانه زدند و در بازارها گردانیدند و اخراج بلد نمودند و آن جناب را در خانهء داروغه منزل دادند. (نقطة الکاف صص112 - 113).
آشکار ساختن دعوت خود: بسال 1260 ه . ق. در خانهء خود در شیراز نخستین بار دعوت خود را به ملاحسین بشرویه ای آشکار ساخت و او بدو گروید و ملقب به باب الباب شد. بنا بنقل مؤلف کواکب الدریه از 1260 تا مدت پنج ماه هجده تن از علمای شیخیه به باب ایمان آوردند و آنها بحروف (حی) موسوم و موصوف شدند. هجده تن حروف حی، بنا بنقل مؤلف الکواکب الدریه (ص232 و 233) عبارتند از:
1 - حاجی ملا محمدعلی بارفروشی ملقب بقدوس. 2 - ملا حسین بشرویه ای ملقب به باب الباب. 3 - آقا محمدحسن برادر باب الباب. 4 - آقا میرزا محمدباقر از خویشان باب الباب که او را میرزا باقر کوچک گفتند و گویا پسرخالوی باب الباب بوده است. 5 - ملا علی بسطامی که سبب ایمان حاج سیدجواد کربلائی و مبشر و مبلغ در عراق عرب بود. 6 - قرة العین، طاهره. 7 - شیخ محمد ابدال. 8 - آقا سیدحسین یزدی ولد آقا سیداحمد معروف بکاتب وحی. 9 - میرزا محمد روضه خوان یزدی. 10 - سعید هندی. 11 - ملامحمد خوئی. 12 - ملا خدابخش قوچانی که بسبب کثرت علم و تحقیق او را ملا علی رازی گفته اند. 13 - ملا جلیل ارومی. 14 - ملا باقر تبریزی که حامل جعبه و قلمدان و الواح نقطهء اولی بجهت بهاءالله توسط ملا عبدالکریم قزوینی بوده است. 15 - ملا یوسف اردبیلی. 16 - میرزا هادی قزوینی. 17 - میرزا محمدعلی قزوینی و این هر دو برادر بودند و در قلعهء طبرسی کشته شدند. 18 - ملا حسن بجستانی که بعد از قتل باب دچار تزلزل شد.
جستجوی باب و اجتماع بر او در شیراز: در مسجد کوفه اغلب شاگردان سیدکاظم رشتی از قبیل بشرویه ای و ملاعلی بسطامی و حاج محمدعلی بارفروشی و آخوندملا عبدالجلیل ترک و میرزا عبدالهادی و میرزا محمدهادی و آقا سیدحسین یزدی و ملا حسن بجستانی و ملا بشیر و ملا باقر ترک و ملا احمد ابدال و چند تن دیگر پس از مرگ سیدکاظم در 1259 ه . ق. چهل روز در کوفه بسر بردند و شروع کردند به تفحص جانشین او در عالم اسلامیت یعنی یک وجود فوق العاده را تجسس میکردند که اگر بالاتر از استادشان نباشد لااقل با او برابری کند و قبل از اینکه از یکدیگر جدا شوند بسیاری از آنها هم پیمان و هم قسم شدند که نتیجه تفحصشان را به یکدیگر اطلاع دهند و البته این در صورتی باید باشد که موفق شوند بیافتن کسی که قرآن و استادشان سیدکاظم خبر داده است و مابین آنها سه تن دوست صمیمی و واقعی بودند که عبارت از: بشرویه ای و مقدس خراسانی و ملا علی گوهر باشد. این سه تن باطراف پراکنده شدند و نخستین کسی که باب را در شیراز یافت و باو ایمان آورد و دیگران را خبر کرد ملا حسین بشرویه ای بود و بعد به تدریج دیگران بر او اجتماع کردند.
وجه تسمیه. باب اسم عربی و بمعنی «در» است. باب در آغاز ظاهراً مدعی بوده است که من باب امام زمان هستم و برای پی بردن به اسرار و حقایق بزرگ و مقدس ازلی و ابدی باید مردم بناچار از در بگذرند و بحقیقت برسند، پس باید به من ایمان بیاورند تا بکمک من که واقف باسرار هستم بر آن اسرار دست یابند. پس از مدتی قدم فراتر نهاد و مدعی شد که خداوند کتاب «بیان» را بر وی نازل کرده است و قول خدای تعالی که فرموده: «الرحمن، علم القرآن، خلق الانسان، علمه البیان» اشاره باو دارد که انسان «علی محمد» و بیان همین کتابست که بر او نازل گشته. کتاب بیان تألیفی است از جملات عربی مسجع مغلوط و فارسی. باب خود را ملقب بذکر کرد مدعی شد که مراد از آیهء شریفهء «انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون» و «فاسئلوا اهل الذکر» و دیگر امثال آیات قرآنی، اوست.
پیش گوئی راجع بظهور: اولین کسی که در خصوص ظهور امام غایب سخن آغاز کرد شیخ احمد احسائی است که در کربلای معلا میزیسته و در 1242 ه . ق. درگذشته است و بعد از او حاجی سیدکاظم رشتی جانشین او شد و مطلب را روشن تر از سلف خود عنوان کرد. و بنا بقول کسروی در کتاب بهائیگری دعوی «بابی» را شیخ احمد احسائی و شاگردش سیدکاظم رشتی، نیم آشکار و نیم پنهان کرده بودند و حاجی کریمخان نیز آنرا در کتاب های خود می نوشت (که هنوز این زمان بیرون نیامده بود). و چون سیدکاظم رشتی جانشینی برنگزیده و این مطلب بر سر زبانها بود که سید می گفت ظهور خود امام نزدیکست و از آنسوی گفتهء شیخ احمد در بارهء مرگ محمد بن حسن العسکری، و این که باید گوهر امام زمانی در کالبد دیگری پدید آید راه دعوی مهدیگری یا امام زمانی را بروی هرکس باز میداشت، اینها مطالبی بود که یکی از شاگردان سیدکاظم را بنام میرزا علیمحمد که جوان بیست و چند ساله بود بآرزو می انداخت و او را بدعوی امام زمانی وامی داشت ولی چنین پیداست که بچنان دعوی دلیری نمیکرده است و این است که خود را «باب» یا در امام زمان می نامد و در میان مردم باین نام شناخته گردیده است. پس دعوی بابی را که شیخ و سید نیز آشکار و نیم پنهان بیان کردند سیدعلیمحمد آشکار ساخت و بر سر آن ایستاد و پافشاری کرد و از آنسوی پس از مرگ سیدکاظم رشتی شاگردان او تشنه وار امام زمان یا جانشین ویژهء او را جستجو میکردند. بعض آنان از جمله ملا حسین بشرویه ای در مسجد کوفه به «اعتکاف»نشست و با دعا از خدا خواستار شد که امام زمان را به وی نشان دهد. مؤلف نقطة الکاف در ص105 آرد: «خلاصه بعد از آنکه نجم وجود آن سید بزرگوار (حاج سیدکاظم رشتی) غروب نمود بعضی از اصحاب با صدق و وفاء آن سرور نظر بفرمایش آن نیر اعظم در مسجد کوفه مدت یک اربعین معتکف گردیده ابواب ما تشتهی الانفس را بر روی خود بسته و روی طلب بر خاک عجز و نیاز گذارده و دست الحاح بدرگاه موجد کل فلاح برآورده و بلسان سر و جهر در پیشگاه فضل حضرت رب المتعال عارض گردیده که بار الها ما گم شدگان در وادی طلبیم و از لسان محبوب موعود بظهور محبوبیم و بجز حضرت تو مقصد و پناهی نداریم، اینک از تموج بحر بی کرانت مستدعی چنانیم که حجاب غیریت را از میانهء ما و ولیت برداشته تا چشم فؤاد ما بنور طلعت معرفتش روشن گردد و دل سوختهء ما را از آتش فراق آن سرور افئدهء موحدین به آب وصالش تسلی بخش. چونکه فرمایش حضرت خداوند رحمن در این خطاب بود بعباد مقبلین خود که «ادعونی استجب لکم». (قرآن 40 / 60). و لهذا تیر دعای به اصدق و اخلاص نقطه انداز پردهء دعوت به اجابت رسیده و در عالم اشراق بتجلی معرفت جمال غیبی آن شمس وحدت مرآت فؤادش متجلی گردیده و بیت طلوعش را که کعبهء حقیقت بود عارف شده و لهذا قدم طلب در سبیل وصالش گذارده و بسوی کشور شیراز جان افزا شتابیده...» سپس این گروه رو بشهرها آوردند و بگردش و جستجو پرداختند و ملا حسین به شیراز آمد سیدعلیمحمد را یافت و سه روز با هم گفتگو کردند تا سرانجام ملاحسین سرفرود آورد و بیعت کرد و همچنین دیگر شاگردان سیدبه شیراز آمدند و باو گرویدند و باب مصمم شد دعوی خود را آشکار سازد ولی متحیر بود با وجود حدیث های گوناگون دربارهء ظهور از کجا سردرآورد، از مکه یا خراسان: «ان مهدینا سیظهر فی ظهر الکوفه»؛یعنی مهدی ما بزودی در پشت کوفه پدید خواهد آمد. «اذا رایتم الاعلام السود من جانب خراسان فاستبشروا بظهور مهدینا»؛ یعنی چون درفشهای سیاه را از جانب خراسان دیدید بخود مژده دهید که مهدی ما پیدا شده و بعقیدهء مرحوم کسروی حدیث اولی از ساخته های زیدیه و دومی از ساخته های عباسیان برای پیشرفت کار خود و تقویت ابومسلم است. لذا به ملا حسین دستور میدهد که بخراسان رود و دسته ها گرد آورد و از آنجا با درفشهای سیاه رو باین سواد گذارد و خود نیز آهنگ مکه میکند تا از آنجا با شمشیر پدید آید. خلاصه آنکه میرزاعلی محمد باب بعد از مرگ حاج سیدکاظم رشتی بدعوی امامت برخاست و طریقهء بابی را بوجود آورد. بابیها طرفدار میرزاعلی محمد باب بودند ولی پیش از بروز اختلاف طرفداران باب را هم شیخی میگفتند چون هر دوی آنها مرید حاجی سیدکاظم رشتی شاگرد شیخ احمد احسائی بودند.
ظهور مذهب بابیه: ادوارد برون محقق انگلیسی در مقدمهء نقطة الکاف راجع بظهور باب آرد: ادعای میرزا علی محمد شیرازی که وی «باب» و واسطهء بین امام غایب و شیعیان است از نظر شیخیه چندان تازگی و غرابت نداشت ولی طولی نکشید که میرزا علی محمد از این درجه قدم بالاتر نهاده ادعا نمود که وی همان قائم موعود و مهدی منتظر و امام ثانی عشر است و لقب باب را به یکی از اتباع خود ملاحسین بشرویه ای داد. میرزاعلی محمد تا آن وقت در نوشته های خویش خود را «باب» و «ذکر» و «ذات حروف سبعه» (بمناسبت اینکه علیمحمد هفت حرف است) میخواند ولی از این به بعد خود را «قائم» و «مهدی» و «نقطه» مینامد. تاریخ این ادعای جدید بتصریح حاجی میرزا جانی (ص 212 س 15) مصادف بود با حرکت دادن باب به قلعهء چهریق که دو سال و نیم آخر عمر خود را (صفر 1264 - شعبان 1266 ه . ق.) در آنجا بسر برد. این مسئله را باید بطور وضوح در نظر داشت که چنانکه کنت دو گوبینو گوید هیچ ربطی و ادنی مناسبتی نیست باین مفهومی که بابیه از «نقطه» اراده میکنند و تصوریکه مسلمین از «مهدی» در ذهن دارند و دیگر آنکه عقیده ای که اکنون مابین بهائیان منتشر است و میگویند باب خود را فقط مبشر و منادی ظهور دیگر که بهاءالله باشد می دانست و باب نسبت به بهاءالله مانند یحیی تعمید دهنده بود نسبت بحضرت عیسی، بکلی از نظر تاریخی بی اساس و باطل است. باب بعقیدهء خود و بعقیدهء اتباع وی مؤسس یک دورهء نبوت جدید بود و کتابی جدید آورد موسوم به «بیان» که به عقیدهء ایشان ناسخ قرآن است (؟!) چنانکه قرآن ناسخ انجیل و انجیل ناسخ تورات بود. راست است که باب مکرر و موکداً در نوشته های خود اظهار میدارد که وی خاتم ظهورات مشیت اولیه و آخرین حلقهء سلسلهء نبوات نیست و کتاب او خاتم کتب سماوی نه، بلکه ظهور بعد از او که از او همیشه به «من یظهره الله» تعبیر می نماید بمراتب اعظم و اشرف از ظهور خود اوست، و نیز راست است که باب بواسطهء شدت تأثر و تألمی که پیدا کرده بود از اینکه قسم اعظم از هر امتی پیغمبر موعود خود را که در کتب سماوی قبل اخبار از مجی ء او داده شده بود وقتی که ظاهر شد بشدت هر چه تمامتر در مقام انکار و ایذاء برآمدند و از ترس این که مبادا امت او نیز نسبت به «من یظهره الله» موعود همین قسم رفتار نماید کرة بعد اولی و مرة بعد اخری در جمیع نوشته های خود و مخصوصاً در «بیان» اتباع خود را توصیهء اکید میکند که تقلید یهود را نکنند که مسیح موعود خود را بدار زدند و پیروی نصاری را ننمایند که فارقلیط (یعنی محمد بن عبدالله (ص) بعقیدهء مسلمین) موعود خود را انکار نمودند و تقلید اهل اسلام را ننمایند که با وجود این که هزار سال در کمال شوق منتظر مهدی موعود خود بودند چون ظهور نمود او را زجر و طرد و حبس نمودند. خوف باب از این که مؤمنین باو نیز، با «من یظهره الله» همین طور رفتار نمایند به اندازه ای شدید بود که اتباع خود را نهی صریح و منع اکید نموده است از ایذاء یا انکار هرکس که دعوی این مقام نماید ولو این که در صدق و حقانیت وی شبهه داشته باشند بلکه اگر نمیتوانند او را تصدیق نمایند لااقل در مقام انکار و زجر او برنیامده بیطرفی اختیار کنند ولی این درست نیست (تا آنجا که از روی بیان میتوان استنباط نمود) که باب خود را مبشر و منادی «من یظهره الله» میدانست بهر معنی که از کلمهء «مبشر» اراده شود غیر از آن مفهوم عامی که از این کلمه اراده کنند... اینکه صریحاً ذکر میکند که زمانی خواهد آمد که مذهب رسمی ایران مذهب بیان خواهد گردید و از اینکه مکرراً و موکداً تصریح میکند که هر ظهور بعدی قیامت ظهور قبل است و شی ء تا به مقام کمال نرسد قیامت آن نمی شود چنانکه قیامت دین موسی و بلوغ آن بدرجهء کمال در ظهور عیسی بوده و قیامت و کمال دین عیسی در ظهور محمد (ص) و قیامت و کمال دین محمد در ظهور صاحب بیان و قیامت و کمال دین بیان در ظهور «من یظهره الله» خواهد بود، (این مضمون در غالب ابواب «بیان» و در سایر نوشته های باب تکرار شده است). رجوع به «بیان فارسی» شود.
صریحاً و در کمال وضوح مستفاد میشود که باب خود و«من یظهره الله» را در ظهور مستقل در ردیف ظهورات سابقه تصور میکرده و قطعاً چنین فرض میکرده است که ظهور بعد با ظهور خود او تقریباً همان مقدار فاصله خواهد داشت که ظهورات سابقه با یکدیگر، و در حقیقت از فقرات... بیان فارسی... چنین مفهوم میشود که باب مقدار این فاصله را در پیش خود 1511 یا 2001 سال که مطابق عدد کلمهء «غیاث» یا «اغیث» و «مستغاث» است تصور میکرده است... از فقرهء ذیل منقول از بیان فارسی معلوم میشود که بعقیدهء باب عمر عالم از زمان آدم الی عصر خود او 12210 سال بوده است و چون (به عقیدهء باب ظاهراً) هر هزارسال از عمر آدم معادل است با یکسال از عمر ظهورات و نمو آنها بصورت کمال، لهذا آدم را تشبیه میکند بنطفه و خود را بجوان دوازده ساله و «من یظهره الله» را بجوان چهارده ساله و این نیز شاهد قطعی دیگری است که باب در پیش خود عصر «من یظهره الله» را قریب دو هزارسال بعد از عصر خود فرض میکرده است. این است فقرهء منقوله از باب 13 از واحد 3 از بیان فارسی بنصها:
«من ظهور آدم الی اول ظهور نقطة البیان از عمر این عالم نگذشته الا دوازده هزار و دویست و ده سال و قبل از این شکی نیست که از برای خداوند عوالم و اوادم ما لانهایه بوده و غیر از خداوند کسی محصی آنها نبوده و نیست و در هیچ عالمی مظهر مشیت نبوده الا نقطهء بیان ذات حروف سبع و نه حروف حی آن الا حروف حی بیان و نه اسماء او الا اسماء بیان و نه امثال او الا امثال بیان... و بعینه نقطهء بیان همان آدم بدیع فطرت اول بوده و بعینه خاتمی که در ید اوست همان خاتم بوده که از آن روز تا امروز خداوند حفظ فرموده و بعینه آیه ای که مکتوب بر اوست همان آیه بوده که مکتوب بر او بوده این ذکر نظر بضعف مردم است و الا آن آدم در مقام نطفه این آدم میگردد. مثلا جوانی که دوازده سال تمام از عمر او گذشته نمی گوید که من آن نطفه هستم که از فلان سما نازل و در فلان ارض مستقر شده که اگر بگوید تنزل نموده و نزد اولواالعلم حکم بتمامیت عقل او نمی شود. این است که نقطهء بیان نمی گوید امروز منم مظاهر مشیت از آدم تا امروز که مثل این قول همین میشود و ازین جهت است که رسول خدا نفرمود که من عیسی هستم زیرا که آن وقتی است که عیسی از حد خود ترقی نموده و بآن حد رسیده و همچنین «من یظهره الله» در حد زمانی که محبوب چهارده ساله ذکر میشود لایق نیست که بگوید من دوازده ساله بودم که اگر بگوید نظر بضعف مردم نموده زیرا که شی ء رو بعلو است نه دنو اگر چه آن جوان چهارده ساله در حین نطفه آدم بوده و کم کم ترقی نموده تا آنکه امروز دوازده ساله گشته و از این دوازده سالگی کم کم ترقی مینماید تا آنکه به چهارده میرسد. اگر امروز یکی از مؤمنین بقرآن، بر خود می پسندد که بگوید من یکی هستم از مؤمنین به انجیل، نقطهء حقیقت هم بر خود می پسندد و کذلک در بیان و بیان بالنسبه به «من یظهره الله» - انتهی.
بالجمله چون دعوت باب آغاز گردید و تنی چند که جملگی از شیخیه و پیروان سیدکاظم رشتی بودند، بدو پیوستند و بیم تفرقه و فتنه ای پدید گردید، حاکم شیراز به چاره جوئی پرداخت و بقول مؤلف ناسخ التواریخ تدبیری اندیشید و روزی مجلس را از بیگانه پرداخته کرد و باب را بنزدیک خود طلبید و سر معذرت پیش داشت و گفت بر من روشن شد که سخن تو ازدر صدق است و طریقت تو پسندیده باشد همانا دوش در خواب دیدم که تو بر من درآمدی و با سرانگشت پای مرا از جای برانگیختی و گفتی هان ای حسین خان در جبین تو نور ایمان مشاهده کرده ام و از اینجاست که در ازای فرستادگان خود ترا هلاک نساختم برخیز و طریق حق گیر. میرزا علی محمد باب این سخنان را باور داشت و گفت تو خواب ندیدی بلکه بیدار بودی و من خود بودم که ببالین تو آمدم و چنان کردم. حسین خان از در خصوع پیش شد دست او را بوسه زد و گفت جان و مال در قدم تو ریزم و این توپخانه سرباز که در شیراز اکنون بتحت فرمان من است بحکم تو کوچ دهم و با دشمنان تو نبرد آزمایم. باب در جواب گفت چون با من بگرویدی و از در مطاوعت و متابعت بیرون شدی چون جهان را مسخر کردم، سلطنت روم را با تو خواهم گذاشت. حسین خان عرض کرد من سلطنت نمیخواهم همه آرزوی من آن است که در رکاب تو شهید شوم و پادشاهی جاودانی بدست کنم. بالجمله چون حسین خان خاطر باب را از دهشت و انقلاب آسایش داد مجلسی بیاراست و علمای بلد را انجمن کرد و باب را گفت حجت خویش را بر این مردم تمام باید کرد آنگاه که علما طریق تو گیرند کار عامه سهل باشد. پس میرزا علی محمد به همراهی مرید خود سیدیحیی پسر سیدجعفر دارابی ملقب به کشاف با دل قوی بمجلس درآمد و مطالب خود را بیان داشت و نظام الدوله اظهار کرد که نیکوتر آن است شرایع خود را در صفحه نگار کنی تا هر کس خواهد بدان بنگرد و بگرود. پس قلم بگرفت و سطری چند نگار کرد. علمای مجلس چون بدان نگریستند از قانون عربیت بیرون یافتند در این هنگام حسین خان روی بدو کرد و گفت با این که هنوز لفظی چند را نتوانی تلفیق کرد چگونه گفتار خود را سخن خدائی داری و دستور داد تا در همان مجلس هر دو پای او را بسته بزدند تا توبت و انابت جست و استغفار کرد و دستور داد تا رویش سیاه کرده به مسجدی که شیخ ابوتراب بجماعت نماز میگزاشت بردند تا دست و پای او را بوسه زد و بر کردار خویش لعنت فرستاد و او را مجبور ساختند تا در بالای منبر در مسجد وکیل انکار عقیده کرد و مدت شش ماه محبوس شد. (ناسخ التواریخ «قاجاریه» ج 3).
حرکت به اصفهان: چون خبر او در اصفهان سمر گشت چند تن از مردم عامه بی آنکه پشت و روی این کار دیده باشند روی دل بجانب او کردند و منوچهرخان ایچ آقاسی معتمدالدوله که این وقت حکومت اصفهان داشت گمان کرد که تواند بود میرزا علیمحمد نیز یکی از بزرگان دین باشد و هر کس نشنیده بود که او میگوید من صاحب الامرم یا قرآن آورده ام با خود می اندیشید که اگر مردی باب معرفة الله باشد زیانی در دین نخواهد بود و زبان از لعن او کوتاه میداشتند و معتمدالدوله از اینگونه مردم بود و خواست او را دیدار کند پس چند تن سوار بفرستاد که اگر توانند او را از بند برهانند و پوشیده از مردم به اصفهان برسانند. وقتی سوارهای معتمدالدوله به فارس رسیدند ازقضا بلای وبا بالا گرفته بود و مردم آشفته خاطر بودند لاجرم بی زحمت، باب را برداشته به اصفهان آوردند. (از ناسخ التواریخ «قاجاریه» ج 3).
توقف در اصفهان: معتمدالدوله منوچهرخان حاکم اصفهان اصلاً ارمنی و جدیدالاسلام بود. باب در بین راه توقیعی بنام او نوشت و در آن شرح مسافرت خود را به اصفهان بیان داشت و تقاضا کرد منزل مناسبی برای او در نظر بگیرد. و بنا بقولی اذن خواست تا ایامی را در مملکت او توقف نماید و او اجازت داد. مؤلف الکواکب الدریه گوید: معتمدالدوله پس از دریافت توقیع در همان روز به مقتضای حکمت با امیر سیدمحمد امام جمعه ملاقات نمود و شرح واقعه را بیان کرد که مدعی باب امام آمده و مناسب است که باب در منزل شما وارد شود و او هم پذیرفت. چهل روز باب در خانهء امام جمعه بود و تفسیر سورهء والعصر را آنجا بخواهش معتمدالدوله نوشت و چون از گوشه و کنار زمزمهء تکفیر بلند شد و بیم آشوب و بلوا میرفت معتمدالدوله تدبیر کرد و انتشار داد که باب را از طهران طلبیده اند و او را علناً از وسط شهر با عده ای مأمور گذر داد و چون به مورچه خورت یک منزلی اصفهان رسید، بنا به امر محرمانه باب را عودت دادند و در عمارت سرپوشیده که خلوت خاصهء حکومت و مشهور بعمارت خورشید بود مسکن داد و مدت چهار ماه و چند روز در آنجا توقف کرد و هرچند میرزا آقاسی او را خواست تسلیم نکرد. و جمعاً مدت اقامت باب در اصفهان شش ماه بود. ولی بنا به روایت ادوارد برون مدت توقف باب در اصفهان یک سال بود که مهمان منوچهرخان معتمدالدوله بوده است. بعد از رفتن باب، حسین خان سیدیحیی را پیام فرستاد که دیگر در مملکت فارس سکونت تو ناهموار است بی آنکه آزرده شوی و آسیبی بینی بیرون شو. سیدیحیی ناچار شد و از شیراز کوچ کرد و به شهر یزد رفت همچنان پیروان باب از بیم حسین خان بهر سوی پراکنده شدند.
مباحثهء علمای اصفهان با میرزا علیمحمد باب: مؤلف ناسخ التواریخ آرد: معتمدالدوله چون باب را درآورد خواست تا دانش او را ممتحن دارد، یک شب محفلی آراسته کرد و شناختگان فضلای اصفهان را به میهمانی دعوت نمود. امام جمعه و جماعت اصفهان، میرزا سیدمحمد و آقامحمدمهدی پسر حاجی ابراهیم کلباسی و میرزا محمدحسن پسر ملاعلی نوری نیز از جملهء مجلسیان بودند. باب در این وقت درآمد و بمکانی رفیع جلوس نمود. نخستین آقا محمد مهدی آغاز سخن کرد و باب را گفت این مردم که طریق شریعت سپرند بیرون دو فرقه نباشند یا مسائل شرعیهء خویشتن از اخبار و احادیث استخراج و استنباط فرمایند و اگر نه مقلد مجتهدی باشند. پاسخ گفت که من تقلید کسی نکرده ام و نیز هر کس با ظن خویش عمل کند حرام دانم. آقا محمدمهدی گفت امروز باب علم مسدود است و حجت خدای غایب باشد، بی آنکه امام وقت را دیدار کنی و مسائل فقه را از زبان او اصغا فرمائی چگونه با یقین پیوسته شوی و کار با یقین کنی با من بگوی این علم از کجا اندوختی و این یقین از که آموختی؟ باب در جواب گفت تو متعلم نقل و کودک ابی جادی و مرا مقام ذکر و فؤاد است. ترا نرسد که با من از آنچه ندانی سخن کنی. چون مناقشهء ایشان بدینجا رسید آقا محمدمهدی خاموش شد و میرزا حسن که در فنون حکم، خاصه در مؤلفات ملاصدرا قدرتی بکمال داشت سر برکرد و باب را گفت بدین سخن که گفتی ایستاده باش، ما در اصطلاح خویش از برای ذکر و فؤاد مقامی نهاده ایم که هر کس بدانجا ارتقا جوید با تمامت اشیا همراه باشد و هیچ شیئی از وی غایب نماند و هیچ چیز نباشد که نداند، آیا تو نیز مقام ذکر و فؤاد را چنین شناخته و احاطت وجود شما بر اشیاء چنین است؟ میرزا علیمحمد باب بی لغزش خاطر و لکنت زبان گفت چنین است هرچه میخواهی بپرس. میرزا حسن گفت همانا از معجزات انبیاء و ائمهء هدی یکی طی ارض است بگوی تا بدانیم که زمین چگونه درنوشته شود، مثلاً حضرت جواد علیه السلام قدم از مدینه برداشت و در طوس گذاشت مسافتی که از مدینه تا طوس بود بکجا شد آیا زمین میان این دو شهر فروشد و مدینه به طوس برچفسید و چون امام علیه السلام به طوس شد دیگرباره زمین ببرآمد و این نتواند بود چه بسیار شهرها از مدینه تا طوس باشد پس همه باید خف شود و جانداران همه تباه شوند و اگر گوئی زمینها با هم متراکم شدند و تداخل کردند این نیز نتواند بود چه بسیار شهرها باید محو شود و بدان سوی مدینه تا طوس رود و حال اینکه هیچ قطعه از زمین دگرگون نشده و از جای خود جنبش نکرده و اگر گوئی امام طیران نموده و از مدینه تا طوس با جسم بشری برجستن کرد این نیز با براهین محکم راست نیاید. و همچنان بگوی که چگونه امیرالمؤمنین علی علیه السلام در یک شب و یک حین در چهل خانه میهمان شد اگر گوئی که علی نبود و صورتی نمود نپذیریم زیرا که خدای و رسول دروغ نگوید و علی شعبده نکند و اگر براستی او بود چگونه بود؟ و همچنان در خبر است که آسمانها در زمان سلطان جابر بسرعت سایر باشد و در روزگار ائمهء هدی بطؤ سیر دارد، نخست آنکه از برای آسمان دو گونه سیر چگونه تواند بود دیگر آنکه سلاطین بنی امیه و بنی عباس با ائمهء ما علیهم السلام معاصر بودند، پس باید آسمان را بطؤ سیر و سرعت سیر در یک زمان باشد این سرّ را نیز مکشوف دار. باب در جواب گفت اگر خواهی کشف این معضلات را مشافهه کنم و اگرنه با کلک و بنان بر صفحه رقم زنم. میرزا حسن گفت امر تو راست هرچه خواهی میکن. پس باب قلمی و صفحه ای بدست کرد و بنگارش پرداخت تا آن هنگام که خورش و خوردنی بمجلس مینهادند سطری چند بنگاشت. میرزا حسن برداشت و نظاره کرد گفت همانا خطبه عنوان کرده و حمدی و درودی آورده و کلماتی چند بمناجات رقم زده و آنچه ما خواسته ایم خویش را آشنا نکرده. سخن در اینجا بماند و چون از کار اکل و شرب بپرداختند هر کس ره خویش گرفت و با خانهء خویش شد و چون معتمدالدوله را دل با جانب باب بود تخریب امر او نمیفرمود. بعد از بیرون شدن علما سرائی از بهر او معین کرد و او را پوشیده از مردم بداشت و سخن درانداخت که باب را ازین شهر بیرون فرستادم. این ببود تا آنگاه که معتمدالدوله وداع زندگانی گفت و فتنهء باب بالا گرفت. (ناسخ التواریخ «قاجاریه» ج 3).
ولی بنا بروایتی دیگر چون باب به اصفهان درآمد بنا بر نظر معتمدالدوله قرار بر این شد که علما در مسجد شاه اصفهان با او مباحثه کنند ولی بعللی علما حاضر به این امر نشدند و او را طرد کردند و نامه به صدراعظم میرزا آقاسی نوشتند و امام جمعهء طهران خبر را به امام جمعهء اصفهان رسانید و او نیز با معتمدالدوله در میان گذاشت و او تدبیر کرد و متن نسخهء پاسخ میرزا آقاسی به نامهء علمای اصفهان که در تاریخ 11 محرم 1263 ه . ق. صادر شده است در دست میباشد: «خدمت علمای اعلام و فضلای ذوی العز والاحترام مصدع میشود که در باب شخص شیرازی که خود را باب و نایب امام نامیده، نوشته بودند که چون ضال مضل است موجب مقتضیات دین و دولت لازمست مورد سیاست اعلیحضرت قدرقدرت قضاشوکت شاهنشاه اسلام پناه روح العالمین فداه شود تا آینده را عبرتی باشد. آن دیوانهء جاهل دعوی نیابت نکرده بلکه دعوی نبوت کرده زیرا از روی کمال نادانی و سخافت رای در مقابل با آنکه آیهء شریفهء،«فاتوا بسورة من مثله». (قرآن 2 / 23). دلالت دارد که مقابلهء یک سورهء اقصر محال است کتابی از مزخرفات جمع کرده و قرآن نامیده و حال آنکه «لئن اجتمعت الانس و الجن علی ان یأتوا بمثل هذا القرآن لایأتون بمثله و لوکان بعضهم لبعض ظهیراً». (قرآن 17 / 88). چه رسد به قرآن، آن نادان که بجای «کهیعص» مثلاً کاف، ها، جیم، دال، نوشته بدین نمط مزخرفات و اباطیل ترتیب داده، بلی حقیقت احوال او را من بهتر میدانم که چون اکثر این طایفهء شیخی را مداومت به چرس و بنگ است جمیع گفته ها و کرده های او از روی نشأهء حشیش است که آن بدکیش به این خیالات باطل افتاده و من فکری که برای سیاست او کرده ام این است که او را به ماکو فرستم که در قلعهء ماکو حبس مؤبد باشد. اما کسانی که به او گرویده اند و متابعت کرده اند مقصرند. شما چند نفر از تابعین او را پیدا کرده به من نشان بدهید تا آنها مورد تنبیه و سیاست شوند. باقی ایام فضل و افاضت مستدام باد». (کسروی بنقل از کتاب امیرکبیر ایران). و مرحوم کسروی در کتاب بهائیگری خود این نامه را عیناً آورده است و در حاشیه اظهار نظر میکند که این نامه ممکن است پیش از مرگ معتمدالدوله به اصفهان رسیده باشد و معتمدالدوله از آن اطلاع داشته است که از فرستادن باب خودداری کرده تا پس از مرگ او برادرزاده اش فرستاده است. (بهائیگری، کسروی چ 3 ص30).
حرکت به طهران: نیکلا در تاریخ خود گوید: پس از مرگ معتمدالدوله میرزا گرگین خان برادرزادهء معتمدالدوله و تنها وارث او (ولی باب از ماکو در نامه ای که به محمدشاه می نویسد خود را وارث حقیقی معتمدالدوله میداند و تقاضای اموال او را که مطابق گزارش بونیه به وزارت خارجهء فرانسه در حدود چهل ملیون فرانک بوده است مینماید) برای جمع آوری ثروت عموی خود به اصفهان می آید (1263 ه . ق.) و متوجه میشود که باب را در منزل خود پنهان ساخته است و گزارش امر را به صدراعظم وقت حاجی میرزا آقاسی میدهد و بنا بدستور او باب را تحت الحفظ به تهران میفرستد و در نزدیکی طهران با موافقت شاه تصمیم می گیرند او را از خارج شهر به ماکو بفرستند و گویند نامه ای از باب به محمدشاه رسیده که نسبت به خود کسب تکلیف نموده بود و نیکلا گوید که نامه ای از طرف محمدشاه به باب نوشته شده که بتوسط یکی از بابیان متن آن به من رسیده است و متن نامه چنین است: «نظر به این که اردوی دولتی در شرف حرکت است ملاقات شما ممکن است نتایج خوبی نداشته باشد. بروید به ماکو و چندی استراحت کنید. سپرده ام که با شما با احترام سلوک کنند. در موقع مراجعت از سفر شما را نزد خود خواهم طلبید».
حرکت بسوی ماکو: کتابی بنام ترجمهء تاریخ نیکلا در دست است که به سال 1323 ه . ش. در اصفهان بطبع رسیده ولی نه مترجم بصراحت خود را معرفی کرده و نه مطبعه ای که کتاب در او چاپ شده معلوم است، اما چون در مواردی مطالب مهمی در این کتاب مشاهده می شود این است که از ذکر آن ناچاریم. نیکلا گوید چون صدراعظم محمدشاه از حضور باب در طهران وحشت داشت با مشورت شاه باب را بوسیلهء محمدبیگ چاپار در اواخر رجب 1263 ه . ق. روانهء ماکو ساختند. و بهرحال این مسئله مسلم است که باب در طی مسافرت خود به حاجی میرزا آقاسی نوشت: «شما مرا از اصفهان به طهران خواسته بودید برای مباحثه با ملاها، پس چه شد که تغییر رأی دادید و مرا بطرف تبریز و ماکو فرستادید». بنا بنقل مؤلف نقطة الکاف (ص132) باب را نخست به ماکو بردند و پس از سه سال که زیر نظر علی خان زندانی بود به قلعهء چهریق نزدیک ارومیه زیر مراقبت یحیی خان محبوس ساختند و دو سال و نیم آخر عمر خود را (صفر 1264 - 1266 ه . ق.) در آنجا بسر برد. یحیی خان از مریدان باب گردید و بهمین مناسبت او را در تبریز محبوس ساختند. (مقدمهء ادوارد برون بر نقطة الکاف). ولی ادوارد برون در کتاب «یکسال در میان ایرانیان» ص123 آرد: پس از مرگ منوچهرخان حاکم جدید گرگین خان برادرزادهء معتمدالدوله برای تقرب به دولت باب را تحت الحفظ به طهران فرستاد و برای جلوگیری از پیش آمدی او را از بیراه به شهر وارد کردند. محمدشاه و صدراعظمش حاجی میرزا آقاسی از حضور میرزا علیمحمد در طهران نگران شدند و به این فکر افتادند پیش از بروز حوادثی او را به ماکو بفرستند.
اجتماع بدشت و آشکار ساختن حقیقت مذهب باب: بنا بنقل مؤلف نقطة الکاف بعد از فوت محمدشاه جمعی از اصحاب از خراسان بهمراهی باب الباب ملامحمدحسین بشرویه ای وارد مازندران شدند و تفصیل آن ازین قرار است که ملامحمدحسین بشرویه ای برای دیدار باب از خراسان تا ماکو را پیاده و مستور حرکت کرده و اطلاعاتی به باب رسانید. باب دستور داد که از راه مازندران به خراسان بازگردد زیرا ابلاغ درستی در آنجا نشده است. بعد از آنکه ملامحمدحسین به بارفروش آمد در منزل حاجی محمدعلی بارفروشی منزل کرد و امر باب را به اهل بارفروش خصوصاً به سعیدالعلما ابلاغ کرد و سپس روانهء خراسان شد. سعیدالعلما حاجی محمدعلی را از بارفروش بیرون کرد و او با چند تن روانهء خراسان گردید و طاهره نیز پس از واقعهء قتل حاجی ملاتقی در قزوین و نسبت قتل به طاهره از قزوین گریخت و بسوی خراسان رفت و در بدشت به دیگران پیوست. نیکلا در تاریخ خود آرد:
