لغت نامه دهخدا حرف ل (لام)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ل (لام)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لنگر.
[لَ گَ] (اِ) جائی را گویند که در آنجا همه روزه طعام به مردم دهند. (جهانگیری). جائی که آنجا طعام به فقراء دهند. (غیاث). خانقاه. محل اجتماع یا خوردنگاه صوفیان. جائی که هر روز از آنجا به مردم طعام برسد، از این است که خانقاه را نیز لنگر گویند، چنانکه لنگر شیخ جام و لنگر شاه قاسم انوار در خراسان شهرت دارد. (آنندراج) :
مو آن رندم که نامم بی قلندر
نه خون دیرم نه مون دیرم نه لنگر
چو روز آید بگردم گرد گیتی
چو شو آید به خشتان وانهم سر.باباطاهر.
کار بیداران نباشد خوابگاه آراستن
بستر درویش خواب آلود جای لنگر است.
امیرخسرو.
در لنگر نهاده باز فراخ
کرده ریش دراز را به دو شاخ.اوحدی.
لنگر و خانقاه او [ نعمت الله کوهستانی ] حالا مقصد اکابر و فقراست. (تذکرهء دولتشاه در ترجمهء نعمت الله کوهستانی). و سلطان حسین بن سلطان اویس جلایر در خطهء تبریز جهت شیخ [ کمال خجندی ] منزلی ساخت بغایت نزه و بر لنگر شیخ وقفها کرد. (تذکرهء دولتشاه در ترجمهء کمال خجندی). و از آن جمله لنگر غیاثیه، لنگر باباخاکی، لنگر شیخزاده بایزید نیز مشهور است. (حبیب السیر). چون واقف میشود از پی می دود و به ایشان نمی رسد تا به لنگر پیر غیب که حال در اندوهجرد است. (مزارات کرمان ص130).
لنگر.
[لَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان پشتکوه سورتیجی بخش چهاردانگهء شهرستان ساری، واقع در 8هزارگزی جنوب خاوری کیاسر. کوهستانی و سردسیر. دارای پنج هزار تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و عسل. شغل اهالی زراعت و نجاری و راه آن مالرو است و دبستانی ملی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لنگر.
[لَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان بجنورد، واقع در هفت هزارگزی شمال باختری بجنورد، کنار راه مالرو عمومی بجنورد به مانه. کوهستانی و معتدل. دارای 867 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لنگر.
[لَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان کاریزنو از بخش تربت جام شهرستان مشهد واقع در 64هزارگزی شمال باختری تربت جام، کنار راه شوسهء عمومی مشهد به تربت جام. جلگه، گرمسیر. دارای 674 تن سکنهء ترکمن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9). این محل سابقاً به خرجردجام معروف بوده و امروز لنگر نامیده میشود و گویند شاه قاسم انوار پس از آنکه احمد لر شاهرخ را در هرات زخم کارد زد، از هرات رنجیده خاطر بیرون شد و در خرجردجام لنگر انداخت و آنجا به «لنگر» نامیده شد. مزار وی نیز آنجاست. و هاتفی خواهرزادهء جامی در لنگر چهار باغی داشته و شاه اسماعیل در 921 ه . ق. به دیدن او رفته است. (سبک شناسی ج3 ص225). و رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص64، 66، 68، 71، 106، 293 شود.
لنگر.
[لَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان سملقان بخش مانهء شهرستان بجنورد واقع در 30هزارگزی جنوب باختری مانه و دوهزارگزی شمال راه شوسهء عمومی بجنورد به نردین. جلگه و گرمسیر. دارای 286 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آنجا غلات، بنشن، پنبه، برنج و میوه. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لنگر.
[لَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان شاندیز بخش طرقبهء شهرستان مشهد واقع در 15هزارگزی شمال خاوری طرقبه. جلگه و گرمسیر. دارای 20 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لنگر از کف دادن.
[لَ گَ اَ کَ دَ] (مص مرکب) کنایه از مضطرب و سراسیمه شدن است و رفتن اختیار از دست. (مجموعهء مترادفات ص 337).
لنگر افکندن.
[لَ گَ اَ کَ دَ] (مص مرکب)لنگر انداختن :
به دریائی که همچون نوح من افکنده ام لنگر
سفینه بر سر موجش بود تابوت ساحلها.
محمدقلی بیک سلیم (از آنندراج).
لنگر انداختن.
[لَ گَ اَ تَ] (مص مرکب)(... کشتی) توقف کردن او در دریا با افکندن لنگر در آب. افکندن لنگر کشتی به دریا. || قرار گرفتن. مقام گرفتن. (غیاث).
- لنگر انداختن کسی در جائی؛ توسعاً متوقف شدن در هر جا. دیر در خانهء کسان ماندن چنانکه چند روزی. توقف نسبتاً طویل کردن. خانه نزول شدن (در تداول مردم قزوین). در خانهء دیگران دیر ماندن. پوست تخت انداختن. القاء عصا. القاء جران. رجوع به مجموعهء مترادفات ص31 شود.
-امثال: کنگر خورده لنگر انداخته.
لنگرانداخته.
[لَ گَ اَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) نعت مفعولی از لنگر انداختن. || کنایه از مرد متحمل و باوقار که به سخن هر کس از جا درنیاید. (آنندراج).
لنگرباز.
[لَ گَ] (نف مرکب) بندباز. حقه باز.
لنگر به خود گرفتن.
[لَ گَ بِ خُدْ گِ رِ تَ] (مص مرکب) کنایه از جای خود نرفتن. (آنندراج).
- لنگر به خود نگرفتن؛ از جای بشدن :
بحر پرشور جنون لنگر نمی گیرد به خود
کی ز سنگ کودکان، دیوانه شورش کم شود.
صائب.
لنگربهشت.
[لَ گَ بِ هِ] (اِخ) نام شهری در شعر نظامی :
درآمد در آن شهر مینوسرشت
که ترکانش خوانند لنگربهشت
بهاری در او دید چون نوبهار
پرستشگهی نام او قندهار.نظامی.
لنگرخانه.
[لَ گَ نَ / نِ] (اِ مرکب) جائی که از آنجا به مردم طعام برسد. (آنندراج). رجوع به لنگری و لنگر شود.
لنگر دادن.
[لَ گَ دَ] (مص مرکب) آغاز از دست دادن تعادل چیزی چون علم برپای داشته و لنگه بار حیوانات و غیره.
لنگردار.
[لَ گَ] (نف مرکب) دارای لنگر. صاحب آنندراج گوید: به مناسبت معنی لنگر چیز بسیار گران را گویند و در صفات تیغ دورویه چون تیغ لنگردار و مژگان لنگردار و دریای لنگردار یعنی دریائی که آبش ایستاده باشد، مقابل دریای بی لنگر :
می گشاید چاک زخمم هر نفس آغوش را
میکشد خمیازه بر مژگان لنگردار تو.
علیرضا تجلی.
عشق می آرد دل افسردهء ما را به شور
مطرب از طوفان بود دریای لنگردار را.
صائب.
زخم می باشد گران شمشیر لنگردار را
زینهار از دشمنان بردبار اندیشه کن.
صائب.
کار نگشاید ز خلوت چله ات گر اندکی است
تیر لنگردار کی باب کمان کوچکی است.
ملاطغرا.
و همچنین تیغ لنگردار به معنی خم دار و سنگین، زیرا که تیغ خم دار خوب می نشیند و زخم کاری میکند و از جا کم می جنبد :
از تغافل کشت مژگان گران خوابش مرا
تیغ لنگردار چندین پاس دم می داشته ست.
صائب.
لنگر فروبردن.
[لَ گَ فُ بُ دَ] (مص مرکب) لنگر انداختن. || عمیق شدن :
نیامد پلنگر(1) که پژمرده بود
به اندیشه لنگر فروبرده بود.نظامی.
(1) - پادشاه زنگبار.
لنگر فروهشتن.
[لَ گَ فُ هِ تَ] (مص مرکب) لنگر انداختن :
سبکی کرد [رمضان] و به هنگام سفر کرد و برفت
تا نگویند فروهشته بر ما لنگر.فرخی.
لنگرفوته.
[لَ گَ تَ / تِ] (اِ مرکب) معنی کلمه که در بیت ذیل آمده است دانسته نشد :
صحن کاشی کاریش را گاه لنگرفوته بین
هرکه را باشد تمنا سیر صحن آشدار.
اشرف.
لنگرک.
[لَ گَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 98هزارگزی شمال خاوری فریمان، کنار راه اتومبیل رو مشهد به مزدوران. جلگه و معتدل. دارای 296 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لنگر کردن.
[لَ گَ کَ دَ] (مص مرکب)کنایه از جا گرفتن و تمکن ورزیدن. (آنندراج) :
لنگر نکرده ایم چو گوهر در این محیط
از بوستان دهر چو شبنم گذشته ایم.صائب.
گندمت چون آرد شد در آسیا لنگر مکن.
صائب.
لنگرگاه.
[لَ گَ] (اِ مرکب)(1) جائی که کشتی در دریا بایستد و پیشتر نتواند رود. دهانه و یا جائی از دریا که کشتی آنجا بایستد. خور. بندر. کلاّء. (منتهی الارب): مرسی، مراسی؛ لنگرگاهها.
(1) - Bai.
لنگرگه.
[لَ گَ گَهْ] (اِ مرکب) مخفف لنگرگاه :
یکی را به لنگرگه خویش ماند
دگر را به قدر رسن پیش راند.نظامی.
لنگرگیر.
[لَ گَ] (نف مرکب) کشتی که به سبب گرانی به جای خود تواند ایستاد. (آنندراج) :
بود معذور گر در وجد آید سالک واصل
که کشتی نیست لنگرگیر چون گردید دریائی.
محمدسعید اشرف.
لنگر نگاه داشتن.
[لَ گَ نِ تَ] (مص مرکب) لنگر از کف ندادن.
-لنگر نگاه نداشتن؛ از اعتدال بدررفتن. سراسیمه شدن. (مجموعهء مترادفات ص337).
لنگر نهادن.
[لَ گَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)لنگر افکندن. لنگر انداختن : عاقل چون بیند که خلاف در میان آمد به جهد و چون صلح دید لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کران است و اینجا حلاوت در میان. (گلستان).
لنگرود.
[لَ گَ] (اِخ) موضعی در 16071گزی قم میان قم و شوراب (در طول راه آهن قم به کاشان) و بدانجا ایستگاه ترن باشد. رجوع به لنگه رود شود.
لنگرود.
[لَ گَ] (اِخ) نام رودخانه ای در جوار شهر لنگرود که به بحر خزر ریزد و محل صید ماهی است.
لنگرود.
[لَ گَ] (اِخ) نام شهری کنار راه رامسر به لاهیجان میان کیاکلا و دیوشل، واقع در 539900گزی تهران، دارای پستخانه و تلگرافخانه. شهر کوچک لنگرود در 14هزارگزی لاهیجان و 13هزارگزی رودسر واقع شده است و مختصات جغرافیائی آن به شرح زیر است: طول 50 درجه و 10 دقیقه و 30 ثانیه و عرض 37 درجه و 11 دقیقه. جادهء شوسهء رشت به شهسوار از وسط شهر عبور کند و مغازه و بناهای معتبر در طرفین آن احداث شده است و نمایندهء کلیهء ادارات دولتی به استثنای پادگان نظامی در این شهر وجود دارد. آب آشامیدنی سکنه از چاه و آنهائی که بضاعت دارند از چشمهء لیله کوه که در سه هزارگزی جنوب شهر واقع است تأمین می گردد و مدتی است که اقداماتی برای لوله کشی آب لیله کوه شده و ممکن است به زودی عملی گردد. جمعیت لنگرود حدود 16هزار است و در حدود 1200 باب خانهء مسکونی و 500 باب مغازه و دکان و 7 مسجد دارد. روزهای شنبه و چهارشنبه بازار عمومی لنگرود است. در این شهر، یک دبیرستان و چهار دبستان پسرانه و دو دخترانه هست و کارخانهء برق شهر در شرف تأسیس است. تعداد تلفن های شهری در حدود پنجاه است و کارخانهء برنج پاک کنی و پیله خفه کنی دولتی دارد. از آثار قدیمی لنگرود یک بقعه به نام سیدحسین کیا و مسجدجامع است. پل آجری بین دو محلهء این شهر روی رودخانه نیز از ابنیهء قدیمی است. قرای موبندان، بازارده، پلت کله، گلباغ چالکیاسر نزدیک و متصل به شهر میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لنگرود.