رهائی باب از زندان، آشکار ساختن حقیقت مذهب بر پیروان، جلوگیری از بابی کشی، تقویت نیروی ایمان هم کیشان، اجتماع عمومی بدشت را ایجاب کرد. حرکت مقدس و ملاحسین بشرویه ای را به سوی خراسان دانستیم. قرة العین هم بواسطهء قتل ملامحمدتقی که بدو نسبت کردند دیگر نتوانست در قزوین بماند فراراً به جمع در بدشت پیوست. موضوع این اجتماع حبس باب بود که موافقت شد تهیهء سفر ماکو را ببینند و تا ممکن است بر عدهء همراهان بیفزایند و باب را خلاص کنند و بکوشند تا کار بخشونت و جنگ نکشد و در صورتی که بخواهند باب را بقتل برسانند مقاومت نمایند و اگر قشون زیادی به آنها حمله ور شد خود را بخاک روسیه برسانند و سپس بتحقیق در حقیقت مذهب جدید پرداختند و همه، باب را پیغمبر جدید دانستند و این چنین توافق کردند که «خداوند ظهور نموده و مذهب قبل منسوخ شد و قوانین قدیم از ریشه درآمده است و باید نهال قوانین تازه در میان مردم کاشت» و قرة العین اظهار داشت که باید هرچه زودتر بابیها را به این حقایق جدید آشنا سازیم. قدوس اظهار کرد که پیروان این مذهب همه مسلمانانی هستند صادق و ما هم بواسطهء مواعظ خود تعصبات آنها را تهییج کرده ایم و فعلاً این اظهارات خطرناک است و صلاح نیست فعلاً آنانرا از اشتباه بدرآورد. قرة العین پاسخ داد که تأخیر در اظهار حقایق بجای پیشرفت ما را بعقب خواهد برد و اشکال کار در همین جا بود و همه برخلاف رای قرة العین نظر دادند و گفتند بمحض شنیدن اولین کلمه که بر ضد قرآن گفته شود تمام جمعیت بجای قبول مذهب جدید، ما را بنفرین و لعن دچار خواهند ساخت. نزدیک بود قرة العین از پیشنهاد خود نتیجهء معکوس بگیرد که تدبیری اندیشید و گفت من زن هستم و طبق سنت اگر زن مرتد شود و توبه کند قبولست من در این گفتار حقایق را بیان خواهم کرد و قدوس در میان جمع حاضر نگردد اگر گفتار من به اشکال برنخورد که چه بهتر و چنانچه تولید شورش و انقلاب کرد نظر قدوس را راجع به اظهارات من خواهند خواست و او مرا کافر میخواند و می کوشد دوباره مرا به اسلام بازگرداند و حضار این رأی را پسندیدند زیرا متفق بودند که یک روز باید پرده از روی کار برداشته شود. پس هرچه زودتر بهتر و کار چنان شد و قرة العین بگفتگو پرداخت و چون هنگام ایراد سخن در پشت پردهء نازکی قرار میگرفت آن روز دستور داد مستخدمین با مقراض آماده باشند تا با اشارهء او بندهای پرده را قطع کرده پرده به یک سو افتد و با آرایش کامل پشت پرده ظاهر شد با عباراتی مهیج و آهنگی نافذ آغاز سخن کرد تا بدین کلمات رسید: «شماها باید امروز بدانید که خداوند ظهور کرده است... و کتاب جدید از آسمان برای ما نازل شده و قوانین جدیدی برای ما مقرر گردیده است» و با اشاره بندهای پرده قطع و پرده بکنار افتاد و او با جلال و شکوه تمام در برابر حضار ظاهر گردید و ظاهراً خدمتکاران را توبیخ کرد که چرا چنین بی احتیاطی شد و سپس جمعیت را مخاطب ساخته گفت: «این قضیه چه اهمیت دارد و نباید با نظر اعتنا به آن نگاه کرد آیا من خواهر شما نیستم و شما برادرهای من نیستید؟ کدام خواهری صورتش را از برادرش پوشیده است؟ اما اثر این پیش آمد مانند صاعقه بر سر مستمعین فرودآمد بعضی صورت خود را با دست پوشانیدند و پاره ای دامن لباس بر سر کشیدند تا نظرشان بر زن نامحرم نیفتد و قرة العین بی اعتناء بمیان آنها درآمد و مرتب میگفت: برادران من!... امر حجاب از میان رفت ولی نتوانست کاملاً به مقصود برسد چه عدهء قلیلی آنهم بندرت به او نگاه میکردند. میرزا حسین علی بها چون دید صحنهء تماشا بطول انجامید و شاید خطر خونریزی بمیان آید فوراً عبای خود را بر سر قرة العین انداخته او را بچادر برد. مجلس در میان همهمه و ناسزا که چرا این زن برخلاف قوانین مذهبی صورت خود را بمردان نمود، پایان یافت و برخی را عقیده بر این بود که این زن ناگهان مبتلا به جنون شده است و پاره ای نسبت هرزگی به او میدادند. و عدهء قلیلی هم از او طرفداری میکردند. قدوس طبق نقشه ناراضیان را بار داد و با کمال مهربانی و خوشروئی از آنها پذیرائی کرد و واقعه را با جزئیات شنید و درجهء نفرت مسلمانان را ازین عمل دریافت و گفت: «مسئله فی حد ذاته غامض است و مرا به اشتباه می اندازد و هرگاه واقعاً طاهره چنین که شما میگوئید رفتار کرده مسلماً کافر است و شما نیز باید من بعد او را کافر شمارید ولی شاید در این اعمال و رفتار معمائی باشد که معنی آن بر من پوشیده است». و از آن پس بذر تردید را که ماهرانه در دماغ پیروان خود کاشته بود آبیاری کرد و به بحث و گفتگو پرداخت و چنین گفت: موضوع حجاب عادتی بیش نیست... امام مهدی باید تاریکیهای کتاب خدائی را برای ما روشن نماید و قوانین آن را بسط و توسعه دهد نه این که آنها را بکلی از میان بردارد. پس باید با قرة العین مباحثه کرده و نظر او را دریافت و چنین کردند و قدوس مغلوب او شد و او و همراهانش از او پیروی کردند و بدین ترتیب حقیقت مذهب جدید را بر پیروان آشکار ساختند و پراکنده شده و برای تبلیغ و جمع آوری زوار برای ماکو به شهرستانهای ایران مسافرت کردند.
واقعهء مازندران: پس از اجتماع بزرگان بابی در بدشت، آنان به بحث و گفتگو در میان خود پرداختند. چون اهل آن آبادی آنها را غیر از خود یافتند بر ایشان تاختند و اموالشان به غارت بردند. و حضرات از یکدیگر متفرق گردیدند. جمعی به اشرف و گروهی به آمل و برخی به بارفروش آمدند و قدوس نیز مخفی از مردم به بارفروش شد و طاهره به نور رفت و چون خبر بدشت در صفحات شمال منتشر گردید هر کجا ازین قوم قدم میگذاشتند آنان را به رسوائی هرچه تمامتر بیرون میکردند و چون سعیدالعلما از ورود قدوس مطلع گردید به حاکم ساری نوشت تا او را دستگیر کند و حاکم هم او را تحت الحفظ به ساری برد و باب الباب با یاران خود در حوالی مازندران توقف کرد.
یک روز شاهزاده حاکم مازندران عبوراً به اردوی او برخورد سؤال نمود با این جمعیت آراسته از کجا می آئید و به کجا میروید جواب داد از خراسان می آئیم و به کربلا مشرف میشویم. چند روزی گذشت و خبر فوت محمدشاه به آنها رسید، پس به فیروزکوه آمدند و ملاحسین بالای منبر شد و گفت ما عزیمت مازندران داریم و همینکه وارد آن سرزمین شدیم دیگر بجهت ما نجاتی نیست و ما کشته خواهیم شد. هر کس بطمع دنیا آمده است تا گرفتار نشده است برگردد و علت این اظهار آن بود که قدوس در نامه ای که برای او فرستاده بود چنین پیش بینی را کرده بود که با عده ای دیگر کشته خواهد شد دویست نفر با او همراهی کردند و سی نفر اجازه گرفته مرخص شدند. و او با یاران خود بسواد بارفروش درآمد. سعیدالعلماء خبر شد و مانع از ورود آنان بشهر گردید. ملاحسین اظهار داشت که ما زواریم و چند روزی در بلد شما می مانیم و میرویم. چونکه شاه مرده و سفر کردن مشکل است ولی چون تقاضای او مورد قبول واقع نشد، مقاومت کرد و در نتیجه نزاع بین طرفین درگرفت و عده ای کشته شدند و در کاروانسرای میدان سبز منزل کردند. عباسقلی خان سردار لاریجانی به بارفروش آمد و چون از جریان واقف شد داماد خود را نزد ملاحسین فرستاد و گفت چون شاه فوت کرده است و آرامش برقرار نیست بهتر است شما شهر را ترک گوئید. ملاحسین قبول کرد بشرط آنکه راه دهند و مزاحم او نشوند. سردار تعهد کرد و داماد خود را بهمراه آنها فرستاد و او مسافتی آنها را بدرقه کرد و بازگشت. ولی خسرو قادی کلائی با یکصد سوار خود در نزدیکی قلعهء طبریه بر آنها تاخت چون تاب مقاومت نیاوردند اسباب خود ریخته و به قلعهء طبریه پناه بردند. ولی خسرو در این واقعه کشته شد. پس از چندی قدوس هم به این جمع پیوست و دستور ساختن قلعه را داد. چون خبر ساختن قلعه بشهر رسید سعیدالعلماء نامه ای به ناصرالدین شاه که تازه بر تخت نشسته بود نوشت و جریان را به اطلاع شاه رسانید. شاه به سرکردگان آن حدود دستور قلع و قمع داد و سپاهیان در نزدیکی قلعه در ده نظرخان سنگر ساختند ولی مردم قلعه بر آنها شبیخون زدند و عدهء زیادی بقتل آوردند و ده را متصرف شدند و خراب کردند و اشیاء غارتی را با خود به قلعه آوردند و آذوقهء دو سال تأمین گردید. چون این خبر به طهران رسید، شاهزاده مهدیقلی میرزا را با مهمات و ادوات لازم حاکم مازندران کردند و عباسقلی خان سردار لاریجانی که در طهران بود بهمراه شاهزاده به مازندران آمد و در دوفرسخی قلعه در ده «وازگرد» و «واسکس» بنا بنقل مؤلفین ناسخ التواریخ و ذیل روضة الصفا منزل نمود و منتظر ورود عباسقلی خان شد و نامه ای به قدوس نوشت که دست از نزاع بردارید و تسلیم شوید و تعیین کنید که دعوای دنیا دارید یا دین. قدوس در پاسخ گفت نزاع دین داریم و مایلیم علما با ما مباحثه کنند تا حقیقت بر آنها آشکار شود، سپس سلطان مسلمین بپذیرد و پس از آن رعایا قبول نمایند و مدت سه سالست که چنین تقاضا کرده ایم جز لعن و استهزاء جوابی بما نداده اند با این حال ما مردمانی مظلوم و غریب و اسیر هستیم هرگاه به ما راه دهید به کربلا میرویم و اگر ارادهء قتل ما دارید دفاع میکنیم، اما تو ای شاهزاده فریب دنیا مخور و بدان که ناصرالدینشاه سلطان باطل است و مائیم سلطان حق. شاهزاده موافقت کرد که علما را جمع و حاضر بمباحثه کند ولی قلعگیان شبیخون کردند و دولتیان بگمان این که قوای عباسقلیخان سردار است متعرض نشدند و آنها براحتی توانستند قورخانه را بتصرف آورند و سپس به درون قلعه راه یافتند و قورخانه را آتش زدند و عدهء بسیاری را کشتند و هزیمت بر سپاهیان افتاد. شاهزاده مهدیقلی میرزا خود را به جنگل رسانید و نجات داد و قلعگیان آتش درزدند، شاهزاده سلطان حسین میرزا فرزند فتحعلیشاه و داودمیرزا فرزند ظل السلطان سوختند و با این که جمع آوری غنیمت منع شده بود در این مورد اطاعت نکرده به گردآوری اموال سرگرم شدند تا صبح فرارسید و دولتیان از تاریکی شب استفاده کرده بر سر آنها ریخته عده ای کشته و جمعی هزیمت شدند و تیری به دهن قدوس رسید و دندانهای او را در دهان بریخت و نیمی از صورت او را مجروح ساخت، سپس به قلعه بازگشتند. چون این خبر به عباسقلیخان رسید با لشکریان خود به بارفروش آمد و با شاهزاده که در بارفروش بود عازم قلعه شدند و بساختن سنگر و تهیهء مقدمات پرداختند. برای بار دوم قلعگیان شبیخون زدند و عدهء بسیاری را بقتل آوردند و برای این که دوست را از دشمن تمیز دهند شالهای سفید چپ و راست بگردن بسته بودند و برای یافتن دوستان آتش بخانه ها زدند تا در پرتو نور خودی را از بیگانه تمیز دهند و عباسقلیخان سردار بلباس مبدل با دو تن از پیشخدمتان در عقب تلی کمین نشسته بود و در پرتو نور آتش ملاحسین را شناخت. سینهء او را هدف تیری قرار داد که کارگر آمد و سواری او را بترک گرفت و به قلعه درآورد و در دالان قلعه چشم از دنیا فروبست و در قلعه بخاک سپرده شد و در این واقعه عدهء زیادی بخاک هلاک افتادند. عباس قلی خان اجساد سرداران را به آمل حمل کرد. این خبر به بارفروش رسید. سعیدالعلما نامه ای به سردار نوشت که باید بازگشت و کار را یکسره کرد و شاهد فتح و فیروزی را در آغوش گرفت. عباسقلی خان بعلمای آمل گفت اگر جنگ جهاد است پس چرا شما ساکتید و آنها نیز فتوای جهاد دادند و گروهی از مردم برای انجام تکلیف شرعی به بارفروش رفتند و از آنجا با شاهزاده بسوی قلعه رهسپار گردیدند و در یک فرسنگی قلعه توقف کردند. از طرفی بنا به فرمان قدوس سر کشتگان دولتی را از تن جدا کردند و ببالای چوب نهادند و در بالای خاکریز نصب کردند و دهان آنها را باز و رویشان را سیاه کردند تا نشانه ای از وجود و قدرت قلعگیان باشد و مخالفان بدان مرعوب گردند. نجاران اردوی دولتی روزها به تهیهء چهارچوب برای برج مشغول بودند و شبها نزدیک قلعه نصب می کردند و چپه میزدند و خاکریز درست مینمودند و بتدریج سپاه بسوی قلعه پیش می آمد و از اطراف و مرکز به آنها کمک میرسید و اما مردمی که بقصد جهاد آمده بودند در دوفرسخی قلعه منزل کردند و از وحشت در بیم و هراس بودند و لذا سردار صلاح دید این جمعیت را به اوطان شان بازگرداند زیرا آنها فنون جنگی نیاموخته بودند و همین امر بیشتر موجب نگرانی و اضطراب آنانرا فراهم آورده بود و بیم آن میرفت که سبب ضعف روحیهء سپاه گردد و پس از آن چهار برج مرتفع که مسلط بر قلعه بود برآوردند اما یاران قلعه به کندن زیرزمین مشغول شدند آنهم در زمین آبناک مازندران. از این رو آنها ناچار در میان گل و آب بسر میبردند و آذوقهء آنها تمام شد قدوس خوردن گوشت اسب را بر آنها حلال کرد ولی گوشت اسبان هم بپایان رسید سپس بخوردن علف پرداختند علف قلعه هم تمام شد آنگاه بخوردن برگهای درختان قلعهء طبریه مشغول شدند تا آنهم به اتمام رسید و 19 روز فقط صبح و شام پیاله ای آب گرم می آشامیدند و جرئت بیرون شدن از قلعه را نداشتند چون آناً کشته میشدند. دولتیان زیر یک برج را خالی کردند و باروت ریختند و آتش زدند و برج را خراب کردند ولی بنا به امر قدوس در شب آنرا ساختند نوبت دیگر زیر دیوار قلعه را سوراخ نمودند و باروت گذاردند و آتش زدند دیوار خراب فروریخت و قدوس اجازهء تعمیر نداد و در این هنگام آقارسول به نمیری؟ با سی تن از قلعه بیرون آمدند و به اردوی شاهزاده درآمدند و بنا به اشارهء عباسقلی خان تیری بر او زدند و سی تن همراهانش را ده تن به آمل و ده تن به ساری و ده تن دیگر را به بارفروش فرستادند و سربریدند. دولتیان چون دیوار قلعه را همچنان به وضع ویرانی دیدند آنرا دلیل بر ضعف قوای قلعگیان دانستند و یورش بردند بدین ترتیب که پنج علم تعیین کردند و مقرر داشتند هر کس علم اول را بر سر خاکریز برد پانصد تومان جایزه دریافت دارد و نصب کنندهء علم دوم چهارصدتومان و سومین سیصد تومان تا پنجمین یکصدتومان ولی یاران قلعه هم بر آنها یورش بردند و مهاجمان را متفرق ساختند. از طهران سلیمان خان برای صلح یا قلع ماده ماموریت یافت و از این رو به قدوس پیشنهاد صلح شد و او قبول کرد که هرگاه ما را راه بدهید و مطمئن سازید ایران را ترک خواهیم کرد. شاهزاده و عباسقلی خان برای اطمینان آنان قرآنی مهر کرده برای قدوس فرستادند. قدوس تقاضای وسیلهء حرکت کرد. قاطری برای او فرستادند قدوس قبول نکرد سپس اسبی فرستادند، پذیرفت و سوار شد و با دویست و سی تن از یاران باقی مانده بر اردو وارد شد و در خارج اردو برای ایشان منزلی ترتیب دادند. روز دیگر شاهزاده قدوس را به منزل خود خواند و او بروایتی با هفت و بروایتی با چهارده تن نزد شاهزاده رفت سپس شاهزاده علت فتنه را پرسش کرد. قدوس در پاسخ گفت که موجب آخوند ملامحمدحسین بوده است نه من، و من برای تفحص به آنجا رفته بودم و گیر افتادم و آخوند ملامحمد حسین را لعن کرد. شاهزاده از وی خواست که به اتباع خود دستور دهد تا اسلحه را زمین بگذارند و به هرکجا که خواهند بروند تا موجب اطمینان مردم گردد. قدوس هنگامی که به منزل شاهزاده حرکت میکرد به یاران گفته بود هر گاه پیغام من رسید که اسلحهء خود را بریزید در قبول آن مختارید. لذا بعضی از یاران اسلحه را زمین گذاشتند و برخی نگهداشتند. چون این خبر بشاهزاده رسید از قدوس خواست که تأکید کند تا اسلحه را زمین گذارند. قدوس مجدداً بوسیلهء آخوند ملا یوسف علی خوئی پیغام فرستاد و لذا همگی اسلحه را زمین ریختند وسپس شاهزاده، قدوس را به ناهار به چادر خود دعوت کرد و چون قدوس از چادر بیرون آمد یارانش را دستگیر کردند و بازو ببستند و در چادری حبس کردند و گروهی از آنانرا محاصره نموده از پای درآوردند و بقیه را غل و زنجیر کردند و بهمراهی قدوس با رسوائی هرچه تمامتر با ساز و نقاره و شیپور و سرباز وارد بارفروش کردند و شهر را آذین بستند و مردم به تماشای آنها شتافتند. بعد قدوس تقاضا کرد او را به طهران نزد شاه روانه سازند تا مطالب خود را بعرض برساند ولی سعیدالعلما مانع شد و از شاهزاده تقاضا کرد قدوس را بدو سپارد و شاهزاده چنین کرد، و نخست سعیدالعلما دو گوش او را کند و سپس با تبرزین فرق او را بشکافت و دستور داد تا لباسهای او را بیرون آورده، به میدان شهر بقتل رسانند. و مردم هر یک ضربتی باو میزدند بخصوص طلاب مدرسه و بعض مردم آب دهن به روی او می افکندند و طلبه ای سر او را از بدن جدا کرد و سپس بدستور سعیدالعلما جسد او را آتش زدند و به روایتی قطعه قطعه کردند و در صحرا افکندند و شب هنگام اجساد را برداشتند و در مدرسهء خرابه دفن کردند. چند تن از بقیهء اسرا را فروختند و عده ای را در ساری و بارفروش و آمل به قتل آوردند.
مؤلف ناسخ التواریخ آرد: ملا حسین از مردم بشرویه در بدایت حال به کسب علوم رسمی چون صرف و نحو و فقه و اصول پرداخت تا خبر شریعت تازهء باب و انتقال او را از بوشهر به شیراز شنید. از خراسان بدان صوب شتافت و پنهانی باب را دیدار کرد و آئین او را پذیرفت و باب او را بسوی عراق و خراسان برای دعوت روانه ساخت و برای اثبات فصاحت خود زیارت نامهء امیرالمؤمنین علیه السلام و تفسیر سورهء یوسف علیه السلام را که خود تلفیق و شرح کرده بود بدو سپرد تا بر مردمان فروخواند. ملاحسین به اصفهان شد و ملا محمدتقی هراتی را بفریفت و به کیش باب درآورد چنانکه آشکار در منبر از جلالت قدر باب سخن میراند و همچنین منوچهرخان معتمدالدوله حاکم اصفهان را، و از آنجا به کاشان شد و حاجی میرزاجانی بازرگان را نیز بفریفت، از آنجا به دارالخلافه آمد و چند تن از عامه را با خود همراه کرد و در اینجا نامه ای از باب نزد محمدشاه و حاجی میرزا آقاسی فرستاد بدین شرح که اگر با من بیعت کنید سلطنت شما را بزرگ خواهم کرد و دول خارجه را زیر فرمان شما آرم و دعوت باب را ظاهر کرد. دولتیان او را تهدید کردند که اگر لب فرونبندد و پایتخت را ترک نکند خونش هدر خواهد بود. ملاحسین دو نامه یکی به حاجی محمدعلی بارفروشی و دیگری به قرة العین به قزوین فرستاد و آن دو را به خراسان خواند و خود بدان صوب شتافت و به مشهد شد و ملا عبدالخالق یزدی تلمیذ شیخ احمد احسائی به اغوای او بتبعیت باب درآمد و ملا علی اصغر مجتهد نیشابوری که بر طریقت شیخ احمد احسائی بود از راه برفت. علماء جنبش کردند و غوغا برخاست و صورت حال را به شاهزاده حمزه میرزا نگاشته، او فرمان داد که ملا حسین و ملا علی اصغر را به لشکرگاه (چمن رادکان) حاضر آرند، ملا علی اصغر از او بگردید اما ملا عبدالخالق همچنان پایداری کرد و در شورش مردم مشهد ملا حسین رها شد و به نیشابور رفت و از آنجا به سبزوار شد و در آنجا میرزا تقی جوینی را با خود همراه ساخت و خرج اصحاب او را تقبل کرد و در ضیافت آقا سیدمحمد در «یارجمند» حکم بحرمت غلیان و قهوه داد و بدعت باب و دعوت او آشکار گشت و آقا سیدمحمد او را براند و بسوی میامی رفت و در آنجا عده ای بدو پیوستند و به دعوت پرداخت. مردم شهر غوغا کردند و با او به مبارزه و مقاتله پرداختند و او چون عدت و عده داشت مقاومت کرد و چند تن از اصحابش کشته شدند ناچار راه شاهرود سپرد و ملا محمدکاظم مجتهد شاهرودی او را براند و در این موقع خبر فوت محمدشاه شایع شد. ملا حسین ازین خبر قوتی گرفت و بسوی بسطام شتافت و علمای شهر او را از ورود بازداشتند و به قریهء حسین آباد به دوفرسنگی درآمد و ملا علی حسین آبادی را بفریفت و بسوی مازندران شتافت. حاجی محمدعلی بارفروشی که در کودکی خادم سرای حاجی محمدعلی مجتهد مازندرانی بود در جوانی بتحصیل پرداخت و مال بیندوخت و در زیارت مکه میرزاعلی محمد باب را دید و به کلمات او شیفته شد و به بارفروش بازگشت.
از آن سو چون ملاحسین از قِبَل باب در خراسان داعی شد مکتوبی به حاجی محمدعلی فرستاد که به خراسان آی تا در دعوت همدست شویم. او به مشهد شد و با ملاحسین همکاری کرد تا کار ملا حسین آشفته شد و آهنگ عراق کرد و حاجی محمدعلی با قرة العین که همراه عده ای بسوی خراسان می آمد در بدشت یک فرسنگی بسطام ملاقات کرده متفقاً آشکارا به دعوت پرداختند و گروهی را با خود همراه ساختند و سپس راه مازندران پیش گرفتند و در هزارجریب مردم بر آنها تاختند و بین آندو جدائی افتاد و قرة العین به مازندران شد و به دعوت پرداخت. حاجی محمدعلی و ملا حسین در بارفروش به یکدیگر رسیدند و متفقاً بدعوت پرداختند و عده ای به آنها گرویدند و از آنجا به سوادکوه شدند و در آنجا اقامت گزیدند و پس از احضار خانلرمیرزا حاکم بارفروش بپایتخت، به بارفروش شدند، سعیدالعلماء در بیم شد، نامه ای بعباسقلی خان سردار لاریجانی نوشت و کمک خواست و او محمدبیک یاور را با سیصد تفنگچی به دفع ایشان فرستاد و او پس از ورود به دفع آن جماعت پرداخت و از طرفین عده ای کشته و زخمی شدند. عباسقلی خان خود به بارفروش آمد و ملا حسین چون یارای برابری در خود ندید حیلت کرد و بسردار پیغام فرستاد که ما دعوت خود را جای دیگر کنیم. سردار پذیرفت و آنان را با تفنگ چیان تا علی آباد کوچاند و چون خبر شد که بزرگان مازندران برای جلوس شاهنشاه بسوی پایتخت شتافته اند، فسخ عزیمت کرد و بازگشت و در مزار شیخ طبرسی قلعه ساخت با تمام وسایل و مجهز بحیل و فنون جنگی و دو هزار تن از اصحاب خود بدان قلعت جای داد و آمادهء کارزار شد و در این وقت حاجی محمدعلی را «حضرت اعلی» لقب دادند. چون این خبر به پایتخت رسید شاه یاران بزرگان مازندران را مأمور دفع آن جماعت کرد ولی لشکر مازندران در قلعهء مزبور از ملاحسین شکست خوردند و هزیمت شدند و کسان ملاحسین بقتل و غارت و سوختن قریه پرداختند. چون این خبر به پایتخت رسید از طرف ناصرالدین شاه مهدیقلی میرزا مأمور دفع او شد و چهار ماه قلعه محاصرهء سران مازندران بود ولی ملا حسین شبیخون کرد و دولتیان هزیمت شدند. سلطان حسین میرزا پسر فتحعلی شاه و داودمیرزا پسر ظل السلطان میرزا و عبدالباقی مستوفی در همین واقعه به قتل رسیدند و جسد آنها را به آتش سوختند و سپس بر لشکر عباسقلی خان لاریجانی شبیخون آوردند و آنها را هزیمت کردند. در این کارزار ملاحسین بقتل رسید و جسدش را بزیر دیوار مرقد شیخ طبرسی با جامه و شمشیر بخاک سپردند. پس از مرگ او بار دیگر شبیخون کردند که در آن جعفرقلیخان و طهماسب قلیخان کشته شدند. آن گاه سلیمان خان از طرف ناصرالدینشاه مأمور سرکوبی آنها شد. سرانجام بواسطهء تمام شدن آذوقه در قلعه امان خواستند. مهدیقلی میرزا امان داد. حاجی محمدعلی با دویست وچهارده تن از یارانش از قلعه بیرون آمدند و بدستور مهدیقلی میرزا بغیر حاجی محمدعلی و تنی چند از سران محبوس بقیه را قتل عام کردند و محبوسین را به بارفروش بردند و بنا بر فتوای سعیدالعلماء و دیگران در میدان بارفروش مقتول ساختند.
حادثهء قلعهء طبرسی (1265 ه . ق.): بنقل مؤلف الکواکب الدریه (ص 282) این قلعه در جنگل مازندران واقع است و شیخ طبرسی عالم بزرگ شیعه بجوار آن مدفونست و لذا قلعه بنام او موسوم شده. ملا حسینعلی باب الباب چون در ماکو باب را دیدار کرد بنا بامر او در سال 1264 ه . ق. از راه مازندران عازم خراسان شد و هنگامی که با همراهان خود نزدیک قریهء «اریم» سوادکوه آمد. خبر فوت محمدشاه بدو رسید و چون منتظر چنین فرصتی بود با دویست تن از همراهان خود قصد بارفروش کرد. رئیس فقهای مازندران سعیدالعلماء بود که حکمش نافذ و شدید العمل بود، وی در این موقع که شاه مرده بود ورود این طایفه را بشهر خالی از فتنه و آشوب ندانست، از این رو دستور جلوگیری داد و مردم در خارج از شهر با جمعیت بابیه تلاقی کردند و پس از زدوخورد شدید بابیه پیروزی یافتند و بشهر وارد شدند، و به کاروانسرای شهر منزل کردند و مدتی که در آنجا بودند همه روزه بین طرفین حادثه ای رخ میداد که منجر به قتل و جرح میشد تا عباسقلی خان لاریجانی رئیس فوج مازندران پس از مذاکره با باب الباب دائر بخروج از شهر آنها را بوسیلهء سعادت قلی بیگ داماد خود و یکصد سوار بسوی میامی حرکت داد و در یک فرسنگی بارفروش با آنها وداع کرد و بسوی شهر بازگشت و در همین حدود خسرو قادیکلائی با یکصد سوار بر ایشان تاخت آورد و بنا بدستور باب الباب لوازم و اسباب خود را فروریختند و بسوی قلعهء طبرسی حرکت کردند و جان بدر بردند و حاجی ملامحمدعلی قدوس هم به آنها پیوست و جمع متحصنین قلعه 313 تن بودند. علمهای سیاهی که شاهد صدق این نهضت و مصداق اخبار مشهورهء «اذا رایتم رایات السود من قبل الخراسان فاسرعوا الیها» تواند بود ترتیب داده بودند پس از محمدشاه ناصرالدینشاه بتخت نشست و میرزا آقاسی را معزول و امیرکبیر را بجای وی منصوب نمود و حکومت مازندران را به شهزادهء سهام الملک، مهدیقلی میرزا تفویض و او را مأمور قلع و قمع طایفهء بابیه کرد.
او هم عباسقلی خان لاریجانی را با قومی سوار که همراه خود از طهران آورده بود مأمور حمله بقلعه و تصرف آن کرد و تا رسیدن قوای عباسقلی خان نظر آنها را استعلام نمود. ملا حسین بشرویه ای نامه ای بشهزاده سهام الملک نوشت بدین مضمون که جمعی مظلوم و گرفتاریم راه دهید تا بجانب عتبات عالیات رویم و اگر راه را مسدود و ما را محدود نمائید جز دفاع از خود چاره ای نداریم. پیش از رسیدن قوای عباسقلی خان اصحاب قلعه بر قوای شاهزاده شبیخون زدند و بر قورخانه دست یافتند و آتش زدند و سپاهیان چون منتظر چنین حمله ای نبودند هزیمت شدند و در جنگل خود را پنهان ساختند و سه تن از سرداران یعنی سلطان حسین میرزا فرزند فتحعلی شاه و شهزاده داودمیرزا پسر ظل السلطان و میرزا عبدالباقی سررشته دار فوج بآتش قورخانه سوختند و چون فاتحین سرگرم جمع غنائم شدند سپیده دم فرا رسید هنگامی که خواستند خود را به قلعه رسانند سربازان برایشان حمله بردند و جمعی از طرفین کشته و مجروح شدند و تیری بر دهان قدوس آمد و جراحتی بر او وارد ساخت. پس از این حادثه عباسقلی خان با سربازانش به قوای شاهزاده پیوست و خود را آمادهء حمله بقلعه میکردند که کرت دوم از طرف اصحاب قلعه شبیخون زده شد و جمع زیادی از قوای دولتی مقتول و مجروح شدند. مدتی به همین منوال گذشت تا شبی که حمله از طرفی سخت بود هفتاد تن از اصحاب قلعه و عدهء زیادی از قوای دولت مقتول شدند و در این واقعه باب الباب به تیر عباسقلی خان از پای درآمد. چون این خبر به آمل و بارفروش رسید علما فتوای جهاد دادند و سعیدالعلماء آنرا امضاء کرد و عده ای بقوای دولتی پیوستند ولی چون از فنون جنگی بی اطلاع بودند، سرکردگان صلاح در بازگشت آنها دانستند و آنان را بازگرداندند و مدت پنج ماه قوای دولتی با محصورین قلعه بجنگ پرداختند و قلعگیان گاهگاه بر سپاهیان حمله میبردند و جمعی را مقتول میساختند و خود نیز تلفاتی میدادند تا سرانجام بواسطهء طول مدت محاصره آذوقهء محصورین قلعه به پایان رسید و بتدریج به خوردن گوشت اسب و علف و استخوان روزگار بسر میبردند. اما قوای دولتی مقاومت شدید دست از جان شستگان را حمل بر تجهیزات و وسایل و لوازم کافی دانستند و ناچار چون مدت جنگ بدرازا کشیده بود از طرفی هیچگونه اطلاعی از قوا و نیرو و ذخایر آنها نتوانسته بودند بمرکز اعلام کنند، چاره ای اندیشیدند و حیله کردند و بوسیلهء عباسقلی خان پیشنهاد صلح کردند و محصورین که دقایق آخرین را طی میکردند پیشنهاد را پذیرفتند بشرطی که بآنها راه دهند تا به کشور دیگر روند و شاهزاده قرآنی به مهر خود مهر کرد و عهدنامه ای به خط خویش بدو فرستاد و محصورین از قلعه بدرآمدند و سلاح بر زمین نهادند ولی قوای دولتی برخلاف تعهد خود تمام آنها را جز قدوس و ملامحمدصادق مقدس خراسانی ملقب با صدق و ملا محمد دوغ آبادی و آقا سیدعظیم خوئی و حاج عبدالمجید نیشابوری و میرزا حسین متولی قمی و ملا نعمت الله آملی و میرزا محمدباقر خراسانی و مرشد سیاح که با قدوس نه تن بودند از میان برداشتند و چند تن دیگر هم توانسته بودند خود را از مهلکه نجات دهند. آقا سیدمحمدرضا و آقا میرابوطالب از مردم شهمیرزاد و میرزا حیدرعلی از مردم اردستان بودند. و اما این نه تن را قوای دولتی به بارفروش بردند و قدوس را به سعیدالعلماء واگذاشتند که بر دست او کشته شد و در مدرسه ای به بارفروش مدفون گردید، و هشت تن دیگر خود را به وسایلی رها ساختند و در شهرهای ایران پراکنده گردیدند یا در راه عقیدهء خود کشته شدند و یا به مرگ طبیعی درگذشتند. و این مبارزه نزدیک 9 ماه یعنی از شوال 1264 تا اواخر جمادی الثانی 1265 ه . ق. بطول انجامید.
نیکلا در تاریخ خود آرد: حوادث مازندران توجه ایرانیان بخصوص علما را بخود جلب کرد و به جمع آوری فتاوی دایر بکافر بودن بابیان و قتل عام آنها مشغول شدند. در سال 1264 ه . ق. میرزا احمد مجتهد تبریزی فتوائی صادر کرد که شیخیه عموماً کافر و نجس می باشند چه او مذهب باب را نتیجه و شکفتهء مسلک شیخ احمد احسائی و سیدکاظم رشتی دانست. پس از صدور این فتوا یکی از شیخیه روزی به حمام رفت و حمامی از ترس این که حمامش نجس شود مانع ورود او شد و کار به نزاع کشید و مردم در آن دخالت کردند نزاع به جنگ مبدل گردید وحشت و اضطراب در شهر حکمفرما شد و مردم از ترس حوادث، بازار و دکان ها را بستند ولی بواسطهء تدابیر شاهزاده ملک قاسم میرزا حاکم شهر شورش برطرف گردید ولی آتش فتنه از زیر خانه کرده بود و نزاع و جدال در تمام شهرها بروز نموده بود که از آن جمله است شورش زنجان.
یکی از علمای زنجان آخوند ملاعبدالرحیم که در زهد و تقوی معروف بود فرزند خود را برای تحصیل بعتبات فرستاده بود و او در مجلس درس شریف العلمای مازندرانی حاضر میشد و پس از فراغ از تحصیل به ایران بازگشت و از همدان گذشت و مردم آنجا مقدمش را گرامی داشتند و تقاضا کردند در آنجا بماند. او این دعوت را اجابت کرد و در آنجا بماند ولی چون پدرش درگذشت بزرگان زنجان به همدان آمدند و او را به احترام تمام به زنجان بردند و به حجة الاسلام موسوم گردید و با افکار جدیدی بر مسند قضا نشست و به امر به معروف و نهی از منکر پرداخت و فتاوی غریب داد، از جمله آنکه می گفت ماه رمضان سی روز تمام است و سجده بر بلور را جایز می دانست. این اعمال موجب شکایت از او نزد شاه شد و شاه وی را به طهران احضار کرد. حجة الاسلام به طهران آمد و بواسطهء حسن ادب و رفتار ملاطفت آمیز خود بزرگان و حتی شاه را بفریفت. گویند روزی در حضور شاه یکی از علمای کاشان کاغذی از بغل درآورد و برای امضا تقدیم شاه کرد و او به فراست دریافت که تقاضای مستمری است لذا زبان به ملامت گشود و شاه از گفتار او خشنود گردید و عصا و انگشتری باو داد و اجازه داد به زنجان بازگردد و او را با شکوه تمام بشهر درآوردند در همین مواقع آوازهء ظهور باب برآمد و حجت، ملااحمدنام یکی از معتمدین خود را برای تحقیق به شیراز فرستاد و او در بازگشت نامه ای بدست استاد داد. پس از خواندن از جای برخاسته و دوبار فریاد برآورد اللهاکبر. سپس شاگردان را مخاطب قرار داده گفت: «تجسس کردن دلیل پس از رسیدن بمقصود عملی است لغو و تحصیل علم در حینی که انسان مالک موضوع آن باشد کاری است اجباری و بیفایده، کتابها را ببندید زیرا که استاد کل قیام کرده است.» سپس عمامه را بدور افکند و کلاه بر سر گذاشت. پس نماز جمعه را که باید بجای تمام نمازهای یومیه وقتی که امام غائب ظهور میکند خوانده شود، خواند و پس از آن پاره ای از عبارات باب را تفسیر نموده و به طریق ذیل بگفتار خود پایان داد: «مقصودی که عالم در تفحص آن بود امروز بلامانع و بی پرده بدست ما آمد. شمس حقیقت طلوع کرده است و چراغهای تقلید و تصور خاموش گردید. انظار خود را متوجه باب کنید نه بمن که یکی از بندگان او هستم. معلومات من در جنب معلومات او مانند چراغ خاموش است در مقابل شمس آسمان. خدا را بتوسط خدا بشناسید و آفتاب را از اشعه اش دریابید. امروز صاحب الزمان ظاهر شد و سلطان امکان حی است». و برای اثبات مراتب ایمان خود مشهدی اسکندر را به اصفهان فرستاد و نامه هائی چند باو داد که بباب تقدیم نماید و جواب بیاورد و او مأموریت خود را انجام داد و در بازگشت چون در قزوین شناخته شد بقتل رسید این واقعه مصادف با زمانی بود که باب را از راه قزوین و زنجان به تبریز و ماکو میبردند، چون به سلطانیه یک منزلی زنجان رسید از حجت نامه ای بدو رسید که اجازه دهد بزیارت او بیاید و وسیلهء استخلاصش را از دست مستحفظین فراهم آورد ولی باب جواب داد: «عنقریب ما همدیگر را در آن عالم ملاقات خواهیم کرد». روز بعد باب وارد شهر زنجان شد و سیدکاظم زنجانی نیز همراه او بود مأمورین او را در کاروانسرای حاجی سیدمعصوم منزل دادند و در همین شب بحکم شاه، قلیچ خان کرد رئیس ایل و ندما مخفیانه با هفده سوار حجت را دستگیر کرد و به طهران روانه ساخت و باب را نیز شبانه بطرف تبریز حرکت دادند. حجت را در طهران بحضور شاه بردند و مؤاخذ گردید و هرچه در برائت خود کوشید مفید نیفتاد و در خانهء محمدخان کلانتر توقیف گردید و در موقع مرگ محمدشاه به لباس سربازی فراراً به زنجان رفت. چون ناصرالدینشاه بر تخت نشست عموی خود امیرارسلان خان مجدالدوله را که ایشیک آقاسی دربار بود بحکومت زنجان گماشت که مصادف با بلوای جدید حجت در زنجان شد، لذا جریان را به مرکز گزارش کرد. جواب از طهران رسید، مراقب باشید مبادا زنجان هم صورت شورش مازندران را بخود گیرد. حجت پیش بینی کرده بود و از خانه بیرون نمی آمد مگر با چند هزار تن مسلح و بنا بنقل ناسخ التواریخ روزی شجاعت کرد و بدیدن امیرارسلان رفت و چون مسلح بود امیر نتوانست از او جلوگیری کند خلاصه آنکه حجت آزادانه به تبلیغ مشغول گردید. بطوری که شمارهء گروندگان به او قابل ملاحظه بود و مؤلف ناسخ التواریخ تا پانزده هزار تن ذکر میکند. حجت به یاران خود اجازه نداد تا به مازندران و به کمک ملا حسین بشرویه ای روند بلکه تا می توانست افراد را به دور خود جمع کرد و پیوسته در مواعظ خود این دو آیهء قرآن را ایراد میکرد: «یا ایهاالذین آمنوا لاتلهکم اموالکم و لااولادکم عن ذکرالله و من یفعل ذلک فاولئک هم الخاسرون» (قران 63/9)؛ ای مومنین مال و عیال و اولاد نباید سبب فراموشی شما از خداوند شود. «یا ایها الذین آمنوا اذا نودی للصلوة من یوم الجمعه فاسعوا الی ذکرالله و ذروا البیع ذالکم خیر لکم ان کنتم تعلمون (قران 62/9)»؛ ای مؤمنین وقتی که شما را به نماز جمعه دعوت میکنند بشتابید و خود را بخدا سرگرم کنید. زدوخوردهای مختصری اتفاق افتاد که حاکی از آمادگی طرفین برای جنگ خونین بود. علما جریان را بوسیلهء حکومت به مرکز گزارش دادند و شاه که تازه از جنگ مازندران خلاص شده بود متوجه گردید در نقطهء دیگر کشور آشوب و بلوا برپا شده است، مصمم به قلع ریشه گردید و دستور از بین بردن بابیان را داد. چون دستور شاه با فتوای علما دایر به جهاد، بحکومت زنجان ابلاغ گردید فوراً جارچیان به بازار آمدند و فریاد برآوردند: «ای مسلمانان حکم علما و اعلیحضرت است، هر کس میخواهد