[لَ گَ] (اِخ) (بخش ...) نام یکی از بخشهای پنجگانهء شهرستان لاهیجان و حدود آن به شرح زیر است: از طرف شمال و باختر به بخش مرکزی لاهیجان، از خاور به دریای خزر و بخش رودسر و از جنوب به دهستان املش از بخش رودسر. قسمت جنوبی بخش کوهستانی جنگلی و قسمتهای مرکزی و شمالی آن جلگه است. آب قرای بخش از استخر و چشمه سار و قسمتی از رودهای شلمان رود و لنگرود تأمین میگردد. محصول عمدهء آن برنج، ابریشم، چای، کنف، بنشن و صیفی است. راه شوسهء لاهیجان به شهسوار از وسط این بخش عبور میکند، به علاوه از لنگرود به بندر چمخاله و قصبهء کومله و لیله کوه راه فرعی شوسه دارد. بخش لنگرود از 85 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن به اضافهء سکنهء شهر در حدود چهل هزار نفر است و قرای مهم این بخش عبارتند از: شلمان، دیوشل، نالکیاشر، بجارپس، فتیده، گلسفید، دریاسر، دریاکنار، ملاط، سیگارود و کیاکلایه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لنگری.
[لَ گَ] (حامص) عمل مقیم ساختن به جائی یا متوقف کردن :
آسمان در کشتی عمرم ندارد جز دو کار
گاه شادی، بادبانی گاه محنت، لنگری.انوری.
|| (ص نسبی) منسوب به لنگر. صوفیه و اخیه و ارباب فتوت. اهل لنگر.
لنگری.
[لَ گَ] (اِ) بشقاب مانند بسیار بزرگ که در آن پلاو کنند و آن نسبت به لنگر صوفیان و فتیان است که این ظرف در آنجا به کار برده میشد. نوعی از طشت بزرگ. (غیاث). بشقابی سخت بزرگ . لگن مانندی بزرگ برای غذاخوری. صحن. بشقاب گونه ای بسیار بزرگ با لبهء پهن که در لنگرها در آن طعام کشیدندی خوردن صوفیان را. ظرف بزرگ برای کشیدن پلو، شاید معمول لنگرهای درویشان بوده است. قسمی دوری بزرگ. دوری بسیار بزرگ لب تخت. ظرف غذا که از قاب بزرگتر باشد. دوری های بسیار بزرگ با لبه های پهن : دوهزار چینی دیگر از لنگری و کاسه های کلان و خمره های چینی کلان و خرد. (تاریخ بیهقی ص425).
منشین به بحر سفرهء شاهان که اندر او
گرداب شاه کاسه و طوفان لنگری.
محسن تأثیر (از آنندراج).
-امثال: وقتی که نیست کو اشتها وقتی که هست دو لنگری.
لنگریز.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان ژاوه رود بخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در 12هزارگزی خاور رزاب، کنار رودخانهء کماسی. کوهستانی و سردسیر. دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و زغال فروشی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
لنگ زدن.
[لَ زَ دَ] (مص مرکب) لنگیدن در عمل یا کار یا سخن(؟) : او نیز عریان و مجذوب بود. غایتش آنکه گاهی معقول میگفت و با مردم حرف میزد، اما گاهی لنگی میزد و لاابالی میگردید. (مزارات کرمان ص192).
لنگ سرکش.
[لِ سَ کَ / کِ] (اِ مرکب)فنی از فنون کشتی و آن پای خود را به عضوی از اعضای حریف بند کردن و به زور کشیدن است. (غیاث) :
پا بکش ای صنم از بزم رنود و اوباش
لنگ سرکش ز حریفان مخور و غالب باش.
میرنجات (از آنندراج).
لنگشان.
[لُ] (اِخ)(1) دیر پدریان واقع در نزدیک پاریس در جنگل بولنی که به سال 1790 م. نابود گشت. دشت لنگشان امروزه میدانی است اسب دوانی را.
(1) - Longchamp.
لنگ شدن.
[لَ شُ دَ] (مص مرکب) از یک پای عاجز شدن. شل شدن. در پای کوتاهی یا شکستگی یافتن. اقعاد. (منتهی الارب). || لنگ شدن کاری؛ تعطیل شدن آن. به علتی معوق و معطل ماندن آن. متوقف ماندن آن.
-لنگ شدن کاروان یا قافله؛ اقامت کردن آن در منزلی.
لنگفر.
[لُ فُ] (اِخ)(1) شهری در کشور آزاد ایرلند (لنستر). دارای 3700 تن سکنه و کرسی حوزه و ناحیتی به همین نام و آن ناحیت را چهل هزار سکنه باشد.
(1) - Longford.
لنگفلو.
[لُ فِ] (اِخ)(1) هنری وادْزْوُرث. شاعر امریکائی (1807-1882 م.).
(1) - Longfellow ]longfeloou[, Henry Wadsworth.
لنگک.
[لَ گَ] (اِ مصغر) لنگ کوچک. ابن لنگ. رجوع به لنگ (در معنی شل) شود.
لنگک.
[لُ گَ] (اِ مصغر) لنگ کوچک. فوطهء خرد :
لنگکی زیر و لنگکی بالا
نی غم دزد و نی غم کالا.
لنگک.
[] (اِخ) لقب پدر ابواسحاق ابراهیم شاعر، و خود او نیز شاعر بوده است.
لنگ کردن.
[لَ کَ دَ] (مص مرکب) اعرج کردن. اعراج. (تاج المصادر بیهقی). پای کسی را شکستن یا بریدن یا خشک کردن. به صدمتی یا به ضربتی پای او را از کار انداختن :
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ.
مولوی.
|| برجای ماندن یک یا چند روز در جایی گاه سفر. اقامت کردن در منزلی از منازل سفر. بیش از عادت توقف و مقام کردن. در جائی از سفر متوقف شدن. توقف کردن یک شب و بیشتر چاروادار و مسافر در عرض راه. در اثنای سفر در جایی مقام کردن. گویند در فلان کاروانسرا قافله چند روز لنگ کرده است. (آنندراج).
- لنگ کردن کاری؛ وقفهء غیرعادی در میان کار آوردن. تعطیل کردن.
لنگ کردن.
[لِ کَ دَ] (مص مرکب)(اصطلاح زورخانه) بندی از بندهای کشتی گیران. حریف را در کشتی با لنگ که بندی است از فنون و بندهای کشتی به زمین زدن.
لنگ کمر.
[لِ کَ مَ] (اِ مرکب) نام فنی از فنون کشتی که پای خود را در پای حریف بند کردن و زور بر کمرش آوردن است تا بر زمین افتد و با لفظ خوردن به معنی رسیدن زور و صدمه بر کمر و با لفظ زدن به معنی رسانیدن مستعمل است. (آنندراج) :
همه افتادهء اطوار توایم ای سرور
میزند طور تو بر کوه و کمر لنگ کمر.
میرنجات.
شیطان نشد از تو گرچه مدبر
لنگ کمری و سازد آخر.
درویش واله هروی.
افتاد ز صلب پاک اطفال
زآن لنگ کمر بسی در اضلال.
درویش واله هروی.
گر شوکت بی ستون و گر الوند است
لنگ کمری ز کوه تمکین تو خورد.
محسن تأثیر.
لنگ گردانیدن.
[لَ گَ دَ] (مص مرکب)اِعراج. (منتهی الارب).
لنگل.
[لَ گُ] (اِخ) ده کوچکی جزء دهستان دیلمان بخش سیاهکل و دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در ده هزارگزی جنوب دیلمان و یکهزارگزی آسیابر. دارای 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لنگ لنگان.
[لَ لَ] (ق مرکب)لنگان لنگان. شلان شلان :
لنگ لنگان قدمی برمیداشت
هر قدم دانهء شکری میکاشت.جامی.
لنگ لنگان رفتن.
[لَ لَ رَ فَ] (مص مرکب) لنگان لنگان رفتن. شلان شلان رفتن.
لنگن.
[لَ گَ] (اِ) لنکن. (برهان). مصحف لنگهن. (حاشیهء برهان). گرسنگی و فاقه و روزه باشد که هندوان موافق آئین و کیش و ملت خود بجای آورند. (آنندراج). لکهن :
گر ترا لنگنت کند فربه
سیر خوردن ترا ز لنگن به(1).
سنائی (از آنندراج).
(1) - این بیت به شاهد لکهن نیز آمده است با تغییر کلمهء لنگن به لکهن.
لنگندگی.
[لَ گَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لنگنده.
لنگنده.
[لَ گَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از لنگیدن. آنکه لنگان رود. که لنگ لنگان قدم بردارد.
لنگنس.
[لَ گُ] (اِخ)(1) نام مردم اصلی گلُ در سرزمین لانگر.
(1) - Lingons.
لنگوار رفتن.
[لَنْگْ رَ تَ] (مص مرکب)چون لنگان گام برداشتن. خمع. خموع. خمعان. خزعلة.
لنگ و پاچه.
[لِ گُ چَ / چِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) از اتباع. قسمت پایین تنه مردم خاصه رانها و ساقها از سوی اِنسی. و رجوع به لنگ و پاچه شود.
لنگوته.
[لُ تَ / تِ] (اِ) لنگی باشد کوچک که درویشان و فقیران و مردم بی سر و پا بندند. (جهانگیری). و به هندی نیز همین معنی دارد. (برهان). لنگی کوچک که فقرا و درویشان در میان بندند و بدان ستر عورت کنند. مؤلف گوید: اصل این لغت لنگ کوته بوده، یک کاف را به جهت سهولت کلام چنانکه رسم پارسیان است حذف کرده اند. (از فرهنگ انجمن آرای ناصری). و صاحب بهار عجم گوید: تحقیق آن است که لنگوته لغت هندی است مرکب از لنگ بالکسر به معنی نره و اوت به واو مجهول به معنی پناه و پرده و فارسیان هاء بدان ملحق کرده و استعمال کنند. (آنندراج). این کلمه را مردم سیام از ما گرفته اند و به معنی قسمی ازار به کار برند(1).
و اینکه در بعض نسخ برهان قاطع لنگونه (با نون) آورده غلط است :
دل به فراغت ده و لنگوته بند
از جهت زر نه به جان پوته بند.شاه داعی.
برمیکنم به روی میان بند جانماز
لنگوته را معارض شلوار میکنم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 25).
برو ای دامک شلوار که بر دیدهء تو
راز لنگوته نهان است و نهان خواهد بود.
نظام قاری (دیوان البسه ص 161).
گه به لنگوته اش کنند بدل
گه بود زیر جامه در قصار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 34).
و حضرت خیرالبریّه علیه السلام لنگوتهء خود را عنایت کرد که شعار وی [ شعار جسد زینب زوجهء رسول (ص) ] ساختند. (حبیب السیر ج 1 جزو سیم ص148). و اکثر مردم کالیکوت برهنه اندام باشند، لنگوتها از ناف تا بالای زانو بسته. (حبیب السیر ج2 ص397). احتیاک؛ شلوار و لنگوته بر میان سخت بستن.
(1) - Langourie.
لنگوته بستن.
[لُ تَ / تِ بَ تَ] (مص مرکب) ائتزار. تأزر :
بستن لنگوته در ایام گرما راحت است
گر ترا شلوار یا تنبان نباشد گو مباش.
نظام قاری (دیوان البسه ص86).
|| کنایه از ترک دنیا گفتن و عزلت گرفتن. (آنندراج). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص89 شود.
لنگور.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان بانصر، بخش بابلسر شهرستان بابل واقع در 8هزارگزی خاوری بابل، کنار رودخانهء تالار. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 380 تن سکنه. آب آن از رودخانهء تالار. محصول آنجا برنج، صیفی، پنبه، مختصر غلات، کنجد و کنف. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3). || موضعی به نیج کوه نور مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص109 و 110).
لنگور.
[لُ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویهء شهرستان بهبهان واقع در 19000گزی جنوب خاوری قلعه رئیسی. مرکز دهستان و دارای 50 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لنگوران.
[لَ] (اِخ) (وزیر...) از هفت بازی و نمایش که با مقدمهء جعفر قراچه داغی در تهران چاپ سنگی شد و میرزا فتحعلی دربندی بدواً به ترکی آذربایجانی نوشته و در 1861 م. در تفلیس چاپ کرده بود، پنج فقره از آن نمایشها را با حواشی و ترجمهء و نُت های بسیار در اروپا به طبع رسانیدند. وزیر لنگوران یکی از آنهاست. (ترجمهء تاریخ ادبیات ادوارد براون ترجمهء رشیدیاسمی ج4 صص310-311).
لنگ و لوک.
[لَ گُ] (ص مرکب، از اتباع) لنگ آن است که پای او معیوب باشد و لوک آنکه بهر دو کف دست و زانو راه رود. (حاشیهء مثنوی) :
در چنین بند لنگ مانده و لوک
در چنین سمج کور گشته و کر.
مسعودسعد.
با سر پوشیدگان درگاه، درکله مصاف پیوستن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است. (مقامات حمیدی).
خمخانهء خر سرای خر پیر
نه راه بری نه بار برگیر
زین لاشه و لنگ و لوک پیری
از دم تا گوش مکر و تزویر.سوزنی.
لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب.مولوی.
لنگویل.
[لُ گِ] (اِخ)(1) آن ژنویو دوشس دو. خواهر کندهء بزرگ، مولد شاتو دوونسن. رقیب مازارن. وی در شهر جنگی(2) فرند نقش مهمی داشت (1619-1679 م.).
(1) - Longueville, Ann Genevieve duchesse de.
(2) - Guerre civile.
لنگه.
[لِ گَ / گِ] (اِ) تاچه. عدل. تابار. تای. تا. لنگه بار. یکی از دو قسمت بار. عدل و آن یک جزء بار است، یعنی آنچه که بر یک سوی راست یا چپ ستوری حمل کنند. نیمی از بار و آن بیشتر در هندوانه و خربزه و چغندر و برنج و گندم و امثال آن به کار است. مقابل عدل که در قماش مستعمل است و مقابل تنگ که در شکر معمول است. نصف بار. نصف یک بار که بر یک سوی ستور بردارند. عِدل. عِب ء. ثانی اثنین. تنگ. (زمخشری). لنگه یا عدل یا صندوق که در اصطلاح مردم اصفهان، دوازده من تبریز است: یک لنگهء زغال، یک لنگهء هندوانه و جز آن. || مصراع. (در درها)(1). طبق. لت. لخت. صفق. یکی از دو قسمت در دو لختی: دو لنگهء در را پیش کرد. || مرادف لنگ که گذشت و لگنه به تقدیم گاف بر نون از تصرفات لوطیان است. (آنندراج). || فرد. تا. تای. تاه. طاق. یکی. فردی از زوجی. مقابل جفت. هر تای از جفت یا زوجی.
- لنگه کفش کهنه کسی بودن؛ به مزاح سخت حامی و طرفدار و مدافع او بودن.
-یک لنگه ابرو؛ یک تای ابرو: یک لنگه ابروی او به هزار دیگران می ارزد.
-یک لنگه ارسی، کفش، گیوه؛ یک تای از آنها.
-یک لنگه بار؛ یک تای بار.
-امثال: لنگه گیوه را با سرنیزه چه کار.
|| عدیل. تای. شبیه. مثل. ثانی اثنین. همتا. چون. مانند (در تداول زنان و مجازاً در تداول عامه): لنگهء او؛ مانند او. من لنگهء شما نیستم که دوستان را فراموش کنم. لنگه ندارد؛ نظیر ندارد.
-لنگه به لنگه؛ ناهمتا. تابه تا. غیرمشابه. که هر دو لنگ به یک اندازه و یا رنگ و امثال آن نباشند. ناجور. که به یک شکل یا قد یا اندازه و رنگ و غیره هستند: کفشهای من در مهمانی لنگه به لنگه شده است؛ یک تای آن با یک تای کفش مهمان دیگری عوض شده است.
-لنگه به لنگه ابرو انداختن؛ یک ابرو را بالا بردن در حالی که دیگری به جای خویش باشد؛ به کرشمه و دلال به نوبت ابروی راست و ابروی چپ را جداجدا بالا بردن و به زیر آوردن: ابرو بنداز لنگه لنگه.
|| سنگ لنگه؛ خرسنگها که زیر بنا به کار برند.
(1) - Vantail Battant.
لنگه.
[لَ گِ] (اِخ) دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 41هزارگزی جنوب درمیان و 4هزارگزی خاور راه شوسهء بیرجند به درح. جلگه و گرمسیر. دارای 47 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لنگه.
[لِ گَ] (اِخ) از بلوکات ناحیهء عباسی است، طول 86 و عرض 36هزار گز واقع در جنوب لار. نام یکی از بخشهای پنجگانهء شهرستان لار و محدود است از شمال به بخش بستک، از جنوب به خلیج فارس، از باختر به بخش گاوبندی لار و از خاور به شهرستان بندرعباس. این بخش در جنوب خاوری شهرستان واقع، هوای آن در سواحل خلیج فارس گرم و مرطوب و در نقاطی که پشت ارتفاعات هستند گرم و خشک است. تابستان های بخش طولانی و بسیار گرم و زمستانهای آن ملایم است. آب مشروب به طور کلی از چاه و باران (در برکه ها جمع و نگاهداری میشود) و زراعت در همه جا دیمی است. محصولات عبارتند از: غلات و جزئی خرما و جزئی صیفی. شغل اهالی زراعت، کسب، صید ماهی و مروارید و در سواحل، باربری دریائی. صنعت معموله در بنادر، ساختن و تعمیر کرجی های بادی و در سایر نقاط گلیم بافی است. این بخش از شش دهستان به نام: حومه، مرزوقی، چارکی، عبیدلی، حمداوی و بدوی تشکیل یافته و مجموع قراء و قصبات آن 91 و نفوس بخش در حدود 41هزار تن و مرکز بخش قصبه و بندر لنگه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
لنگه.
[لِ گِ] (اِخ) نام دهستان حومهء بخش لنگهء شهرستان لار. این دهستان در جنوب خاوری بخش در جلگه، مشرف به خلیج فارس واقع و از شمال به ارتفاعات دین، تنگ کوه و پل غار متکی است. هوای آن گرم و مرطوب و مالاریائی. آب مشروب آن از باران و چاه و زراعت به طور کلی دیمی. محصولات آنجا غلات، خرما و جزئی صیفی کاری. شغل اهالی زراعت، کسب، صید ماهی و دریانوردی، صنعت متداول ساختن و تعمیر کرجی های بادبانی است. این دهستان از 29 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و نفوس آن در حدود هفده هزار تن و قرای مهم آن عبارت است از بندر کنگ، بند معلم، برکهء علی مهرگان و بندر شناس. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7). از نواحی لارستان میانهء مشرق و جنوب شهر لار. درازای آن از امیران تا کوبستانه 14 فرسخ و پهنای آن از چمپه تا بندر لنگه شش فرسخ است.
لنگه.
[لِ گِ] (اِخ) بندر لنگه نزدیک مهرگان در آخر راه لار به ساحل خلیج فارس در 688000گزی شیراز واقع است. قصبه و بندر مرکز بخش لنگه و دهستان حومهء شهرستان لار، و مختصات جغرافیائی آن عبارت است از: طول 54 درجه و 53 دقیقه از گرینویچ، عرض 26 درجه و 33 دقیقه و ارتفاع از سطح دریا به طور متوسط پنج متر. در 306هزارگزی جنوب خاوری لار و 616هزارگزی جنوب خاوری بندر بوشهر واقع شده و به وسیلهء راه شوسه به دو شهر مزبور و بندرعباس مربوط میباشد. هوای قصبه گرم، مرطوب و مالاریائی است و آب مشروب آن از چاه و باران تأمین میشود. سکنهء آن 9404 تن و شغل اهالی تجارت، پیله وری، دریانوردی، صید ماهی و ساختن کرجی های بادی است. در حدود دویست باب دکان دارد و ادارات دولتی: بخشداری، شهربانی، مرزبانی، پست، تلگراف، دارائی و آمار، ژاندارمری، بانک ملی، گارد گمرک، شهرداری، دادگاه و بهداری بدانجاست. و هم لنگرگاه برای کشتیهای کوچک و متوسط در 1200 تا 1800 متری ساحل دارد و محلی نیز نزدیک ساحل برای تعمیر کشتیهای کوچک هست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7). لنگه دارای ده هزار باب خانه و قریب سی هزار تن سکنه است. و آنجا معادن قیر، گوگرد، سنگ گچ و آهک هست. بندری است مرکز تجارت مروارید و اهالی به تجارت مروارید میپردازند. مرکز بندر لنگه دارای 2200 خانوار و 11 قریه است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص483). و رجوع به بندر لنگه شود.
لنگه.
[لُ گِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در (سِن-اِ-لوار) از ولایت سمور به فرانسه. دارای راه آهن و 3657 تن سکنه است.
(1) - Longue.
لنگه بز.
[لَ گَ بُ] (اِخ) دهی جزء دهستان ارشن بخش مرکزی شهرستان مشگین شهر، واقع در 48هزارگزی خاور خیاو و 8هزارگزی شوسهء گرمی به اردبیل. کوهستانی و معتدل. دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
لنگه به لنگه.
[لِ گَ / گِ بِ لِ گَ / گِ](ص مرکب) تابه تا (کفش). ناجور: این کفشها لنگه به لنگه است؛ ناجور است. رجوع به لنگه شود.
لنگه رود.
[لِ گَ] (اِخ) نام محلی کنار راه قم و کاشان در میان زنگنه آباد و شورآب در 170500 گزی تهران. رجوع به لنگرود شود.
لنگه کشیدن.
[لِ گَ / گِ کَ / کِ دَ](مص مرکب) پای کشیدن. (آنندراج).
لنگه کفش.
[لِ گَ / گِ کَ] (اِ مرکب) یکی از دو تای کفش. یک تای از جفتی کفش. رجوع به لنگه شود.
لنگه گوش.
[لِ گَ] (اِ مرکب) قسمی بادام در جهرم (ده سانتی متر درازی پوست آن است).
لنگه لنگه.
[لِ گَ / گِ لِ گَ / گِ] (ص مرکب) تای تای. تک تک. دانه دانه. رجوع به لنگه شود.
لنگی.
[لَ] (حامص) صفت لنگ. حالت و چگونگی لَنگ. شلی. عرج. عتب. کساحة. (منتهی الارب) :
رهواری سفینه چه بینی که گاه غرق
بهر صلاح لنگی لنگر نکوتر است.خاقانی.
سَخیً، نَکَب؛ لنگی شتر. خزعه؛ لنگی در یکی از دو پا. زمال؛ لنگی شتر. کتف؛ لنگی ستور از درد کتف. خال؛ لنگی ستور. قزل؛ لنگی زشت. خزعال؛ لنگی ناقه. (منتهی الارب).
- لنگی را به رهواری (به راهواری) پوشیدن؛به جلدی و چابکی عمل، عیب و نقص خود یا کاری را پنهان داشتن. با چرب دستی و چابکی عیبی را پنهان داشتن و عیب خویش به زرنگی پنهان کردن :
رو رو که به یکباره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری.
منوچهری.
خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شَوَدْتْ به رهواری.ناصرخسرو.
خفته ای خفته و گوئی که من آگاهم
کی شود بیرون لنگیت به رهواری.
ناصرخسرو.
یکبارگی از عاشق دوری نتوان جستن
«لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری»(1).