دارائی و اولاد و عیالش محفوظ بماند باید بلافاصله از بابیان جدا شده در طرف مغرب شهر منزل کند. پس از دو یا سه روز دیگر نیروی دولتی، خواهد رسید و تمام کفار را بقتل میرساند». شهر وضع عجیبی بخود گرفته بود همه میکوشیدند تا وسایل انتقال خود را از یکسو بسوی دیگر شهر فراهم آورند و بابیان بیکار نمانده به دادن تشکیلات پرداختند و آمادهء دفاع گردیدند و حجت به تهییج روحیهء بابیان مشغول بود و امثال و شواهدی از فداکاری و جانبازی یاران مازندران بیان میداشت. خلاصه بابیان به تهیهء سی ویک سنگر موفق گردیدند و مدافعین هر سنگر سه واحد بود (هر واحد 19تن) و یک واحد هم مأمور تهیهء آذوقه گردید و دستور داشتند در موقع هجوم دشمن به هر سنگر، فریاد مخصوصی برآورند تا دانسته شود به کدام سنگر حمله شده است تا به آنها کمک شود. یک واحد هم از افراد عالیقدر مأمور تفتیش شدند که پس از رسیدگی جریان را گزارش دهند و آن را «رسولان» میگفتند چه وظیفهء آنان رساندن اخبار و احکام بود. ملا محمدعلی حجت، حاجی احمد زنجانی را نایب خود کرد و حاجی عبدالله خرده فروش را نایب مردم و حاجی عبدالله نانوا را حاکم محل و عبدالباقی را رئیس احتساب کرد و به او لقب میرسیاره داد و مشهدی سلیمان رئیس التجار را وزیر و مشاور خود قرار داد. و در این هنگام بازار را آتش زدند و زدوخوردهائی بین طرفین واقع میشد که منجر بقتل عده ای می گردید. در این هنگام سیدعلی خان، رئیس نیروی دولتی که مرد نیک فطرتی بود در صدد برآمد که جنگ را با ملایمت و بدون خونریزی خاتمه دهد و به اردوی بابیها رفت و با حجت خلوت کرد و مدت پنج ساعت گفتگو کرد. میگویند سیدعلیخان ایمان آورد و بازگشت و به افسران دستور داد که در صدد حمله نباشند که اینها از دوستان تازهء من هستند. علما و حکومت بشاه حکایت کردند و شاه دستور توقیف او را داد و محمدخان امیرتومان را بجای او منصوب و با هفت فوج سرباز بطرف زنجان روانه ساخت. قبل از ورود قوا به زنجان بابیان ارگ علی مرادخان را که در وسط شهر بود تصرف کردند و به جمع آوری آذوقه و اسلحه پرداختند و پاسبانانی برای حراست گماشتند و تا قتل محمدعلی حجت در تصرف داشتند و آن بدست حسنعلی خان گروسی سرتیپ فتح شد. تصرف ارگ، ملا محمدعلی حجت را سخت مغرور کرد و به میرصلاح امر کرد که برود امیر را زنده یا مرده بیاورد. میرصلاح با همراهان به دارالحکومه حمله برد اما محمدتقی خان سرهنگ توپخانه و علی قلیخان پسر نصراللهخان و مهدیقلی خمسه و بیوک خان پشت کوهی هر چهار با کسان خود به همدستی فراشان حکومتی بیرون آمدند و حملهء مهاجمین را رد کردند و عده ای از طرفین به قتل رسیدند. پس از این واقعه چند روزی طرفین ساکت بودند تا روز بیستم رجب که صدرالدین نوادهء حاجی محمدحسین خان اصفهانی رئیس سوار خمسه با توابع خود که اهل سلطانیه بودند رسید و دوم شعبان سیدعلی خان فیروزکوهی با دویست نفر سوار و شهبازخان مراغه ای با دویست سوار و محمدعلیخان شاهسون افشار و کاظم خان رئیس قشون افشار با عده ای وارد شدند و بالاخره در پنجم شعبان محمدخان خوئی با پنجاه تن توپچی و دو توپ و دو خمپاره انداز رسیدند و در برابر سنگرهای بابیان سنگرهائی ساختند. روز بیستم شعبان حمله بردند و زدوخورد شدیدی رخ داد که منجر به قتل عدهء زیادی گردید ولی طرفین بر اثر خستگی موقتاً دست از جنگ کشیدند. برخلاف انتظار دولتیان جنگ بطول انجامید لذا مصطفی خان قجر برادر کشیکچی باشی را مأمور زنجان کردند تا افسران مأمور زنجان را از تعلل و تسامح در انجام وظیفه توبیخ نماید. مصطفی خان مأموریت خود را انجام داد و قوای دولتی بر کوشش خود افزودند و نقبی بزیر مهمترین سنگر بابیان زدند و شب پانزدهم رمضان یک ساعت قبل از طلوع آفتاب با باروت منفجر کردند و سپس حمله بردند و موفقیتی نصیب دولتیان گردید ولی این پیشروی های مختصر عطش مرکز را فرو نمی نشاند. لذا میرزا تقی خان امیرنظام، محمدآقای گیلانی پسر حاجی یوسف خان سرهنگ فوج ناصری و قاسم بیگ تفنگچی مخصوص شاه را به زنجان فرستاد و پیغام توبیخ آمیز برای سرکردگان زنجان فرستاد. این بار قوای دولتی حملهء سختی کرد و مدت یک روز تمام، جنگ طول کشید و حجت چون شکست خود را حتمی دید امر کرد تا بازار را آتش زدند و عده ای از مسلمانان برای خاموش کردن آتش بدان سمت متوجه شدند و بابیان با جسارت و تهور و خشم فوق العاده به میان بقیه افتادند و دولتیان را متفرق ساختند و رابطهء آنان را با قلعهء علی مردان خان که مرکز آذوقه و مهمات بود قطع کردند و خود مقدار زیادی آذوقه بدست آوردند و بر قوت و جرئت آنان افزوده شد. در هشتم شوال نیروی تازه ای برای دولتیان رسید و سه هزار تن فوج قراولان و شقاقیها با شش توپ و دو خمپاره انداز به ریاست محمدخان بیگلربگی سرتیپ قراولان و موسوم به میرپنج، قاسمخان برادرزادهء فضل علیخان قراباغی و ارسلان خان یاور خرقانی و علی اکبرسلطان خوئی نیز در همان روز بدانها منضم شدند و بر بابیان تاختند و شکست قطعی بر آنها وارد آوردند. محمدعلی حجت چون چنین دید حیلهء جنگی بکار برد، به مدافعین نخستین سنگر دستور داد تا شجاعانه دفاع کنند تا فرمان عقب نشینی دهد و مقدار زیادی از غنائم بدست آورده را در خانه ای انبار کرد و مقداری هم در سر راه و در کوچه ها پخش کرد. سپس اعلان تخلیهء سنگر و عقب نشینی داد. قوای دولتی سنگر را تصرف کردند و چون چشمشان بغنائم افتاد بی اختیار بجمع آن پرداختند و احتمال دام را از نظر دور داشتند در چنین هنگام بابیان بر آنها تاختند و کشتار مخوفی کردند و مواضع از دست داده را بدست آوردند. بنابر نوشته های بابیان دولتیان در صدد حیله برآمدند و همان حیله ای را که در قلعهء طبرسی بکار بردند در اینجا نیز تکرار کردند و قرآنی را امضا کردند و نزد حجت فرستادند و قسم خوردند که حیات آنها را ضمانت کنند حجت گفت اینها حیله است و نظیر آن را در مازندران به عمل آوردند ولی ما ناچاریم برای حفظ جنگجویان خود آن را بپذیریم لذا وکلائی از پیرمردان و اطفال انتخاب کرد و به اردوی دولتی فرستاد و آنان قرآن را همراه بردند. امیر از مشاهدهء این جمعیت متعجب شد و از آنها توضیح خواست. میرصالح که پیرمردی با ریش سفید بود پاسخ داد: «جمعیت ما اعتمادی به سوگندهای تو ندارد». امیر گفت شرم ندارید که نسبت به قدرت اعلیحضرت طغیان کرده اید و حالا توهین هم میکنید. مشهدی اسماعیل قزوینی جواب داد بی شرم کسانی اند که مدعی چوپانی گلهء محمد هستند و چون چوپان حقیقی ظاهر شود بر ضد او برخاسته چون سگان عوعو میکنند. امیر از این سخن برآشفت و امر به توقیف آنان داد و ریش صالح را برید و او را به اردوی بابیه بازگشت داد. اما سایرین را امر کرد تا بدنشان را عریان کرده شیره مالیدند و در وسط آفتاب تسلیم زنبوران و مگسان کردند و چون شب شد همه را بکشت. چون خبر به حجت رسید یاران را گرد کرد و گفت ما شرایط انسانیت بجای آوردیم تا بلکه دولتیان علت جان فشانی ما را دریابند ولی آنها به فکر اجرای عدالت نیستند و ما باید رفتار خود را تغییر دهیم و بجای دفاع به حمله پردازیم و با افتخار جان بسپاریم و کسانی که ضعفی در قلب خود حس می کنند میتوانند فرار کنند. عده ای شبانه گریختند ولی جمعی از آنان، شرمنده فردا به اردو بازگشتند. دولتیان به حمله آغاز کردند ولی روشن نگردید به چه علت فوج شانزدهم شقاقی وحشت زده فرار کرد و جنگ به ضرر دولتیان تمام شد. ابوطالب خان رئیس این فوج به دستور عزیزخان توقیف گردید و او را آنقدر تازیانه زدند که مشرف بموت بود و به وساطت امیرارسلان خان مستخلص گردید. چون این خبر به طهران رسید شاه، صدرالدوله را معزول و سرتیپی سواران خمسه را به فرخ خان پسر یحیی خان تبریزی برادر سلیمان خان که در واقعهء طهران مهماندار بابیان بود و بسخت ترین شکنجه ها جان سپرد، داد. فرخ خان در چهاردهم ذی قعده به زنجان درآمد و همین روز خبر مرگ پدرش بدو رسید. سه روز به عزاداری مشغول بود و سپس با قوای دیگری که بکمک او آمد تصمیم به حمله گرفتند و نخستین نقشه ای که طرح کردند این بود که یک طرف محلهء بابیان را آزاد گذاشتند تا بابیان پشیمان بتوانند بگریزند و ضمناً بابیان بیکار ننشستند و حیلهء جنگی کردند و عده ای چون فراریان بنزد فرخ خان آمدند و پیشنهاد کردند تا او را از بیراهه بخانهء ملا محمدعلی راهنمائی نمایند و فرخ خان بسخنان آنان فریفته شده با یکصد سوار به قلب دشمن قدم نهاد. بابیان آماده بر آنها تاختند و جز فرخ خان و چهارده تن که اسیر شدند بقیه را به قتل آوردند و بابیان دستگیرشدگان را نزد حجت بردند و پس از ناسزاهای فراوان که نثار فرخ خان کرد دستور داد تا آتش زیادی روشن و آهن را در آن سرخ کردند و چهل نقطهء بدن او را سوزاندند بعد با مقراض ریز ریزش کردند و سر او را بریده با سر دو تن دیگر بنام اسماعیل در اردوی دولتیان افکندند. این خبر ناسخ التواریخ است. اما خبر بابیه چنین است که: دو تن بابی بنام اسماعیل اسرای دولتیان را لب و بینی بریده روانهء اردوی خود میکردند. چون این خبر را به حجت رساندند آنان را از اردوی خود براند و آنها به اردوی دولتیان رفتند و برای انتقام از حجت از فرخ خان خواستند که عده ای را همراه آنان کند تا از بیراهه بر حجت تازند و او را بقتل آورند و جریان همچنانکه اشاره رفت، انجام شد. خبر کشته شدن فرخ خان شاه را بینهایت خشمناک ساخت. فوراً بابیک یاور را با دو توپ هیجده لیوری و چهار توپ دوازده لیوری به زنجان فرستاد. رؤسای سپاه مشورت کردند و با نقشه به حمله آغاز کردند و حجت در این حمله زخم برداشت و او را از میدان جنگ بدر برده از او پرستاری کردند و در چنین موقعی خبر قتل باب به آنها رسید. و حجت هم درگذشت. یأس و نومیدی شجاعت جنون آمیزی در آنان بوجود آورده بود و چنان دیوانه وار بر قوای دولتی حمله میبردند که یا بکشند و یا کشته شوند ولی سرانجام شکست بر آنها افتاد و پیشنهاد صلح کردند و نامه ای به این مضمون نگاشته به اردوی دولتیان فرستادند: «هرگاه شما از تقصیرات ما درگذرید ما نیز دست از جنگ خواهیم کشید و به شما ملحق میشویم». امیر جواب مساعد داد، همه تسلیم شدند. زنها را به خانهء حاجی غلام کدخدای شهر فرستاد و فردای آن روز امر کرد تا بخانهء میرزا ابوالقاسم مجتهد بروند و مدت چهار روز آنجا بودند تا روز پنجم پیشنهاد شد تا دسته دسته به اندرون بروند و اظهار ندامت کنند و هر کجا میل دارند بروند. دولتیان بفکر بدست آوردن جسد حجت افتادند تا از آقاحسین پسر هشت سالهء حجت مکان آن را بدست آوردند و جسد را بیرون و ریسمانی بپای آن بستند و به روی زمین در کوچه و بازار کشیدند و عابرین به روی جسد آب دهان می انداختند و سنگ باران میکردند و سگها را به روی آن می افکندند و سرانجام به خرابهء کهنه ای انداختند و دو مراقب بر آن گماشتند. بعضی گویند طعمهء حیوانات شد و برخی برآنند که با دیگر اجساد یکجا به خاک سپرده شد و پاره ای معتقدند که شبانه بابیان آن را دفن کردند. کلیهء بابیان را سوای چهل وچهار تن که بیگلربیگی همراه خود به طهران آورد، بقیه را بقتل آوردند. مظفرالدولهء زنجانی مأمور شد تا خانوادهء حجت را که عبارت بودند از دو زن او و چهار دختر و دو پسرش و دو تن خدمتکار به شیراز برد. و در راه با احترام با آنها رفتار کرد و با کجاوه براحتی به شیراز رسانید و چون به شیراز رسیدند مردم برای تماشای اسرا بیرون آمدند و چون اجرای چنین احترامی را در خور آنان نمی دانستند به مظفرالدوله بد گفتند کجاوه ها را بزمین افکندند و مسافرین را پیاده بشهر وارد کردند و ناصرالدینشاه برای آنها منزل و مستمری معین کرد.
واقعهء یزد : تبلیغ مقدس و سیدیحیی کشفی ملقب به وحید - نیکلا در تاریخ خود آرد: پس از تنبیه مقدس و قدوس بدست حسین خان آجودان باشی و حکمران شیراز باب آنها را پنهانی بخانهء خود پناه داد و سه روز آنجا بودند و سپس آنان را مأمور تبلیغ در یزد و خراسان نمود. پس عازم یزد شدند و چهل روز در آن شهر اقامت کردند و فقط با روحانیون و بزرگان و اعیان و نظامیان گفتگو میکردند و زمینه را مساعد تصور کرده بودند زیرا اعلان عمومی تهیه دیده بودند و بتوسط جارچی و اعلانات کتبی در شهر اعلان کردند که هر کس مایل است فرستادهء امام قائم را ببیند میتواند روز جمعهء آینده در مسجد مصلا حاضر شود در آنجا آنچه باید گفته شود، خواهد شد و آنچه اظهار شدنی است، اظهار خواهد شد... بمحض این که مبلغ بابی بتعریف و توصیف ظهور جدید پرداخت یکباره جمعیت حمله کرد و فریادهای «بکشید... بکشید» بلند شد و بقدری که ممکن بود او را زدند و در زیر پا لگدمال کردند. در میان آنها سیدی بود موسوم به سیدازغندی که آنهم مثل دیگران حرارت و هیجانی بروز میداد نزدیک شد و چنین بنظر می آمد که از دیگران حریص تر است و بطوری به روی او خم شد، مثل این که میخواهد او را ببلعد اما در حقیقت خیال دیگری داشت یعنی میخواست با تن خود او را بپوشاند و از این هیجان متعصبانه محفوظش دارد و بقدری خوب ایفای وظیفه کرد که سرانجام مقدس را با فشار راند تا رسید بخانهء خود و چند روز او را در آنجا نگه داشت و مخفیانه حرکتش داد... مقدس و سیدازغندی چون در یزد کاری از پیش نبردند عازم کرمان شدند و به تبلیغ پرداختند و مابین مقدس و حاج کریمخان رئیس فرقهء شیخیه زدوخورد سختی روی داد که نزدیک بود به مرگ مقدس منجر شود ولی حاکم کرمان او را نجات داد و شبانه دو مبلّغ بابی را با چند سوار از شهر بیرون فرستاد و آنان راه خراسان در پیش گرفتند و در قصبهء بشرویه ملا حسین بشرویه ای را ملاقات کردند و با هم به مسافرت خود ادامه دادند. (ترجمهء تاریخ نیکلا صص236 - 238).
هنگامی که وقایع خونین در شمال ایران جریان داشت در مرکز و جنوب ایران بواسطهء تبلیغ مبلغین طرفداران مذهب جدید مردم بجنبش درآمده بودند. چون این اخبار بشاه رسید درصدد تحقیق از حقیقت امر برآمد و بنا به عقیدهء برخی سیدیحیی پسر آقا سیدجعفر کشفی برای تحقیق به شیراز روانه شد و پس از ورود به شیراز و توقف چند روز در آن شهر با باب ملاقات کرده و بدو پیوست و یکی از مبلغین باایمان او شد. بعضی برآنند که وی برای تبلیغ به طهران آمد چون موفقیتی به دست نیاورد در 1266 ه . ق. به یزد رفت و در آنجا عده ای را به کیش جدید درآورد. شکایت به آقاخان حاکم شهر بردند و حاکم نوکرهای خود را برای جلب سیدیحیی فرستاد ولی با مقاومت مریدان وی مواجه گردیدند. آقاخان آشفته خاطر گردید و سربازان ساخلو شهر را احضار کرده و مشغول جمع آوری قوی شد. سیدیحیی چون از قضیه آگاه شد با رفقا بقلعهء کهنهء شهر پناهنده گردید، سربازان بقلعه یورش بردند و حملهء آنان با تلفاتی از طرفین دفع گردید. چند روز را سیدیحیی بدون جنگ گذراند و برخلاف انتظار وی شهر منقلب نشد و او فقط با چند مرید بابی بدون اسلحه و آذوقه در قلعه محصور ماند. و تصمیم بخروج از قلعه و حرکت به نی ریز گرفت و کاغذی به هموطنانش (نی ریز) محلهء چنارسوخته نوشت و بدست حسن نوکرش داد تا بدوستانش برساند ولی حسن بدست کسان حاکم گرفتار و اعدام گردید. شب بعد سیدیحیی محرمانه از قلعه بیرون آمد و با همراهان بسوی فارس حرکت کرد. آقاخان چون از فرار یاغیان آگاه گردید، بتصفیهء بابیان پرداخت. فراریان بنا بروایتی به بوانات وارد شدند و تنی چند را بکیش جدید درآوردند که از آن جمله است حاجی سیداسماعیل شیخ الاسلام شهر، آنگاه وی با جمعیت بیشتری بسوی فسا حرکت کرد. آقا میرزا محمد حاکم فسا از سیدیحیی پذیرائی خوبی کرد و چون از تبلیغ سیدیحیی آگاه شد مضطرب گردید و از او خواست تا در نقاط دورتری به تبلیغ پردازد و چون بمقصود خود نرسید گزارشی به شیراز نوشت. در این موقع شاهزاده بهرام میرزا از حکومت فارس منفصل و به طهران احضار شده بود و برادرش فیروزمیرزا نصرت الدوله بجای او منصوب شده ولی هنوز به مقر حکومتی نیامده بود و کارهای ایالتی بدست ناصرالملک اداره میشد. ناصرالملک نخواست مسئولیت جنگ داخلی را به عهده بگیرد لذا نامه ای به سیدیحیی نوشت و او را از شکایت هائی که از وی کرده بودند آگاه گردانید. سیدیحیی پاسخ داد که این شکایات اغراق آمیز است و تهمت و افتراست و بطور استهزاء به او وعده داد که بزودی در شیراز بدیدار وی نائل خواهد شد و خلوص نیت خود را به او ثابت خواهد کرد. سیدیحیی توانست با مواعظ خود پانصد تن را گرد خود جمع نماید و چون علما جریان را به ناصرالملک گزارش دادند او به وحشت افتاد و نامه ای به رئیس بابیه نوشت و از او خواست تا فوراً به شیراز آید. سیدیحیی در اواخر ماه صفر از فسا بقصد رفتن به اصطهبانات بیرون آمد ولی روستائیان از ورود او جلوگیری کردند و در همین موقع فرستادهء ناصرالملک به او رسید. سید یحیی از وقایع نی ریز اطلاعاتی بدست آورد و دانست مردم نی ریز از حاکم خود میرزا زین العابدین خان ناراضی هستند و موقع را مساعد برای مقاصد خود دانست و فرستادهء حکومت را نپذیرفت و بسوی نی ریز رهسپار شد.
مرگ باب (1266 ه . ق.): بر اثر شورش های پیاپی مازندران و زنجان، امیرکبیر صدراعظم ناصرالدینشاه قلع ماده را در نابودی باب دانست و این مطلب را با شاه در میان گذاشت و شاه بدان رضا داد و سلیمان خان افشار را به تبریز برای اجرای قتل، پس از مباحثه و محاکمه، مأمور ساختند. چون او به تبریز رسید حمزه میرزا حشمت الدوله حاکم آذربایجان فرمان داد باب را با دو تن از مریدانش بنام آقا سیدحسین و ملا محمد یزدی از قلعهء چهریق به تبریز آوردند و پس از اجرای فرمان شاه دایر به مباحثه با علمای شهر بنا بفتوای آنها مرتد شناخته شد و محکوم بمرگ گردید وی را در 27 شعبان 1266 ه . ق. با دو نفر از مریدانش برای اعدام آوردند یکی از آن دو مرید آقا سیدحسین یزدی که در تمام مدت زندان با او بود در محل اعدام اظهار ندامت کرد و از مرگ جان بدربرد ولی دو سال بعد در 1268 ه . ق. / 1852 م. با دیگر بابیها در طهران کشته شد ولی مرید دیگر آقا محمدعلی بازرگان تبریزی چون حاضر به اظهار ندامت نشد با باب تیرباران گردید.
واقعهء تبریز: مباحثهء علمای تبریز با علیمحمد باب در حضور ولیعهد بسال 1263 ه . ق. و فتوای قتل او ـ مؤلف نقطة الکاف در واقعهء تبریز آرد: «و اما درخصوص آوردن باب بشهر تبریز و چوب زدن، اجمال آن است که حاجی میرزا آقاسی حکم کرده بود به ولیعهد که او را بخواهند و اجلاس نمایند، حضرات علما نیز جمع شوند و درباب بابیت او صحبت نمایند چونکه اختلاف درباب ایشان نموده بودند. جمعی میگفتند که خبط دماغ دارد و لایشعر می گوید و بعضی میگفتند خود او مدعی مقام بابیت نیست بلکه ملا حسین بشرویه ای مدعی است و این نوشته ها از اوست، بعضی میگفتند از مال خود ایشان می باشد. خلاصه بعد از آنکه باب وارد تبریز شد او را بخانهء میرزا احمد امام جمعه منزل دادند ولی خود میرزا احمد وی را ملاقات ننمود و به مجلس ولیعهد هم نرفت. باری چند تن از علمای شیخیه حاضر بودند من جمله حاجی ملا محمود ملاباشی ولیعهد و ملا محمد ماماقانی و چند تن دیگر بودند. ولیعهد نیز با امنای دولت حضور داشت. بعد از آنکه مجلس منعقد شد قرار حضرات این میشود که هرگاه باب ادعای مقام بابیت نماید و خبط دماغ نداشته باشد حکم قتل او را بدهند. باب به مجلس درآمد. در صدر مجلس ولیعهد نشسته بود بعد از آن ملاباشی و آخوند ملا محمد و سایرین و مجلس غاصٌ باهله بود. باب مدتی بپای ایستاده بود و احدی جای به ایشان نمیداد تا اینکه نشست و مدتی ساکت مشغول ذکر بودند. بعد آخوند ملا محمد گفت: آسید بعضی نوشته ها در دست مردم افتاده است نسبت بشما میدهند و ما گمان نمیکنیم که صدق باشد. آیا چنین است یا خیر؟ باب گفت: آن نوشته ها کلمات الله میباشد که از قلم من صادر شده است. گفت: شنیدم که شما ادعای مقام بابیت نموده اید؟ باب گفت: بلی. پرسیدند: باب چه معنی دارد؟ جواب داد: کلام شریف «انا مدینة العلم و علی بابها» را چگونه فهمیدید؟ آیا نظر نکردید به وجه خود که چهار مشعر دارد و در یک صفحه واقعست که پنج می شود بعدد باب که مطابق عدد «هاء» هویت است. اما آن چهار مشعر: اول چشم میباشد که حاکی از مقام فؤاد است و حامل آن رکن توحید می باشد و مقام مشیت است، دوم مشعر گوش میباشد که حاکی از رتبهء عقل و حامل رکن نبوت و مصداق اراده است. سیم مشعر شامه است که حاکی از مقام نفس است و مطابق رکن ولایت است و حامل مقام قدر است. چهارم مشعر دهان است که حاکی از مقام جسم و مقام رکن شیعه و مطابق به رکن قضا میباشد و خود صفحهء وجه این پنج میباشد. ظاهراً حاجی ملا محمود گفت: آسید چشم و دماغ و گوش هر یک دو تا می باشد، چرا شما یکی شمردید؟ فرمودند که ای جان من حکمش یکی میباشد. بلی اگرچه گوش دو سوراخ دارد ولی یک آواز می شنود.
ملا محمد گفت: کی شب بخیر نموده است و این اسم را بجهت شما مشخص کرده است؟ باب گفت: منم آن کسی که هزار سال میباشد که منتظر آن میباشید. گفتند که ما منتظر قائم آل محمد و محمد بن حسن علیه السلام می باشیم. گفت: من همان میباشم. گفتند: از کجا بشناسیم. گفت: بحجیت آیات. امیر ارسلان خان خالوی ولیعهد گفت: چند آیه ای در حق عصای خود بگوی. و او شروع کرد به خواندن آیات. کسی گفت: ما آیات را نمی فهمیم. گفت: حجیت قرآن را چگونه فهمیدید؟ هرچه در آنجا گفتی در اینجا نیز بگو. امیر ارسلان خان گفت که من هم آیات میگویم و شروع کرد به نامربوط بهم بافتن. ولیعهد گفت که علم نجوم خوانده ای بیان آثار این کره را بنما، و کره ای در دست داشت بسمت باب حرکت داد. باب گفت: من این علم را نخوانده ام. دیگری گفت که قوله چه صیغه می باشد؟ جواب نداد و متغیر شد و از مجلس برخاست. فردای آن روز گفتند باید سید را به چوب بست و علما گفتند که خوبست سادات چوب بزنند و شیخ الاسلام این کار را تعهد نمود و هجده چوب بعدد حروف «حی» بپای او زد و سپس وی را بقلعهء چهریق بازگرداندند». (از نقطة الکاف چ لیدن صص133 - 135).
نیکلا در تاریخ خود آرد: باری باب وارد تبریز شد و چهل روز در این شهر بسر برد. در اینجا هم مانند شیراز و اصفهان مجالسی تشکیل یافت و مجتهدین بزرگ در تحت ریاست ناصرالدین میرزا که آن وقت ولیعهد و حاکم تبریز بود از قبیل نظام العلما و ملاباشی از او سؤالاتی کردند راجع بمعنی چنین یا چنان لغت عربی و صرف فلان فعل عرب... باب از این نوع سؤالات فوق العاده متعجب شد و جواب داد: «مدتی است من از علم لغات و کلمات بیرون آمده ام و به کلام آزادی داده ام». این مجلس بجائی منتهی نشد و مجلس دیگری چند روز بعد در خانهء ملا محمد مامقانی منعقد شد که با چوب خوردن باب پایان یافت. در اینجا نیکلا صورت مجلس را تقریباً چنانکه در عبارت نقطة الکاف گذشت نقل کرده است.
مؤلف ناسخ التواریخ آرد: این هنگام شاهنشاه غازی فرمان کرد و حاجی میرزا آقاسی نیز عریضه ای به حضرت ولیعهد نگاشت که: بعضی از مردم نادان که نیک را از بد و پنجاه را از صد ندانند و بر زیادت از این هر مرد را که مال نباشد و بکار حرفت و صنعت نیز همت نبندد و در راه دین تحصیل یقین نکرده بود در طلب فتنه و غوغا باشد و همی خواهد که کار دین و دنیا دیگرگون شود بلکه در میان بنوائی رسد و از این گونه مردم از دور و نزدیک فریفتهء میرزا علیمحمد باب شده اند و ابواب اغوا و ضلالت بازداشته اند. هم اکنون بفرمای تا او را از چهریق به درگاه آرند و علمای آن بلده را انجمن کن تا سخن او را اصغا فرمایند و مکنون خاطر او را بازدانند. چون منشور شهریار ملحوظ ولیعهد دولت و شمس ملک و ملت افتاد، بفرمود تا باب را از چهریق به تبریز تحویل دادند و در سرای کاظم خان فراشباشی بازداشت و روز دیگر حاجی ملا محمود نظام العلما و ملا محمد ممقانی و جماعتی از علمای شهر را انجمن کرد و حکم رفت تا باب نیز درآمده در مجلس علما بنشست. چون آغاز مجادله طراز شد نخستین نظام العلما سخن کرد و روی با باب کرد و گفت: این کتابها که به قانون قرآن مجید و صحایف سماویه بنام شما در بلدان و امصار ایران پراکنده است آیا از مقالات شما است یا شما را افترا کرده اند؟ باب در جواب گفت: این کلمات از خداست. نظام العلما گفت: سخن به لغز و معما کردن در این مجلس و انجمن بکاری نخواهد بود چه بسخنان تو جمعی در خراسان راه عصیان همی روند و گروهی در مازندران طریق طغیان دارند. سخن بی پرده گوی و خود از پرده بیرون شو. باب از این کلمات برآشفت و گفت: آری اینهمه مقالات من است. نظام العلما گفت: همانا تو خود را شجرهء طور نامیده ای این سخن کشف آن کند که هرچه بر زبان تو میرود، خدای فرماید. گفت: خدای تو را رحمت کند سخن جز این نیست. نظام العلما گفت: آیا شما رضا داده اید که مردمان تو را باب نام کرده اند. گفت: این نام مردمان بر من نبسته اند بلکه خدای مرا بدین نام خوانده همانا من باب علمم. این وقت ولیعهد فرمود: من پیمان نهادم که اگر تو باب علم باشی من از این مسند فرودآیم و تو را برنشانم. نظام العلما گفت: نیکو گفتی امیرالمؤمنین علی علیه السلام که باب علم بوده «سلونی قبل ان تفقدونی» میفرمود و از طبقات ارض و صفحات سماوات اگر کسی پرسشی میکرد بر حسب آرزو جواب میگرفت. اکنون تو باب علمی، مشکلات خویش را در علوم با تو عرضه خواهم داشت. نخستین از علم طب سؤالی کنم. گفت: من طب نخوانده ام. فرمود: از علم دین پرسشی کنم و علم دین را بی فهم قرآن و حدیث نتوان دانست و فهم قرآن بی علم نحو و صرف و منطق و معانی و بیان و غیرذلک نشود و نخست سخنی از علم صرف بمیان انداخت. در پاسخ گفت: علم صرف در کودکی تلمذ کرده ام و اینک در نزد من حاضر نیست. نظام العلما گفت: تفسیر این آیات را از قرآن مجید بنمای که میفرماید: هو الذی یریکم البرق خوفاً و طمعاً. (قرآن 13 / 12). و هم بگوی که با علم نحو چه ترکیب دارد و هم بگوی شأن نزول سورهء کوثر چیست و تسلیه پیغمبر صلی الله علیه و آله از این سوره چه باشد. لختی متفکر گشت و در بیان آن مهلت خواست باز نظام العلما بسخن آمد و گفت: معنی این حدیث بگوی که در میان مأمون خلیفهء عباسی با حضرت امام ثامن، رضا علیه السلام افتاد. قال مأمون: ما الدلیل علی خلافة جدک علی بن ابی طالب. قال: آیة انفسنا قال لولا نسائنا قال لولا ابنائنا فسکت. باب گفت: این حدیث نیست. علمای مجلس گفتند: همانا حدیث باشد. نظام العلما گفت: گرفتیم حدیث نیست آخر مقالتی از عرب است معنی آن را بفارسی بگوی. همچنان مهلت طلبید. دیگر باره نظام العلما گفت: شرح این حدیث کن که میفرماید: لعن الله العیون فانها ظلمت العین الواحده. باز لختی دراز سر فرودکرد و گفت: اکنون چیزی ندانم. دیگر باره پرسش کرد که معنی این کلمات علامهء حلی چیست که میفرماید: اذ دخل الرجل علی الخنثی و الخنثی علی الانثی وجب الغسل علی الخنثی دون الرجل والانثی. و همچنان تعریف کن فصاحت و بلاغت را و بگوی در میان اینها از نسب اربعه چه نسبت است؟ نه تو آخر کرامت خویش بر فصاحت بازبسته ای و بگوی شکل اول چرا بدیهی الانتاج است؟ جواب هیچیک را نتوانست بازداد. آنگاه نظام العلما گفت: یک سخن دیگر باقی است هم آنرا بر تو عرضه می کنم همانا این علوم همه قیل و قال است و ما از اینها همه چشم ببستیم. هرکه بدین گونه دعوی دار شود معجزه و کرامتی بادید کند ازبرای کس جای سخن نماند و هرکه بدو نگرود کافر گردد، این هنگام باب سر برداشت و دلیرانه پرسش کرد که چه کرامت خواهی؟ گفت: شاهنشاه غازی وجعی صعب در پای دارد همی خواهم که دفع آن وجع کنی. گفت: این نتوان کرد. ولیعهد فرمود: نظام العلما زمان کهل و شیخوخت دریافته و ضعف پیری او را از ملازمت رکاب ما بازدارد، اگر توانی او را جوان کن تا همه وقت با ما کوچ دهد. گفت: این را نیز نتوانم. نظام العلما گفت: این مرد از همهء علوم بیگانه است و با کشف و کرامت نیز آشنا نیست. باب چون این سخن بشنید برآشفت گفت: من آن کسم که هزار سال است انتظار او را می برید. نظام العلما گفت: تو صاحب الامری؟ گفت: همانم. گفت: صاحب الامر نوعی بوده یا شخصی میباشی؟ گفت: صاحب الامر شخصی می باشم. نظام العلما گفت: نام تو چیست و اسم پدر و مادر تو چه است و مسقط الرأس شما کجاست و سالیان شما چند است؟ گفت: نام من علیمحمد است و مادر من خدیجه است و اسم پدر من میرزا رضای بزاز است و مسقط الرأسم شیراز. اینک از زندگانیم سی وپنج سال میگذرد. نظام العلما گفت: نام صاحب الامر محمد است و پدرش حسن و مادرش نرجس نامیده می شود و مسقط الرأس آن حضرت سرمن رآه و عمر مبارکش از هزار سال افزون است. گفت: هم اکنون من کرامتی از خویش گویم که بدین سخن مرا باور دارید. گفتند: نیکو کاری باشد، بگوی آن کدام است؟ گفت: من روزی هزار بیت کتابت میکنم. گفتند: گرفتیم که این سخن بصدق باشد، نگارندگان بسیارند که از این افزون نویسند و این معجزی نباشد. این وقت ملا محمد ممقانی گفت: تو در قرآن خویش آورده ای که «اول من آمن بی نور محمد و علی» از اینگونه خویشتن را از ایشان برتر و بهتر دانی. زمانی متفکر گشت و متوحش شد. دیگر یکی از علما گفت: که خدای در آیهء خمس فرموده: فان لله خمسه. (قرآن 8 / 41). شما ثلاثه فرموده اید، از کجا این آیه نسخ شد؟ از کمال وحشت گفت: ثلث نصف خمس است، حاضران بخندیدند. ملا محمد گفت، گرفتیم: ثلث نصف خمس است شما چرا حکم بر ثلث میکنید و حال آنکه خدای خمس فرموده؟ لختی خیره خیره نگریست و پاسخ نداد و گفت: مگر ندانسته اید که من مرتجلاً خطبهء فصیح همی گویم و نویسم و برخواند که: الحمد لله الذی رفع السموات و الارض. و این کلام را بفتح تاء و کسر ضاد قرائت کرد و این هنگام ولیعهد بااینکه هنوز از عمر مبارکش شانزده سال افزون نرفته بود بتأیید خدای و الهام دولت فرمود، بیت:
و ما بتا و الف قد جمعا
یکسر فی النصب و فی الجر معا.
و روی با باب کرد و فرمود این سخنان بیهوده تا چند و مردم عامه را تا چند اغوا کنی و بضلالت افکنی و چرا خویشتن را صاحب الامر خوانی؟ ائمهء ما علیهم السلام آن هنگام که به حکمتهای یزدانی باید مظلوم باشند، همچنان صابر و شاکر بودند و یک یک بدست بنی امیه و بنی عباس شهید شدند و اگر صاحب الامر همی خواست مظلوم و مغلوب بود، غیبت اختیار نمیفرمود، این غیبت از بهر آن است که چون ظاهر شود معجزهء تمامت انبیا با او باشد و بنماید و بر همهء عالمیان غلبه فرماید و همهء دینها و آئینها را یکی کند و هیچکس سر از چنبر حکم او بیرون نتواند کرد. هزار سال از بهر آن غیبت نفرموده که چون آشکار شود گاهی حسینخان نظام الدوله با چوب ادب کند و گاهی در محبس چهریق در تعب باشد. همانا دانسته ام که در تسخیر آفتاب کوشش کردی و در تابستان بوشهر و گرمای عتبات در برابر آفتاب با سر برهنه روز بشب بردی چندانکه دماغ خویش را آشفته کردی و چون مردی دیوانه بوده ای حکم بقتل تو نمیرانم، لکن با چوب رنجه و شکنجه میفرمایم که این مردم عوام بدانند تو صاحب الامر نیستی و هیچکس در جهان به آن حضرت عجل اللهفرجه نتواند چیره شد. این بگفت و با عوانان و فراشان بفرمود با حملی از چوب درآمدند و هر دو پای باب استوار ببستند و با چوب مضروب داشتند. باب فریاد برداشت و باستغاثت و انابت همی اظهار ضراعت نموده و نظام العلما یک تن از مردم خود را بر سر او بداشت و او را همی تلقین کرد که بگوی: پلیدی سگ و خوک خوردم و دیگر چنین سخن نکنم، و او بدین گونه همی بازگفت: بعد از این وقایع دیگر بارش به چهریق بردند و محبوس نمودند. (ناسخ التواریخ «قاجاریه» ج 2).
گزارش ولیعهد بشاه: دربارهء جلسهء مباحثه سندی از ولیعهد (ناصرالدین میرزا) به پدرش محمدشاه در دست است که مؤلف بهائیگری در کتاب خود (چ 3 ص32) آنرا درج کرده و میرزا ابوالفضل گلپایگانی نامی ترین علمای بهائی در کتاب «کشف الغطاء» که آنرا بدستور عبدالبهاء نوشته و به چاپ رسانیده آورده است. مؤلف بهائیگری این موضوع را از آنجا برداشته و در کتاب خود نقل کرده است.
متن گزارش ولیعهد: هوالله تعالی شأنه. قربان خاک پای مبارکت شوم. درباب باب که فرمان قضا صادر شده بود که علمای طرفین را حاضر کرده با او گفتگو نمایند، حسب الحکم همایون محصل فرستاد با زنجیر، از ارومیه آورده به کاظم خان سپرد و رقعه بجناب مجتهد نوشت که آمده بادله و براهین و قوانین دین مبین گفت وشنید کنند. جناب مجتهد در جواب نوشتند که از تقریرات جمعی معتمدین و ملاحظهء تحریرات، این شخص بی دین و کفر او اظهر من الشمس و واضح من الامس است. بعد از شهادت شهود تکلیف داعی مجدداً در گفت و شنید نیست لهذا جناب آخوند ملا محمد و ملا مرتضی قلی را احضار نمود و در مجلس از نوکران این غلام امیراصلانخان و میرزا یحیی و کاظم خان نیز ایستادند. اول حاجی ملامحمود پرسید که مسموع میشود که تو میگوئی من نایب امام هستم و بابم و بعضی کلمات گفته ای که دلیل بر امام بودن، بلکه پیغمبری تست. گفت بلی حبیب من قبلهء من،نایب امام هستم و باب هستم و آنچه گفته ام و شنیده اید راست است. اطاعت من بر شما لازم است بدلیل «ادخلوا الباب سجداً». (قرآن 2 / 58). ولکن این کلمات را من نگفته ام آنکه گفته است، گفته است. پرسیدند گوینده کیست؟ جواب داد آنکه به کوه طور تجلی کرد:
روا باشد انا الحق از درختی
چرا نبود روا از نیکبختی.
منی در میان نیست اینها را خدا گفته است. بنده به منزلهء شجرهء طور هستم، آن وقت در او خلق میشد الان در من خلق میشود و بخدا قسم کسی که از صدر اسلام تا کنون انتظار او را می کشیدید منم. آنکه چهل هزار علماء منکر او خواهند شد منم. پرسیدند این حدیث در کدام کتاب است که چهل هزار تن از علماء منکر خواهند گشت؟ گفت: اگر چهل هزار نباشد چهارهزار که هست.
مرتضی قلی گفت: بسیار خوب تو از این قرار صاحب الامری اما در احادیث هست و ضروری مذهب است که آن حضرت از مکه ظهور خواهند فرمود و نقبای جن و انس با چهل وپنج هزار جنیان ایمان خواهند آورد و مواریث انبیاء از قبیل زره داود و نگین سلیمان و ید بیضاء با آن جناب خواهند بود، کو عصای موسی، کو ید بیضاء؟ جواب داد که من مأذون بآوردن اینها نیستم. جناب آخوند ملا محمد گفت غلط کردی که بدون اذن آمدی، بعد از آن پرسیدند که از معجزات و کرامات چه داری؟ گفت: اعجاز من این است که برای عصای خود آیه ای نازل میکنم و شروع کرد بخواندن این فقره: «بسم الله الرحمن الرحیم سبحان الله القدوس السبوح الذی خلق السموات و الارض کما خلق هذه العصا آیة من آیاته». اعراب کلمات را بقاعدهء نحو غلط خوانده تاء سموات را بفتح خواند. گفتند مکسور بخوان. آنگاه الارض را مکسور خواند. امیراصلان خان عرض کرد اگر این قبیل فقرات از جملهء آیات باشد منهم توانم تلفیق نمود، عرض کرد: الحمدلله الذی خلق العصا کما خلق الصباح و المساء. باب خجل شد. بعد از آن حاجی ملامحمود پرسید در حدیث وارد است که مأمون از جناب رضا علیه السلام سئوال نمود که دلیل بر خلافت جد شما چیست؟ حضرت فرمود. آیهء «انفسنا». مأمون گفت: لولا نسائنا. حضرت فرمود. لولا ابنائنا. این سئوال و جواب را تطبیق بکن و مقصود را بیان نما. ساعتی تأمل نمود و جواب نگفت. بعد از این مسائلی از فقه و سایر علوم پرسیدند جواب گفتن نتوانست. حتی از مسائل بدیهیهء فقه از قبیل شک و سهو سوال نمودند ندانست و سر به زیر افکند. باز از آن سخنهای بی معنی آغاز کرد که همان نورم که به طور تجلی کرد زیرا که در حدیث است که آن نور، نور یکی از شیعیان بوده است. این غلام گفت از کجا که آن شیعه تو بوده ای شاید نور ملا مرتضی قلی بوده؟ بیشتر شرمگین شد و سر به زیر افکند. چون مجلس گفتگو تمام شد، جناب شیخ الاسلام را احضار کرد، باب را چوب مضبوط زد و تنبیه معقول نمود و او به توبه و بازگشت پرداخت و از غلطهای خود انابه و استغفار کرد و التزام پابمهر سپرده که دیگر این غلطها نکند و الان محبوس و مقید است. منتظر حکم اعلیحضرت اقدس همایون شهریاری روح العالمین فداه است. امر امر همایونی است -انتهی.
توبه نامهء باب: مؤلف بهائیگری در کتاب خود(چ 3 ص36) آرد: آن توبه نامهء پابمهر که در گزارش ولیعهد یادش شد ما نمیدانیم چه بوده و آیا مانده یا از میان رفته. ولی یک نامه ای از سید باب به ولیعهد (که نیز توبه نامه خوانده میشود) با پاسخ آن از شیخ علی اصغر شیخ الاسلام و از سیدابوالقاسم نامی در دستست که براون و دیگران در کتابهای خود پیکرهای آنها را آورده اند.
نامهء سیدباب به ولیعهد: فداک روحی. الحمدلله کما هو اهله و مستحقه که ظهورات فضل و رحمت خود را در هر حال بر کافهء عباد خود شامل گردانید بحمدالله ثم حمدلله که مثل آن حضرت را ینبوع رأفت و رحمت خود فرموده که به ظهور عطوفتش عفو از بندگانش و تستر بر مجرمان و ترحم بر یاغیان فرموده اشهدالله من عنده که این بندهء ضعیف را قصدی نیست که خلاف رضای خداوند عالم و اهل ولایت او باشد اگر چه بنفسه وجودم ذنب صرف است ولی چون قلبم موقن بتوحید خداوند جل ذکره و نبوت رسول او (ص) و ولایت اهل ولایت اوست و لسانم مقر بر کل ما نزل من عندالله است. امید رحمت او را دارم و مطلقا خلاف رضای حق را نخواسته ام و اگر کلماتی که خلاف رضای او بوده از قلمم جاری شده غرضم عصیان نبوده و در هرحال مستغفر و تائبم حضرت او را، و این بنده را مطلق علمی نیست که منوط به ادعائی باشد، استغفرالله ربی و اتوب الیه من ان ینسب الی امر، و بعضی مناجات کلمات که از لسان جاری شده دلیل بر هیچ امری نیست و مدعی نیابت خاصهء حضرت حجة علیه السلام را محض ادعای مبطل است و این بنده را چنین ادعائی نبوده و نه ادعای دیگر. مستدعی از الطاف حضرت شاهنشاهی آن حضرت چنانست که این دعاگو را به الطاف عنایات و بسط رأفت و رحمت خود سرافراز فرمایند والسلام.
پاسخ نامه از شیخ السلام: سید علیمحمد شیرازی! شما در بزم همایون و محفل میمون در حضور نواب اشرف والا ولیعهد دولت بی زوال ایدالله و سدده و نصره و حضور جمعی از علمای اعلام اقرار به مطالب چندی کردی که هر یک جداگانه باعث ارتداد شماست و موجب قتل، توبهء مرتد فطری مقبول نیست و چیزی که موجب تأخیر قتل شما شده، شبههء خبط دماغست اگر آن شبهه رفع شود بلاتأمل احکام مرتد فطری بشما جاری می شود. حرره خادم الشریعة الطاهرة. محل مهر. ابوالقاسم الحسنی الحسینی. محل مهر علی اصغر الحسنی الحسینی:
احضار نوبت دوم باب به تبریز و فتوی به قتل او: مؤلف مفتاح باب الابواب آرد: چون رأی ناصرالدینشاه بوسیلهء سلیمان خان دائر بمحاکمه و قتل باب بشاهزاده حشمت الدوله عموی شاه و حاکم آذربایجان ابلاغ گردید وی علما را برای مناظرهء با باب و مشورت در امر او دعوت کرد ولی آنها دعوت او را نپذیرفتند و گفتند: این مرد همان مرد دیروز است که ما با او مناقشات و مناظرات طولانی داشتیم و از نظر فساد معتقداتش در نزد ما محکوم به اعدام شد، اگر هنوز در گمراهی خود باقی است باید اعدام شود ولی اگر از ضلالت برگشته نوشته ای مبنی بر عدول خود بنویسد تا به پیروی از شرع شریف رأی خود را اظهار داریم. وقتی والی استنکاف علما را دید، مجلس عوامانه ای از اعیان و مستخدمین دولت و مأمورین حکومت تشکیل داد و پس از مباحثه دست از او برداشت و چاره را در کشتن او دانست و باب و دو تن همراهش را به زندان بازگرداندند، و صبح فردا (27 شعبان 1265 ه . ق.) باب را با محافظین به خانهء حاج میرزاباقر مجتهد رئیس علمای اصولی بردند، در آنجا باب معتقدات خود را مکتوم داشت. صاحب ناسخ [ التواریخ ] گوید: مشارالیه فتوی به قتل باب داد ولی این موضوع نزد من ثابت نیست زیرا بطور تواتر شنیده ام که مجتهد مذکور بهیچوجه با او مواجه نشد، زیرا او مریض یا متمارض بود. آنگاه او را بخانهء ملا محمد ممقانی مجتهد رئیس علماء شیخیه بردند و در آن مجلس جد و پدرم حاج میرزا عبدالکریم و میرزا حسن زنوزی که هر دو ملقب به ملاباشی بودند و تعداد بسیاری از اعیان حضور داشتند. هنگامی که باب وارد مجلس شد صاحب خانه مقدم او را گرامی داشت. او را در صدر مجلس پهلوی خود نشانید و به سخن آغاز کرد. به باب گفت: این کتاب و نوشته ها از تو میباشد؟ باب پاسخ داد: آری اینها کتب من است و من آنها را بدست خود نوشته ام. صاحب خانه پرسید: بصحت آنچه در این نوشته ها میباشد اقرار و اعتراف داری؟ باب گفت: آری من بصحت آنها اعتراف دارم. صاحبخانه پرسید آیا تو بر عقیدهء خود باقی میباشی؟ خود میگفتی من مهدی منتظر قائم از اهل بیت محمد (ص) هستم. باب گفت: آری. حجة الاسلام گفت: اکنون کشتن تو واجب گردید و خونت به هدر رفت، چنین گفت و از جا برخاست.
در اینجا میان ناقلین اخبار اختلاف است صاحب ناسخ التواریخ گفته است: باب در این مجلس معتقدات خود را مستور داشت و برای نجات خود متوسل به حجة الاسلام شد، نزد او گریه و زاری کرد، به دامن ردای او چسبید، ولی حجة الاسلام او را طرد کرده و گفت: «الان و قد عصیت من قبل» و از مجلس بیرون رفت. ولی من از پدرم مکرر شنیده ام که میگفت: باب در این مجلس امر خود را پنهان نکرد و هنگامی که حجة الاسلام برخاست تا از مجلس بیرون برود بدامن ردایش چسبید (و من اکنون فراموش نمودم که آیا صاحب خانه این قضیه را فهمید و نادیده گرفت و یا اصلاً نفهمید) پس او را مخاطب داشت و گفت: «حجت! شما هم به قتل من فتوی میدهید؟!» آنگاه صاحب خانه او را طرد کرد و فرمود: ای کافر تو خودت بواسطهء نوشته ها و گفته های کفرآمیزت بقتل خود فتوی دادی و از مجلس بیرون رفت. آنگاه آنها را برداشتند و بخانهء سیدعلی زنوزی سابق الذکر بردند. مشارالیه هم با باب سخن گفتند و مطالبی از او شنیدند که عقیده به وجوب قتل او حاصل کردند و بکشتن او فتوی دادند. (من میگویم: جد و پدرم و دو نفر رفقای آنها در این مجلس حاضر نبودند و آنچه را که ذکر شد بطور تواتر شنیده بودند). (ترجمهء باب الابواب صص 154 - 160).
جسد باب: راجع بجسد او اختلاف است. برخی گویند جسدش را در خندق شهر انداختند و طعمهء حیوانات گردید ولی بعضی برآنند که شبانه بوسیلهء سلیمان خان صائین قلعه ای بهمدستی عده ای بابی ربوده شد و بنا به وصیت خودش در صندوقی گذارده و به طهران فرستادند و در امام زاده معصوم نزدیک رباط کریم بسر راه طهران به همدان که گورستان بابیان بوده هر دو جنازه را بخاک سپردند. ازلیها گویند که جسد در محل اولیه بجاست، اما بهائیها عقیده دارند که از آنجا بحدود حضرت عبدالعظیم که خود باب اشار کرده بوده و شاید چشمه علی، و بنا بقولی مسجد ماشاءالله نزدیک چشمه علی بردند و از آنجا به طهران آوردند و پس از اینکه در خانه نوبه به نوبه امانی بود، پس از هجده سال بدست فرستادهء بهاءالله که از عکا برای این منظور آمده بود، سپردند و بدانجا حمل شد و در دامنهء کوه کرمل در بقعهء مخصوص بنام «مقام اعلی» دفن گردید. اما بابیان را عقیده بر این است که مریدان باب از بیم اختلافی که با ازلیها داشتند جنازه را از امام زاده معصوم بدرآورده بمکانی که فقط خود واقف اند دفن کردند. ادوارد برون بنا به اقرار خودش در کتاب یکسال در میان ایرانیان (ص 72، 76، 195) بسیار متفحص میشود تا دریابد که جسد باب بواقع در کجا مدفونست و در اصفهان وقتی از دلال بابی دو کتاب ایقان و رسالهء عباس افندی را میخرد سراغ قبر باب را میگیرد ولی او چون از گور باب اطلاع نداشته برون را بگور دو مقتول اصفهانی «سلطان الشهداء» یعنی حاجی میرزا حسن و «محبوب الشهداء» یعنی برادر بزرگ او حاجی میرزا حسین که در قبرستان تخت پولاد اصفهان بدون سنگ و نشان بود رهبری میکند.
حادثهء نی ریز و قتل سیدیحیی دارابی ملقب به وحید: مؤلف الکواکب الدریه آرد: حادثهء نی ریز با مرگ باب آغاز گردید و چند بار تکرار شد تا در سال 1268 ه . ق. پایان یافت. نی ریز قصبه ایست تابع شیراز و مردمی از این قصبه پیرو باب شدند و با ورود آقا سیدیحیی دارابی ملقب به وحیداکبرپسر سیدجعفر معروف بکشفی بدانجا حوادثی رخ داد بدین ترتیب که چون باب بسوی اصفهان حرکت کرد حسین خان به سیدیحیی پیام فرستاد که دیگر در مملکت فارس سکونت تو ناهموار است بی آنکه آزرده شوی و آسیبی ببینی بیرون شو. سیدیحیی ناچار شد و از شیراز کوچ و در بروجرد پدر خود را ملاقات کرد و او را از جریان آگاه ساخت و به قزوین به منبر رفت و مردم را از ظهور باب مطلع کرد و بسوی یزد رفت و چون وارد یزد شد مردم را به کیش تازه میخواند علمای یزد از حکومت وقت نفی او را خواستار شدند و حکومت، وی را مجبور بترک یزد کرد و او به قصد دیدن اهل و عیال خویش عازم نی ریز شد. حاکم نی ریز زین العابدین خان بدو پیغام فرستاد که شهر را ترک گوید و بنقطهء دیگر رود ولی او نپذیرفت. سپس با هفت تن از همراهان خود از شهر خارج شده در قلعهء خرابه ای که در یک میلی شهر نی ریز بود فرودآمدند. چون خبر خروج آنها از شهر منتشر شد عده ای بسوی آنها حمله بردند و آتش فتنه بالا گرفت و چون این خبر شایع گردید برای طرفین کمک رسید و زین العابدین خان هم عده ای را برای سرکوبی آنان روانهء قلعه ساخت. بروز این حادثه مصادف با حکومت شاهزاده فرهادمیرزا عموی ناصرالدین شاه به شیراز بود و زین العابدین خان جریان را گزارش داد و تقاضای کمک فوری کرد و او هم محمدعلی خان دوبنگی ولد حاجی شکراللهخان یوزی را با مصطفی قلیخان سرتیپ و یک فوج و مهمات لازم روانهء نی ریز کرد. چون به نی ریز رسید، نامه ای بعنوان اتمام حجت به وحید نگاشت که دست از مقاومت بردارید و چنانکه تسلیم شوید ما را به شما کاری نیست. چون نامه به وحید رسید یاران را در قلعه گذارد و خود شخصاً بچادر سرتیپ رفت و پس از مدتی توقف چون هیچگونه گفتگوئی با او بمیان نیامد بقصد حرکت بسوی قلعه خواست از چادر خارج شود قراولان توقیف او را اعلام داشتند و مستخدمی که همراه وی به چادر آمده بود فوراً خود را بقلعه رسانید و از توقیف وحید یاران را آگاه ساخت. با شنیدن این خبر یاران از قلعه بدرآمده و به حمله مبادرت کردند ولی سرکردگان قوای دولتی با وحید بدین ترتیب توافق کردند که برای خاتمه دادن به این خونریزی ها دستور دهید یاران قلعه آنچه متعلق بخود است بردارند و بمنازل خویش روند تا آشوب پایان یابد، و وحید چنین کرد و با نامه ای همین دستور را به یاران ابلاغ کرد و یاران به خانه های خود روان شدند ولی قوای دولتی بتدریج آنها را از میان برداشتند و وحید را نیز به قتل رساندند و چون بابیان تمام این حوادث را از چشم زین العابدین دیدند تصمیم بقتل او گرفتند و او را در حمام به قتل آوردند و در همین گیرودار فرهادمیرزا معزول و معتمدالدوله به حکومت شیراز منصوب شد و چون خبر قتل زین العابدین را بدو رساندند قوای مجهزی برای منکوب ساختن آنها روانهء نی ریز ساخت و بابیان نیز قوائی گرد آورده سنگرهای خود را در کوه تعبیه کردند و بر قوای دولتی تاخته یک عده توپ به یغما گرفته ببالای کوه بردند و شروع به شلیک کردند و اردو ناچار از دامنهء کوه بداخل شهر کوچ کردند و بابیان بر سپاهیان شبیخون آوردند و عدهء زیادی از طرفین به قتل رسیدند. دولتیان چون چنین دیدند از ایلات و الوار کمک طلبیده و بیاری آنان که بر طرق و راههای مخفی کوهستانها بصیرتی داشتند قوم بابیان را محاصره کردند و راه آمدوشد و تهیهء آذوقه را بر آنها بستند و بدین ترتیب بر آنها دست یافتند و عده ای را مقتول و بقیه را اسیر کردند و فتنه بیارامید و این واقعه در سال 1266 ه . ق. آغاز و بسال 1268 ه . ق. پایان یافت.
نیکلا در تاریخ خود آرد: چون سیدیحیی از وقایع نی ریز اطلاعاتی بدست آورده بود و دانست که مردم نی ریز از حاکم خود میرزا زین العابدین خان ناراضی هستند و باید از موقع استفاده کرد، فرستادهء حکومت را نپذیرفت و بسوی نی ریز حرکت کرد و مردم شهر از او پذیرائی کردند و برای انتقام از حاکم با او همدست شدند بخصوص محلهء چنارسوخته با او موافقت کامل کردند حتی طلاب محله که به یکصدتن میرسیدند و رئیس آنها حاج شیخ عبدالعلی پدرزن سیدیحیی بود و آخوند ملا عبدالحسین که در علوم اسلامی پیرمرد متبحری بود و آخوند ملا باقر پیشنماز محله و ملا علی کاتب و ملا علی نامی با چهار برادرش و کدخدا و ریش سفیدان و اهالی محلهء بازار مانند مشهدی میرزا حسین ملقب به قطب با تمام افراد خانواده و اقوامش و میرزا ابوالقاسم برادرزادهء حاکم و حاجی محمدتقی ملقب به ایوب و دامادش میرزا حسین و مردم محلهء سادات و پسر میرزا نورا و میرزا علی رضا پسر میرزا حسین و پسر حاجی علی و دیگران. میرزا زین العابدین اگرچه در روزهای نخست از مهمان خود با کمال احترام پذیرائی کرد ولی چون از مقصودش آگاه شد از او خواست تا از این شهر خارج شود. سیدیحیی جواب داد: «از خدا نمیترسی و از پیغمبر شرم نداری مهمانی را که مذهب تو گرامی و مقدس میشمارد جواب میدهی» میرزا زین العابدین این جواب را بمنزلهء اعلان جنگ تلقی کرد و شروع به تجهیز قوا کرد تا بجبر او را از شهر اخراج کند و اعلان کرد که «هر کس از نی ریز خارج شود و به رونیز (مقر سیدیحیی نزدیک به نی ریز) برود و به سید بپیوندد خانه اش خراب، عیالش توقیف و خونش هدر است» و چون اعلانش اثری را که انتظار داشت، نکرد از شهر خارج شد و به دهکدهء «قوتره» هشت فرسنگی شهر که مسقط الرأسش بود رفت. سیدیحیی نیز از «رونیز» رفت و به حوالی اصطهبانات رهسپار گردید و در مقبرهء پیرمراد توقف کرد. علمای آن حدود حکم تکفیر او را دادند و ناچار با بیست تن بابی بمسجد چنارسوخته رفت. پس از نماز به منبر برآمد و گفت مگر من چه حرامی را حلال و کدام نامشروعی را مشروع کرده ام که نسبت بمن مانند دشمن مذهب رفتار میکنید؟ و هرکس مرا یاری کند پیغمبر را یاری کرده است و هر کس پیغمبر را دوست میدارد همراه من بیاید. سخنان او چنان در مستمعین اثر کرد که با اصرار از او خواستند تا بماند و حرکت نکند و او پذیرفت و مدت ده روز بوعظ و تحریض و ترغیب مردم گذرانید تا باو خبر دادند میرزا زین العابدین با عده ای مسلح آمادهء حمله به محلهء چنارسوخته است و ماجرا را نیز به شیراز نوشته است. سیدیحیی عده ای را به سرپرستی آقا شیخ هادی پسر کربلائی محمدحسن برای ترمیم قلعهء خواجه که در نزدیکی چنارسوخته بود فرستاد و آذوقه نیز تهیه کردند. میرزا زین العابدین شبانه به نی ریز رسید و در اطراف خانهء حاکم که بمنزلهء قلعهء مستحکم و مسلط بر اطراف بود اردو زد. و عده ای هم در منزل آقا سیدابوطالب کدخدای محله منزل نمودند، همان محله ای که تازه طریقهء بابیت را پذیرفته بود و آن محله را تصرف نمودند و رئیس آنها محمدعلی خان برادرزن حاکم بود. صبح آن روز آخوند ملاعبدالحسین به روی بام قلعه آمد که ببیند در شهر چه میگذرد. سربازان تیری بطرف او انداختند که پایش مجروح شد. چون این خبر به سیدیحیی رسید نامهء تبریکی برای آخوند نوشت و هنگام شب بعضی از مدافعین قلعه از ترس گریختند. سیدیحیی برای اجتناب از تکرار این واقعه خود با عده ای برای شرکت در سرنوشت قلعگیان به قلعه درآمد.
قوای دولتی قلعه را محاصره کردند و آب را که از قلعه عبور میکرد بسوی دیگری برگرداندند. در اولین برخورد تاج الدین و زین العابدین پسر اسکندر و میرزا ابوالقاسم بقتل رسیدند و جواب گزارش از حکومت شیراز رسید و حاکم قاصد و نامه را نزد سیدیحیی فرستاد مضمون نامه این بود که: رئیس بابیه باید آتشی را که روشن کرده است قبل از این که خود طعمهء آن گردد هرچه زودتر خاموش کند. سیدیحیی چون دانست جواب او در اردو پراکنده خواهد شد حیلهء جنگی بکار برد و پاسخ نوشت: من بطور اجبار در این حادثه واقع شده ام من رئیس نیستم بلکه محبوسم و اگر بخیال فرار افتم مسلماً این جمعیت مرا خواهند کشت و درخواست کرد که هر چه زودتر حکومت نیروی کافی اعزام دارد تا محصورین قلعه بفهمند که جنگ بی نتیجه است، و با کمال بی صبری انتظار دارم که بیایند و مرا آزاد نمایند و بدین وسیله قوای دولتی را اغفال کرد و شب با چهارده تن از همراهان بر قوای خوابیدهء دولتی با فریاد یا صاحب الزمان شبیخون زد و عدهء زیادی را بقتل آورد و علی اصغرخان برادر بزرگتر حاکم با خانواده و تمام کارمندان را از دم شمشیر گذرانید. پسر علی اصغرخان اسیر شد. بابی ها در معبر خود هرکه را که یافتند کشتند و به خرابی پرداختند تا به نی ریز رسیدند و آنجا را هم به خون و آتش کشیدند و به دهکدهء قوتره بازگشتند. شکست بقدری شدید بود که موجب وحشت و اضطراب همه گردید و بقیهء نی ریزی ها چون چنین فتح نمایانی را دیدند کیش جدید را پذیرفتند و بمدافعین قلعه ملحق شدند و عدهء آنان را از هشتصد تا دوهزار نوشته اند. میرزا زین العابدین جریان را به شیراز گزارش داد و ناصرالملک هم گزارش را به طهران فرستاد ولی فیروزمیرزا از طهران حرکت کرده بود و در چهارمنزلی شیراز بود و سیدیحیی تشکیلات داد. چون شاهزاده به شیراز رسید درصدد چارهء کار بابیان برآمد. محمدعلیخان شجاع الملک سردار فوج همدان و مصطفی قلیخان سرهنگ فوج سیلاخور را مأمور کرد که به نی ریز بروند و با قوای دیگر قلعه را محاصره و به کار آنان خاتمه دهند، ولی سیدیحیی شبانگاه بر آنها شبیخون کرد و پس از کشتار بقلعه بازگشت و بنا بقول مؤلف فارسنامه سیصد مسلمان و یکصد و پنجاه بابی کشته شدن(1) و با اینکه این جنگ بسود بابیها تمام شد ولی عده ای از آنان گریختند زیرا منتظر معجزه بودند و معجزه ای هم نشد و کم کم شمارهء فراریان زیاد شد و سیدیحیی از بیم اینکه تنها ماند تصمیم گرفت که فتح نمایانی کند تا بدان وسیله از تفرقهء یاران جلوگیری نماید. لذا نقشهء شبیخون دیگری کشید ولی این بار هنگام خروج از قلعه کسان او دیده شدند و با گلوله بخاک افتادند و با اینحال به اردوی دولتی ریختند و عده ای را بقتل آوردند و به قلعه بازگشتند. چون مدت جنگ بطول انجامید سران دولتی حیله ای اندیشیدند و قاصدی نزد سیدیحیی فرستادند و متذکر شدند بهتر است بدون خونریزی بدین کار پایان داد و قرآنی را مهر کرده برای او فرستادند و تقاضای ملاقات کردند.
سیدیحیی پس از شنیدن مطالب قاصد و دیدن قرآن گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» وعدهء خدا بانتهای شوم خود رسیده است. و با پنج تن به اردو رفت و از جملهء همراهان او حاجی سیدعابد و ملا علی مذهب بودند. سرداران دولتی او را استقبال کردند و باحترام بچادر آوردند و سه روز در آنجا بماند و یاران در قلعه منتظر خبر او بودند و از سیدیحیی خواستند تا نامه ای به یاران قلعه نویسد و آنها را مرخص نماید تا بمنزل های خود روند و او هم چنین نوشته ای برای قلعگیان فرستاد ولی به ضمیمهء آن، کاغذ دیگری نوشت که بکاغذ اول توجه نکنید و در همین شب به اردو شبیخون زنید البته موفق خواهید شد و هر دو کاغذ را بحاجی سیدعابد داد با سفارشهای مخصوص اما او کاغذها را بدست زین العابدین سپرد و بهمین جهت باو لقب «خائن» دادند و کاغذ اصلی را برداشتند و کاغذ فرعی که متضمن ترک مقاومت و متفرق شدن بود با خود به اردوی بابیه برد و چون خط سیدیحیی را شناختند هنگام شب اسلحهء خود را گذارده قلعه را ترک کردند. دولتیان یک ستون فرستادند تا با عبور آنها مخالفت کنند و ستون دیگری را مأمور کردند تا اگر بخواهند بقلعه باز گردند رابطهء آنان را قطع نمایند. بابیان چون بستون اول برخوردند دانستند که در دام افتادند با رشادت بمهاجمین حمله بردند و صفوف آنها را شکافتند و خود را به مسجد جامع رسانیدند و غافل از آنکه ملاحسن پسر ملامحمدعلی قبلاً آنجا را بتصرف درآورده و از بام مسجد آنان را به گلوله بست و یکی از بابیان بنام ملا حسین از منارهء مسجد بالا رفت و با گلوله ملا حسن را از پای درآورد و بزیر انداخت ولی نتوانستند داخل مسجد شوند و در گوشه و کنار پنهان شدند. زخم ملاحسن معالجه شد و یکی از دشمنان سرسخت این فرقه گردید. فردای آن روز مسلمانان بابیان را یکی پس از دیگری دستگیر کردند و به غارت خانه های آنان پرداختند و سپس آنها را آتش زدند و دستگیرشدگان را زنجیر کردند و به اردو آوردند. دو روز بعد میرغضب از شیراز وارد شد و چند تن از بابیان را کشت اما از کشتن سیدیحیی بعذر اینکه سید است خودداری کرد. سرانجام یکی از افسران که دو تن از کسانش در این جنگ کشته شده بودند، بخونخواهی پیش رفت و گفت من قسم نخورده ام و پیش قدم میشوم تا کسانی که اقوامشان را در این جنگ از دست داده اند انتقام خون آنها را بگیرند. اول کسی که داوطلب شد غلامرضا پسر مشهدی محمد و برادر ملاباقر بود که بامر سیدیحیی کشته شد، او شال سبز سیدیحیی را از کمرش گشود و بگردنش بست و او را بروی خاک کشید، سپس صفر که برادرش شعبان در این جنگ کشته شده بود و بعد آقاجان پسر علی اصغرخان برادر زین العابدین خان و دیگر مسلمانان که بهیجان آمدند او را بضرب چماق از پای درآوردند و سنگسار کردند و سرش را بریدند و پوستش را کندند و پر از کاه کردند و با دیگر اسرا و خانواده اش به شیراز فرستادند و در شیراز مردان را کشتند و زنها را حبس کردند و دو دختر سیدیحیی را نزد پدربزرگشان سیدجعفر کشفی به بروجرد فرستادند. سپس بابیان درصدد انتقام برآمدند و نخست کارخانهء شیره کشی زین العابدین خان را منهدم ساختند و سپس قصد جان او کردند و با تمام احتیاطات لازم که از طرف حاکم بعمل می آمد پنج تن بابی بنامهای زیر: کربلائی محمد و سه پسرش خواجه محمد و خواجه حسن و خواجه علی و استاد قاسم بنای مخصوص خان حاکم، هم پیمان شدند و چون اطلاع یافتند که صبح جمعه خان حاکم بحمام خواهد رفت قبل از این که آدم ها و تفنگچیان او داخل شوند خود را داخل حمام کردند و چون خان حاکم وارد شد برو ریختند و او را مجروح ساختند و حمامیها فراشان را خبر کردند و چهار تن از آنها را کشتند ولی پنجمین که استاد قاسم بود موفق به فرار شد وچون به رخت کن رسید،صدای قربانی خود را شنید، بازگشت و فریاد کرد: «عجب سگ ملعون تو هنوز زنده هستی» و با درفش کفاشی که در دست داشت اطرافیان را دور کرد و خود را روی حاکم انداخت و دست در شکاف شکم او کرد و امعاء و احشاء او را بدر آورد و خود پهلوی او کشته شد. چو خبر قتل زین العابدین خان به شاهزاده طهماسب میرزا مؤیدالدوله حاکم فارس رسید میرزانعیم را به حکومت نی ریز منصوب کرد وی ابتدا با بابیان به رأفت و مهربانی رفتار میکرد ولی زن زین العابدین خان که درصدد گرفتن انتقام خون شوهرش بود حیله کرد و میرزا نعیم را واداشت تا به بابیان پیغام فرستاد که هر کس شکایتی از حاکم قبل دارد در فلان روز و فلان وقت به دیوانخانه بیاید تا رسیدگی شود تا اموالی را که جبراً از او گرفته اند، مسترد گردد در روز موعود یکصد و پنجاه تن بابی حاضر شدند و همه را توقیف کرد و گزارش به طهران فرستادند و بدستور شاه قرار شد آنها را به پایتخت بفرستند.
زد و خورد دوم نی ریز : چون مأمورین مرکز برای بردن بابیان به طهران، به شیراز وارد شدند، بابیان شیراز به نی ریزیها خبر دادند و آنها جمع شدند و به چاره جوئی پرداختند. چون عدهء آنها بسیار بود به سه دسته تقسیم شدند. آخوندها در خانهء ملا محمد مؤمن رفتند و هر کس را که تفنگ داشت، علی سردار بخانهء خود برد و مشهدی میرزا حسین قطب نیز سایرین را به بستان رضی در خارج شهر برد. این سه دسته بوسیلهء قاصد از جریان کار با خبر میشدند. میرزا بابا عموی میرزانعیم که در غیاب و هنگام رفتن وی به شیراز جانشین او بود دستور داد تا بستان رضی را محاصره کنند و فراشان بکمک آنها شتافتند و بابیان بر آنها حمله بردند و آنها را متفرق کردند. دو دستهء دیگر بابیان بکمک آنها شتافتند و سربازان آنها را محاصره کردند. سنگربندی شروع شد و جنگ آغاز گردید. هفت تن بابیان دستگیر و کشته شدند . بابیان هنگام شب بباغ بیدکنک نیم فرسخی شهر شتافتند و برای گرفتن انتقام بباغ های اطراف رفتند و هرچه مسلمان دیدند کشتند. میرزا بابا وقایع را به شاهزاده حاکم فارس گزارش کرد و نیروئی فرستاد و امر کرد از اطراف قوا جمع آوری نمایند. در این فرصت بابیان بشهر آمدند زنان و اطفال خود را به باغ رضی بردند و مردان به قلهء کوه ها پناهنده شدند. بیست روز بدون حادثه گذشت و قوای دولتی به جمع آوری سپاه و تقویت خود پرداخت و بابیان به تهیهء چهل سنگر توفیق یافتند. جنگ شروع شد و برطبق معمول بابیان چند بار به حمله و شبیخون دست زدند و تلفات زیادی بر قوای دولتی وارد آوردند، ولی سرانجام بواسطهء زیادی نیروی دولتی از طرفی و کمبود آذوقه و نداشتن آب و کاستن نفرات بر اثر تلفات و مرگ علی سردار سرپرست خود، نابودی خویش را حتمی دانستند و دولتیان درصدد برآمدند که مانند دیگر جاها متوسل بحیله شوند و پیغام فرستادند که مقصود ما دستگیری رئیس شما بود و چون او کشته شد دیگر با شما کاری نیست. میتوانید شبانه زنان و اطفال و اموال خود را بردارید و فرار کنید، چون دیگر یارای توانائی با ما را ندارید. بابیان پیغام دادند اگر راست میگوئید عقب نشینید و مهلت دهید تا ما اموات خود را دفن کنیم. اردو بمسافت یک میل عقب نشست و بابیها اموات خود را دفن کردند و آنها را به باغ آسبوران فرستادند و مردها در سنگر آسبوران جمع شدند و خبر دادند ما حاضریم تا آخرین نفر کشته شویم. قوای دولتی از اطراف سنگرها را محاصره کرده و بحمله پرداخت. هر چند بابیها رشادت ها کردند ولی در برابر قوای دولتی بواسطهء کمی نفرات و ادوات حرب مغلوب شدند. آنچه باقی ماندند آنها را با اسیران زن و سرهای کشتگان به شیراز بردند و پس از آزار و اهانت دادن زنها را آزاد ساختند و بعضی از مردها را کشتند و بقیه را که شاه به طهران خواسته بود به طهران روانه ساختند. ولی بعضی از آنها در نتیجهء صدماتی که در راه بر آنها وارد آمد، مردند و بقیه که به طهران رسیدند، پانزده تن آنان را همان روز ورود کشتند و بیست و سه تن در زندان تلف شدند و سیزده تن پس از سه سال زندانی مستخلص گردیدند و آخرین آنها که در طهران ماند و کمی بعد مرد، کربلائی زین العابدین بود.