امیرمعزی.
لنگی و رهواری اندر راه دین ناید نکو
اسب دانش باید ارنی دور شو زین رهگذر.
سنائی.
برد لنگی به راهواری پیش
پیشم از بس که عذر لنگ آورد.انوری.
مرا اندازهء تمهید عذر آن کجا باشد
ولیکن چون کنم لنگی همی پوشم به رهواری.
انوری.
برد در عذر بس لنگی برهواری و من هر دم
گناهی نو بر او بندم برای عذر بس لنگش.
اخسیکتی.
ورنه آخر همه برون میبرد
پیش از این لنگیی برهواری.ظهیر.
چو برنشستی و دادی عنان به مرکب خویش
زمانه با تو برد لنگئی به رهواری.
کمال اسماعیل.
و رجوع به کتاب امثال و حکم ذیل (لنگی به راهواری پوشیدن) شود.
-باعث لنگی کار یا کارها شدن؛ تعطیل آن را سبب گردیدن.
- لنگی کار؛ تعطیل آن برای نبودن افزار یا کارگر.
(1) - این مصراع را امیرمعزی از منوچهری تضمین کرده است.
لنگیدگی.
[لَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لنگیده.
لنگیدن.
[لَ دَ] (مص) چون اعرجی رفتن. عرج(1). اعرج بودن. رفتن در حالی که به سوی وحشی خمد، نه به دیگر سوی. از یک پای صدمه دیدن و گاهِ رفتن به یک سوی بلند و کوتاه شدن. شلیدن. شل زدن. لنگان رفتن. ظلع. قلز. (منتهی الارب): لنگیدن کسی؛ شلان رفتن او. شلان شلان رفتن وی :
بلنگید در زیر من بارگی
از او بازگشتم به بیچارگی(2).فردوسی.
کار نیکو کند خدای، منال
راه کوته کند زمانه، ملنگ.مسعودسعد.
ای پسر با جهان مدارا کن
وز جفاهای او منال و ملنگ.ناصرخسرو.
و یزید [ بن ولید ] مردی بود اسمر و نیکوروی و اندکی لنگیدی. (مجمل التواریخ و القصص).
منال کاتبی از سنگلاخ وادی فقر
ملنگ وار به پایان بر این طریق و ملنگ.
کاتبی.
قاع الکلب قوعاناً؛ لنگید و خمید سگ. (منتهی الارب). شکّ؛ لنگیدن شتر. رهص؛ لنگیدن ستور از رفتن بر سنگ. وقع؛ لنگیدن ستور. (تاج المصادر). شظی الفرس شظی؛ لنگید اسب از غیزیدن استخوان شظی. جنب؛ لنگیدن شتر از پهلو. هنبلة؛ لنگیدن مرد. هَنْبَلَ الرجل؛ لنگید و برفتار ددان رفت. (منتهی الارب).
-لنگیدن کسی؛ شلان رفتن او. شلان شلان رفتن وی.
|| لنگ کردن. (آنندراج).
-لنگیدن کاری؛ نقصی در آن بودن که مایهء تعویق و تعطیل آن است.
(1) - Boiter. Clocher. (2) - ن ل: به یکبارگی.
لنگیدنی.
[لَ دَ] (ص لیاقت) درخور لنگیدن. که لنگیدن سزای اوست.
لنگیده.
[لَ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لنگیدن.
لنگیر.
[لُ] (اِخ) دهی از دهستان زیدون بخش حومهء شهرستان بهبهان واقع در 39000گزی جنوب باختری بهبهان و 90000گزی باختر شوسهء آغاجاری به بهبهان. دشت، گرمسیر مالاریائی. دارای 655 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قیرآباد. محصول آنجا غلات، برنج، کنجد، صیفی، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راه آن مالرو است. این آبادی سه محل نزدیک به هم و معروف به لنگر بالا و لنگر پائین و لنگر میان باشد. سکنهء لنگر بالا بیشتر از لنگر پائین و میان است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لن لسنیه.
[لُ لُ سُ یِ] (اِخ)(1) نام کرسی دپارتمان ژورا کنار والیر به فرانسه و دارای 14101 تن سکنه.
(1) - Lon-le-Saunier.
لنن.
[لِ نَ] (اِخ) نام سه برادر نقاش فرانسوی، مولد به لان: آنتوان (1588-1648 م.)، لوئی (1593-1648 م.) و ماتیو (1607-1677 م.).
لن نبرح.
[لَ نَ رَ] (ع جمله فعلیه) همیشه باشیم. (ترجمان القرآن جرجانی).
لنوار.
[لُ] (اِخ)(1) آلکساندر. باستان شناس فرانسوی، مولد پاریس (1762-1839 م.).
(1) - Lenoir.
لنوو.
[لِ نِ وُ] (اِخ)(1) ژول-اژُن. مصور تاریخ فرانسه، مولد آنژرس (1819-1898 م.).
(1) - Lenepveu (neveu).
لنه.
[لِ نِ] (اِخ)(1) ژزف-لوئی-ژُآشیم- ویکنت. سیاستمدار و خطیب مشهور فرانسه، مولد بردو (1768-1835 م.).
(1) - Laine.
لنین.
[لِ] (اِخ)(1) ولادیمیر ایلیچ الیانوف. متولد در دهم آوریل 1870 م. در شهر سیمبیرسک اولیانو وسک کنونی، کنار ولگا. پدر وی ایلانیکالائیویچ اولیانوف اص از مردم طبقهء دوم شهر آستراکان و معلم دبیرستان بود. لنین کودکی و جوانی را در ناحیهء ولگا و ایالات سیمبیرسک، کازان و سامارا گذراند و دانشکدهء حقوق کازان را به پایان رساند. در آغاز جوانی، برادر مهترش الکساندر، وی را به مسلک های سیاسی تندرو آن زمان هدایت کرد و خود به جرم سیاسی در اول مارس 1887 م. گرفتار شد و خواهر او آنّا نیز همین سرنوشت را یافت. پس از اتمام تحصیل حقوق در 31 اوت 1893 م. به پترزبورگ پایتخت روسیه تزاری رفت. در 8 دسامبر 1895 م. به جرم سیاسی زندانی شد و 14 ماه در زندان ماند و در 17 فوریهء 1897 م. او را به سیبری تبعید کردند و تا 29 ژانویه 1900 م. در تبعید بود. پس از آنکه آزاد شد در 16 ژوئیهء 1900 م. از روسیه هجرت و در سال 1905 م. مردم روسیه را به تأسیس حکومت کارگران و دهقانان دعوت کرد و در پایان اکتبر 1905 م. به روسیه بازگشت، اما بار دیگر در دسامبر 1907 ناچار شد به خارجه هجرت کند و در این دو سفر در فرانسه، سویس، آلمان، انگلستان، سوئد و فنلاند اقامت داشت و چندی نیز در دانمارک و چکوسلواکی بود و بیشتر در ژنو میزیست و در 1914 م. در جنگ اول بین الملل چندی در اتریش در زندان بود. سرانجام پس از انقلاب روسیه در 27 مارس 1917 م. از شهر برن عازم روسیه شد و در سوم آوریل به دیار خود رسید و پس از کوششهای بسیار و زد و خوردهای حزبی، در 26 اکتبر 1917 نخستین دولت شوروی سوسیالیستی را در روسیه تشکیل داد. وی در 21 ژانویهء 1924 م. در شهر گورکی به سکتهء دماغی درگذشت و جسد مومیائی شدهء وی را در مسکو در میدان سرخ در مقبره ای که برای او ساخته بودند گذاشتند.
(1) - Lenine.
لنین.
[لُ یُ] (اِخ)(1) اگوست. علامهء فرانسوی، مولد پاریس. وی را تألیفات و کارهای قابل ملاحظه ای دربارهء تاریخ و جغرافیای فرانسه است (1844-1911 م.).
(1) - Longnon.
لنیناکام.
[لِ] (اِخ) لنیناقام. نامی است که روسها اخیراً به شهر گومری که سابقاً آلکساندرپل نام داشت داده اند و این شهر از عثمانیان گرفته شده است.
لنین گراد.
[لِ گِ] (اِخ) نامی که در سال 1924 م. به شهر پطرگراد(1) داده اند و آن شهری است بزرگ به مغرب روسیه، کنار دریای بالتیک.
(1) - Petrograd.
لو.
[لَ / لُو] (اِ) حلوا. (جهانگیری). نوعی از حلوا. (برهان) :
لو و لوزینه اش در کار کردند
ز جام عشرتش بیدار کردند.مجیر بیلقانی.
|| پشته. بلندی. (از جهانگیری) (از برهان) :
بدو بر شبان گفت ایدر بدو
ره تازه پیش آیدت پر ز لو(1).فردوسی.
|| زردآب. (جهانگیری). زردآب را نیز گویند که به عربی صفرا خوانند. (برهان)(2) :
غلط مکن ز ترش گر برای دفع لو است
ز رشک چون تو نگاری است رنگ و بوی ترش.
مولوی.
|| لب. (جهانگیری). به معنی لب هم آمده که به زبان عربی شفه گویند، چه در فارسی باء به واو و برعکس تبدیل می یابد. (برهان) :
مخلف خالدار مو لو شکر و کفاخشن
حاجت وصف بنده نی هرکه خشن مجاخشن.
پورفریدون.
|| لاو.
ترکیب ها:
-لو انداختن.؛ لوانداز. لو دادن. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود و لاو شود.
|| نامی که در شهسوار و رامسر به اوجا دهند. رجوع به اوجا شود. || در لهجهء گیلکی، بیاره یعنی بتهء پاره ای گیاهان، چون: هندوانه، خربزه، کدو، خیار و مانند آن.
(1) - در شاهنامه (چ دبیرسیاقی ص1883):
بدو سرشبان گفت از ایدر برو
دهی تازه پیش اندر آیدت نو.
و در این صورت شاهد لو نخواهد بود.
(2) - Fiel.
لو.
(پسوند) مزید مؤخر امکنه باشد: پیچه لو. آب لو. مقصودلو. کندلو. دیرسمالو. زیادلو. فراسانلو. بالو. خرسگلو. قولو. فهلو (پهله = فهله). سپانلو.
لو.
[لَ] (ع حرف) حرف شرط. اگر. اِن. گر. لوفُرضِ، اگر فرض شود. ولو، ولو اینکه، اگر هم. صاحب منتهی الارب گوید: هو حرف یقتضی فی الماضی امتناع مایلیه و استلزامه لتالیه. سیبویه... (منتهی الارب) :
شک نیاوردگان کرده یقین
اِن و لوشان به جای رای وزین.دهخدا.
-شاه لولاک؛ نبی اکرم.
- لولاک؛ اشاره به حدیث: لولاک لما خلقت الافلاک.
لو.
(اِ) ظرف هرچه باشد. (شعوری).
لو.
(اِخ) نام قصبه ای از مازندران. (جهانگیری) (برهان).
لو.
(اِخ)(1) نام رودخانه ای به فرانسه به درازای 125هزار گز.
(1) - Loue.
لوٍ.
[لَ وِنْ] (ع ص) کج از ریگ و تیر. || دردگین شکم. || پیچش زده. (منتهی الارب).
لوآرگل.
[لُ گُ] (اِ) ترکیبی است از سال وارسان و نقره و آنتی موان، دارای 18 درصد آرسنیک و 13 درصد نقره و 2 درصد آنتی موان. این جسم دارای خواص میکرب کشی و ضد تری پانوزم و ضد سیفلیس است و اگر قدری سود به آن اضافه کنند در آب حل شود. معمو 15 تا 30 سانتی گرم آن را در ورید تزریق کنند. (درمان شناسی ص289).
لوا.
[لِ] (ع اِ) لِواء. رایت. عَلَم. درفش. رجوع به لواء شود :
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر [ نبی ] .فردوسی.
معتمد... عهد و منشور و لوا فرستاد [ یعقوب لیث را ] به ولایت بلخ و تخارستان و پارس و کرمان و سجستان و سند. (تاریخ سیستان). و سیاه پوشان با او و خود سیاه پوشیده و لوا به دست سواری دادند. (تاریخ بیهقی ص43 چ ادیب). عمرو را وعده ها کردند که بازگردد و به نشابور بباشد تا منشور و عهد و لوا آنجا بدو رسد. (تاریخ بیهقی ص 296). اما رسول چون به نشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات و لوا و عهد آوردند هفتصدهزار درم در کار ایشان بشد. (تاریخ بیهقی ص296). خداوند [ مسعود ] یاد دارد که به نشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد. (تاریخ بیهقی ص177). پس از رسیدن ما به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات. (تاریخ بیهقی). نامه ای که از سپاهان نبشته بودند خبر گذشته شدن سلطان محمود... و خواستن لوا و عهد [ از خلیفه ]. (تاریخ بیهقی). و آنچه خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول بر اثر است. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین القادربالله وی را خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد یمین الدولة و زین الملة به دست حسین سالار حاجبان. (تاریخ بیهقی ص682). امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد و لوا بداشت بر دست راستش. (تاریخ بیهقی ص378). سه خلعت ساختند، چنانکه رسم والیان باشد: کلاه دو شاخ و لوا و جامهء دوخته برسم و اسب و استام و... (تاریخ بیهقی ص501). لوا خواست بیاوردند به دست خویش ببست. (تاریخ بیهقی ص477).
وز آن پس آمدش منشور و خلعت
لوای پادشاهی از خلیفت.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
گه رستخیز آب کوثر وراست
لوا و شفاعت سراسر وراست.اسدی.
عرش این عرش کسی بود که در حرب رسول
چو همه عاجز گشتند بدو داد لواش.
ناصرخسرو.
دانند که در عالم این شهره لوائی است
پنهان شده در سایهء این شهره لوااند.
ناصرخسرو.
احمد لوای خویش علی را سپرده بود
من زیر آن بزرگ و مبارک لوا شدم.
ناصرخسرو.
زیر لوای خدای راه بیابی
گر بنمائی مرا کز اهل لوائی.
ناصرخسرو.
لوا و عهد و خطاب خلیفهء بغداد
خدای عز و جل بر ملک خجسته کناد.
مسعودسعد.
از وقت طلوع لوای صبح تا استوای آفتاب میان ایشان مناجزت رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص405). پناه عزت منقوض و لواء مجدت مخفوض. (ترجمهء تاریخ یمینی ص444). به هوای دولت او برخاست و در نصرت لوای او جد بلیغ نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی). در خدمت لوای او به ولایت ایلک خان رفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی). او نیز از سر صدق موالات و خلوص موافات در خدمت لوای میمون او روان شد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
چون سه حرف میانهء نامت
از قبولم لوا فرستادی.خاقانی.
ای تحت لوایت همه آفاق و ندانم
ظل ملک العرش و یا عرش لوائی.خاقانی.
در بر بیدبن نگر لشکر مور صف زده
گرد لوای سام بین موکب حام لشکری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص430).
قدر تو لوا زده ست بر عرش
در سایهء آن لوات جویم.خاقانی.
درید جوزا جیب و برید پروین عقد
گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا.
خاقانی.
شاه فریدون لوا خضر سکندرسپاه
خسرو امت پناه اتسز مهدی شعار.خاقانی.
داور مهدی سیاست مهدی امت پناه
رستم حیدرکفایت حیدر احمدلوا.خاقانی.
مصطفی زین گفت کآدم و انبیا
خلف من باشند در زیر لوا.مولوی.
آن کس که لوای غیبت افراخته است
او از تن مردگان غذا ساخته است.؟
صاحب آنندراج گوید: برهنه از صفات و خورشید از تشبیهات علم است و با لفظ افراختن و زدن و بستن مستعمل. و این اشعار را شاهد آورده :
ای لوای فتح و فیروزی به چار ارکان زده
بندگان هندوت بر قلب ترکستان زده.
امیرخسرو.
بهر جانب که خورشید لوایت سایه افکندی
ملازم بوده ام چون سایه نور عالم آرا را.
مولانا مظهر.
هر کس لوای راستی افراخت شد بلند
بالانشین جمله حروف است زین الف.
نورالعین واقف.
شکر خدا که صبر به نصرت لوا نبست
طرفی رفو ز چاک گریبان ما نبست.
ظهوری.
لوا.
[] (اِخ) نام محلی کنار راه قزوین و رشت، میان پائین بازار رودبار و گنجه در 272هزارگزی تهران.
لواء .
[لِ] (ع اِ)(1) (در استعمال فارسی زبان بدون همزه آید) رایت. عَلَم. علم لشکر. (مهذب الاسماء). بند. علم بزرگ. (دهار). ام الرمح. درفش. بیرق. علم و آن کوچکتر است از رایت. درفش لشکرکشان. علم خرد. (منتهی الارب). علم فوج و نشان لشکر. (غیاث). لوای. ج، اَلویِه. جج، الویات. || لبثوا بالسواء و اللواء؛ یعنی برانگیختند به استغاثه و فریاد کردن. || لواء الحیة؛ پیچیدگی مار. (منتهی الارب).
(1) - Etendard.
لواء .
[لَوْ وا] (ع اِ) مرغی است. (منتهی الارب).
لوائب.
[لَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ لائب. (منتهی الارب).
لواء بستن.
[لِ بَ تَ] (مص مرکب) لواء ملک بستن؛ نصب لواء پادشاهی : و لوای ملک رای قنوج به بتخانهء کابل بندند. (از حدود العالم).
لوائح.
[لَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ لائحة. صاحب غیاث گوید: به فتح روشنیها جمع لائحة و نام کتاب در تصوف... و آنچه در ابتدای تاج المدائح طغرا لوائح به معنی جمع لوح مستفاد میشود در هیچ کتاب لغت و صرف به ثبوت نمیرسد - انتهی. جرجانی گوید: هی یلوح من الاسرار الظاهرة من السمو من حال الی حال و عندنا ما یلوح للبصر اذا لم یتقید بالجارحة من الانوار الذاتیة لا من جهت القلب. (تعریفات اصطلاحات صوفیه).
لوائم.
[لَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ لائمة. (اقرب الموارد).
لوائی.
[لَ] (اِخ) مشهور به بابا سلطان قلندر. اص از مردم قم است. در عهد شاه عباس ماضی در تکیهء حیدری خانهء چهارباغ اصفهان پوست نشین بوده، مثنویی دارد که این دو بیت از اوست:
عربی در میان مکه و شام
کسب اسباب مینمود مدام
بهر تحصیل مال و کسب هنر
از حضر رخت بست سوی سفر.
(از قاموس الاعلام ترکی).
لوائی.
[لَ] (اِخ) از مردم سبزوار. در عهد اکبرشاه به هندوستان رفت و مورد اکرام و احسان او واقع شد. وی در 979 ه . ق. درگذشت. این بیت او راست:
در پیش غیر از آن نکنم گفتگوی تو
تا جای در دلش نکند آرزوی تو.
(از قاموس الاعلام ترکی).
لؤاب.
[لُ آ] (ع مص) گرد گشتن تشنه حوالی آب بی آنکه برسد آن را. لوب. لؤوب. (منتهی الارب). || تشنه شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
لؤاب.
[لُ آ] (ع اِ) پر تیر که از سوی پشت بود و آن نیکو بود. (مهذب الاسماء).
لواب.
[لَ] (اِخ) لباب. رودخانه ای به کوه کیلویه. رجوع به لب آب شود. (فارسنامهء ناصری).
لواب.
[لُ] (ع اِ) آب دهان شتر. || آب دهان. || (اِمص) تشنگی. (منتهی الارب).
لواب.
[لَوْ وا] (ع ص) تشنه. (منتهی الارب).
لوابن.
[لَ بِ] (ع اِ) جِ لابنة. (منتهی الارب).
لواتة.
[لَ تَ] (اِخ) موضعی است به اندلس. (منتهی الارب). ناحیه ای است از اندلس در فریش. || قبیله ای است در بربر. رجوع به بربر شود. (از معجم البلدان). و هی القبیلة الثانیة من الطائفة الثانیة من البربر و هم الذین منهم بالدیار المصریة. قال الحمدانی: و یقال لواثا بالالف. و هم بنولواثا الاصغربن لوثا الاکبربن رحیک بن مادغش الابتربن بربر. قال الحمدانی: و هم یقولون انهم من قیس من غطفان بن سعدبن قیس عیلان. و ذکر عن بعض النسابین انهم من ولد برّبن قیذاربن اسماعیل علیه السلام و انه تزوّج امرأة من العمالیق فولدت له اولاداً، منهم لواثة. و حکی ابن حزم عن بعض النسابة: انّ لواثة من القبط. ثم قال و لیس بصحیح. قال الحمدانی: و هم بمصر بطون کثیرة، منهم: بنوبلار و جدوخاص و بنومجدول و بنوجدیدی و قطوفة و برکین و مالو و مزورة. قال: و بنوجدیدی تجمع اولاد قریش و اولاد زعازع، و هم اشهر من فی الصعید. و قطوفة تجمع مغاغة، و واهلة. و برکین تجمع بنی زید و بنی روحین. و مزورة تجمع بنی ورکان و بنی غرواسن. ثم قال: فاما بنوبلار ففرقتان، فرقة بالبهنسائیة و هم بنومحمد و بنوعلی و بنونزار و نصف بنی شهلان و اما الفرقة التی بالحیزیة، فبنومجدول و سقارة و بنوابی کثیر و بنوالحلالس(1): قال و یقال لهذه الفرقة جدو خاص و یقال للاولی البلاریة. و منهم مغاغة و لهم سملوط الی الساقیة. و لبنی برکین، قلوسنا، و مامعها الی بحری طنبدی(2) و لبنی جدوخاص الکفور الصولیة، و سفط ابوجرجا الی طنبدی و اهریت و منهم بنومحمد و بنوعلی المقدم ذکرهما و امراؤهم بنوزغازع. و اما مزورة، فبنوورکان و بنوغرواسن، و بنوجماز، و بنوالحکم، و بنوالولید، و بنوالحجاج، و بنوالحرمیة، و اما بنونزار، فمن بنی زریة و منهم نصف بنی عامر و الحماسنة و الضباعثه، و هم فی امارة بنی زعازع. و منهم ایضاً بنوزید، و امراؤهم اولاد قریش و مساکنهم النویرة و بالجیزة منهم صلامس عرب البدرشین، و بنومنصور، عرب منیة رهینة و بنوبکم، عرب سقارة، و بنومجدول و بنویرنی و بنویوسف و بهم تعرف الکفور الثلاثة المسماة باسمهم. و بالمنوفیة منهم بنویحیی و السوة و عبید و مصلة و بنومختار. و من لواثة هولاء: زنّارة و هم بنوزنارة من ولد برّبن قیداربن اسماعیل علیه السلام و قال: انه اخوهوّارة و اکثر زنارة ببلاد المغرب و منهم جماعة بالبحیرة و جماعة بالمنوفیة و قد عدّ الحمدانی من بطونهم بالبحیرة بین مزدیش و هم مزداشة و بنی صالح و بنی سام و زمران و اوریغة و عزهان و لقان و زاد بعضهم بنی حبون و واکدة و فرطیطة و غرجومة و طازولة و نفاث و ناطورة و بنی السعویة و مزداشة و بنی ابی سعید، و هم عرب بدربن سلام، و من لواثة ایضاً مزاتة، و هم بنومزانة بن لواثة الاصغر. و منازلهم من البحیرة غرباً الی العقبة الکبیرة ببرقة. (صبح الاعشی ج1 ص364).
(1) - فی السبائک: بنوالجلاس بالجیم.
(2) - فی معجم یاقوت: طنبذه بالذال المعجمة و هاء التأنیث.
لواث.
[لِ] (ع اِ) آرد که بر خوان زیر خمیر افشارند. آن آرد که بر نان پراکنند گاه پختن. (مهذب الاسماء).
لواثة.