طغیان بابیه و مجازات آنان: مؤلف ناسخ التواریخ در مجلد قاجاریه جلد سیم آرد: شیخ احمد احسائی... مردی بافضل و ادب معروف و به زهد و تقوی موصوف بود چون کلمات او با مردم ظاهربین اندک بینونتی داشت بعضی از مردم را سبب استغراب و استعجاب شده انکار او کردند و جماعتی به حسن ظن سر بطاعت او درآوردند و در عقاید ایشان لغزشی و فتوری پدید شد... بالجمله بعد از شیخ احمد احسائی سید کاظم که او را تلمیذ اعلم و ارشد بود خلیفتی گرفت او نیز مردی فاضل بود و زهدی کامل داشت و چون از این جهان رخت بسرای جاوید برد در میان شاگردان و تبعهء شیخ احمد اختلاف کلمه پدید آمد، گروهی ملاحسن گوهر را به خلیفتی برداشتند و جماعتی حاجی محمدکریم خان قاجار را اختیار کردند و از ایشان نیز کسی جز طریق صلاح و سداد دیدار نکرد، اما ملا حسین بشرویه ای که در معنی خود را رئیس قوم می پنداشت و در ظاهر آن محل و مکانت را نداشت حیلتی اندیشید و میرزا محمدعلی باب را که دماغی خلل ناک و خاطری مشوش داشت طلب نمود و با او مواضعه نهاد که من تو را سید سلسله و قبلهء قبیله خواهم داشت و در وزارت تو به حسن تدبیر این جهان را زیر و زبر خواهم کرد، آنگاه شاگردان شیخ احمد را انجمن کرد و گفت بر ما مکشوف نیست که بعد از حاجی سید کاظم ریاست قوم کراست و خلیفتی او درخور کیست، و این امر مختفی را جز به مکاشفه مکشوف نتوان داشت و از مدینهء کربلا به مسجد سهله تحویل کرد و به چله نشست و بعد از این اربعین از آنجا برآمد و گفت چیزی بر من معلوم نگشت و دیگر بار بمسجد کوفه رفت و بعد از اربعین بیرون شد و گفت مکشوف افتاد که بعد از حاجی سیدکاظم میرزا علی محمد باب که لطیفهء حق است، خلیفهء بحق است و از آنجا به خراسان سفر کرد و میرزا علی محمد باب بجانب شیراز بشتافت و آن همه خطا و خلل در دین و دولت افکند... دیگر از شاگردان شیخ احمد ملا شیخعلی بود که بعد از وی روزگاری در تحت وسادهء حاجی سیدکاظم استفاده مینمود و وقتی که فتنهء میرزا علی محمد باب بالا گرفت در طلب جاه و آب از جملهء داعیان باب گشت و لقب خویش را حضرت عظیم گذاشت و از شهر کربلا به بلدان و امصار ایران سفر کرد و در هر شهر و هر دیه مردم را بطریقت باب دعوت همی کرد و بدعتی چند که در دین نهاده بود القا همی داشت و در ایامی که صدراعظم در کاشان اقامت داشت بحضرت او آمد و اظهار دعوت و عقیدت خویش کرد. صدراعظم او را طرد و منع فرمود و از پیش براند. از آنجا به دارالخلافهء طهران آمد و روز و شب به اغوای مردم پرداخت تا جمعی را با خود متفق ساخت لکن هر روز به لباسی دیگر و جامهء جداگانه خویش را دیگرگون مینمود و دیگرنامی بر خود می بست چنانکه هیچکس او را نمی شناخت و این آهنگ در پرده همی نواخت تا زمان امارت و وزارت میرزا تقی خان برسید. این هنگام ملاشیخعلی در خاطر گرفت که یکروز جمعه هنگام زوال آفتاب با مریدان خویش خروج کند و نخستین میرزا ابوالقاسم امام جمعه را در محراب نماز با تیغ بگذراند و از آنجا بجانب ارگ سلطانی حمله برد. بعضی از عیون و جواسیس میرزا تقی خان این معنی را تفرس کرده صورت حال در لوحی نگار دادند و بدو فرستادند. میرزا تقی خان شاهزاده، علیقلی میرزای اعتضادالسلطنه را طلب فرمود و مجلس را از بیگانه پرداخته کرد و این قصه را تا بپای بگفت و مذکور داشت که در میان مریدان ملا شیخعلی میرزاعبدالرحیم برادر ملا محمدتقی هراتی را نیز رقم کرده اند و میرزا عبدالرحیم چون بیشتر در سرای شما و بنام ملاباشی است بهتر آن است که او را مأخوذ داری و جا و مکان ملا شیخعلی و اتباع او را پرسش کنی و اگر نه هیچکس بمنزل و مکان او راه نخواهد کرد. اعتضادالسلطنه از نزدیک او بسرای خویش شتافت و میرزا عبدالرحیم را طلب داشت و چندانکه ازو فحص حال کرد در اختفای امر سختتر گشت. لاجرم فرمود او را محبوس بداشتند و از میرزا طاهر منشی که با او در یک سرای میزیست از احوال ملا شیخعلی استعلام کرد او به عرض رسانید که چنین کس در سرای میرزا عبدالرحیم جای داشت و جماعتی را با او طریق مخالطت می سپردند و بر روش باب میرفتند. چون من این بدانستم و از در منع بیرون شدم بدیگر جای تحویل دادند و از مریدان او یک تن حاجی سیدمحمد اصفهانی است که در مدرسهء دارالشفا جای دارد. اعتضادالسطنه چون این بشنید از قبل میرزا عبدالرحیم خطی مجعول و منحول بدو فرستاد و از منزل ملا شیخعلی پرسش کرد و او خانهء نایب چاپارخانه را بنمود. اعتضادالسلطنه میرزا طاهر را با چند تن از عوانان بطلب او فرستاد و در عرض راه یک تن ملازم او را دستگیر ساخت و ویرا بنزد شاهزاده آوردند و چندانکه او را زحمت کرد و شکنجه نمود از ملا شیخعلی خبری نگفت. پس او و میرزا عبدالرحیم را بنزد میرزا تقی خان فرستاد و میرزاتقی خان به شفاعت شاهزاده، میرزا عبدالرحیم را بجان امان داد و پس از روزی چند که در حبس خانه بداشت رها کرد و آدم ملا شیخعلی را عرضهء هلاک و دمار ساخت. از پس این واقعه قوت خروج و تقویم فتنه از ملا شیخعلی برخاست و از دارالخلافه به شاهزاده عبدالعظیم و از آنجا به آذربایجان گریخت و بعد از عزل میرزا تقی خان دیگر باره به طهران آمد و این کرت خواست تا گزندی به وجود مبارک پادشاه رساند و از حضیض چاه، خویش را به اوج ماه کشاند... و جمعی از مردم احمق را که از دین بی بهره و از دنیا بی نصیب بودند با خود متفق ساخت و حاجی سلیمان خان پسر یحیی خان تبریزی که سالها به مرض مالیخولیا گرفتار بود چنانکه گاهی در زنجیر و زندان میفرسود و گاهی صحاری و بیابان می پیمود باو پیوست و ملا شیخعلی را بسرای خویش آورد و از بهر او و مریدانش خورش و خوردنی آماده داشت. اندک اندک هفتاد تن از مرد بی بضاعت انجمن شدند و با ملا شیخعلی بترک جان و سر و فدای دختر و پسر بیعت کردند و حاجی سلیمان خان این جماعت را گاه و بیگاه در یک مجلس جای میداد... سخن بر این نهادند که شاهنشاه ایران را... به جان وتن زیانی رسانند. آنگاه با شمشیرهای کشیده بمیان کوی و بازار درآیند و هر کس را دیدار کنند با تیغ بگذرانند تا ازین کردار نابهنجار هول و هربی تمام در مردم افتد و شهر دارالخلافه بر ایشان مسلم گردد. ملا شیخعلی گفت اکنون کیست که جان و سر خویش را بر کف نهد و این امر خطیر و خطب عظیم را بپای برد. نخستین محمدصادق نامی که ملازم او بود و سلاح جنگ ازو داشت از جای جنبش کرد و از پس او میرزا عبدالوهاب شیرازی و دیگر ملا فتح الله قمی و محمدباقر نجف آبادی، بالجمله دوازده تن در انجام این امر پیمان دادند و مواضعه نهادند ملا شیخعلی ایشان را نیک بنواخت و هر یک را بنوید حکومت مملکتی و سلطنت دولتی دلشاد ساخت و آلات حرب و ضرب بداد، و ایشان دین و دنیا را بزیر پا نهادند از دارالخلافه بیرون شدند و به قریهء نیاوران آمده و به انتهاز فرصت کمینگاهی گرفتند، چه در این وقت شاهنشاه ایران ازبهر ییلاق در نیاوران اوتراق داشت. این ببود تا روز یکشنبه بیست وهشتم شوال پیش آمد و شهریار آهنگ شکار فرموده از بامداد بانگ توپ که علامت سوار شدن پادشاه است بالا گرفت و غلامان رکابی از هر جانب انجمن شده رده برکشیدند و بزرگان درگاه به انتظار دیدار پادشاه بر صف شدند. چون دو ساعت و نیم از روز برگذشت شاهنشاه از سرای سلطنت بیرون خرامید و اسداللهخان امیرآخور رکاب گرفته تا برنشست... اما جماعت بابیه که در کید و کمین بودند، نه تن را قوت رفتار نماند که خویش را آشکار کنند و سه تن از آن دوازده کس که شریر و دلیر بودند ناگاه چون دیو رهاگشته و مرد پدرکشته از پس دیوار و پناه درخت بیرون تاختند. نخستین یک تن که از مردم نی ریز فارس بود از جانبی بیرون شده فریاد برکشید که ای پادشاه مرا عرض حاجتی است و بسوی پادشاه شتافت و این هنگام در گرد مرکب پادشاه جز چند تن از اعیان درگاه که ایشان را نیز آلات حربیه نبود کس حضور نداشت چه انبوه سواران حفظ حشمت پادشاه را گروهی از پیش روی و جماعتی از دنبال بودند. مع القصه چون ملازمان رکاب بانگ درانداختن و ناپروا تاختن آن مرد بابی را بیرون شیمت ادب دانستند بر وی آمدند و بانگ برآوردند که بجای باش و حاجت خویش بازگوی. مرد بابی بیم کرد که او را نزدیک شدن نگذارند، دست در جیب کرد و طپانچه ای که پوشیده میداشت برآورد و بجانب پادشاه گشاد داد و حفظ خداوند وقایه گشت و آن گلوله بر خطا شد لکن ولولهء بزرگ در میان ملازمان رکاب درافتاد، بیهشانه بهم برآمدند، و عظیم حیرت زده بودند. هم در این وقت یک تن دیگر تاخت و نعره بزد و آهنگ شاه کرد او نیز طپانچهء خود را بسوی شاه بداشت و آتش درزد. یک تن از رایضان دست فرا برد گلوگاه طپانچه را برتافت تا چون رها شد این گلوله نیز بر خطا رفت و یک تن از ملازمان رکاب دشنه بر دهان او زد چنانکه طپانچه از دستش برفت هم از پای ننشست، با آن جراحت عظیم خنجر خویش را بکشید و همچنان آهنگ شاه میداشت و با دیگران به اکراه مبارزت میکرد. در میانه چند کس را جراحت کرد تا خود مقتول گشت. در میان این گیرودار یک تن دیگر آشکار شد و چون برق خاطف از پیش روی پادشاه درآمد و پهلوی مبارکش را هدف ساخته طپانچهء خویش را بگشاد. در این وقت اقبال پادشاه اسب را حرونی آموخت و شاهنشاه نیز عنان بگردانید و بدن مبارک لختی از دهان طپانچه بگشت و گلوله های آن چنانکه او خواست کارگر نیامد لکن افزون از ده پاره سرب چنانکه استخوان را آسیب نکرده بود بزیر جلد دوید و چند پاره در زیر جلد سرد گشت و پاره ای چند از زیر شانه بدر شد... بالجمله ملازمان حضور آن دیو دیوانه را نیز با خود داشتند پس یک تن مقتول و دو تن گرفتار شد، و شاهنشاه فرمان کرد تا ایشان را به حبسخانه دراندازند و از حقیقت این امر استعلامی کنند و همچنان آهنگ شکارگاه فرمود... صدراعظم پیش شد و عنان بگرفت و به الحاح فراوان شاه را از اسب پیاده ساخت و بسرای سلطنت بازآورد. این هنگام مکشوف افتاد که پیکر مبارک را از آسیب گلوله جراحتی رسیده. چاکران شتاب گرفتند و دواکاران را حاضر کردند تا جراحت شاه را ببستند و مرهم کردند... آنگاه عزیزخان آجودان باشی و کلانتر شهر و محتسبان بلد مأمور شدند تا در شهر و حومه فحصی بسزا کنند و هرجا جماعت بابیه را بیابند دستگیر سازند. در سلخ شوال حاجی علیخان حاجب الدوله را خبری رسید که مجمع ایشان در خانهء سلیمان خان است و این خبر را بعرض رسانید. پس صدراعظم بفرمود تا جماعتی از عوانان بخانهء سلیمان خان تاختن بردند و اطراف خانه را فروگرفتند.
... حاجی سلیمانخان با دوازده تن گرفتار شد و ایشان را دست بگردن بسته به نیاوران آوردند... بالجمله ایشان را محبوس بداشتند و از محبوسین نام هم کیشان ایشانرا پرسش نمودند و نام و نشان بیافتند و از دنبال هریک بشتافتند چندانکه سی و شش تن از ایشان را در زوایای شهر و قرا دستگیر ساخته به نیاوران آوردند و ملا شیخعلی که هر ساعت بجامهء دیگرگونه برمی آمد و پیوسته مخفی میزیست هم بدست حاجب الدوله گرفتار شدو او را بحضرت صدراعظم (میرزاآقاخان) حاضر ساختند و صدراعظم او را بشناخت. ... حاجی علیخان حاجب الدوله گفت مردم احمق را به قتلگاه میفرستی و نوید زنده کردن میدهی من اینک گوش ترا چاک میزنم تو که احیای اموات توانی کرد گوش خویش را التیام کن و برخاست و با گزلک خویش گوش او را از بن باز کرد مع القصه صدراعظم ازبهر آنکه مبادا از این گرفتاران یک تن به اشتباه دستگیر شده باشد و بیگناه تباه شود یک یک را با فحص کامل و دقت نظر و شهود عدل و اقرار به اثم و ثبوت ارتداد تشخیص و تمیز داد. میرزا حسینعلی نوری و میرزا سلیمانقلی و میرزا محمود همشیره زادهء او و آقاعبدالله پسر آقامحمدجعفر و میرزا جواد خراسانی را چون بیعت با این جماعت و ارتداد در دین بثبوت شرعی نرسید فرمان رفت تا در حبسخانه بازدارند و بحقیقت حال ایشان بازرسند و میرزا حسین قمی چون اظهار پشیمانی میکرد و توبت و انابت میجست هم محبوس گشت و در بارهء دیگران فرمان رفت که آنها را بدست جلادان دژخیم بسپارند تا همه را سر از تن بردارند. در این هنگام علمای بلد و چاکران درگاه از حضرت شاهنشاه خواستار شدند که هرکس این مردم مرتد را که مخرب دین سید انام و قاصد جان شاهنشاه اسلام اند بدست خویش سر برگیرد او را ثواب جهاد اکبر باشد. بهتر آن است که شاهنشاه دادخواه هر یک از ایشانرا بدست طایفه ای از مردم بسپارد تا عرضهء هلاک و دمار سازند و در این ثواب انباز باشند و دیگر این که این جماعت بدانند که تمامت مردم ایران در خون ایشان شریکند و هرگز با این ناراستان همداستان نشوند. شاهنشاه ایران این سخن را پسنده داشت و صدراعظم نیز خط قبول بر این منشور گذاشت لاجرم ملا شیخعلی را روز چهارشنبهء سلخ ذی قعده علمای شهر حاضر کردند و دیگرباره عقاید او را فحص نمودند و او را کافر و ملحد یافتند و بقتل او شتافتند و سیدحسن خراسانی را به شاهزادگان سپردند تا همگروه او را با تیغ پاره پاره کردند و ملا زین العابدین یزدی را مستوفی الممالک و دیگر مستوفیان به صدمات مستوفی متوفی داشتند و ملا حسین خراسانی را نظام الملک (میرزا کاظم) و میرزا سعیدخان (وزیر امور خارجه) و اتباع وزارت دول خارجه مقتول ساختند و میرزا عبدالوهاب شیرازی که در بلدهء کاظمین یکچند روزگار خویش را بدعوت طریقت میرزا علی محمد باب میگذاشت و فقها از آن بلده بطرد و منعش اخراج کردند بدست جعفرقلیخان برادر صدراعظم و فرزندان او میرزاعلیخان و موسی خان و ذوالفقارخان مقتول شد و ملا فتح الله قمی ولد ملا علی صحاف که بدن مبارک پادشاه را به زخم گلوله جراحت کرد، فرمان رفت تا در نیاوران بدن او را از چند جای سوراخ کردند و بن شمع فرو دادند و شمعها را برافروختند. در این وقت حاجی علیخان فراشباشی حاجب الدوله پشت او را هدف گلوله ساخت و فراشانش با کارد و دشنه پاره پاره کردند و شیخ عباس طهرانی را امرای دربار و خوانین والاتبار بکشتند و محمدباقر نجف آبادی را که با اقرار و اعتراف خویش در مقاتلت مازندران و زنجان با جماعت بابیه حاضر بودند، پیشخدمتان حضور پادشاه تباه ساختند و محمدتقی شیرازی را اسداللهخان میرآخور و رایضان و خدمهء باربند پادشاهی مأخوذ داشته، نخستین نعل اسب بر پای او بستند و از آن پس با تخماخ و میخ سر و تنش را در هم شکستند و محمد نجف آبادی را ایشیک آقاسی باشی و جارچی باشی و نسقچی باشی و اتباع ایشان مقتول ساختندو میرزا محمد نی ریزی را که در نی ریز و مازندران و زنجان باتفاق جماعت بابیه رزم داده بود، میرزا محمدخان سرکشیک و یوزباشیان و غلام پیشخدمتان نابود نمودندو محمدعلی نجف آبادی را بدست خمپاره چیان سپردند تا نخست چشم او را برکندند و آنگاهش بر خمپاره بسته آتش درزدند و سیدحسین یزدی را عزیزخان آجودان باشی و میران پنجه و سرتیپان و سرهنگان مقتول ساختند ، و آقا مهدی کاشی را نیز فراشان بقتل آوردند، و میرزا نبی دماوندی را بمدرسهء دارالفنون فرستادند تا معلم و متعلم فراهم شده او را پاره پاره کردند، و میرزا رفیع نوری را سواره نظام از پای درآوردند، و میرزا محمود قزوینی را جماعت زنبورکچیان بهدف زنبوره بستند و جسدش را با کارد و دشنه از هم بازکردند، و حسین میلانی را که دیهی از توابع اسکوست و جماعت بابیه او را مکنی بحضرت اباعبدالله نموده بودند، سربازان افواج بحکم نیزه پیش کشتند، و ملا عبدالکریم قزوینی را جماعت توپچیان که حاضررکاب بودند مقتول ساختند. لطفعلی شیرازی را جماعت شاطران عرضهء هلاک و دمار ساختند و نجف خمسه ای را بمردم شهر سپردند تا با چوب و سنگ زمین را از خونش لعل رنگ کردند، و حاجی میرزاجانی تاجر کاشی را آقا مهدی ملک التجار و دیگر تاجران و بازرگانان هر یک جراحتی کردند تا از پای درآمد، و حسن خمسه ای را نصراللهخان سالار خوان و خدمتکاران مطبخ خاص مقتول ساختند و محمدباقر قهپایه را آقایان قاجار با تیغ آبدار بخاک افکندند، و صادق زنجانی ملازم ملا شیخعلی که روز نخست در پای اسب شاهنشاه از پای درآمد فرمان رفت تا جسد او را بچند پاره کرده از دروازه های شهر بیاویختند و حاجی سلیمان خان را که خانه اش محط رجال بابیه بود باتفاق قاسم تبریزی که خود را وصی سیدیحیی میدانست برحسب فرمان آقاحسن نایب فراش خانه بدارالخلافهء طهران آورد و بدن ایشان را سوراخهای فراوان کرده بن شمع دربرد و شمعها را بیفروخت و اهل طرب را حاضر کرده با ایشان از ارگ سلطانی بمیان شهر و بازار عبور داد و مردم شهر صغیر و کبیر زبان به لعن و نفرین بگشودند و از بام ودر بر سر ایشان خاک و خاکستر بباریدند. بدین گونه طی مسافت کرده و در بیرون دروازهء شاهزاده عبدالعظیم فراشان دژخیم حاضر شده تن ایشان را به چهار پاره کردند و از چهار دروازه بیاویختند، و قرة العین دختر حاجی ملا صالح قزوینی که از این پیش در قصه های جماعت بابیه شرح حال او مسطور افتاد، بعد از قلع و قمع بابیهء مازندران او را به طهران آورده به محمودخان کلانتر شهر سپردند تا نیک بدارد و تا کنون یکسال در خانهء او محبوس بود و با اینهمه گاه گاه کلمات ناصواب از وی اصغا میرفت. در این وقت او را از سرای محمودخان بیرون فرستاده بجهان دیگر جای دادند. -انتهی. نیکلا در تاریخ خود متن نامهء «لاوالت» سفیر فرانسه در اسلامبول را که در این واقعه به وزارت خارجهء فرانسه نوشته است و مطالبی را که در این باره در روزنامهء رسمی طهران چاپ شده بود ترجمه و فرستاده است، آورده و اختلافات جزئی در بعضی قسمتها با نقل مؤلف ناسخ التواریخ دیده میشود. کسانی که دقت بیشتری را خواهانند به ترجمهء تاریخ نیکلا و یا اصل آن مراجعه نمایند. اما سرنوشت طاهره: نیکلا در تاریخ خود آرد: او را از قزوین به طهران آوردند و در خانهء میرزا محمودخان کلانتر محبوس کردند و در صدارت میرزاآقاخان نوری حاجی ملامیرزا محمد اندرمانی و حاجی ملاعلی کنی مأمور مباحثه با او شدند که منجر بفتوای آنان بر قتل او شد.
و خود کلانتر او را از خانه بیرون آورده و با پاکت لاک و مهر شده به برادرزادهء خود که با عده ای سپاهی آمادهء انجام کار بوده، سپرد و او را به باغ ایلخانی (که فعلا بانک کارگشائی است)، آورده بدست عزیزخان سردار تسلیم کردند که بنا بر امر او بدست یکی از پیشخدمتان او با دستمال خفه گردید و جسدش را در عقب دیوار یخچال در چاه انداختند و بلافاصله چاه را انباشتند. رجوع به طاهره در همین لغت نامه شود.
جانشین باب و انشعاب: در میان اتباع باب دو نابرادری (برادر از طرف پدر) مورد توجه وی بودند یکی از آن دو میرزایحیی صبح ازل و دیگری برادر او میرزاحسینعلی ملقب به بهاءالله از فرزندان میرزا عباس از مردم نور مازندران بودند. بنا بروایت حاجی میرزاجانی که تاریخ خود را مابین سنوات 1266 - 1268 ه . ق. یعنی دو سال بعد از قتل باب تألیف کرده، باب ظهور صبح ازل را خبر داده و در زمان حیات خود او را بجانشینی انتخاب کرد و نوشته ها و خاتم و قلمدان برای وی فرستاد و اصل توقیع او در دست است. ولی بزودی بین صبح ازل و برادر او میرزاحسینعلی ملقب به بهاءالله مخالفت آغاز شد و بهاء با تدابیر فراوان برادر را بکنار زد و خود ریاست بهائیان را عهده دار شد. رجوع به صبح ازل و بهاءالله در همین لغت نامه شود.
اصول تعالیم باب: ادوارد براون در مقدمهء نقطة الکاف آرد: اصول تعالیم باب چنانکه از نوشته های خود وی و مخصوصاً از بیان فارسی استنباط میشود بطور اجمال از قرار ذیل است:
خداوند مدرک کل شی ء است و خود از حیز ادراک بیرون است. احدی غیر ذات او معرفت به او ندارد. مراد از معرفة الله معرفت مظهر اوست و مراد از لقاءالله، لقاء او و پناه بخداوند و پناه باو «زیرا که عرض بذات اقدس ممکن نیست و لقاء او متصور نه... و آنچه که در کتب سماویه ذکر لقاء او شده ذکر لقاء ظاهر بظهور اوست». (ب 7، و جَ 7). «و مراد از رجوع ملائکه الی الله و عرض بر او رجوع ادلاء بر من یظهره الله هست بسوی او» زیرا «سبیلی از برای احدی بسوی ذات ازل نبوده و نیست نه در بدء و نه در عود». (بَ. ا). آنچه در مظاهر ظاهر میشود «مشیت» است که خالق کل اشیاء است و نسبت او باشیاء نسبت علت است بمعلول و نار بحرارت. این مشیت «نقطهء» ظهور است که در هر کوری بر حسب آن کور ظاهر گشته. (بَ 13، جَ 7، 8). مثلاً محمد نقطهء فرقان است و میرزا علی محمد نقطهء بیان و هردو یکی میباشند. (آ 15، حَ 2). آدم که بعقیدهء بیان (جَ 13) دوازده هزار و دویست و ده سال قبل از باب بوده است با سایر ظهورات یکی است. (ز 2). «و بعینه نقطهء بیان همان آدم بدیع فطرت اول بوده و بعینه خاتمی که در ید اوست همان خاتم بوده که از آن روز تا امروز خداوند حفظ فرموده» (ج 13). «اعراش در ظهورات مختلف ظاهر میشود و الا مستوی بر اعراش که معری از حد حدود است همان مشیت اولیه است که اعراش او را متغیر نمیکند». (زَ. ا، ح 2 و غیرهما). «مانند شمس اگر مالانهایة طالع شود یک شمس زیاده نیست و کل باو قائم هستند». (دَ 12، زَ 15، حَ 1). «همان مطاع از یوم آدم همان رسول الله هست و کل کتب منزل قرآنی است که بر او نازل شده». (ز 2). «و در هیچ عالمی مظهر مشیت نبوده الا نقطهء بیان ذات حروف سبع و نه حروف حی آن الاحروف حی بیان». (جَ13). ظهورات را نه ابتدائی است نه انتهائی، «الی مالانهایة شمس حقیقت طالع و غارب میگردد و از برای او بدئی و نهایتی نبوده و نیست» و «لم یزل». و لایزال این شأن بوده عندالله و خواهد بود. (جَ 15، دَ 12). و قبل از آدم عوالم و اوادم مالانهایة بوده. (جَ 13، دَ 14). و بعد از من یظهره الله ظهورات دیگر خواهد بود الی مالانهایة. (د 12، ز 13، ط 9). هر ظهور بعدی اشرف از ظهور قبل و مقام بلوغ آن میباشد و هر ظهور بعدی ظهور قبل را دارد با آنچه خود دارد «چنانچه غین دارد نهصد ظاء را ولی ظاء هزار غین را ندارد». (جَ 13، دَ 12). مشیت اولیه در هر ظهور بعدی بنحو اقوی و اکمل از ظهور قبل ظاهر میشود مثلاً آدم در مقام نطفه بوده و نقطهء بیان در مقام جوانی دوازده ساله و من یظهره الله درمقام جوانی چهارده ساله. (جَ 13). هر ظهوری بمنزلهء غرس شجره ایست که ظهور بعد وقت کمال آن شجره و اخذ ثمرهء آن است و قبل از آن هنوز بحد بلوغ نرسیده است و وقتی که شجره بدرجهء کمال و اخذ ثمر رسید بدون لمحه ای تأخیر ظهور بعد واقع خواهد شد «چنانچه در ظهور حضرت عیسی غرس شجرهء انجیل که شد به کمال نرسید الا اول بعثت رسول الله که اگر رسیده بود یکروز زودتر همان روز بعثت میشد که بیست و ششم رجب باشد نه بیست و هفتم... بعد از غرس شجرهء قرآن کمال آن در هزار و دویست و هفتاد رسید که اگر بلوغ آن در دوساعتی در شب پنجم جمادی الاول (صحَ الاولی) میبود به پنج دقیقه بعدتر ظاهر نمیشد». (و 13). ولی وقت ظهور را جز خداوند کسی دانا نیست. (زَ 1، جَ 15). یک مثال دیگر که بابیه غالباً میزنند (هر چند در خود بیان گویا مذکور نیست) برای تشریح این که ظهورات متعدده با وجود اختلاف زمان و مکان و تفاوت درجهء کمال و شرف چگونه در حقیقت هم یکی میباشند مثال معلمی است که بطبقات مختلفه از شاگردان که از حیث سن و درجهء فهم متفاوت اند درس میدهد، معلم یکی است و اندازهء علم و اطلاع او هم یکی ولی برحسب تفاوت درجهء فهم و ادراک مستمعین تعبیرات و اصطلاحات مختلفه استعمال میکند. مثلاً در خطاب به اطفال خردسال اگر بخواهد مطلوبیت علم را بایشان حالی کند شاید اینطور بگوید که علم مطلوب است زیرا که مانند قند شیرین است چه قوهء فهم آن اطفال به آن درجه نیست که مطلوبیت علم را بدون احضار آن در تحت صورتی مادی و محسوس ادراک نماید، ولی همین معلم وقتی که بشاگردان طبقهء عالی تر درس میدهد البته برای اثبات مطلوبیت علم تعبیرات عالی تر استعمال میکند، و بر همین قیاس است مسئلهء تفاوت ظهورات. مثلاً محمد بن عبدالله (ص) که مخاطبین او قومی بودند وحشی و مادی مانند اعراب، برای این که معانی بعث و معاد و جنت و نار و غیرها را به ایشان بفهماند، این مفاهیم را در تحت صوری مادی در نظر ایشان جلوه میداد تا آنکه بسهولت بتوانند آن را درک نمایند ولی در دورهء بیان که خطابش بقومی است دانا و متمدن یعنی ایرانیان، الفاظ و اصطلاحات مذکوره به طرز دیگر بیان شده و معانی اقرب بعقل از آنها اراده شده است، مثلاً قیامت عبارت است از: «وقت ظهور شجرهء حقیقت در هر زمان به هر اسم الی حین غروب آن مثلاً از یوم بعثت عیسی تا یوم عروج آن قیامت موسی بود و ازیوم بعثت رسول الله (ص) تا یوم عروج آن که بیست و سه سال بود قیامت عیسی و از حین ظهور شجرهء بیان الی مایغرب قیامت رسول الله (ص) است». (ب 7 ج 3، ط 3). و نباید آنرا به معنی مادی آن حمل نمود چنانکه شیعه تفسیر میکند «و همه موهوماً امری را توهم نموده که عندالله حقیقت ندارد». (ب 7). و شی ء وقتی که به مقام کمال رسید قیامت آن برپا میشود. «و کمال دین اسلام الی اول ظهور بیان منتهی شد و از اول ظهور بیان تا حین غروب اثمار شجرهء اسلام آنچه هست ظاهر میشود». (بَ 7 زَ 15). «و هر شی ء که اطلاق شیئیت بر او شود در یوم قیامت مبعوث میگردد... مثلاً این فنجان و نعلبکی که الان بین یدالله گذارده در یوم قیامت مبعوث میشود و به کینونیت و ذاتیت و نفسانیت در وقتی که شجرهء حقیقت تنطق فرماید که این فنجان و نعلبکی بعینه اوست». (بَ 11). «و بعث هیچ نفسی از نفس میت نمیشود که از قبر ترابی بیرون آید بلکه بعث کل از نفس احیاء آن زمان میگردد اگر از علیین است مؤمنین و اگر از دون علیین است از دون آن». (بَ 11). روز قیامت آمد و رفت و محتجبین خبردار نشدند. (و 13) «چه یوم قیامت یومی است مثل کل ایام شمس طالع میگردد و غارب چه بسا وقتی که قیامت برپا میشود در آن اراضی که قیامت برپا میشود و خود اهل آن مطلع نمیشود». (حَ 9). همچنین جنت عبارت است از اثبات یعنی تصدیق و ایمان بنقطهء ظهور. (بَ 1، بَ 4، ب 16 و غیرها). «این است حقیقت جنت در عالم حیات و بعد از موت لایعلم الا الله». (بَ 16). و نار عبارت است از نفی یعنی عدم ایمان بنقطهء ظهور و انکار او. (بَ 1، ب 4، ب 17). «هر کس در نفی رفت در نار الهی است الی یوم من یظهره الله و هر کس در ظل اثبات مستقر شد در جنت الهی است الی یوم من یظهره الله». (بَ 4). «و تا امروز غیر از مظاهری که خداوند مخصوص به خود فرموده کسی نه جنت را فهمیده و نه نار را». (بَ 16). و مراد از برزخ فاصلهء بین ظهورین است. «لاماهو المعروف بین الناس بعد موت اجسادهم فان هذا دون ما یکلف به الناس لاّن بعد موتهم لایعلم ما یقضی علیهم الا الله و ان ما هم به یؤمرون لابدان یعلمون». (ب 8). و علی هذا القیاس موت و قبر و سؤال ملائکه در قبر و میزان و حساب و کتاب و صراط و غیرها همهء این اصطلاحات بمعانی تمثیلیه تفسیر شده است. (مقدمهء نقطة الکاف ص کو - ل).
رجوع به: شیخ احمد احسائی، کاظم (حاج سیدکاظم رشتی)، صبح ازل میرزایحیی، بهاءالله میرزاحسین علی نوری، میرزا محمدعلی غصن اعظم، عباس افندی غصن اکبر،مشکین قلم،قرة العین زرین تاج (یا طاهره)، ملاحسین بشرویه ای، میرزا جانی کاشانی در همین لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی ج 2 «باب» شود.
کتب و رسایل باب:
سید علی محمد باب مصنفات بسیار دارد که برخی از آنها را در زندان نوشته است تا وسیله ای برای تبلیغ بدست پیروانش دهد و کتب و رسایل و صورت آنها در کتاب «بیان» تألیف خود باب و نقطة الکاف آمده است و کلیهء آثار او در زمان صبح ازل در دست مردم بوده و پس از ظهور بهاءالله و دعوی «مظهرالحقی» بتدریج آثار باب از میان بابیها جمع آوری شده است و اکنون بهائیها بگفته های باب توجه ندارند بلکه فقط ازدستورهای بهاءالله پیروی میکنند.
کنت دوگوبینو صورت کلیهء کتب باب را در کتاب خود موسوم به «مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی» آورده است و همچنین نیکلا در کتاب خود بنام «مذاهب ملل متمدنه» تاریخ سیدعلی محمد معروف به «باب» یاد کرده است. کتب و رسایل باب بنقل نقطة الکاف:
1 - بیان ص202، 211، 244، 245 و غیره.
2 - تفسیر حدیث جاریه ص106.
3 - تفسیر سورهء کوثر ص116.
4 - تفسیر سورهء والعصر ص116.
5 - تفسیر سورهء یوسف. ص45(2).
6 - خطبهء قهریه. ص132.
7 - دعوات ایام هفته. ص179.
8 - رساله درخصوص تبدیل نام ملاحسین بشرویه ای به «آقا سیدعلی» که نام خود باب است. ص 181.
9 - رساله درباب اینکه سبب چیست که علی «عظیم» میشود. ص132.
10 - رساله در نبوت خاصه. ص116.
11 - رساله فروع. ص140.
12 - زیارت حروف. ص136 و 179.
13 - سی و سه دعا. ص179.
14 - صحیفهء اعمال سنه. ص178.
صورت کتب باب، بنقل نیکلا در کتاب خود موسوم به «تاریخ سیدعلی محمد باب»، که از کتاب الفهرست باب اقتباس نموده است :
1 - تفسیر سورهء یوسف (111 سوره) شامل 936 بیت است و اسامی سور را نیز بدست میدهد. 2 - کتاب صحیفه در اعمال سنه (چهارده باب). 3 - کتب خمسه به ملا حسین. 4 - کتب ثلاثه به میرزا سیدحسن. 5 - کتب العلماء. 6 - کتب ملا حسن. 7 - کتاب مجید (یا بیان) (عربی و فارسی). 8 - کتب سته بخال. 9 - کتابین به حاج ملا محمد. 10 - کتابین بیت. 11 - کتب ثلاثه. 12 - کتاب الامام الحنفی. 13 - کتاب به حاجی محمدکریمخان. 14 - کتاب به حاجی ملا محمد. 15 - کتاب به میرزا عبدالباقی رشتی. 16 - کتاب به میرزا سید حسن خراسانی. 17 - کتابین به ملاصادق خراسانی. 18 - کتاب به محمد کاظم خان. 19 - کتاب شیخ خلف. 20 - کتاب شیخ سلمان. 21 - کتاب شریف سلیمان به مکه. 22 - کتاب سیدعلی کرمانی. 23 - کتاب سلیمانخان. 24 - کتاب الفهرست. این کتاب در شیراز نوشته شده و نیکلا صورت کتب باب را از این کتاب استخراج کرده است. 25 - کتاب صحیفهء بین الحرمین (7 باب) که مابین مکه و مدینه تألیف کرده است. (آئین باب ص4) و نیکلا گوید کتاب بسیار کمیابی است. (ترجمهء نیکلا ص214). و بعضی گفته اند بعد از زیارت مکه در شیراز نوشته شده است ولی مؤلف الکواکب الدریه (ص44) گوید در مکه تألیف شده است. 26 - تفسیر بسم الله (157 آیه). 27 - تفسیر سورهء بقره. 28 - کتاب الروح (هفتصد سوره). و بنا به عقیدهء نیکلا در میان دریا مابین مسقط و بوشهر در موقع مراجعت از سفر مکه نوشته شده است. (ترجمهء نیکلا ص51 و 220) و در موقع گرفتاری باب مسلمانان در شیراز آنرا به چاه انداختند و چون بیرون آوردند مقداری از آن خراب و سیاه شده بود. 29 - جواب المسائل (41 مسئله). 30 - رسالهء فقهیه. نیکلا در ص191 اشاره میکند که آن اولین کتاب بابست و شاید وی آنرا در 18 یا 19 سالگی نوشته باشد و مترجم کتاب نیکلا در شمارهء 35 فهرست کتابها آنرا بنام کتاب الفقه یاد میکند. مترجم تاریخ سیدعلی محمد باب تألیف نیکلا در پاورقی ص 40 آرد: «بعلاوه بر صورت فوق مطابق تحقیقاتی که من کرده ام چند کتاب دیگر نیز موجود است که به قلم خود باب نوشته شده از این قرار:
1 - اسماء کل شی ء که کتابیست بزرگ. 2 - کتاب جزا که شامل احکام است. 3 - ادلهء سبعه که نیکلا آنرا به فرانسه ترجمه کرده است. 4 - قیوم الاسماء. 5 - صحیفهء محزونه. 6 - صحیفهء رضویه. 7 - رسالهء ذهبیه. 8 - صحیفهء عدلیه. 9 - رساله ای در اثبات نبوت خاصه برای معتمدالدوله. 10 - تفسیر سورهء والعصر. 11 - تفسیر سورهء حمد. 12 - کتاب حسینیه. 13 - صحیفهء شرح دعاءالنبیه. 14 - دعاءالحروف و زیاراتها. 15 - کتاب القهریه. 16 - خلاصة الدعاء. 17 - تفسیرالهاء. 18 - تفسیرالواو والصافات. 19 - تفسیر دائرة الجنة. 20 - تفسیر التوحید. 21 - تفسیر سورهء القدر. 22 - توقیعات و نصوصات متفرقه. 23 - کتاب زیارات. 24 - بازهم کتاب زیارات. 25 - کتاب الفقه. 26 - کتاب الواحد و هی تسعة عشر سورة قد انزل الله للحر وفات الحی. 27 - کتاب به محمدشاه. 28 - کتاب چهارشأن. و شاید کتب دیگری هم باشد که من ندیده ام. -انتهی. و علاوه برین نام زینة المجالس در مقدمهء ترجمهء نیکلا ص3 آمده است.
مؤلف آئین باب آرد: نیکلا فهرست کتب باب را از کتاب الفهرست باب که در شیراز نوشته شده استخراج کرده است و لذا به صورت کتبی که پس از مهاجرت از شیراز نوشته شده توجه نشده است. (آئین باب ص12). و سپس مؤلف تحقیقات خود را در مورد بقیهء کتابهای باب بشرح زیر بیان میکند:
1 - اسماء کل شی ء یا چهارشأن کتابیست بزرگ شامل 19 واحد و هر واحد شامل 19 باب و هر باب به 4 شأن نوشته شده است. 2 - کتاب جزا. 3 - ادلهء سبعه که بدو زبان عربی و فارسی نوشته شده است و این کتاب بوسیلهء نیکلا بفرانسه ترجمه شده و با مأموریت باب در بنگاه قرن نو نمرهء 1902 چاپ و منتشر شده است. (ترجمهء به فارسی مقدمه های چهارکتاب ص2 و 9) و مؤلف آئین باب در ص12 آرد: روشن نیست نیکلا متن فارسی یا عربی کدام یک را به فرانسه درآورده است. 4 - صحیفهء محزونه. 5 - صحیفهء رضویه. 6 - رسالهء ذهبیه (نیکلا نسخهء خطی این رساله را داشته و از آن نقل میکند). (ترجمهء فارسی مقدمه های چهارکتاب ص21). 7 - صحیفهء عدلیه. 8 - رساله در اثبات نبوت خاصه برای معتمدالدوله. 9 - تفسیر سورهء والعصر برای امام جمعهء اصفهان. 10 - تفسیر سورهء حمد. 11 - کتاب حسینیه. 12 - دعاء الحروف و زیاراتها. 13 - کتاب القهریه به حاج میرزا آقاسی. 14 - خلاصة الاسماء. 15 - تفسیرالهاء. 16 - تفسیر الواو والصافات. 17 - تفسیر دائرة الجنة. 18 - تفسیر التوحید. 19 - تفسیر سورة القدر. 20 - توقیعات. 21 - نصوصات راجع به وصایت صبح ازل. 22 - کتاب زیارت در دو مجلد. 23 - کتاب الفقه. (رسالهء فقهیه بنا بنقل مؤلف آئین باب ص4). که به سن نوزده سالگی نوشته و مراتب زهد و تقوی و احساسات مذهبی خویش را در آن ظاهر ساخته است. 24 - کتاب به محمد شاه. 25 - کتاب الواحد خطاب به حروف حی. 26 - مناجاتهای متعدد. 27 - کتاب عدل (هفتصد سوره). این کتاب بدست نیست و گویند هنگام گرفتاری باب در شیراز مدعیان آنرا در چاه انداختند و پس از آنکه اصحاب او بیرون آوردند قسمت زیادی از آن تباه شده بود. (آئین باب ص 12). 28 - صحیفهء جعفریه را نیکلا از باب میداند. (ترجمهء فارسی مقدمه های چهار کتاب ص21). 29 - کلمات مکنونهء فاطمه (بنقل ادوارد برون). ادوارد برون بیست و هفت مجلد کتاب از باب نقل میکند و فهرست آنها را در مجلهء مجمع سلطنتی آسیائی مورخ 1892 م. در صفحات 761 - 775 بدست میدهد. (یکسال در میان ایرانیان پاورقی صفحهء 406 و 466). 30 - کتاب خطی بی سروتهی که در دست نیکلا بوده و او بنام AGموسوم ساخته است و از تألیفات خود باب میداند. (ترجمهء نیکلا ص 48). 31 - کتاب مقام اربعه تصنیف محمدحسین بن عبدالله(خطی). (نیکلا ص43).
کتبی که میگویند که در راه مکه از او سرقت شده است.
1 - صحیفهء خمسة عشر. (پانزده دعا). 2 - شرح مصباح (مأة اشراق. صد آیه). 3 - شرح قصیدهء عمیری (40 سوره، هر سوره 40 آیه).
4 - شرح سورة البقرة و الاحزاب. 5 - شرح سورة البقره. (از قسمت دوم تا آخر). 6 - خطبهء اثنا عشر. 7 - صحیفهء حج. 8 - شرح آیة الکرسی (200 سوره، هر سوره 12 آیه). 9- کتب سته (عناوین آنها روشن نیست).
جدول خطبات:
1 - خطبتان فی ابی شهر.
2 - خطبة فی بنغازه.
3 - خطبة فی کنگان.
4 - خطبة فی عیدالفطر.
5 - خطبة فی جده.
6 - خطبة فی مصیبة الحسین.
7 - ثلاث خطب فی طریق مکه.
(مؤلف آئین باب در صفحات 10، 11 و 12 آنها را آورده است).
الواح باب:
ادوارد برون در معرفی آنها مقالاتی در مجلهء مجمع سلطنتی آسیائی چاپ 1892 م. صفحات 271 - 272 و 311-312 دارد. (یکسال درمیان ایرانیان ص301).
بیان عربی یا مجید - تألیف سیدعلیمحمد باب است که آنرا کتاب آسمانی خود معرفی کرده و در نظر داشته آن را مشتمل بر نوزده واحد و هر واحدی را بر نوزده باب تقسیم کند ولی بتصریح صبح ازل و حاجی میرزا جانی در تاریخ قدیم (ص244 سطر 6 و 14) یازده واحد بیش نیست و بقیه «در مشیة الله متجبب شده» و ازین یازده واحد هم قسمتی از بین رفته است و نسخ بیان که در دست است بباب دهم از واحد نهم ختم میشود. و موقعی که باب نوشته ها و لباس و خاتم و قلمدان و دیگر اشیاء خود را برای صبح ازل میفرستد و نص به ولایت او میکند او را مأمور تدوین هشت واحد دیگر بیان که ناتمام مانده است مینماید (این کتاب در جامع ازهرموجود است). مؤلف آئین باب آورده است (ص 10 و 11): نسخه ای ازین کتاب بخط نستعلیق بد، ولی خوانا بتاریخ 1279 ه . ق. نوشته شده بقطع خشتی از ورق یک تا ورق 284 از 356 ورق کل کتاب است که بقیهء آن دو ثلث اول کتاب نقطة الکاف است و جزو کتب متعلق به کنت دوگوبینو بوده که کتابخانهء ملی پاریس بسال 1301 ه . ق. در حراج خریداری کرده است و بشمارهء Suppl. persan, 1071 کتابخانه ثبت است. و این نسخه برطبق معمول به باب دهم از واحد نهم ختم میشود. این کتاب را کنت دوگوبینو و نیکلای فرانسوی بفرانسه ترجمه کرده اند. (ترجمهء فارسی مقدمه های چهارکتاب ص2 و 51).