[لُ ثَ] (ع اِ) گروه. || آرد که بر خوان زیر خمیر افشارند. لواث. || (ص) آنکه بهر چیز آلوده گردد. (منتهی الارب).
لواح.
[لُ] (ع مص) تشنه شدن. (تاج المصادر). لوح. لؤوح. (منتهی الارب).
لواحس.
[لَ حِ] (ع ص، اِ) جِ لاحس : به ضیافتخانهء عقارب نواهس و حیات لواحس بشتافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص456).
لواحظ.
[لَ حِ] (ع ص، اِ) جِ لاحظة. دنباله های چشم. (غیاث).
لواحق.
[لَ حِ] (ع ص، اِ) جِ لاحق. ملحقات. پیوستها به دنبال چیزی. (منتخب اللغات). || جِ لاحقة : و بر آنجمله که در احیای سوابق معدلت امیر عادل ناصرالدین... سعی نمود تا آن را به لواحق خویش بیاراست. (کلیله و دمنه). گمان نمی باشد که شنزبه سوابق تربیت را به لواحق کفران خویش مقابله روا دارد. (کلیله و دمنه). به قضاء سوابق حقوق نعمت ملک رضی نوح و لواحق امیر ابوالحرث که سلالهء ملک و وارث تاج و تخت اوست ایستاده ایم. (ترجمهء تاریخ یمینی). آنچه طرف ختای است به صاحب محمود یلواج که سوابق بندگیها به لواحق هواداری مقرون گردانید. (جهانگشای جوینی). || در اصطلاح منجمان، عبارت است از خمسهء مسترقه و آن پنج روز از سال اصطلاحی است و بیان آن در لفظ سنه بگذشت. (کشاف اصطلاحات الفنون).
لواحم.
[لَ حِ] (ع ص، اِ) جِ لاحم. (منتهی الارب).
لواحة.
[لَوْ وا حَ] (ع ص) سخت رنگ روی گرداننده و سیاه کننده. (منتخب اللغات) :و ما أَدراک ما سقر. لاتبقی و لاتذر. لواحة للبشر. (قرآن 74/27-29).
لواخة.
[لِ خَ] (ع اِ) مسکهء گداخته با شیر. لیاخة. (از منتهی الارب).
لوادر.
[] (اِخ) (چشمهء...) از ناحیهء ده دشت بلوک کوه گیلویه از قریهء لوادر برخاسته است. (فارسنامهء ناصری).
لواذ.
[لِ / لُ / لَ] (ع مص) پناه گرفتن به چیزی و پوشیده شدن به وی. لیاذ. لوذ. (منتهی الارب). در پس یکدیگر پنهان شدن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). به یکدیگر پناه گرفتن. (منتخب اللغات). ملاوذة. (زوزنی). || گرد گرفتن چیزی را. (منتهی الارب).
لواذ.
[لِ] (ع مص) لیاذ. لوذ. ملاوذة. || همدیگر را پناه گرفتن. || با هم کشتی گرفتن. || فریب دادن. || خلاف کردن. لوذانیة. (منتهی الارب).
لواذع.
[لَ دِ] (ع ص، اِ) جِ لاذعة. (اقرب الموارد).
لوار.
[لُ] (اِخ)(1) نام رودی به فرانسه و آن شاتودوم، وندم و لافلش را سیراب سازد و به سارث ریزد و 311 هزار گز درازا دارد.
(1) - Loir.
لوار.
(اِخ)(1) نام شطی به فرانسه که از قلهء ژربیه دوژنک به سِون سرچشمه گیرد و لاپوی، روئن نِور، کسن وژین، اُرلئان، بلوا، آمبوآز، تور، سومور، آنسنی، نانت، پمبوف و سن نازر را سیراب کند و پس از پیمودن مسیری به درازای 980هزار گز به اقیانوس اطلس ریزد.
(1) - Loire.
لوار.
(اِخ)(1) (دپارتمان دولا...) نام دپارتمانی متشکل از فره و قسمتی از بوژوله(2) و لیونه(3)به فرانسه. دارای 3 آرندیسمان و 32 کانتون و 338 کمون و 664822 تن سکنه.
(1) - Loire.
(2) - Beaujolais.
(3) - Lyonnais.
لوار.
(اِخ)(1) (دپارتمان دلاهت...) نام دپارتمانی متشکل از ویواره، ولای(2)، ژودان، فره و لیونه(3) به فرانسه. دارای 2 آرندیسمان و 29 کانتون و 268 کمون و 251608 تن سکنه.
(1) - Loire.
(2) - Velay.
(3) - Lyonnais.
لواراشر.
[اِ شِ] (اِخ)(1) نام دپارتمانی متشکل از قسمتی از تورن و ارلئانهء خاص و بلزوا به فرانسه. دارای 2 آرندیسمان و 24 کانتون و 297 کمون و 241192 تن سکنه.
(1) - Loir-et-Cher.
لوارانفریور.
[اَ فِ یُ] (اِخ)(1) نام دپارتمانی متشکل از قسمتی از برتانی به فرانسه. دارای 3 آرندیسمان و 46 کانتون و 220 کمون و 652079 تن سکنه.
(1) - Loire-inferieure.
لواردان.
[] (اِخ) تیره ای از شعبهء شیبانی ایل عرب (از ایلات خمسهء فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص87). رجوع به طایفهء شیبانی شود.
لوارن.
[رُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در [ ماین ] از ولایت لادان به فرانسه. دارای 44 تن سکنه.
(1) - Loiron.
لواره.
[لَ رَ] (اِخ) نام قصبه ای است در هندوستان. (برهان).
لواره.
[رِ] (اِخ)(1) نام رود کوچکی به فرانسه از شعب شط لوار. دارای 12هزار گز درازا.
(1) - Loiret.
لواره.
[رِ] (اِخ)(1) نام دپارتمانی متشکل از ارلئانه و گاتینه و قسمت کوچکی از بِرّی به فرانسه. دارای 2 آرندیسمان و 31 کانتون و 349 کمون و 342679 تن سکنه.
(1) - Loiret.
لواز.
[لَ و و] (ع ص) بادام فروش. (منتهی الارب).
لوازل.
[زِ] (اِخ)(1) آنتوان. فقیه فرانسوی، مولد بووه (1536-1617 م.).
(1) - Loisel.
لوازلور.
[زِ لُ] (اِخ)(1) ژول. علامهء فرانسوی، مولد اُرلئان (1816-1900 م.).
(1) - Loiseleur.
لوازم.
[لَ زِ] (ع ص، اِ) جِ لازم. (تاج العروس). و جِ لازمة. بایسته ها. وابسته ها. اسبابها. وسایل : از لوازم صحبت یکی آن است که یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان). اذن در شیی ء اذن در لوازم شی ء است. || (اصطلاح بدیع) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لوازم، صفتی نزد بلغاء آن است که در ترکیب الفاظ مشترک که باشند در سیاق از هر لفظی یک معنی مفید غرض بود و از معنی دوم مراعات نظیر و ایراد لوازم حاصل آید و این معنی اصلاً مراد نباشد و در افادهء ترکیب بدان معنی گمان نیز نرود. و فرق میان این و تخییل آن است که در تخییل به معنی دوم گمان رود و در لوازم صفتی گمان نرود پس صنعت مراعات نظیر ایراد لوازم صفتی باشد. مثاله شعر:
ز عزم جزم چو فرمود نصب رایت را
رسید فتح و بر آن گشت ضم سعادتها
جزم و نصب و فتح و ضم هر یک دو معنی دارد. یکی اعلام حرکات و سکون؛ دوم معنی جزم قطع است و معنی نصب برآوردن و معنی فتح ظفر است و معنی ضم جمع شدن است و در سیاق ترکیب مراد این معنی است - انتهی.
لوازم معنوی نزد بلغاء آن است که ایراد الفاظ لوازم برای صحت معنی نبود نه به مجرد قصد صنعت. مثاله:
فرقدان گر دست یابد سر نهد در زیر پات
این سخن داند کسی کش فرقدان آورده است.
سرو پا که لوازمند ایشان برای صحت معنی نه مجرد قصد صنعت لوازم - انتهی.
لوازم لفظی: نزد بلغاء آن است که الفاظ خاص غیرمشترک را بمجرد قصد صنعت لوازم آرد. مثاله (مصراع):
مجنون چو رباب و چنگ بر سر.
مثال دیگر (مصراع):
سر مگردان که خاک پای توام
در مصراع دوّم، سر برای پای به تکلف آورده است، چه مقصود از سر مگردان آن است که اعراض مکن و در اصطلاح روی مگردان گویند، اما از جهت لوازم چون بگوید که خاک پای توام، سر مگردان گفت و اصطلاح بگردانید. و در مصراع اول چنگ را سبب لوازم رباب آورده و مراد از چنگ اینجا دست است، اصطلاح را بگردانید، چه در اصطلاح دست بر سر گویند نه چنگ بر سر. این همه از جامع الصنایع است.
لوازم التحریر.
[لَ زِ مُتْ تَ] (ع اِ مرکب)اسباب و آلات نوشتن از قلم، سر قلم، کاغذ، دوات، مرکب و غیره. نوشت افزار.
لوازن.
[زُ] (اِخ)(1) شارل. خطیب فرانسوی، مولد اُرلئان (1827-1912 م.).
(1) - Loyson.
لواس.
[لَ] (ع اِ) چشیدنی. یقال: ماذُقْتُ لواساً؛ نچشیدم چشیدنی را. (منتهی الارب).
لواس.
[لَوْ وا] (ع ص) شیرینی و جز آن جوینده جهت خوردن. (منتهی الارب). آنکه بر خوان هر چیزی میجوید و میخورد. (مهذب الاسماء).
لواسان.
[لَ] (اِخ) ناحیتی از توابع ایالت تهران و دارای معدن زغال سنگ، واقع در شمال رود جاجرود و از شعب این رود نیز مشروب می شود. آب و هوای آن معتدل و آبادیها در دره های کوه لواسان قرار گرفته است و به دو قسمت، لواسان کوچک و بزرگ منقسم می گردد. مرکز لواسان کوچک قصبهء افجه و مرکز لواسان بزرگ قصبهء قدیمی لواسان است. بدین ناحیه لواسانات نیز گویند. (از جغرافیای سیاسی کیهان).
لواسان.
[لَ] (اِخ) نام قصبهء قدیم، جزء دهستان حومهء بخش افجهء شهرستان تهران. واقع در 15هزارگزی خاور گلندوئک و 9هزارگزی شمال راه شوسهء تهران به دماوند. کوهستانی و سردسیر. دارای 1852 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و رودخانهء لواسان. محصول آنجا غلات، بنشن و میوه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو و چندین مزرعه و چشمه سار جزء این قصبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
لواسان.
[لَ] (اِخ) رواسان. دهی از دهستان سردرود بخش اسکو از شهرستان تبریز واقع در شانزده هزارگزی شمال خاوری اسکو در مسیر شوسهء تبریز به مراغه مسیر راه آهن تبریز به مراغه. جلگه و معتدل. دارای 253 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه. محصول آنجا غلات، کشمش، بادام و کنجد. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
لواسانات.
[لَ] (اِخ) ناحیهء لواسان واقع در شمال تهران. رجوع به لواسان شود.
لواسانی.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان قلعه شاهین بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین، واقع در دوازده هزارگزی جنوب خاوری سرپل ذهاب، کنار راه فرعی کلاوه. دشت و گرمسیر. دارای پنجاه تن سکنهء کردی و فارسی زبان. آب آن از سراب قلعه شاهین. محصول آنجا غلات، برنج، توتون، پنبه و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
لواسر.
[لِ واسْ سُ] (اِخ)(1) امیل. عالم اقتصادی و جغرافیادان فرانسوی، مولد پاریس (1828-1911 م.).
(1) - Levasseur.
لواسة.
[لُ سَ] (ع اِ) لقمه یا طعام کمتر از لقمه. (منتهی الارب). لقمه. (مهذب الاسماء).
لواسی.