بیان فارسی- تألیف سیدعلیمحمد باب و تفسیری است از بیان عربی که وی در ماکو نوشته است. نیکلا مکرر در مجلد اول تاریخ خود موسوم به تاریخ سیدعلی محمد باب از جلد دوم تاریخ خود یاد میکند و این جلد ترجمه ایست از بیان فارسی به فرانسه که در چهار مجلد و در 1911 م. در پاریس منتشر کرده است و برای هر مجلد مقدمه ای جداگانه نوشته است.
منابع و ماخذ:
تحقیق دربارهء باب و آیین او - در ذیل کتب و رسایلی را که برای تحقیق در بارهء باب و آیین او ضرور است، یاد میکنیم و هرچند کتب و رسایل بهاءالله و پیروان وی در ذیل شرح حال آنان خواهد آمد ولی از نظر ارتباط ترجمهء احوال باب و ایشان و وابستگی مذهب آنان با هم کتب بهائیان را در اینجا نقل مینمائیم.
کتب و رسایل بهاءالله:
ایقان - از بهاءالله محتوی دلائل اثبات مذهب بابست و بنا به قول ادوارد برون در تاریخ ادبیات خود نخستین دفاع نامه ایست که با ذکر دلایل تدوین شده و تألیفش قبل از تاریخی است که بهاءالله ادعای«من یظهره اللهی» کرده است. و مؤلف الکواکب الدریه ص 258گوید: آنرا در چهل سالگی در بغداد نوشته است.
ادوارد برون در مقدمهء نقطة الکاف ص«له» تألیف آنرا در 1278 ه . ق. در بغداد سه چهار سال بعد از مراجعت میرزا حسینعلی از کوههای کردستان میداند و خود برون آنرا در شیراز بدست آورده است. رجوع به رسالهء تألیف عباس افندی شود. (یکسال در میان ایرانیان ص195). این کتاب در سال 1318 و 1352 ه . ق. در مصر به چاپ رسیده است. نسخه ای ازین کتاب به انضمام الواح عربی و فارسی خطی در کتابخانهء ملی ملک بشمارهء 13007 موجود است.
کتاب اقدس - مقررات و نظامنامه های مذهبی بهائی را در فصول مختصر جمع آوری کرده اند و ظاهراً از خود بهاء است. این کتاب را موقعی که ادوارد برون در شیراز در منزل میرزا محمد که سابقاً او را در اروپا دیده و آشنا شده بود بدست آورد و آن در کتابخانهء جامع ازهر مصر موجود است. (یکسال در میان ایرانیان، ص270). و نیز دو نسخه از آن در کتابخانهء ملی ملک بشماره های 13016 و 13004 ضبط است. و نسخهء چاپی آن در کتابخانهء ملی تهران بشمارهء 6745 موجود است.
کتاب مبین - که دارای بندهای (سوربقول بهائیان) بلند و کوتاه بوده است.
تاریخ طلوع باب و بها و کتاب عهدی - تألیف بهاءالله نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء ملی ملک بشمارهء 13006.
اشراقات و طرازات - تألیف بهاءالله چ مصر 1925 م.
الواح السلاطین - الواحی است که به عنوان پادشاه ایران، ملکهء انگلستان، ناپلئون سوم، امپراطور روسیه، پاپ و یکی از وزرای عثمانی که به آزار و اذیت بهائیها اقدام میکردند، فرستاده شده است و مربوط به زمانی است که بهاء در اندری نوپل (ادرنه) بوده و در آنجا نوشته شده است. (الکواکب الدریه ص258). خلاصهء این الواح را ادوارد برون در مجلهء مجمع سلطنتی آسیائی منتشر کرده و در شمارهء اکتبر سال 1889 م. درج شده است و متن کامل آنها بنام سورهء هیکل بوسیلهء «بارون روسن» از جلد ششم مجموعهء علمی مؤسسهء السنهء شرقی بسال 1891 م. در سن پطرزبورغ منتشر گردید و ادوارد برون راجع به این مجموعه شرحی در مجلهء مجمع سلطنتی آسیائی مورخ آوریل 1892 م. نوشته است. (یکسال در میان ایرانیان ص287).
الواح سلاطین و دعاء ماه صیام و کلمات مکنونه - تألیف میرزا حسینعلی بهاء، خطی عربی - فارسی به تاریخ 1299 ه . ق. متعلق به کتابخانهء ملی ملک بشمارهء 13021.
الواح - تألیف میرزا حسینعلی بهاء، خطی فارسی متعلق بکتابخانهء ملی ملک بشمارهء 13020.
الواح - عربی و فارسی به انضمام کتاب ایقان خطی در کتابخانهء ملی ملک بشمارهء 13007 موجود است.
تذکرة الوفاء - تألیف عبدالبهاء چ حیفا در 1343 ه . ق.
هیکل - (سورهء هیکل). تألیف بهاءالله دو لوحی است که برای بهائیها صادر شده یکی برای سرپرست آنها در اصفهان و دیگری هنگامی که سرپرست با حاجی میرزاحسن در خرطوم تحت نظر بودند و بنا بنقل مؤلف الکواکب الدریه در ادرنه آنها را صادر کرده است (ص 258). مجموعهء سورهء هیکل را، بارون روسن در مجلد ششم مجموعهء علمی مؤسسهء السنهء شرقی سن پطرزبورغ صفحات 149 تا 192 منتشر کرده است. (یکسال در میان ایرانیان ص301).
خطابات حضرت عبدالبهاء فی اروبا و امریکا - تألیف عبدالبهاء چ مصر 1340 ه . ق. و بنام خطابات هم بسال 1320 ه . ق. منتشر شده است.
شهادة الازلیه (خطبه) - تألیف قدوس، حاجی ملا محمدعلی بارفروشی. (نقطة الکاف ص156 ، 173،198).
شرح الله الصمد - تألیف حاجی ملا علی بارفروشی معروف بقدوس. (نقطة الکاف ص 139).
رساله از طاهره، در جواب یکی از علما دربارهء منع ادویه و افیون و دخان - بعربی، و بنقل مؤلف الکواکب الدریه (ص233) این رساله به چاپ رسیده است.
رساله در اثبات عود و ظهور موعود - از طاهرة، قرة العین. (بنقل الکواکب الدریه ص118).
کتاب عمه یا تنبیه النائمین - کتابیست که ازلیه از زبان خواهر صبح ازل و عمهء عبدالبهاء نقل کرده اند و چون او طرفدار صبح ازل بود بهاءالله لوحی برای او صادر و در همان لوح او را به لقب عمه نامیده و او را از طرفداری صبح ازل به اطاعت خدای لم یزل نصیحت میکند و این کتاب پاسخی بدان لوح است. (الکواکب الدریه ص255). و بنا بنقل کتاب «باب و بهاء را بشناسید» (ص113) این کتاب را عمه در پاسخ نامهء برادرزادهء خود نگاشته و وقایع و اعمال خلاف بهاءالله را صراحةً بیان کرده است.
مقالهء سیاح یا سرگذشت یک مسافر یا روزنامهء یک مسافر یا شرح سیاح - تألیف عباس افندی پسر بزرگ بهاءالله بنابر نامی که خود بهائیها در تاریخ مذهب باب به آن داده اند، بمنظور اعتلاء کلمهء بهاءالله و نشر افکار او و تخفیف مقام باب و اهمیت بهاءالله در حدود سال 1303 ه . ق. بخط زین المقربین خوش نویس بهائی در عکا بر دست عباس افندی پسر بزرگ بهاءالله تألیف شده است. این کتاب را ادوارد برون انگلیسی چاپ عکسی کرده با ترجمهء انگلیسی و حواشی و توضیحات مجملات کتاب در دو مجلد بسال 1891 م. (913 - 1308 ه . ق.) در کمبریج منتشر کرده است. این کتاب اثبات میکند که باب مبشر ساده ای است و فقط مخبر بهاءالله بوده است و آن برخلاف حقایق تاریخی نوشته شده و مغرضانه است. (ترجمهء فارسی مقدمات نیکلا ص 20). این کتاب بنا بنقل مؤلف الکواکب الدریه ص7 در بمبئی به چاپ رسیده، و نیز بتوسط ادوارد برون در انگلستان طبع شده و مورد استفادهء نیکلا بوده است.
رسالهء عباس افندی فرزند بهاءالله - وی در 1892 م. فوت شد و پسرش غصن اعظم بجای او نشست. عباس افندی این رساله را بر حسب پیشنهاد شوکت پاشا به رشتهء تحریر درآورد و در آن اراده کرده است که این حدیث را که از اصول معتقدات متصوفه است تفسیر کند، «من یک گنج مخفی بودم و مایل شدم که خود را بشناسانم و هستی را به وجود آوردم تا شناخته شوم». این رساله را با کتاب ایقان با مرقع، کار پسر بهاءالله و قسمتی خط مشکین قلم، ادوارد برون در اصفهان از دلالی بابی خریداری کرده است. (یک سال در میان ایرانیان ص195).
الواح - تألیف میرزا محمد علی غصن اکبر میرزا حسینعلی بهاء، خطی عربی و فارسی متعلق به کتابخانهء ملی ملک به شمارهء 13008.
رسالهء مجمل بدیع و وقایع ظهور منیع - تألیف صبح ازل که برای ادوارد برون نوشته است. (ترجمهء نیکلا پاورقی ص412).
ادعیه و اذکار بهائیه - خطی، عربی مورخ بسال 1262 ه . ق. متعلق به کتابخانهء ملی ملک بشمارهء 5677 و نسخهء دیگر بشمارهء 5674.
تاریخ قدیم یا تاریخ قیام باب یا نقطة الکاف - تألیف حاجی میرزاجانی تاجر کاشانی ملقب بجناب خادم الله، کاتب آیات بهاءالله. این کتاب پیش از تفرقهء بابیه به دو فرقهء ازلی و بهائی تألیف و قبل از سال 1268 ه . ق. نوشته شده است. ظاهراً مابین سالهای 1266 - 1268 ه . ق. چه مؤلف یکی دو سال بعد از قتل باب در واقعهء طهران جزو 28 تن دیگر محکوم به مرگ و کشته شد. نسخهء منحصر بفرد این کتاب متعلق به کنت دوگوبینو وزیر مختار دولت فرانسه در دربار دولت ایران (1271 - 1274 ه . ق.) بوده است و کتابخانهء ملی پاریس پس از مرگ او آنرا در حراج خریداری کرده و فعلاً در کتابخانه موجود است. ادوارد برون در سال 1309 ه . ق. این کتاب را در کتابخانهء ملی پاریس بدست آورد. این کتاب شامل نکات مرامی این فرقه و شرح حال باب و تاریخ قیام بابیه می باشد. ولی مورخین بعدی عمداً قسمتی از نکات این کتاب را مسکوت گذاشته و بقیه را دست و پا شکسته در آثار خود آورده اند که از آن جمله اند:
میرزا حسین همدانی بهائی، مؤلف تاریخ جدید که همین کتاب را حذف و مسخ کرده و به نفع فرقهء خود درآورده است. (بنقل برون در کتاب یکسال در میان ایرانیان). نسخهء اصل کتاب شامل 396 صفحهء 15 سطری بخط نسخ متوسط و قطع خشتی و در کتابخانهء ملی پاریس بشمارهء Suppl. persan, 1071ثبت است. ادوارد برون نسخه ای از روی آن برداشته و به چاپ رسانده است و مقدمهء آن در طهران بوسیلهء بنگاه کتاب چاپ عکسی شده است. نسخهء ناقص دیگری مشتمل بر دو ثلث کتاب یعنی از ورق 284 تا آخر کتاب یعنی ورق 356 بضمیمهء کتاب بیان بخط نستعلیق بد ولی خوانا که در 1279 ه . ق. نوشته شده بقطع خشتی جزو کتب کنت دوگوبینو بوده که در حراج سال 1301 ه . ق. کتابخانهء ملی پاریس خریداری کرده است و بنشانی Suppl.persan, 1071 در کتابخانه موجود است. (مقدمهء نقطة الکاف).
مؤلف الکواکب الدریه آرد: «مشهور است که حاجی میرزاجانی کتاب تاریخی نگاشته و تمام حوادث تاریخیه را مرقوم داشته ولی نگارنده جز اسم اطلاع دیگر بدست نیاورد (ص 91). بلکه اخیراً یقین کرده است که از تاریخ حاجی میرزاجانی جز اسم چیزی در میان نیست» (ص 92). «و اینک گمانی نزدیک به یقین دارم که هرچه را نسبت به حاج میرزاجانی دهند محل اعتماد نیست!». (ص 93).
تاریخ جدید میرزا علی محمد باب - تألیف میرزا حسین همدانی و منکجی و به دستیاری میرزا ابوالفضل گلپایگانی در تاریخ قیام باب و شرح حال او. علت اینکه مؤلف نام کتاب را تاریخ جدید گذاشته این است که امتیازی مابین آن و تاریخ قدیمتری،تألیف حاجی میرزاجانی کاشانی بنام نقطة الکاف باشد و در حقیقت همان تاریخ قدیم است که مؤلف مسخ کرده و بصورت دیگر بنفع فرقهء خود بهائیه درآورده است. این کتاب در موقع اقامت ادوارد برون در شیراز بسال 1305 ه . ق. بدست او افتاد. (مقدمهء نقطة الکاف) (یکسال در میان ایرانیان ص 464). این دو کتاب را ادوارد برون ترجمه و با حواشی مبسوط و اختلافاتی که با تاریخ قدیم حاجی میرزاجانی کاشانی داشته یکجا بچاپ رسانیده و در سال 1893 م. منتشر کرده است. (یکسال در میان ایرانیان ص73-75) (مقدمهء نقطة الکاف ص274).
خطبه - مشتمل بر تاریخ مذهب بهاء که مؤلف نام خود را نیاورده است و خود را سیاح فرانسوی معرفی کرده ولی حاجی میرزا حسین مبلغ بابی در شیراز او را به ادوارد برون معرفی میکند که «منکجی» پسر «لیم جی هوشامک هاتاری یاری» بوده و منکجی مدت چند سال از طرف پارسیان بمبئی در طهران سرپرست زردشتیان مقیم ایران بوده و بسال 1890 م. درگذشته است و ادوارد برون این کتاب را دیده و داشته است. رجوع به مقدمهء برون بر تاریخ جدید باب و یکسال در میان ایرانیان پاورقی ص 282 و ص390 شود.
اثبات مهدویت باب - (خطی) نسخهء آن متعلق بکتابخانهء ملی ملک به شمارهء 5675 است.
رساله در عقاید و سخنان بابیه - (خطی) تألیف حایری قزوینی که بسال 1276 ه . ق. در قریهء بشرویه نگاشته است. این رساله ناقص و متعلق بکتابخانهء مجلس شورای ملی و جزو کتب اهدائی آقای طباطبائی است به شمارهء 227کشف الغطاء - تألیف میرزا ابوالفضل گلپایگانی که به دستور عبدالبهاء نوشته است. (بهائیگری، کسروی ص33).
رسالهء اسکندریه - تألیف میرزا ابوالفضل گلپایگانی بنقل برون. (مقدمهء نقطة الکاف ص «مو»).
حجج البهیه - تألیف میرزا ابوالفضل گلپایگانی چ مصر (1925 م).
منشآت میرزا ابوالفضل گلپایگانی. (بنقل الکواکب الدریه ص265).
فرائد - تألیف میرزا ابوالفضل گلپایگانی و ردّی است بر کتاب میرزا عبدالسلام شیخ الاسلام اقالیم قفقاز در تخریب ارکان مذهب باب. این کتاب در مصر بچاپ رسیده و مورد استفادهء نیکلا بوده است. (ترجمهء نیکلا ص43).
الکواکب الدریه فی مآثرالبهائیه - از عبدالحسین آواره مبلغ بهائیان و مورد اعتماد عبدالبهاء. در این کتاب تاریخ ظهور دیانت بهائیه از ایران از ابتداء تبشیر شیخ احمد احسائی و بعد از آن ظهور باب و ظهور بهاءالله و خلافت عبدالبهاء و ذکر کبار اصحاب و مقتولین و حوادثی که در مدت صد سال واقع شده است در یک مقدمه و سه فصل و یک خاتمه و هر فصل مشتمل بر پنج فصل و در 575 صفحه بیان میشود. این کتاب در مصر بسال 1342 ه . ق. به چاپ رسیده است، همین مؤلف بعدها ردّی بر این کتاب و بر عقیدهء سابق خود نوشته است به نام «کشف الحیل» که در چهار جلد منتشر شده است.
دررالبهیه - تألیف میرزا فضل الله ساوجی که بصورت پرسش و پاسخ تنظیم شده و سؤال کننده و پاسخ دهنده خود اوست. مؤلف گاهی خود را ابوالفضل سیاح گلپایگانی ساکن بخارا مؤلف فصل الخطاب و زمانی ابوالفضائل ساکن قاهره معرفی کرده است.
دلائل العرفان - تألیف حاجی میرزا حیدرعلی، چ بمبئی 1312 ه . ق.
تاریخ حوادث زنجان - تألیف میرزا حسین زنجانی که در 1297 ه . ق. به امر بهاء تألیف شده است. (خطی). نیکلا آنرا دیده و از آن استفاده کرده است. (ترجمهء تاریخ سیدعلی محمد باب از نیکلا. پاورقی ص354) (الکواکب الدریه ص191).
تاریخ زنجان یا یادگار - (خطی) تألیف آقا نقدعلی زنجانی ابن حاجی علیرضا. نیکلا آنرا در دست داشته و استفاده کرده است. (ترجمهء نیکلا ص43، پاورقی ص354).
تاریخ نی ریز - (خطی) نام مؤلف معلوم نیست. (ترجمهء نیکلا ص43).
تاریخ شهدای یزد - تألیف حاجی محمدطاهر مالمیری. چ قاهره 1342 ه . ق.
مجموعهء خطی - متضمن مقابلات و سؤال و جوابهائی که میان جد و پدر مؤلف مفتاح باب الابواب با باب رفته و آن مورد استفادهء مؤلف کتاب مزبور بوده است.
تألیفی از میرزا محمدعلی همدانی بابی.
تاریخ مفید - (بنقل الکواکب الدریه ص85).
بهجة الصدور - تألیف حاجی میرزا حیدرعلی اصفهانی، چ بمبئی. (بنقل باب و بهاء را بشناسید ص 7 و 39).
تاریخ نبیل - (بنقل الکواکب الدریه ص109) این کتاب ظاهراً یا حدیقة البهائیة و یا تبیین حقیقت است.
حدیقة البهائیه - تألیف میرزا منیرنبیل زاده چ بمبئی، 1345 ه . ش.
تببین حقیقت - تألیف میرزا منیرنبیل زاده چ هند 1310 ه . ش.
باب الابواب - به عربی تألیف دکتر مهدی خان زعیم الدوله. (بنقل الکواکب الدریه ص256).
رسالهء آقا محمدمصطفی بغدادی - (بنقل الکواکب الدریه ص56، 66، 115، 265).
بدایع الاثار (سفرنامهء عبدالبهاء) - تألیف میرزا محمود زرقانی چ بمبئی سال 1332 ه . ق.
الحکمة والبیان.
اثبات الوهیت - چ طهران سال 1326 ه . ش. لجنهء ملی نشریات امری.
سفرنامهء عباس میرزا فرزند بهاءالله - (بنقل فلسفهء نیکو ص44).
نظر اجمالی در دیانت بهائی - (پلی کپی) تألیف احمد یزدانی سال 1328 ه . ش. بخش سوم با تصویب لجنهء ملی نشریات امری.
دیانت بهائی - لجنهء ملی نشرآثار امری سال 1326 ه . ش.
تاریخ ملا جعفر واعظ قزوینی. (بنقل الکواکب الدریه ص 56 - 66).
ظهور الحق - چ مصر.
منابع خارجی:
اولین مستشرقی که راجع به این مذهب کتاب نوشته است کنت دوگوبینو وزیرمختار دولت فرانسه در دربار دولت ایران (1271 - 1274 ه . ق.) است که فصلی از کتاب خود موسوم به «مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی» را بدین فرقه اختصاص داده است. (299 صفحه از 543 صفحهء کتاب). کتاب مزبور به وقایع سال 1269 ه . ق. پایان می یابد و یگانه سند تاریخی راجع به تاریخ دورهء اولیه فرقهء بابیه است که خود مؤلف شاهد وقایع و حوادث آن بوده و یا از بزرگان این فرقه در دست اول شنیده است. (مقدمهء نقطة الکاف از برون). نیکلا معتقد است شخصی یهودی که به زبان فرانسه مختصر آشنائی داشته و معلم کنت دوگوبینو بوده است، ناسخ التواریخ را برای او ترجمه کرده و سراپا مغلوط میباشد و همین کتاب مغلوط است که به نام مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی انتشار یافته. (نیکلا ص202).
ادوارد برون مستشرق انگلیسی ابتدا در کتاب مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی تألیف کنت دوگوبینو فصلی راجع به این فرقه خوانده و در سفر اول خود (1305 ه . ق.) به ایران اطلاعاتی از فرقهء مزبور بدست آورده و در سال 1307 ه . ق. سفری به شهرهای قبرس و عکا کرده و دو برادر رقیب یعنی میرزا یحیی نوری معروف به صبح ازل را در قبرس و میرزا حسینعلی نوری معروف به بهاءالله را در عکا ملاقات نموده و اطلاعات بسیار، مخصوصاً از صبح ازل بدست آورده آنها را یکجا در کتاب یکسال در میان ایرانیان بچاپ رسانیده است.
یک سال در میان ایرانیان - تألیف ادوارد برون انگلیسی مؤلف. که در 1305 ه . ش. (1887 - 1888 م.) به ایران مسافرت کرد. نقاط مختلف ایران را مانند شهرهای تبریز، زنجان، طهران، اصفهان، شیراز، یزد و کرمان، سیاحت کرده و با اهل فرق و مذاهب مختلف من جمله بابیه و بهائیه و فضلا و بزرگان ایران مباحثه نمود. در 1306 ه . ق. ایران را ترک گفته به جزیرهء قبرس رفته میرزا یحیی صبح ازل را ملاقات کرد و از آنجا به عکا رفت و به دیدار میرزا حسینعلی بهاء موفق گردید. وی شرح مسافرت یکسالهء خود را در این کتاب آورده است و به مطالبی راجع به باب و بها اشاره میکند که در دیگر کتب اروپائی نمیتوان یافت.
مقالات ادوارد برون - در مجلهء انجمن پادشاهی آسیائی از 1889 تا 1892 م. صفحات 998 - 999. (از یکسال در میان ایرانیان ص73 - 108).
تاریخ ادبیات - تألیف ادوارد برون ترجمهء رشید یاسمی ص142، 143، 273 و 274.
تاریخ ادبیات ایران - تألیف ادوارد برون ج 1 ترجمه علی پاشا صالح ص4، 134، 150، 153، 154، 196، 244، 251، 252، 254، 463، 465، 574، 591، 597، 598، 604، 618.
مواد لازمه برای مطالعهء مذهب بابیه - تألیف ادوارد برون. (بنقل تاریخ ادبیات خود وی ج 4 ترجمهء رشید یاسمی ص143).
مسألهء شرق وسطی یا چند مسألهء سیاسی راجع به دفاع هندوستان - تألیف والنتین چیرول مخبر معروف روزنامهء تایمز. (بنقل کتاب امیرکبیر و ایران تألیف دکتر آدمیت چ 2 ص208).
تاریخ سیدعلی محمد باب - تألیف نیکلا در یک مجلد بزبان فرانسه در پاریس بسال 1905 م. چاپ و منتشر شده است. (ترجمهءفارسی مقدمه های چهارکتاب ص6 ، 18 و 42). مؤلف در مدت اقامت هشت سالهء خود در ایران که منشی اول سفارت فرانسه بوده است مشاهدات و تحقیقات شخصی را با استفادهء از کتب باب و پرونده های ضبط سفارت فرانسه در ایران و ترکیه و وزارت امور خارجه در پاریس تدوین کرده است. این کتاب به وسیلهء «ع. م. ف» در اصفهان با توجه به متن عربی و فارسی از فرانسه به فارسی ترجمه و دو بار چاپ شده است.
مأموریت باب و ترجمهء دلایل سبعه - بفرانسه تألیف نیکلای فرانسوی.
پروندهء روس و انگلیس دربارهء باب - از نیکلای فرانسوی که در مجلهء عالم اسلام منتشر شده است.
رساله ای راجع بشیخیه - متضمن احوال شیخ احمد احسائی و سیدکاظم رشتی و مسلک آنها و علوم الهی تألیف نیکلای فرانسوی.
مقاله ای از نیکلا راجع به مشیت اولیه و جوهر الوهیت بنا بعقیدهء باب - که در مجلهء تاریخ مذاهب منتشر شده است.
مقاله به عنوان بهائیان و باب - از نیکلا که در روزنامهء آسیائی منتشر شده است.
مقالهء «باب منجم است» - از نیکلا در مجلهء تاریخ مذاهب.
مدارک چند مربوط ببابیه با نامه های فارسی - گراوری از نیکلا.
جانشین باب کیست؟- از نیکلا.
مذهب حزن انگیز باب - از نیکلا (خطی).
کشتار بابیه در ایران - از نیکلا.
مقدمه های چهار مجلد کتاب نیکلا - که بیان فارسی را به فرانسه درآورده است. این مقدمه ها به فارسی ترجمه شده است.
تاریخ امر بهائی - تألیف دکتر هیپولیت دریفوس. ترجمهء میرزا منیرزین و میرزا عزیزالله بهادر، 1341 ه . ق.
شورش بابیه - تألیف ایوانف.
یادداشتهای مسیو الکساندر تومانسکی - صاحب منصب توپخانهء روس در جلد هشتم از مجلهء روسی شعبهء انجمن همایونی روسی آثار عتیقه بنام «زپیسکی» که به سال 1893 و 1894 م. چاپ شده است. (مقدمهء نقطة الکاف ص مو - مز).
سیاحتنامهء مسترجکسن آمریکائی - به انگلیسی. (بنقل مؤلف الکواکب الدریه ص252).
یادداشتهای کینیاز دالکورکی، سفیر و مترجم سفارت روس در ایران بنام اسرار پیدایش مذهب باب و بها - این کتاب به فارسی درآمده و در طهران به چاپ رسیده است.
بهاءالله وعصر جدید - تألیف دکتر ج. ا. اسلمنت چ شام 1932 م. ناشر: محفل روحانی شام.
مجموعهء علمی انجمن السنهء شرقیه جلد 6 جزوهء 2 از بارون روزن. (بنقل نیکلا ص44 - 46).
مقالهء میرزاکاظم بیک - در روزنامهء آسیائی مورخ1866 م. چ انگلستان. (بنقل یکسال در میان ایرانیان ص73).
سخنرانی مؤته - مجموعه ایست از گفتار عبدالبهاء راجع به باب.
مهدی - تألیف دار مستتر فرانسوی ترجمهء محسن جهانسوز.
تألیفی از کاظم بیک قفقازی - ساکن پطرزبورگ که بنقل مؤلف مفتاح باب الابواب ترجمهء مجلد قاجاریهء ناسخ التواریخ است.
تألیفی از کاپیتان الکساندر تومانسکی - از سرکردگان لشکر روس و بنا بنقل مؤلف باب الابواب او و «رزن» مطالب خود را در عشق آباد و دیگر نقاط از زبان خود بابیها شنیده و جمع آوری کرده اند.
کتاب میرزا عبدالسلام - شیخ الاسلام اقالیم قفقاز در تخریب ارکان مذهب باب که کتاب فوائد میرزا ابوالفضل گلپایگانی ردّی بر این کتابست.
سفرنامهء کرزن.
آئین باب - از ع. ف، که در اصفهان در 98 صفحه به چاپ رسیده است و این کتاب ترجمه ایست از کتاب «تاریخ سیدعلی محمد باب» به فرانسه تألیف نیکلا با توجه بمتون فارسی و عربی کتب خود باب.
مجلهء تاریخ مذاهب - از هوارت.
زاپیسکی - تألیف بارون روسن در دو مجلد.
تاریخ البابیه - تألیف میرزا مهدیخان زعیم الدوله.
مدنیات - در بمبئی چاپ سنگی شده و جزو کتب مبتدی بوده است. این کتاب را موقعی که ادوارد برون در شیراز در منزل میرزا محمد که سابقاً او را در اروپا دیده و آشنا شده بود، به دست آورد. (یکسال در میان ایرانیان ص270).
ردود:
ایقاظ الغافل و ابطال الباطل - چ بمبئی. احقاق الحق للقائم بالحق - تألیف آقا شیخ علی همدانی.
اثبات الحق و اذهاق الباطل. (بنقل الذریعه ج 1 ص 89 - 90 - 91 - 92).
آفتاب و زمین یا تنبیهٌ للغافلین - تألیف میرزا عباس یزدی ابن میرزا علی اکبر صراف، سال 1332 ه . ق.
حق المبین - تألیف آقاشیخ احمد شاهرودی مجتهد، چ طهران سال 1334ه . ق.
ازالة الاوهام فی جواب ینابیع الاسلام - تألیف شیخ احمد مجتهد شاهرودی، سال 1303ه . ق.
بی بهائی باب و بهاء - تألیف محمد علی خادمی، 1337ه . ش.
بهائیت دین نیست - تألیف میرزا ابوتراب الهدائی العراقی، 1323ه . ش. مؤلف«باب و بهاء را بشناسید» از آن نقل میکند (ص 135).
اسرارالعقاید - تألیف سیدابوالطالب شیرازی در دو مجلد فارسی و عربی.
مدعیان مهدویت - تألیف احمد سروش.
اسلام و مهدویت - تألیف سیدمحمدباقر حجازی.
چهارشب جمعه - از جلال دری، مناظره با یکی از مبلغین بهائی، 1313 ه . ش.
کشف الحیل - تألیف عبدالحسین آیتی (آواره) و مؤلف الکواکب الدریه در سه مجلد: مجلد اول در سال 1307 ه . ش. و مجلد دوم در 1307 ه . ش.، مجلد سوم در 1310 ه . ش. و ضمیمهء آن نیز منتشر شده است.
فلسفهء نیکو - در پیدایش راهزنان بدکیشان تألیف حسن نیکو. در سه مجلد: مجلد اول در سال 1307ه . ش. و مجلد دوم در سال1307ه . ش. و مجلد سوم در سال 1310ه . ش. مؤلف بطوری که خود در مقدمه آرد مدت ها با بهائیها معاشر بوده و مسافرتها کرده و شهرها را دیدن نموده ولی هرگز به کیش آنها درنیامده است و برای اینکه محفل روحانی طهران او را جزو خود دانسته است، کتاب فلسفهء نیکو را در رد آن نوشته است.
هشت بهشت - کتابی است در فلسفهء بیان و تقویت طریقهء ازلیان تألیف حاجی شیخ احمد کرمانی مشهور به روحی. حاجی شیخ احمد کرمانی با میرزا آقاخان کرمانی و خبیرالملک در 4 صفر 1314 ه . ق. در تبریز به امر محمدعلی میرزا پنهانی مقتول شدند. (تاریخ انقلاب ایران از برون صص93 - 96 ذیل نقطة الکاف ص «لط»).
قصص العلماء - تألیف میرزا محمد تنکابنی. این کتاب در طهران طبع شده است.
مذهب باب و تشیع. (بنقل تاریخ ادبیات ایران از برون ج4 ترجمهء رشید یاسمی صص142 - 144).
المتنبئین - (خطی)، تألیف شاهزاده علی قلی میرزا اعتضادالسلطنه در احوال بابیه نسخهء آن متعلق به آقای محمود محمود. (نیکلا ص406 و 467) (امیرکبیر و ایران، دکتر آدمیت چ 2 پاورقی صص 203 - 506).
آئین باب - از شین. هاتف. مقالات متوالی در مجلهء آشفته.
ایقاظ یا بیداری در کشف جنایات دینی و وطنی بهائیان - تألیف میرزاصالح مراغه ای در سال 1338 ه . ق. و درسال 1307ه . ش. تجدیدطبع شده است.
بارقهء حقیقت یا انتباه نامهء یک خانم بهائی - تألیف خانم قدس ایران در سال 1305ه . ش.
مبلغ بهائی در محضر آقای خالصی. 1305ه . ش.
حجة البالغه - تألیف سیدناصرالدین حجت نجف آبادی اصفهانی.
مرآت العارفین فی دفع شبهات المبطلین - تألیف حاج شیخ احمد مجتهد شاهرودی. 1334 ه .ق.
دزد بگیر - تألیف علی بن حبیب الله شیرازی.1305 ه . ش.
ارغام الشیطان فی رد اهل البیان و الایقان - تألیف شیخ زین العابدین نوری همامی، چ 1342 ه . ق.
بهائیگری - تألیف احمد کسروی چ طهران. چ اول 1321، چ دوم 1323، چ سوم 1327 ه . ش.
باب و بهاء را بشناسید - تألیف حاج فتح الله مفتون یزدی، چ حیدرآباد 1370 ه . ق.
منهاج الطالبین - تألیف حاجی حسین قلی که ارمنی بوده و به دین اسلام درآمده است و آن بسال1320 ه .ق. در بمبئی به چاپ رسیده است. مؤلف «باب و بهاء را بشناسید» مطالبی از آن نقل میکند (ص 262).
احقاق الحق - تألیف آقا محمدتقی همدانی که در سال 1326 ه . ق. تألیف شده است.
تخریب الباب - (خطی)، تألیف میرزا ابوالقاسم بن میرزا کاظم موسوی زنجانی متولد 1224 ه . ق. و متوفی 1292ه . ق. وی ازفتنهء بابیه قضایای تاریخی بیاد داشته و کتبی چند در رد این فرقه نگاشته است که همهء آنها در زنجان نزد اولادش موجود است. (الذریعه ج4 ص3).
باب الابواب در تاریخ ظهور باب - تألیف دکتر محمدمهدی خان زعیم الدوله بن میرزا محمدتقی بن محمدجعفر الامیرالتبریزی مقیم قاهره، این کتاب مفصل است و مختصری از آن به چاپ رسیده است و فهرست آن بنام مفتاح باب الابواب در 1321 ه . ق. به چاپ رسیده است. (الذریعه ج 3 ص4).
مفتاح باب الابواب - تألیف دکتر محمدمهدیخان زعیم الدوله. این کتاب فهرست کتاب مفصل باب الابوابست و در 1321 ه . ق. بچاپ رسیده است. (الذریعه ج 3 ص4).
ترجمهء مفتاح باب الابواب یا تاریخ باب و بهاء - تألیف میرزا مهدیخان زعیم الدوله و ترجمهء حسن فرید گلپایگانی چ اول طهران 1334 ه . ش. و چ دوم 1335 ه . ش.
الحج الرضویه فی تأیید الهدایة المهدویة و الرد علی البابیة - فارسی، تألیف سیدمحمدبن محمود الحسینی لواسانی طهرانی معروف به عصار مقیم مشهد رضوی، متوفی به مشهد رضوی بسال 1356 ه . ق. (بنقل از فهرست کتب وی). (الذریعه ج 6 ص264).
سدالباب - (خطی) تألیف میرزا ابوالقاسم بن میرزا کاظم موسوی زنجانی متوفی 1292ه . ق. (الذریعه ج 10 پاورقی ص188).
قلع الباب - (خطی) تألیف میرزا ابوالقاسم بن میرزا کاظم موسوی زنجانی متوفی 1292 ه . ق. (الذریعه ج 10 پاروقی ص188).
قمع الباب - (خطی) تألیف میرزا ابوالقاسم بن میرزا کاظم موسوی زنجانی متوفی 1292ه . ق. (الذریعه ج 10 پاورقی ص188).
الهدایة المهدیة - تألیف حاج ملا علی اصغر اردکانی چ طهران. (الذریعه ج 10 پاورقی ص188).
المواهب الرضویة. (الذریعه ج10 پاورقی ص 188).
الرد علی البابیة - تألیف سیدجعفر مزاره ای شیرازی امام مسجد فیل در شیراز، (چاپی). و شاید اشتباهی در نام مؤلف رخ داده باشد و او میرزا ابوطالب، صاحب «اسرارالعقاید» باشد. (الذریعه ج10 ص 189).
الرد علی البابیة - تألیف شیخ محمدحسن الخوسفی القائنی شاگرد میرزا محمدحسن شیرازی در سامراء، (بنقل بغیة الطالب بیرجندی). (الذریعه ج10 ص 189).
الرد علی البابیة - فارسی تألیف صدرالاسلام حاج میرزا علی اکبربن میرزا شیرمحمد همدانی متوفی 1325ه . ق. نسخهء آن نزد شیخ عبدالمجید همدانی بود و از آنجا به کتابخانهء سیدباقر امام جمعهء همدان منتقل گردید. (الذریعه ج 10 ص189).
رد بر فواید میرزا ابوالفضل گلپایگانی - تألیف صدرالاسلام حاج میرزا علی اکبربن میرزا شیرمحمد همدانی متوفی 1325ه . ق. (الذریعه ج 10 ص189).
الرد علی البابیة - تألیف حاج شیخ مهدی فرزند شیخ محمدعلی ثقة الاسلام اصفهانی، چاپی. (الذریعه ج 10 ص189).
مرآت العارفین - (الذریعه ج 10 پاورقی ص188).
رسالهء مختصر - تألیف سیدهبة الدین شهرستانی، در مجلهء المنار چ مصر سال 1329 ه . ق. (الذریعه ج 10 ص189).
منتخب اسرار العقاید - فارسی، تألیف میرزا یحیی بن میرزا رحیم الارومی که به سال 1343 ه . ق. تألیف و به سال 1344ه . ق. در نجف با «ترجمة السیف البتار» و در سال 1346 با «المسائل البغدادیه» بار دوم به چاپ رسیده است. (الذریعه ج 10 ص189).
الرد علی البابیة - تألیف شیخ یوسف رشتی صاحب «طومار عفت» فارسی، چاپی. (الذریعه ج10-189).
تنبیه الغافلین - تألیف ملامحمدتقی بن حسینعلی الهروی الاصفهانی متوفی به حائر به سال 1299 ه . ق. (الذریعه ج 4 ص445).
رجوم الشیاطین فی ردالملاعین - فارسی، (چاپی)، تألیف شیخ ملا حبیب اللهبن علیمدد ساوه ای کاشانی متوفی بسال 1349 ه . ق. (الذریعه ج 10 ص 164). رجوع به «رد باب خسران مآب» شود.
رد بر میرزا علی محمد باب - فارسی، تألیف ملا محمدتقی بن حسینعلی هروی اصفهانی حائری صاحب «حاشیه بر قوانین و نتایج الافکار» متوفی 1299 ه . ق. و این کتاب را مؤلف پس از اتهام به بابیگری بعنوان تنفرنامه نگاشته است و معهذا مردم او را به عنوان بابیگری از اصفهان بیرون کردند. (الذریعه ج 10 ص222).
الرد علی البابیة - تألیف آقانجفی شیخ محمدتقی بن محمدباقر اصفهانی متوفی 1331 ه . ق. بنقل از فهرست تألیفاتش. (الذریعه ج 10 ص188).
فی رد البابیة - عربی، تألیف سیدمیرزا ابوالقاسم بن میرزا کاظم موسوی زنجانی متوفی 1292 ه . ق. وی بنا بنقل مؤلف الذریعه داستانها و حوادثی با بابیه دارد و شرح حال مؤلف را مؤلف الذریعه در کتاب «الکرام البررة ج 6 ص61 چ نجف» آورده است. (الذریعه ج 10 ص174).
رد باب خسران مآب - فارسی، تألیف حاج کریم خان قاجار که به سال 1283 ه . ق. بنام ناصرالدینشاه تألیف و با رجوم الشیطان یکجا به چاپ رسیده است. (الذریعه ج10 ص175). رجوع به «رجوم الشیاطین» شود.
الرد علی البابیة - تألیف میرزا ابراهیم بن ابوالفتح الزنجانی متوفی 1351 ه . ق. بنقل از «حدیقة المبهجه تألیف اردوبادی». (الذریعه ج 10 ص188).
الرد علی البابیة - معروف به «ابطال» تألیف حاج سیداسماعیل بن سیدمحمد الحسینی الاردکانی متوفی 1317 ه . ق. که بسال 1313 ه . ق. به چاپ رسیده است. (الذریعه ج 10 ص188).
الرد علی البابیة - تألیف ملا محمدتقی الهروی الاصفهانی متوفی به حائر 1299 ه . ق. و نسخهء خطی آن نزد سیدشهاب الدین آقانجفی تبریزی در قم است. (الذریعه ج 10 ص188).
شرح محمدصالح برغانی. (فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار ج 3 ص135).
ایضاح الاشتباه - تألیف حاجی زین العابدین کرمانی. چاپ شده است.
مقاله ای به عنوان «نقش مهدویت در صحنهء سیاست» - به قلم جعفر شهیدی. مجلهء فروغ علم سال اول شمارهء 5 و 6.
کتبی که راجع به فرقهء بابیه و بهائیه مطالبی دارند:
1 - ناسخ التواریخ سپهر مجلد قاجاریه. 2 - ذیل روضة الصفاء ناصری چ طهران 1270 - 1274 ه . ق. تألیف رضاقلیخان هدایت ج 10. 3 - وفیات معاصرین به قلم مرحوم علامهء قزوینی در مجلهء یادگار سال سوم شمارهء 4 «باب» و «بهاءالله». 4 - فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار ج 2 ص 135. 5 - روضات الجنات ص286 ذیل شرح حال شیخ رجب برسی. 6 - دایرة المعارف بستانی ذیل کلمهء بابیه. 7 - دایرة المعارف فرید وجدی ذیل کلمهء باب. 8- فارسنامهء ناصری چ طهران 1313 ه . ق. ج 1. 9 - مرآت البلدان چ 1294 ه . ق. طهران تألیف محمدحسنخان صنیع الدوله ولد حاجی علیخان اعتمادالسلطنه ج 2. 10- تاریخ شیراز. 11 - حقایق الاخبار ناصری. 12 - امیرکبیر و ایران، تألیف فریدون آدمیت چ 2 طهران 1334 شمسی. 13 - روزنامهء وقایع اتفاقیه منتشر در سال های 1268 - 1270 نمره های 81، 82، 83، 85، 89 و 148. 14 - روزنامهء ایران. 15 - دایرة المعارف اسلامی، چ 1913 ج 1 ذیل کلمهء بابی.
(1) - نیکلا بنقل مورخ بابی صورت ریز کشته شدگان بابیها را بنام میدهد، بدانجا رجوع شود.