[لَ] (اِخ) شهر ویرانی به فیوم و آن شهری باشد بلاشک که بدانجا مسجدی از موسی بن عمران (ع) است و هم آلتی که بدان چشمه فیوم را یوسف صدیق اندازه کرد. (از معجم البلدان).
لواش.
[لَ] (اِ) نان تنک. (جهانگیری). رُقاق. نان تنک و نرم و نازک. رُقاقه. نان تنک نرم. (برهان). نان تنک و نرم از گندم. این کلمه در ترکی مستعمل است. (از غیاث اللغات). لباش. (آنندراج از جهانگیری) :
گر عمرنامی تو اندر شهر کاش
کس بنفروشد به صد دانگت لواش.مولوی.
پوز خود را لویشه کردستم
تا طمع بگسلد ز قرص لواش.نزاری.
وآنگهی بر صف لواش زند
یا علی گوید و بر آش زند.
یحیی کاشی (در هجو اکول از آنندراج).
لواشان.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان پائین شهرستان نهاوند، واقع در ده هزارگزی جنوب راه شوسهء نهاوند به کرمانشاه. دشت و سردسیر. دارای 195 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گاماسیاب. محصول آنجا غلات، لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
لواش پز.
[لَ پَ] (نف مرکب) آنکه نان لواش پزد. پزندهء نان لواش.
لواش پزی.
[لَ پَ] (حامص مرکب) عمل لواش پز. || (اِ مرکب) جای پختن لواش. دکان که در آن نان لواش پخته شود.
لواشک.
[لَ شَ] (اِ مصغر) لواشی که از ربّ سطبرشدهء آلوچه، آلو، قیسی و امثال آن کنند. لواشه. آن آلو یا گوجه است که پزند و پوست و هستهء آن را دور کنند و به قوام آرند و چون نان لواش نازک سازند خوردن را. چیزی چون نانهای لواش پهن و مدور که از شیرهء قوام آمدهء آلو کنند. || لواش خُرد. مصغر لواش (نان).
لواش لو.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه واقع در پنجهزارگزی شمال باختری نقده در مسیر شوسهء اشنویه به نقده. دامنه، معتدل مالاریائی. دارای 143 تن سکنه. آب آن از رود گدار. محصول آنجا غلات، حبوبات، چغندر و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
لواشه.
[لَ شَ / شِ] (اِ) آب میوه و مخصوصاً آلوچه و آلو که آن را به قوام آورند و به شکل نان لواش بگسترند. لواشک. و رجوع به لواشک شود؛ لواشه آلو. || حلقه ای باشد از ریسمان که آن را بر سر چوبی نصب کنند و بر لب اسبان بر نعل گذاشته بتابند تا حرکات ناپسندیده نکند. (برهان). لباشه. لویشن. لبشین. حناک. محنک. لبیشه. رجوع به لباشه و لبیشه شود. صاحب آنندراج گوید: چیزی از ریسمان که چوبکی هم دارد و در هنگام نعل بستن اسب سرسخت را لب بالا به آن ریسمان می بندند ... و لواشه مخصوص اسب نیست خر و قاطر را هم می بندند و در این بیت میرنجات :
شیخ را دل شده بوسه چون قندش کن
اول ای دوست لواشه کن و پابندش کن
با لفظ بوسه خیلی نشست کرده که بوسه و لواشه هر دو با لب است و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. حکیم شفائی راست :
ذوقی چه کنم بلاشه بینی تو
صد کوه بود تراشه بینی تو
بندم به تو نعل چون هجا میسازم
از قوس قزح لواشه بینی تو.
لواشه.
[لِ شَ / شِ] (اِ) نام فنی از فنون کشتی. (غیاث).
لواص.
[لَ] (ع اِ) پالوده. فالوده. (منتهی الارب). و لعلک امرت خادمک ان یشتری لک من الحلوانی شیئاً من الفالوذ او الفالوذج، لکن هل فکرت ان یشتری لک شیئاً من الملوص و المزعزع و المزعفر او اللمص او اللواص او المرطراط او السرطراط الی اخواتها و کلها تعنی الفارسیة الاولی. (نشوء اللغة العربیة ص91). || انگبین صافی. (منتهی الارب).
لواصب.
[لَ صِ] (ع ص، اِ) چاههای مغاک تنگ. (منتهی الارب).
لواصق.
[لَ صِ] (ع ص، اِ) جِ لاصق. رجوع به لاصق شود.
لواط.
[لِ] (ع مص) لواطة.(1) از راه پس رفتن با مرد. و رجوع به لواطة شود.
(1) - Sodomie.
لواط.
[لَوْ وا] (ع ص) لاطی. غلامباره. تازباز. شاهدباز. (مجموعهء مترادفات ص312).
لواطان.
[] (ص) (سفر تثنیه 23:17) لفظی است که در کتاب مقدس استعمال شده است برای اشخاصی که مرتکب گناه اهل سدوم بودند. (سفر پیدایش 19:4 و 5). و این مطلب در میان بت پرستان بسیار رواج داشت و در پرستش عشورت و غیره جزء رسوم مذهبی ایشان بود. عبری این لفظ «قادش» و مؤنثش «قادشه» است، یعنی تقدیس شده و در پیدایش 38:21 و 22 و تثنیه 23:17 و هوشع 4:14 مذکور است. بعض از اسرائیلیان این تقدیس هولناک را قبول کردند و حال اینکه مخصوصاً در ضمن سایر اعمال بت پرستی ممنوع بود (اول پادشاهان14:22-24). (قاموس کتاب مقدس).
لواطف.
[لَ طِ] (ع اِ) استخوانهای پهلوی نزدیک سینه. (منتهی الارب) : ایشان را از نکبات صبا و دبور خوف و رجا و هبوب شمال و جنوب قبض و بسط لواطف عواطف انس و هیبت نجات دهد. (کلیات سعدی ص4).
لواطة.
[لَ وا طَ] (اِخ) قبیلة من البربر. رجوع به بربر شود. (معجم البلدان).
لواطة.
[لِ وا طَ] (ع مص) لوط. لِواط. کار قوم لوط کردن. (منتهی الارب). اِغلام کردن. از راه پس رفتن زن یا مرد را. غلامبارگی. تازبازی. بچه بازی :
می و قمار و لواطه به طریق سه امام
مر ترا هر سه حلال است هلا سر بفراز.
ناصرخسرو.
صوفئی باشد به نزد این لِئام
الخیاطة و اللواطة و السلام.
مولوی.
اِغتلام؛ لواطت کردن. || به گل درگرفتن و گل اندود کردن حوض را. || چسبیدن به دل و دوست گردیدن. || تیر انداختن. || چشم زخم رسانیدن. || پنهان کردن چیزی را. (منتهی الارب).
لواعب.
[لَ عِ] (ع ص، اِ) جِ لاعب و لاعبة. رجوع به لاعب و لاعبة شود.
لواعج.
[لَ عِ] (ع ص، اِ) جِ لاعجة. سوزشها. سوزنده. (غیاث). سوزندگان. سوزندگان جلد و به دردآورندگان بدن : و لواعج این مصیبت قوی عزایم را غلبه کرد و پرده از صبر و شکیبائی برداشت. (تاریخ بیهقی ص97). انواع حزن و اکتیاب از لواعج آن مصاب بر دلهای ایشان استیلا یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی). به لطف مجالست و فرط موانست او اندکی استیناس یافتم و لواعج خوف و انزعاج به انحطاط رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی).
لواف.
[لَوْ وا] (ع ص) گستردنی زلیه ساز. (منتهی الارب). لباف (در تداول عامهء فارسی زبانان). جوال باف. پاتاوه باف. پلاس باف. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب). پای تابه فروش. (مهذب الاسماء). صاحب آنندراج گوید: کسی که ریسمان و جدار (؟) و کره (؟) و غیره سازد و این عربی است و به فارسی شالنگی و در هندوستان شلنگی گویند :
من عاشق خستهء مستمند
ز لواف افتاده ام در کمند
ز مویی که او ریسمان بافته
رگم را به تار غمش تافته.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
لوافح.
[لَ فِ] (ع ص، اِ) جِ لافحة و لافح. (اقرب الموارد). زنندگان به شمشیر و سوزندگان : عقل داند که مسبب همه قادری است که... و قاهری که مصابیح سما شعلهء از لوافح نقمت او. (ترجمهء تاریخ یمینی ص437).
لوافی.
[لَوْ وا] (حامص) عمل لواف کردن.
لواق.
[لَ] (ع اِ) چیزی اندک. (منتخب اللغات). یقال: ماذقت لواقا؛ یعنی نچشیدم چیزی را. (منتهی الارب). لماظ. لماق. لماک. و رجوع به سه کلمهء اخیر شود.
لواقح.
[لَ قِ] (ع ص، اِ) جِ لاقح، ناقهء آبستن شده. آبستنان. (منتخب اللغات). و نیز بادها که درخت و ابر را باردار گرداند. || جنگ. || ریاح لواقح؛ بادهایی که درختان را آبستن کند. (ترجمان القرآن جرجانی). بادهای آبستن کننده. آبستن کنندگان. (منتخب اللغات) : شجرهء مشاجرت هر دو برادر به لواقح کوافح (؟) بارور شد. (ترجمهء تاریخ یمینی 325). و روی زمین خلعت ملون بهار پوشید... و بادهای لواقح وزیدن گرفت. (جهانگشای جوینی).
لواقن.
[لَ قِ] (ع اِ) پائین شکم. (منتهی الارب).
لواک.
[لَ] (ع اِ) آنچه خایند آن را. یقال: ماذاق لواکاً؛ ای مصاغاً. (منتهی الارب).
لوالب.
[لَ لِ] (ع اِ) جِ لولب. (آنندراج). رجوع به لولب شود.
لوالج.
[] (اِخ) شهری از خراسان است. (بلاذری). و ظاهراً صحیح کلمه ولوالج باشد.
لوالجان.
[لَ لِ] (اِخ) موضعی است به فارس. (از معجم البلدان).
لوالو.
[لَ لَ] (ص) شخصی را گویند که سبک و بی تمکین باشد. (آنندراج) (برهان).
لوالوا.
[لَ لَ] (ص) مرد سبک بی وقار و بی تمکین و رذل و سفله. (آنندراج) :
هرکه در کون هلد بغا باشد
گر مزکّی شهر ما باشد
تیز بر ریش آن مزکّی کو
کارسازش لوالوا باشد.کمال اسماعیل.
لوالوا پره.
[لِ پِرْ رِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در [ سِن ] از ولایت سن دنیس به فرانسه. دارای 71181 تن سکنه است.
(1) - Levallois - Perret.
لوالی.
[] (اِ) قسمی از عود بخور است.
لؤام.
[لُ آ] (ع اِ) نیاز. حاجت. (منتهی الارب). || پرهای راست کردهء تیر. (منتخب اللغات). پرده های راست کردهء تیر. (منتهی الارب).
لوام.
[لَوْ وا] (ع ص) بسیار نکوهنده. بسیار ملامت کننده. (منتهی الارب). بسیار نکوهش کننده.
لوام.
[لُوْ وا] (ع ص، اِ) جِ لائم. (منتهی الارب). رجوع به لائم شود.
لوامع.
[لَ مِ] (ع ص، اِ) جِ لامعة و لامع. اثرهای روشن و پرتوهای درخشان. (غیاث). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: در اصطلاح صوفیه عبارت است از انوار ساطعه که لامع میشود به اهل رایات از ارباب نفوس ظاهره پس منعکس میشود از خیال به حس مشترک و مشاهده کرده میشود به حواس ظاهره. کذا فی لطائف اللغات. جرجانی آرد: انوار ساطعة تلمع لاهل البدایات من ارباب النفوس الضعیفة الظاهره فتنعکس من الخیال الی الحس المشترک فیصیر مشاهدة بالحواس الظاهرة فتری ان لهم انوارا کانوار الشهب و القمر و الشمس فیضی ماحولهم فهی اما عن غلبة انوار القهر و الوعید علی النفس فیضرب الی الحمرة و اما عن غلبة انوار اللطف و الوعد فیضرب الی الخضرة و النصوع. (تعریفات). ما ثبت من انوار التجلی و قتین و قریباً من ذلک. (تعریفات).