بابا.


(اِخ) پاپ: فهو عندالمسلمین کالبابا، او کخلیفة پطرس، عندالنصاری الکاتولیک. (نقود ص 133): و ربما استعصوا علیه فیها ربهم حتی یصلح بینهم البابا. (ابن بطوطه). و یأتی الیها [ الی ایا صوفیه ] البابا، مرة فی السنة. (ابن بطوطه). رجوع به پاپ شود.


بابا.


(اِ) ادگار بلوشه در توضیح «باباخاتون» آرد: محققاً «بابا» باید خواند و این کلمه در مغولی بنا بر علم الاعلام مغولی از کلمهء چینی «پاپا» بزبان مغولی وارد شده است. (جامع التواریخ ج 2 ص36 بخش فرانسوی).و رجوع به ص354 همان جلد شود.


بابا.


(اِخ) نام مولای عباس. || نام مولای عایشه. || نام پدر عبدالرحمن بن بابا یا باباه تابعی. || نام پدر عبدالله بن بابا یا بابی یا بابیه تابعی. (منتهی الارب).


بابا.


(اِخ) (میرزا...) جلدساز معروف که جلدهای روغنی عالی ساخته است و نمونهء آن در کتابخانهء سلطنتی به تاریخ 1206 ه . ق. مرقع شمارهء 45 ضبط است. (از نمونهء خطوط خوش کتابخانهء ملی ایران ص144).


بابا.


(اِخ) دهی جزء دهستان طارم سفلی بخش سیروان شهرستان زنجان. 14هزارگزی باختری سیروان و 14هزارگزی راه مالرو زنجان - طارم. کوهستانی با هوای سردسیر. سکنهء آن 94 تن. شیعه و آب آن از چشمه و محصول عمدهء آنجا غلات و شغل مردان زراعت. صنایع دستی زنان گلیم بافی و جاجیم بافی است. راه مالرو و صعب العبور دارد. و بنای امام زاده ای بنام بابا های وهوی که قدیمی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


بابا.


(اِخ) لقب گنجعلی خان زیگ. تصویر او در عمارت چهل ستون اصفهان منقوش است. رجوع به گنجعلی خان و تاریخ کرد ص208 و عالم آرای عباسی چ 1 طهران ص733 شود.


بابا.


(اِخ) (کوه... ) کوهی در مغرب کابل، سرچشمهء رود هیرمند.


بابا.


(اِخ) سامی بیک گوید: قصبه ایست در قضای ایواجق از سنجاق بیغا در نزدیکی بابابرونی غربی ترین نقطهء آناطولی، دارای 4000 تن نفوس است و یک لنگرگاه کوچک و استوار دارد، زمانی در این قصبه کاردهای بسیار خوب مشهور بکارد یتاغان میساختند. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).


بابا.


(اِخ) قصبهء کوچکی است در تسالیا واقع در 15هزارگزی شمال شرقی ینی شهر. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).


بابا.


(اِخ) قصبهء کوچکی است در ساحل جنوبی نهر کوستم. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).


بابا.


(اِخ) (امیر...) حاکم کابل. صاحب حبیب السیر آرد: در اواخر همین سال میرزاشاه محمودبن میرزا بابر که بعد از فرار سپاه میرزاجهانشاه بولایت سیستان افتاده بود در محاربه ای که میان امیرخلیل هندوکه و حاکم کابل امیربابا روی نمود شربت شهادت چشید ... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص78).


باباآدم.


[دَ] (اِ مرکب) (ریشهء...) گیاهی است با برگی سخت پهن و سطبر. آراقیطون. ارقیطون. مندوس. || نوع دیگر آن غیردیواری و غیر ریشهء بابا آدم است که آنرا قلقاس گویند. || نوع دیگرآن دیواری است و برگهای آن با ریشه هائی که دارد به دیوار می چسبد و دارای برگهای بزرگ و مشبک است.


باباآدم.


[دَ] (اِخ) آدم ابوالبشر.
-امثال: سال بابا آدم را داشتن؛ سخت پیر بودن.


باباآدینه.


[نَ] (اِخ) دهی از دهستان چاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد 51 هزارگزی شمال باختری الیگودرز کنار راه مالرو کیله به ده آقاجلگه، معتدل. سکنهء آن 19 تن شیعه، لری، بختیاری. آب آن از قنات و چاه و محصول آنجا غلات، تریاک، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. اتومبیل هم میتوان برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بابااحمد.


[اَ مَ] (اِخ) دهی از بخش قلعهء زرس شهرستان اهواز 20 هزارگزی شمال قلعهء زرس کنار راه مالرو پیروعباس به امام باور. کوهستانی، معتدل. سکنه آن 428 تن، شیعهء لری بختیاری. آب آن از چشمه و قنات و محصول آنجا غلات، تریاک، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بابااحمدی.


[اَ مَ] (اِخ) جزء طایفهء دورکی از ایل بختیاری ایران شعبه ای از هفت لنگ. دارای شعب ذیل مباشد: کشکی، سراج الدین وند، درویش، اوینه. (جغرافیای سیاسی کیهان ص73).


بابااسحاق.


[اِ] (اِخ) ملحدی قره مانی است که در 637 ه . ق. در آناطولی مدعی نبوت شد و جمعی از جهال را دور خود گردآورد و بنای تاراج در جهات توماد و آماسیه را گذارد و سرانجام عساکر کیخسرو از ملوک سلجوقی آناطولی وی را دستگیر و اعدام کردند. (قاموس الاعلام ترکی).


بابااسکی.


[ ] (اِخ) بابااسکیسی، بابای عتیق. سامی بیک آرد: قصبهء مرکز قضائی است در سنجاق قرق کلیسا از ولایت ادرنه، در 30 هزارگزی جنوب غربی قرق کلیسا، و 50 هزارگزی جنوب شرقی ادرنه و 10 هزارگزی شمال خط آهن واقع شده، و قریب به 3000 تن نفوس دارد که از مسلمان و یونانی و بلغار مرکبند. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).


بابااسکی.


[ ] (اِخ) (قضای...)قضائی است در ولایت ادرنه و آن از 33 قریه مرکب میباشد و اراضی حاصلخیزی دارد. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).


باباافضل.


[اَ ضَ] (اِخ) مرحوم ملک الشعراء بهار آرد: افضل الدین محمد بن حسین کاشانی معروف به باباافضل. وی از مردم مَرَق از توابع کاشانست. وفات او در سنهء 707 ه . ق. رخ داده و تربتش به مرق کاشان و زیارتگاه است. باباافضل از حکما وعلما و ادبای قرن هفتم هجریست و تألیفات بسیاری به زبان پارسی دارد مانند: المفید للمستفید. خردنامه. ره انجام نامه. ترجمهء رسالهء نفس ارسطو. جاودان نامه. انشاءنامه. مدارج الکمال. ساز و پیرایهء شاهان پرمایه. رسالهء عرض. رساله ای در منطق. رسالهء تفاحه. و رباعیات پرمغز و لطیف وی که به چاپ رسیده است. گویند وی خواهرزادهء خواجه نصیرالدین طوسی است و نسبت به او معتقد بوده است و این قطعه را در اثبات فضل افضل الدین گفته است:
گر عرض دهد سپهر اعلی
فضل فضلا و فضل افضل
از هر ملکی بجای تسبیح
آواز آید که افضل افضل.
شیوهء نثر باباافضل بسیار پخته و به اسلوب متقدمان نزدیک است و در رسالات خود میکوشیده است لغات پارسی را بجای اصطلاحات تازی بگذارد معهذا بقدری خوب و بموقع لغات فارسی را بکار میبرد که لطمه ای باصل ترجمه نمیزند و کسانی که اصل کتب مترجم او را با ترجمه های او برابر کنند میتوانند باین معنی بهتر پی ببرند از آن جمله کسی که کتاب نفس ارسطو را بزبان فرانسه دیده بود بعد از نشر ترجمهء باباافضل اقرار آورد که ذره ای با آنچه بزبان فرانسه که بلاتین نزدیکتر است دیده بود، فرق نداشته است و حتی ازین رو جمعی معتقدند که شاید این مرد این رساله را از زبان لاتین بپارسی ترجمه کرده باشد؟ در کوتاهی جمله و تجزیه کردن مطالب و تقسیم آن به جمله های کوچک کوچک که از مختصات نثر قدیم بوده است افضل الدین را هنری خاص است از این رو اگر تألیفات او را درست بخوانند و از روی خبرت و بصیرت با اصول سجاوندی (یعنی نقطه گذاری امروز) چاپ کنند فهم آن بر هر باسوادی که اندک مایه باصطلاحات علمی آشنا باشد، بسیار آسان خواهد بود. بخلاف بسیاری از کتب علمی دیگر که بسبب آوردن جمله های دور و دراز عدم قدرت و بصیرت در ترکیب کلمات فارسی و جمله بندی از اصل عربی دشخوارتر است و نیز مانند متقدمان از تکرار یک کلمه عندالضروره در جمله های پیاپی خودداری نکرده است و بوسیلهء ضمیر یا آوردن کلمتی مشابه یا بکنایه از آن سخن نرانده بل خود آن کلمه را هربار تکرار کرده است و این شیوه خاص نثر باستان و نثر پهلوی و دری قدیم است. دیگر لفظ «پس» و «اما» را برای تجزیه کردن جمله ها و آغاز کردن بجملهء تعلیلیه زیاد آورده است و این هم قدیمی است. دیگر جوهر و اصل فصاحت است که ربطی به قدیم و جدید ندارد و فصاحت باباافضل مشهور میباشد. (سبک شناسی بهار ج 3 صص163 - 165). رجوع به شرح احوال افضل کاشانی به قلم سعید نفیسی چ طهران و غزالی نامه مصحح جلال همائی چ طهران سال 1318 ه . ش.ص103 و آتشکدهء آذر ص 240 و مصنفات باباافضل به اهتمام مجتبی مینوی و یحیی مهدوی ج 1 شود که شامل رسایل ذیل است: 1 - مدارج الکمال. 2 - ره انجام نامه. 3 - ساز و پیرایهء شاهان پرمایه. 4 - رسالهء تفاحه. 5 - عرض نامه. 6 - جاودان نامه. 7 - ینبوع الحیات.


بابا الجدال.


[اَلْ جَدْ دا] (ع اِ مرکب) در عربی مستحدث بمعنی ضد پاپ. (دزی ج 1 ص47). و هر پاپ که طبق مقررات دین انتخاب نشده باشد. (دزی ج 1 ص176). و رجوع به حلل السندسیه ج 2 ص 251،البابا اوربان السادس و الباباکلیمان السابع شود.


باباالهی.


[اِ لا] (اِخ) منزلی بین هرات. صاحب حبیب السیر آرد: در سنهء 911 ه . ق. خاقان منصور [ سطان حسین میرزا ] به عزم رزم ابوالفتح محمدخان شیبانی که بر ممالک ماوراءالنهر استیلا یافته بود از دارالسلطنهء هرات نهضت فرمود و بعد از وصول به منزل باباالهی بتقدیر الهی مرض موت عارض ذات آن مهر سپهر پادشاهی گشته... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص112)... و در آن اثنا طی منازل و قطع مراحل بسبب کثرت حرکت سرعت و نهضت مزاج همایون از نهج اعتدال منحرف گشت و بعد از وصول به منزل باباالهی ضعف به مرتبه ای رسید که کار از امضاء آن عزیمت و ارتکاب ایوار و شبگیر درگذشت.... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص317)... و بعد از اطلاع بر مضمون آن آغرق را هم در آن منزل گذاشته با سیصد کس از امرا و خواص عنان عزیمت [ میرزا بدیع الزمان ] به صوب باباالهی منعطف گردانید. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص318).


باباامان.


[اَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان بجنورد 6 هزارگزی شمال خاوری بجنورد سر راه شوسهء بجنورد به قوچان. جلگهء معتدل. سکنهء آن 177 تن. شیعه، کردی. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آنجا غلات بنشن و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. راه ماشین رو دارد چشمهء معروف باباامان در این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بابائی.


(حامص) دعوی خودنمائی و کمال نمودن :
بسکه موزونی بابائی مسلم داردت
از مضامین خوش بابافغانی خوشتری.
تأثیر (از آنندراج).
محمدسعید اشرف گوید:
مباش ایمن ز انداز حریف پرفن شیطان
که آدم روی دستش خورد با آن قدر و بابائی.
(از آنندراج).
(مجموعهء مترادفات ص163).


بابائی.


(اِخ) نامش باباالیاس و از مردم ایران است. در آماسیه به پیشوائی برنشست و مریدان بسیار گردآورد و در حضرت سلطان اورخان تقرب یافت و سپس بسبب احتراز از نزدیکی با او خود و مریدانش از ممالک عثمانی رانده شدند. بابائی نسبتی است که به مریدان شیخ داده شده است. (لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 2 ص5).


بابائی.


(اِخ) تیره ای از موری هفت لنگ (جغرافیای سیاسی کیهان ص73). رجوع به موری شود.


بابائی.


(اِخ) دهی از دهستان آسپاس بخش مرکزی شهرستان آباده 48 هزارگزی جنوب باختری اقلید. کنار راه فرعی احمدآباد به ده بید و اقلید. جلگه سردسیر. سکنهء آن 58 تن. آب آن از چشمه و قنات و محصول آنجا غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


بابائی.


(اِخ) دهی از دهستان نودان بخش کوهمره و نودان شهرستان کازرون. 8هزارگزی راه فرعی چنار شاهیجان به کتل پیرزن. کوهستانی، معتدل مالاریائی. سکنهء آن 352 تن. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، انگور و انجیر، شغل اهالی زراعت، باغداری، قالی و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


بابائی.


(اِخ) رجوع به مشایخ شود. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


باباایور.


[اَیْ یو] (اِخ) دهی بدو فرسنگی شمالی دارنجان خواجه از بلوک سیاح فارس. (فارسنامهء ناصری ج 2 ص224).


باباباغی.


(اِخ) دهی جزء دهستان مواضع خان بخش ورزقان شهرستان اهر از لحاظ اداری تابع بخش بستان آباد شهرستان تبریز 9 هزارگزی شمال تبریز و 6 هزارگزی شوسهء تبریز به مرند. کوهستانی معتدل. سکنهء آن 5 تن، شیعه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، حبوبات، بادام و کشمش است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


بابابرونی.


(اِخ) (دماغهء بابا) دماغه ایست که غربی ترین نقطهء آناطولی را تشکیل می دهد، در بحرالجزائر، در انتهای جنوب غربی سنجاق بیغا، روبروی جزیرهء مدللی، در جوار قصبهء بابا بسوی جنوب غربی امتداد یافته است، نوک این دماغه در 23 درجه و 44 دقیقهء طول شرقی و 39 درجه و 28 دقیقهء عرض شمالی واقع است. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).


بابابزرگ.


[بُ زُ] (اِ مرکب) نیا. پدر بزرگ.


بابابزرگه.


[بُ زُ گَ / گِ] (اِ مرکب) در تداول، نیا. پدر بزرگ.


بابابن میرزا محمد.


[نِ مُ حَمْ مَ] (اِخ)(میرزا...) کاتب نسخهء برهان قاطع بسال 1252 ه . ق. متعلق به کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار بشمارهء 819. (فهرست کتابخانهء مدرسهءعالی سپهسالار، ج 2 ص 164). و رجوع به برهان قاطع چ معین ج 1، دیباچه ص121 شود.


بابابهلول.


[بُ] (اِخ) دهی از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور. 13 هزارگزی جنوب چکنهء بالا. دامنه، معتدل. سکنهء آن 208 تن، شیعه و آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، تریاک و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. راه ماشین رو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بابابیک طولانی.


[بَ کِ] (اِخ) یکی از طوایف پشت کوه از ایلات کرد ایران است.


بابابیک کمانگر.


[بَ کِ کَ گَ] (اِخ)موضعی است از پازوار مشهد سر مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص117 بخش انگلیسی).


بابابیکی.


[بَ] (اِخ) (درویش ...) میرزا عمر بعد از گرفتن برادر و گریختن پدر به فراغت هرچه تمامتر باستمالت سپاهی و رعیت پرداخت و در آن اثنا درویشی بابابیکی نام در مراغه پیدا شده کرامات و خارق عادات ظاهر ساخت و میرزا عمر به قتل درویش حکم فرمود و بابا در حین عزیمت سفر آخرت بر زبان راند که روزی ما چنین مقدر بود اما معلوم خواهد کرد که بعد از این چه فتنه ها حادث خواهد شد. چون از واقعهء بابا سه روز گذشت در هفتم محرم الحرام سنهء ثمان و ثمانمائه خبر مخلص میرزا ابابکر متواتر گشت... (حبیب السیر چ خیام ج3 ص561).


باباپشیمان.


[پَ] (اِخ) دهی از دهستان چالانچولان شهرستان بروجرد 36 هزارگزی جنوب خاوری بروجرد. کنار راه مالرو قاضی آباد به تنی ور. جلگهء معتدل. سکنه آن 183 تن، شیعهء لری. و آب آن از قنات محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بابات.


(ع اِ) جِ بابة (بابت). وجوه. جهات. (از منتهی الارب).


بابات الکتاب.


[تُلْ کِ] (ع اِ مرکب)سطرهای کتاب. واحد ندارد. (منتهی الارب).


باباتنبکتی.


[تَمْ بَ] (اِخ) تمبقطی. ابوالعباس احمدبابابن احمدبن عمر بن محمد اقبت الصنهاجی السودانی معروف به بابا (963 - 1032 ه . ق.) او راست: کتاب نیل الابتهاج ذیل الدیباج و تکملة کنایة المحتاج. وی از مردم سودان نیست بلکه از صنهاجه از قبیله ایست که آنرا مسوفة گویند. وی در طلب علم کوشید و نحو را نزد عم خود ابوبکر شیخ الصالح آموخت و تفسیر و حدیث و فقه و اصول و عربیت و بیان و تصوف و جز آن را نزد علامهء بغیع فراگرفت و سالها ملازمت او داشت و نزد پدر خویش حدیث و منطق را سماع کرد و نزد طلاب شهرت یافت. و عده ای از کتب که شمارهء آنها بر چهل بالغ شود تألیف کرد و مردم و بزرگان طلاب گرد او جمع می آمدند و ملازمت او اختیار میکردند و قاضیانی مانند ابوالقاسم بن ابی النعیم و ابوالعباس بن القاضی نزد او قرائت کردند، و مکرر برای فتوی تعیین شد. وی در تنبکتو بسال 1032 و به قولی بسال 1306 ه . ق. درگذشت. از مصنفات اوست:
1 - ارشادالواقف لمعنی نیة الحالف. 2 - افهام السامع بمعنی قول الشیخ خلیل فی النکاح بالمنافع. 3 - انفس الاعلاق فی فتح الاستغلاق من فهم کلام خلیل فی درک الصداق. 4 - فتح الرزاق فی مسألة الشک فی الطلاق. این رسایل در فاس در مجموعه ای بسال 1307 ه . ق. طبع شده است. 5 - ترجمهء خلیل بن اسحاق مالکی از کتاب تکملة الدیباج نقل شده و در مقدمهء کتاب المختصر در فقه تألیف شیخ خلیل بن اسحاق. 6 - نیل الابتهاج بتطریزالدیباج، و آن ذیل بر کتاب الدیباج المذهب فی معرفة علماءالمذهب تألیف ابن فرحون یعمری است و آن در سال 1005 ه . ق. در شهر مراکش از غرب اقصی بپایان رسید و در فاس بسال 1317 ه . ق. چاپ شد و نیز در هامش الدیباج المذهب در مصر به سال 1329 - 30 طبع شده است. (معجم المطبوعات ج1 ستون 379 - 380).


باباج.


(اِخ) جد محمد بن حسن محدث.


باباجائی و قبادی.


[یُ قُ] (اِخ) اسم طایفه ای از ایلات کرد ایران است که تقریباً 800 خانوار میشوند و در جوانرود و ییلاق بازان و بنیگز و در زمستان در گرمسیرات سرحدی ایران سکنی دارند و جزء ایل جاف هستند. (فرهنگ سیاسی کیهان ص58).


باباجان.


(اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر 20 هزارگزی شمال خاوری اهر و 3 هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر، کوهستانی معتدل. سکنهء آن 536 تن، شیعه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم و فرش بافی است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).


باباجان.


(اِخ) دهی از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد. 24 هزارگزی باختر نورآباد و 20 هزارگزی جنوب باختری راه شوسه خرم آباد به هرسین کرمانشاه. جلگه، سردسیر مالاریائی. سکنهء آن 240 تن، شیعه، لکی. آب آن از چشمه پهن و محصول آن غلات، تریاک، لبنیات و شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان، سیاه چادربافی و طناب بافی است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنین از طایفهء علی عبدالی هستند در ساختمان و چادر زندگی می کنند برای تعلیف احشام به الواری گرم سیری ییلاق و قشلاق میکنند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).


باباجان.


(اِخ) (امیر...) یکی از سه تن سردار بدیع الزمان میرزا که در سال 911 ه . ق. بر دست قوای محمدخان شیبانی کشته شد: در اوایل سنهء احدی عشر و تسعمائه که سلطان بدیع الزمان میرزا در ولایت قندهار تشریف داشت در ممالک بلخ و توابع حاکمی صاحب وجود که به دارائی سپاهی و رعیت قیام تواند نمود، نبود و محمدخان شیبانی که همواره همت عالی نهمتش بر سر انجام امور کشورستانی مقصور بود متعاقب و متواتر جنود جلادت مآثر بدین جانب جیحون میفرستاد تا لوازم قتل و غارت و تخریب شهر و ولایت ظاهر میگردانیدند.... و در پائیز سنهء مذکوره جمعی کثیر از آن لشکر برق اثر تا ولایت میمنه و فاریاب تاخته بنهب و تاراج فرق عباد پرداختند و اموال بسیار غنیمت گرفته رایت استیلا و تسلط برافراختند، ولد امیر ابوالقاسم ارلات محمد قاسم میرزا که نسبش از جانب مادر به میرزا بایسنقر می پیوست... باتفاق امیرشیرم جلایر و امیر باباجان ولد خواجه جلال الدین میرکی که در آن حدود اقامت داشتند متوجه دفع آن جماعت گشتند و بین الجانبین غبار جنگ و شین ارتفاع یافته اوزبکان را صورت ظفر و نصرت روی نمود و آن سه سردار بعز شهادت فایز شده... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص315).


باباجان.


(اِخ) (ملا) از شهر هرات است گاهی سبقی میخواند، طبعش نیک است عشرتی تخلص میکند. ازوست این مطلع:
روز فراق یار که با صد ندامت است
روز فراق نیست که روز قیامت است.
(مجالس النفائس چ حکمت ص164).


باباجان.


(اِخ) ده کوچکی است از بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت یکهزارگزی جنوب ساردوئیه. سر راه مالرو جیرفت - ساردوئیه. سکنه 27 تن. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).


باباجانی.


(اِخ) رجوع به ایل کرند شود.


بابا جبول.


[جُ ب ب] رجوع به باب و باب جبول شود.


باباجعفر همدانی.


[جَ فَ رِ هَ مَ] (اِخ) از مشایخ است. (تاریخ گزیده چ عکسی باهتمام برون ص 796).


باباجعفری.


[جَ فَ] (اِخ) تیره ای از طایفهء کیومرسی ایل چهارلنگ بختیاری. رجوع به کیومرسی شود. (جغرافیای سیاسی کیهان ص76).


باباجیک.


(اِخ) از بلوکات ماکو و دارای 49 قریه به طول 3 و عرض 3 فرسخ است. مرکز آن عباس کندی حد شمالی چای بلیار و اطراف ماکو، شرقی قره قریون، جنوبی چالداران، غربی سَکمن آباد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص158) (جغرافیای غرب ایران ص64).


باباحاجی.


(اِخ) ده کوچکی است از دهستان زیدآباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان. 27هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد و 2 هزارگزی راه مالرو جاکین - زید آباد، سکنه 10 تن. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).


باباحاجی.


(اِخ) محلی کنار راه شیراز به بوشهر میان شیراز و ابراهیم آباد در 32 هزارگزی شیراز.


باباحاجی.


(اِخ) (امیر...) امیر باباحاجی ولد امیر شیخ محمد عراقی، به وفور شجاعت و جلادت از امثال و اقران ممتاز و مستثنی بوده و در زمان میرزا عمر، پدرش را امیر جهانشاه جاکو کشته بود و او بقصاص پدر امیر جهان شاه را به قتل رسانیده و در زمان استیلاء امیر قرایوسف میان او و تراکمه چندین مخالفات و محاربات بوقوع انجامیده و بالاخره خود نزد امیر قرایوسف رفته و به ایالت ولایت کاورود و عنایات دیگر سرافراز گشته بناء علی هذا در این ولا که ماهچهء اعلام خاقان گردون غلام پرتو وصول بر قشلاق قراباغ انداخت امیر باباحاجی وهم کرده برادر خود را با تحف لایقه بآستان خلافت آشیان ارسال نمود و بنفس خویش پای در دامان تمکن و وقار کشید و این معنی بر خاطر خاقان ستوده مآثر گران آمده میرزا بایسنقر به یورش کاورود مأمور گردید و در قلب شتا که مقلوب آن مقبول پیر و برنا بود با جنود ظفردرود بظاهر قلعهء کاورود که موضع تحصن باباحاجی بود شتافت و ایلچی سخندان نزد او فرستاد و سخنان تلطف آمیز و کلمات عنایت انگیز پیغام داد و از وخامت عاقبت مخالفت تحذیر نمود و امیر باباحاجی چاره منحصر در موافقت دانسته به اقدام نیاز از قلعه بیرون خرامید و شاهزاده دربارهء او به اضعاف آنچه وعده کرده بود انعام و احسان فرمود و امیر باباحاجی در رکاب سعادت انتساب شاهزادهء کامیاب متوجه اردوی همایون گشت و در شانزدهم ذی حجه به مقصد رسیده به عواطف حضرت خاقان سعید مفتخر و سرافراز گردید و در سلک سایر امراء عظام انتظام یافت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص608).


باباحسن.


[حَ سَ] (اِخ) (امیر...) خواندمیر گوید: در همین سال (859 ه . ق. ) میرزا ابوالقاسم بابر به تجدید نظر التفات بر حال میرزا معزالدین سنجر انداخت و او را در ولایت مرو و ماخان که سابق سیورغال امیر خلیل بود حاکم و فرمان روا ساخت. در خلال این احوال جمعی از دیوساران مازندران که به فرمان امیر باباحسن در قلعهء عماد محبوس بودند در وقتیکه امیر مشارالیه در استرآباد بود یکی از موکلان را با خود موافق ساخته خروج نمودند و ناگاه بر سر داروغهء قلعه ای که در سلک نوکران باباحسن انتظام داشت تاخته او را بقتل رسانیدند و بر هرکس اعتماد نداشتند از حصار بیرون کرده اطراف آن حصن حصین را مضبوط گردانیدند، و چون این خبر به عرض میرزا بابر رسید عظیم متغیر گردید اما از کمال تمکن و وقار اظهار نفرموده چندگاه قلعه در تصرف مازندرانیان ماند. آخرالامر داروغهء مشهد جلال الدین محمود با نوکران امیر باباحسن بحوالی آن حصار شتافت به امید آنکه قوت دولت روزافزون لطیفه ای سازد و سعادت طالع همایون آوازهء فتح قلعهء عماد در خم ایوان سبع شداد اندازد... میرزا ابوالقاسم بابر مسرور گردید و نسبت به آن سردار شجاعت شعار لوازم احسان و تحسین بتقدیم رسانید، منصب کوتوالی قلعه به دستور معهود به امیر باباحسن مفوض گشت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص54 و 55)..... چون میرزا شاه محمود از معرکهء میرزا ابراهیم انهزام یافت بعد از روزی چند که در مشهد بود عنان عزیمت بجانب جرجان تافت و حاکم آن دیار امیرباباحسن نسبت به شاهزاده خدمات پسندیده بجای آورده اسباب سلطنتش را مرتب ساخت... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص69 و 78).... خبر رسید که امیر باباحسن بواسطهء هجوم سپاه میرزا جهانشاه ترکمان از جرجان گریخته و از طرف ابیورد در عقب موکب همایون می آمد. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص118).


باباحسن.


[حَ سَ] (اِخ) مقبرهء وی به تبریز از مقابر و مزارات متبرکه باشد. (نزهة القلوب چ لیدن مقالهء سوم ص78).


باباحسن جنوبی.


[حَ سَ نِ جَ / جُ] (اِخ)دهی از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر 6 هزارگزی خاور دیلم و 6 هزارگزی راه فرعی دیلم به گچساران. جلگه گرمسیر مرطوب و مالاریائی. سکنهء آن 200 تن و آب آن از چاه و محصول آن غلات (دیمی) و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


باباحسن سفلی.


[حَ سَ نِ سُ لا] (اِخ)دهی به چهار فرسخ ونیم میانهء شمال و مغرب احمد حسین (کوه گیلویه). (فارسنامهء ناصری).


باباحسن شمالی.


[حَ سَ نِ شِ] (اِخ)دهی از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر 15 هزارگزی خاور دیلم 6 هزارگزی راه فرعی دیلم به گچساران. جلگه، گرمسیر مرطوب و مالاریائی. سکنهء آن 490 تن و آب آن از چاه و محصول آن غلات (دیمی) و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


باباحسن علیا.


[حَ سَ نِ عُلْ] (اِخ) دهی به چهار فرسخ و نیم کمتر میانهء شمال و مغرب احمدحسین (کوه گیلویه). (فارسنامهء ناصری).


باباحسین.


[حُ سَ] (اِخ) عبداللطیف فرزند الغ بیک پس از قتل پدر ازین پدرکشی تمتعی نیافت، زیرا پس از آنکه برادرش عبدالعزیز را نیز بقتل آورد بنوبت خود در سال بعد یعنی در 854 ه . ق. / 145 م. بدست شخصی موسوم به باب حسین کشته شد و از عجایب آنکه ماده تاریخ این قتل نیز در عبارت «بابا حسین کشت» درست آمده. (از سعدی تا جامی ص 419) (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص43) (رجال حبیب السیر ص125).


باباحسین.


[حُ سَ] (اِخ) دهی از دهستان ریمله بخش حومهء شهرستان خرم آباد 24 هزارگزی شمال باختری خرم آباد، 9 هزارگزی شمال باختری راه شوسهء خرم آباد به هرسین کرمانشاه، تپه ماهور. معتدل مالاریائی. سکنه 66 تن شیعه لری لکی. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، تریاک، لبنیات و پشم. در چادر و ساختمان زندگی مینمایند. ساکنین از طایفهء حسنوند هستند برای علوفهء احشام بگرمسیر می روند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


باباحسینی.


[حُ سَ / سِ] (اِ مرکب) لحنی از الحان موسیقی است.


باباخاکی.


(اِخ) نام لنگر و منزل و ییلاق در مشرق خراسان قدیم این نام مکرر در حبیب السیر آمده است. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص149، 218، 243، 244، 245، 539، 540 و 542).


باباخان.


(اِخ) نام اصلی فتحعلیشاه. رجوع به فتحعلیشاه شود.


باباخان چاوشلو.


[نِ وُ] (اِخ) ابوالحسن گلستانه آرد:.... جناب نادری باباخان چاوشلو را بگرفتن او (مهدیخان زند) و جماعت زندیه مأمور فرمود. باباخان از راه چاپلوسی و خدعه مهدیخان را بلطف و انعام حضرت نادری مستظهر و امیدوار ساخته بنزد خود طلبیده در ورود خان موصوف به حبس او امر و قریب چهارصد نفر از جماعت زندیه را از راه تدبیر مقتول و بعد از اخذ اموال و اسباب نقد و حبس مهدیخان را هم بقتل رسانید. (مجمل التواریخ گلستانه ص127 و 336).


باباخانی.


(اِخ) دهی از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد 9 هزارگزی شمال باختری دورود و 3 هزارگزی شمال راه شوسهء دورود به بروجرد. جلگه معتدل. سکنهء آن 173 تن، شیعه، لری و آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و تریاک و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).


باباخداداد.


[خُ] (اِخ) باباخدای داد. مردم سمرقند او را از ابدال اعتقاد داشتند و تاریخ وفات او را خواجه خسرو «مجذوب سالک» گفته. (مجالس النفائس امیر علیشیر نوائی چ حکمت ص114 و 286).


باباخمس.


[] (اِخ) نام مسخره ایست. (آنندراج) (غیاث) :
بشط باباشمس و بشرب باباخمس
بمصطکی و ببادام و پسته و عناب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص56).


باباخندان.


[خَ] (اِخ) نام کوهی است در یزد در حوالی کوه تنور محسن:
از لاله و گل چو طفل بیغم
باباخندان همیشه خرمتأثیر (از آنندراج).


باباخیرالله.


[خَ رُلْ لاه] (اِخ) (درویش...) چون سلطان مراد از ظاهر ساوه کوچ فرمود هوس تسخیر سایر ممالک موروثی کرده بجانب تبریز نهضت نمود و الوند نیز بجانب او متوجه گشته نواحی صاین قلعه را معسکر ساخت و سلطان مراد به چهارفرسخی اردوی پسرعم رسیده بخیال قتال علم اقامت برافراخت، در این اثنا درویشی نیکخواه که موسوم بود به باباخیرالله بآن دو پادشاه ملاقات کرده نصایح سودمند و مواعظ دلپسند بگوش هوش ایشان رسانید و از وخامت عاقبت مخالفت تحذیر نموده هر دو را بصلح و صفا مایل گردانید. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص446).


بابادرغی.


[دُ] (اِخ) محلی به مغرب عرب خانه (بخارا).


بابادوبولس.


[لُ] (اِخ) (عبده ینی) مدیر سابق کتابخانهء سوریه (بیروت). او راست: الارب من غیث الادب، فی شرح لامیتی العجم و العرب که آنرا از کتاب غیث الادب فی شرح لامیة العجم صفدی مختصر کرده و فقط بآنچه مربوط بشرح ابیات از لحاظ لغت و معنی است اکتفا کرده است و در دیباچهء کتاب ترجمهء احوال مؤیدالدین طغرائی را آورده است. (معجم المطبوعات ج1، ستون 504 و حاشیهء همان صفحه).


با باد و دم.


[دُ دَ] (ص مرکب) با غرور و تکبر و خودستائی. (آنندراج) :
بیاراست آن جنگ را پیلسم
همی راست چون شیر با باد و دم.
فردوسی (از شرفنامهء منیری).


بابادورمز.


[مَ] (اِخ) (رود...) رجوع به زیرکوه شود.


بابادوست.


(اِخ) بابادوست بخش. یکی از هجده تن. امرای محمد همایون پادشاه هند. (تاریخ شاهی ص130 و 171 و 302).


بابادی.


(اِخ) شعبه ای از طایفهء هفت لنگ ایل بختیاری است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص74).


بابادی.


(معرب، اِ) فلفل. (تذکرهء ضریر انطاکی چ مصر). و آن مصحف باباری است و در تحفهء حکیم مؤمن و فهرست مخزن الادویه و برهان هم باباری آمده است. رجوع به باباری شود.


بابادیندار.


(اِخ) دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد 35 هزارگزی جنوب باختری ایستگاه سپید دشت و 6 هزارگزی باختر ایستگاه کشور. کوهستانی. گرمسیر مالاریائی سکنهء آن 40 تن، شیعه و لری و آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفهء پاپی می باشند و برای تعلیف احشام در اطراف، ییلاق قشلاق میروند. اهالی در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).


بابارتن.


[] (اِخ) خواندمیر آرد: بعد از وصول بمزار ارتیش (میرزا سلطان ابوسعید) بخاطر همایون خطور نمود که بی خبر بر سر اهالی خیوق رود و آن بلده را در حیز تسخیر کشد زیرا که در غیبت حضرت خاقان متوطنان آن مکان باظهار مخالفت مبادرت جسته نسبت بقرابت امیر نورسعید که شادمان نام داشت لوازم فرمان برداری مرعی میداشتند. مقارن آن حال با بارتن از معسکر خاقان صف شکن گریخته بخیوق رفت و مردم آنجای را از وصول آن حضرت آگاه ساخت. لاجرم خیوقیان قلعه را مضبوط ساخته شادمان رایت مدافعت و ممانعت برافراخت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص131).


بابارتن هندی.


[رَ تَ نِ هِ] (اِخ) بابارطن هندی. مکنی به ابوالرضا یکی از شیوخ عرفای هند. افسانه های چندی دربارهء او آمده است از جمله گویند عمر او یکهزار و چهارصد سال بوده و از حواریون عیسی است و صحبت حضرت رسول اکرم را نیز دریافته است و در نیمهء اول مائهء هفتم هجری درگذشته است. رجوع به ابوالرضا بابارتن در لغت نامه و ذیل «رتن» در تاج العروس و «لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 2» شود. مؤلف قاموس الاعلام آرد: بابارتن هندی (ابوالرضا) وی در قرن ششم هجری میزیست. مدعی بود که از زمان حضرت مسیح زنده مانده و در زمرهء اصحاب کبار داخل شده است.


بابارضی الدین.


[رَ ضی یُدْ دی] (اِخ)حاکم دیاربکر بود در عهد ابقاخان، اشعار خوب دارد به وقتی که او را از دیاربکر معزول کردند و بامیر جلال الدین سراسی(؟) ختنی دادند، این دو بیت به خواجه شمس الدین صاحب دیوان نوشت. بیت:
شاها ستدی کشورت از همچو منی
دادی به مخنثی نه مردی نه زنی
زین کار چو آفتاب روشن گشتم
پیش تو چه دف زنی چه شمشیرزنی.
(تاریخ گزیدهء عکسی چ لندن ص819).


بابارطن هندی.


[رَ طَ نِ هِ] (اِخ) رجوع به بابارتن هندی شود.


بابارود.


(اِخ) دهی از دهستان باراندوزچای بخش حومهء شهرستان ارومیه 24 هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و 4 هزارگزی شمال خاوری شوسهء مهاباد به ارومیه. جلگه، معتدل مالاریائی، سکنه 483 تن مسیحی، کلدانی. آب آن از در این قلعه. محصول آن غلات، توتون، حبوبات، انگور، چغندر، برنج و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جوراب بافی است. راه ارابه رو دارد و از راه ترکمان میتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).


باباروزبهان.


[بَ] (اِخ) دهی از دهستان قلعهء زرس شهرستان اهواز 12 هزارگزی شمال خاوری قلعهء زرس کنار راه مالرو بابا احمد به بابا زاهد. جلگه گرم سیر. سکنهء آن 32 تن، شیعه، لری بختیاری و آب آن از چاه و قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).


باباری.


(معرب، اِ) (معرب لاتینی پیپر، بمعنی فلفل) بلغت یونانی فلفل سیاه را گویند که در آش و طعام کنند و اگر زن بعد از مجامعت بخود برگیرد هرگز آبستن نگردد. (برهان) (آنندراج). فلفل اسود. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). رجوع به بابادی شود.


بابازاده.


[دَ] (اِخ) محمد قره مانی (مولا) متوفی 994 ه . ق.او راست: تعلیقه ای بر کتاب البیع هدایهء مرغینانی. (کشف الظنون چ 2 استانبول ستون 2036 و 2037).


بابازاهد.


[هِ] (اِخ) دهی از دهستان قلعهء زرس شهرستان اهواز. 6 هزارگزی شمال خاوری قعلهء زرس و یکهزارگزی شمال راه مالرو بنه وار هفت لنگ به قلعهء زرس. جلگه گرم سیر. سکنهء آن 95 تن، شیعه، لری بختیاری. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. بنای امام زاده ای به نام زاهد دارد و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).


بابازی.


(ع ص) قماش بابازی؛ پارچهء ابریشمین. (دزی ج 1 ص47).


باباساغری.


[غَ] (اِخ) (مولانا...) از ملازمان و همراهان سلطان حسین بایقرا بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص282 و 290 شود.


باباسالار.


(اِخ) تیره ای از طایفهء بکش ممسنی فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص90). رجوع به بکش شود.


باباسلطان.


[سُ] (اِخ) دهی از بخش خوانسار شهرستان گلپایگان، 8 هزارگزی شمال خوانسار، کنار راه شوسهء خوانسار به گلپایگان. کوهستانی معتدل. سکنهء آن 100 تن، شیعه لری. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، تریاک، تنباکو و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6). کنار راه اصفهان به گلپایگان در 158900 گزی اصفهان واقع است.


باباسنکو.


[ ] (اِخ) خواندمیر آرد: درویشی مجذوب بود و از وی کرامات و خوارق عادت ظهور مینمود در سنهء 782 ه . ق. که صاحبقران مغفور (تیمور) به عزیمت فتح خراسان از آب آمویه عبور فرمود در قصبهء اندخود با وی ملاقات کرد. درویش از سر جذبه سینهء گوشت بطرف امیر تیمور گورکان انداخت. صاحبقران باین معنی تفأل نموده گفت خدای تعالی سینهء روی زمین را که خراسان است بما ارزانی داشت و همچنان شد، و وفات باباسنکو در اندخود روی نمود و قبرش همان جاست. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص543) (از سعدی تا جامی ص 208) (رجال حبیب السیر ص63) (تاریخ عصر حافظ ج 1 ص401).


باباسودائی.


[سَ] (اِخ) خواندمیر آرد: از ولایت ابیورد بود و نخست خاوری تخلص مینمود ناگاه جذبه ای بوی رسیده و مدتی سروپای برهنه در کوه و صحرا میگردید. چون نوبت دیگر بحال خویش آمد سودائی تخلص کرد و پیوسته در مدح میرزا بایسنقر قصاید غرا بنظم می آورده گاهی بگفتن غزل نیز میل می فرمود و همواره زبان به اداء سخنان هزل آمیز می گشود. چون عمرش از هشتاد تجاوز گشت در سنهء... به ابیورد درگذشت. این مطلع از اشعار اوست که، بیت:
عنبرت خال و رخت ورد و خطت ریحانست
دهنت غنچه و دندان در و لب مرجانست.
(حبیب السیر چ خیام ج 4 ص18) (از سعدی تا جامی ص494 و 553) (رجال حبیب السیر ص14) (مجالس النفائس ص18 - 37 - 180 - 193).


باباسید.


[سَیْ یِ] (اِخ) ابن محمد نجاری معروف به باباشاه. رجوع به باباشاه شود.


باباشاه.


(اِخ) سید بن محمد نجاری معروف به باباشاه. او راست: حاشیه ای بر شرح کافیهء جامی که آنرا برای سلطان زاده شجاع الدین بن عبیدالله نوشته به الحاشیة السلطانیه موسوم کرده است. (کشف الظنون چ 2 استانبول ستون 1374).


بابا شاه عراقی.


[هِ عِ] (اِخ) (اصفهانی) هدایت آرد: معاصر شاه عباس ماضی، صفوی و از خوش نویسان بوده و در اصفهان به انزوا میگذرانید جز با اهل حال با کسی تکلم نمیفرموده مگر بحسب ضرورت و از روی کدورت، غرض مردی موحد و سالکی مجرد طالب کمالات و صاحب حالات بود. تقی اوحدی نوشته است که حالی تخلص می نمود. این بیت و رباعی از اوست:
چه دیده اند گدایان عشق از در دوست
که هر دو عالم شان در نظر نمی آید.
واحد چو بکثرت آورد روی ظهور
گردد به حجابات مراتب مستور
تکرار وجود ماست این مرتبه ها
مائیم بتکرار خود از خود شده دور.
(ریاض العارفین ص44).
و رجوع به نمونهء خطوط خوش کتابخانهء ملی چ مهدی بیانی ص140 و رجوع به حالی اصفهانی شود.


باباشاهو.


(اِخ) نام منزلی است در حوالی بلخ. خواندمیر آرد:... خاقان منصور مظفر (سلطان حسین میرزا) لواء عزم تسخیر مملکت سلطان محمودمیرزا جزم فرمود و امیر نظام الدین علیشیر را در بلخ گذاشته با سپاه موفور و ابهت نامحصور نهضت نمود و منزل باباشاهو به عرض سپاه ظفردستگاه مشغولی کرد... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 190 و 194).


باباشجاع الدین.


[شُ عُدْ دی] (اِخ)(ابولؤلؤ فیروز) نام غلام مغیرة بن شعبه موسوم به فیروز و کنیتش ابولؤلؤ بود و بزعم اهل سنت و جماعت، مجوسی یا نصرانی بود و شیعه او را باباشجاع الدین خوانند و در سلک اهل اسلام منتظم دانند. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص489). رجوع به ابولؤلؤ در همین لغت نامه شود.


باباش کندی.


[کَ] (اِخ) دهی از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل 42 هزارگزی شمال گرمی. در مسیر شوسهء گرمی به یله سوار. جلگه، گرمسیر. سکنهء آن 635 تن، شیعه و آب آن از رود بالهاری و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).


باباشمل.


[شَ مَ] (ص مرکب، اِ مرکب)لقب گونه ایست که به سردستهء لوطیهای هر محل و به رؤسای قاطرخانهء شاهی دهند.


باباشوریده.


[دَ] (اِخ) امیر علیشیر گوید: به قصیده خوانی مشهورست. و با اکثر خوش طبعان مصاحبت دارد. و طبعش نیک است، و در باب پیری این بیت از مثنوی اوست:
قدم شد چون کمان و عمر شد شست
جوانی همچو تیر از شست من جست.
(ترجمهء مجالس النفائس 86 و 260).


باباشهیدی.


[شَ] (اِخ) از شعرای مشهور زمان سلطان یعقوب و در خدمت او عمری خوش گذرانیده و بعد فوت [ وی ] در عراق و آذربایجان نمانده عازم خراسان و روز ورود او به هرات مولانا عبدالرحمن جامی با شعرای نامی تمامی استقبال او نموده بتخصیص جامی رعایت بسیار ازو بجا آورده و حضرت سلطان حسین میرزا بایقرا التفات بسیار نسبت به او به عمل آورده. هم در آنجا اکثر اوقات با مولانا جامی محشور بوده بعد از وفات به مجرد استماع ورود شاه اسماعیل صفوی به هندوستان رفته در گجرات بعد از آنکه عمرش به صدسال رسید رخت بسرای آخرت کشیده و کان ذلک فی شهور سنهء... این اشعار ازوست:
تو بر آنی که نکوخواه منی ای ناصح
من بر آنم که مرا همچو تو بدخواهی نیست.
*
از دل گم گشته ام بسیار میپرسی خبر
گر، به پیش تست این پرسیدن بسیار چیست؟
*
خنجر کین بدل من زدن از سرناز
دیدن اندر دگری خنجر دیگر زدن است
ساغر می که ز دست دگری مینوشی
خوردن خون شهیدیست نه ساغر زدن است.
*
شکایت از تو جفاجو کجا برم چه کنم؟
تو دادرس، تو ستمگر، مرا که داد دهد؟
*
ز حسرت مردم و هرچند کس میرفت و می آمد
ببالینم نیامد تا نفس میرفت و می آمد.
*
ز عشق خوار شدم در غریبی و خجلم
ز مردمی که در این شهر از دیار من اند.
*
بر روی ما دری ز قفس میتوان گشود
ما هم ز آشیان به امیدی پریده ایم.
*
بگمان ز رشک میرم که بود در انتظارش
بسر رهش سواری چو عنان کشیده بینم
حسدم کشد که ترسم ز پیش دویده باشد
برهش بروی هرکس چو عرق دویده بینم.
*
دم مردن نه چندین اضطراب ازبهر جان دارم
تو بر بالین نه ای این اضطراب ازبهر آن دارم.
*
بجان کندن تمام عمر دردی کرده ام حاصل
بدرمانهاش ندهم حاصل عمر دراز است این.
*
نتوانم بتو از بیم بدآموز نشستن
آواره شدن به که باین روز نشستن
هر کس بکسی همنفس و من نتوانم
پهلوی کسی زین دل پرسوز نشستن.
*
دشوار بس که جان دهم از هجر هر دو روز
آوازه ای فتد بجهان از هلاک من.
*
به بیدردان نشینی کی فتد بر ما نگاه از تو
نه درد حسن میدانی نه درد عشق، آه از تو.
*
غمهای دل کنون بتو گفتن چه فایده
طفلی هنوز و مدعیان همنشین تو.
*
خاک بر سر کرده هر جا دادخواهی بنگرم
میرم از حسرت که بر سر کرده آن خاک از دری.
*
دلم را باز ده پیش تو بیکار است میدانم
ترا زین جنس بی مقدار بسیار است میدانم.
(آتشکدهء آذر چ بمبئی ص232 و 233).


باباشیخ علی.


[شَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان نوبندگان بخش مرکزی شهرستان فسا 18 هزارگزی جنوب خاوری فسا، کنار شوسهء فسا به داراب. دامنه، معتدل. سکنهء آن 60 تن و آب آن از قنات. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالی بافی است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


باباشیخ نعمة الله نخجوانی.


[شَ نِ مَ تُلْ لا هِ نَ جَ] (اِخ) او راست: مختصری در تصوف. (کشف الظنون چ 2 استانبول ج 2 ستون 2028).


باباشیخی.


[شَ / شِ] (ص نسبی، اِ مرکب)یک نوع خربزه ایست بسیار لطیف. (شرفنامهء منیری) (شعوری ج 1) : در بخارا به کنار جوی رفتم خربزهء باباشیخی بغایت تازه... چنانک گوئی این ساعت از پالیز بیرون آمده است. (انیس الطالبین نسخهء خطی مؤلف). چون به کنار جوی رفتم خربزهء باباشیخی بغایت تازه دیدم که در آب می آمد. (انیس الطالبین ایضاً ص136). || نوعی از تربز است. (آنندراج).


باباصالحی.


[لِ] (اِخ) دهی از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون 69 هزارگزی جنوب خاوری فهلیان و 9 هزارگزی راه فرعی اردکان به هرایجان. کوهستانی، معتدل و مالاریائی. سکنهء آن 450 تن و آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات، تریاک و شغل اهالی زراعت و گلیم و قالی بافی است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


باباطاغ.


(اِخ) در قاموس الاعلام آمده: قصبهء مستحکمی است در دوبریجه، و در 130 هزارگزی شمال شرقی سلستره واقع شده ده هزار تن، نفوس دارد و این قصبه تجارتگاه است و قره کرمان اسکلهء آن میباشد. در زمان ادارهء عثمانی 5 جامع و یک باب مدرسه داشت و هوایش سنگین است.


باباطاغی.


(اِخ) (کوه بابا) کوه بزرگی است در سنجاق دنزلی از ولایت آیدین. از جانب جنوب غربی شهر دنزلی امتداد می یابد و به موازات رود مندرس بسمت مغرب کشیده میشود و از جهت جنوب شرقی به بوزطاغ مربوط میگردد. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).

/ 53