لوامة.
[لَوْ وا مَ] (ع ص) لوامه. تأنیث لَوّام. سخت نکوهنده. بسیار ملامت کننده.
-نفس لوامه؛ نفسی که آدمی را پس از ارتکاب گناهی نکوهد :
چون ز حبس دام پای او شکست
نفس لوامه بر او یابید دست.مولوی.
لوان.
[لَ] (اِخ) جائی است در شعر ابی دواد :
ببطن لوان او قَرنِ الذُهاب.
(از معجم البلدان).
لوان.
(اِخ)(1) لو. نام رودی کوچک به فرانسه که منتارژی را سیراب کند و به رود سن ریزد و 60هزار گز درازا دارد.
]. Loin ]
(1) - Loign
لو انداختن.
[لُ اَ تَ] (مص مرکب) در تداول زنان، هیاهو کردن. هیاهو کردن در حالی که هنوز علت آن شاید وجود خارجی ندارد. چو انداختن (در تداول مردم قزوین). || لو دادن.
لوانداز.
[لُ اَ] (نف مرکب) آنکه لو اندازد. آنکه هیاهو کند (در تداول زنان). چوانداز (در تداول مردم قزوین).
لوانگ پرابانگ.
(اِخ)(1) کرسی قلمروی به همین نام در لائس و کرسی لائس تا سال 1900 م. دارای چهل هزار تن سکنه است.
(1) - Louang - Prabang.
لوءة.
[لَ ءَ] (ع اِ) عورت. || رسوائی. || سخت بدی. (منتهی الارب).
لوئه.
[ءِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش «سارث» در ولایت شاتِل رُلت به فرانسه. دارای 5059 تن سکنه.
(1) - Loue.
لواهب.
[لَ هِ] (ع ص، اِ) جِ لاهب. آتشهای شعله زن. (غیاث).
لواهس.
[لَ هِ] (ع ص، اِ) جِ لاهس. (اقرب الموارد). شتابکاران چابک دستان. (منتهی الارب).
لواهی.
[لَ] (ع ص، اِ) جِ لاهیة. شواغل.
لوئی.
(اِ) پشم مانندی که بر سر جگن هست و آن را با آهک بیامیزند و صاروج سازند. پنبهء سرِ نی باشد که در ساروج آمیزند استواری را. چیزی چون پنبهء بر سر شاخه های نی که در ساروج آمیزند. جالِحه. کخ. لُخ. دُخ. دوخ. بَردی. پیزُر. کرَک. قطن برَدی(1). طوط. گل نی که به ساروج آمیزند. پنبهء بَردی. پنبهء دوخ. قنصف. بیلم. بُرس. بَرس. پنبهء گیاه بردی. و رجوع به بَرس در منتهی الارب و بردی و نیز لُخ شود.
(1) - Coton de papyrus. Typha la tifalia. (گل گلاب).
لوئی.
(اِخ) ولیعهد فرانسه، فرزند لوئی پانزدهم و پدر لوئی شانزدهم پادشاه فرانسه و لوئی هجدهم و شارل دهم. (1729-1765 م.).
لوئی.
(اِخ) لوئی اول، ملقب به کبیر. پادشاه هنگری (مجارستان) و لهستان از 1342 تا 1382 م.
لوئی.
(اِخ) لوئی اول. کنت دانژو. دومین پسر ژان دوم پادشاه فرانسه.
لوئی.
(اِخ) لوئی اول. پادشاه پرتقال، مولد لیسبن به سال 1838 و وفات 1889 م. وی به سال 1861 به سلطنت رسیده است.
لوئی.
(اِخ) لوئی اول. امپراطور مشرق از 814 تا 840 م. همزمان لوئی لو دبونر(1)پادشاه فرانسه.
(1) - Le Debonnaire.
لوئی.
(اِخ) لوئی اول. پادشاه آلمان، همزمان لوئی لو دبونر(1) پادشاه فرانسه.
(1) - Le Debonnaire.
لوئی.اول
(اِخ) پادشاه باویر از سال 1825 تا سال 1848 م.
لوئی.اول
(اِخ) لوئی اول. لو دبونر(1) پسر شارلمانی و هیلدگارد، مولد شاسنوی (لو اِ-گارن) در 778 م. امپراطور مشرق و پادشاه فرانسه از 814 تا 840 م.
(1) - Le Debonnaire.
لوئی.
(اِخ) لوئی پانزدهم، مشهور به «لوبین اِمِه». سومین پسر لوئی دوک دوبورگونی و ماری آدِلائید دُساووآ و کوچکترین نوهء لوئی چهاردهم، مولد ورسای به سال 1710، پادشاه فرانسه از سال 1715 تا 1774 م.
لوئی.
(اِخ) لوئی پنجم، مشهور به «لو فنآن(1)». فرزند لوتر و اِما، مولد 966م. پادشاه فرانسه از 986 تا 987م. وی در شکارگاه هلاک شد و با مرگ او سلسلهء کارلنژها برافتاد.
(1) - Le Faineand.
لوئی.
(اِخ) لوئی چهاردهم، ملقب به لوگران (کبیر)، فرزند لوئی سیزدهم و آن دُتریش. مولد «سن ژرمن-آن-لِی» به سال 1638. پادشاه فرانسه از سال 1643 تا سال 1715.
لوئی.
(اِخ) لوئی چهارم. دوترمِر.(1) فرزند شارل سوم (لوسمپل)، مولد حدود سال 921م. پادشاه فرانسه از سال 936 تا 954م.
(1) - D' Outremer.
لوئی.
(اِخ) لوئی دوازدهم، ملقب به لو پر دو پوپل (پدر مردم)(1) فرزند شارل، دوک دُرلئان و ماری دوکلو و کوچکترین نوادهء شارل پنجم. مولد بلوا بسال 1462 و وفات کمی پس از سال 1515م.
(1) - Le Pere du peuple.
لوئی.
(اِخ) لوئی دوم. پادشاه هنگری و بوهم از سال 1515 تا 1526م.
لوئی.
(اِخ) لوئی دوم. کنت دانژو. پادشاه ناپل. وی در سال 1389م. از دست پاپ تاج بر سر نهاد.
لوئی.
(اِخ) لوئی دوم. لو ژرمانیک. سومین پسر لوئی اول، پادشاه آلمان از سال 817 تا 876 م. مولد حدود سال 805 م.
لوئی.
(اِخ) لوئی دوم. پادشاه باویر از سال 1864 تا 1886 م. فرزند ماکزی میلین دوم، مولد نمفن بورگ به سال 1845 و مغروق در دریاچهء استرانبرگ به سال 1886 م.
لوئی.
(اِخ) لوئی دوم. لو بِگ(1) فرزند شارل لوشو و ارمان ترود، مولد کمپپین در 846 م. پادشاه فرانسه از 877 تا 879 م.
(1) - Le Begue.
لوئی.
(اِخ) لوئی سوم. فرزند لوئی دوم و آنسگارد، مولد حدود 863 م. پادشاه فرانسه از سال 879 تا 882 م.
لوئی.
(اِخ) لوئی سوم. لاوُگل. امپراطور آلمان از 901 تا 905 م. مولد اوتون (880-928 م.).
لوئی.
(اِخ) لوئی سوم. لو ساکسون. پادشاه ژرمانی از 876 تا 882 م.
لوئی.
(اِخ) لوئی سیزدهم. فرزند هانری چهارم و ماری دُمدیسی، مولد فونتن بلو در ماه سپتامبر 1601 م. پادشاه فرانسه از سال 1610 تا 1643 م.
لوئی.
(اِخ) لوئی شانزدهم. فرزند لوئی ولیعهد و نوادهء لوئی پانزدهم و فرزند پرنس ماری ژزف دساکس، مولد ورسای به سال 1754 م. پادشاه فرانسه از سال 1774 تا 1793 م. وی ماری آنتوانت فرزند ماری ترز اتریشی را به زنی کرد و در 21 ژانویهء 1793 پس از محکوم گشتن از جانب مجلس کنوانسیون با گیوتین مقطوع الرأس گردید.
لوئی.
(اِخ) لوئی ششم، ملقب به «لوگرو»، لوویه، لوباتایور(1) فرزند فیلیپ اول و برث دوهلند، مولد پاریس بسال 1081 م. پادشاه فرانسه از سال 1108 تا 1137 م.
(1) - Le Gros, l'Eveille ou le Batailleur.
لوئی.
(اِخ) لوئی نهم. سَن لوئی. فرزند لوئی هشتم و بلانش دُکاستیل، مولد پُواسی بسال 1215 م. پادشاه فرانسه از سال 1226 تا 1270 م.
لوئی.
(اِخ) لوئی هجدهم. لوئی اِستانیسلاس کزاویه. نوهء لوئی پانزدهم فرزند لوئی ولیعهد و ماری ژزف دُساکس برادر لوئی شانزدهم. کنت پرونس و پادشاه فرانسه از 1814 تا 1824 م. مولد ورسای در 1755. وی به سال 1824 درگذشت بی آنکه فرزندی برجای بگذارد.
لوئی.
(اِخ) لوئی هشتم، ملقب به «لولیون» (شیر)، فرزند فیلیپ اُگوست و ایزابل دوهنوت، مولد پاریس به سال 1187 م. پادشاه فرانسه از 1223 تا 1226 م.
لوئی.
(اِخ) لوئی هفدهم، مشهور به لوئی شارل دُفرانس. دومین پسر لوئی شانزدهم و ماری آنتوانت، مولد ورسای به سال 1785 م. وی به سال 1795 در زندان بمرد.
لوئی.
(اِخ) لوئی یازدهم، فرزند شارل هفتم و ماری دانژو، مولد بورژ به سال 1423. پادشاه فرانسه از سال 1461 تا 1483 م.
لوایا.
[لَ] (ع اِ) جِ لویّة. (منتهی الارب). رجوع به لویّه شود.
لوایان.
[لُ وایْ یا] (اِخ)(1) فرانسوا. جهانگرد و طبیعیدان فرانسوی، مولد پاراماریبو (گویانِ هلند) (1753-1842 م.).
(1) - Levaillant.
لوئی بناپارت.
[بُ] (اِخ) رجوع به بناپارت و ناپلئون شود.
لوایح.
[لَ یِ] (ع ص، اِ) لَوائِح. جِ لایحة و لایح. رجوع به لایحه شود.
لوئیزویل.
(اِخ) نام شهری از اتازونی (کِنتوکی) کنار اُهیو. دارای 319000 تن سکنه.
لوئیزیان.
(اِخ)(1) یکی از ممالک متحدهء آمریکا، کنار خلیج مکزیک. دارای 2100000 تن سکنه. کرسی آن «باتُن روژ». لوئیزیان از سال 1699 م. به بعد کلنی نشین فرانسویان گشت و آن را به افتخار لوئی چهاردهم به این نام خواندند و در 1803 ناپلئون بناپارت آن را به آمریکا تسلیم کرد.
(1) - Louisiane.
لوئیس.
(اِخ)(1) شهری به انگلستان، دارای یازده هزار تن سکنه.
]. louis ]
(1) - Lewes
لوئیس.
(اِخ)(1) ماتیو گریگوری. داستان نویس انگلیسی، مولد لندن (1775-1818 م.).
]. louis ]
(1) - Lewis
لوئی فیلیپ اول.
(اِخ) فرزند فیلیپ اِگالیته و لوئیز دُبورُبن، مولد پاریس به سال 1773، پادشاه فرانسه از سال 1830 تا 1848 م. وفات به سال 1850 در انگلستان.
لوئین.
(اِخ) ده کوچکی است از بخش نوبران شهرستان ساوه. دارای 26 تن سکنه. راه آن مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
لوئینی.
(اِخ)(1) برناردینو. نقاش پیرو مکتب میلان، شاگرد لئوناردو داوینچی، مولد میان سالهای 1475 و 1480 م. وفات پس از سال 1533 م.
(1) - Luini.
لوایه.
[لِ یَ] (ع اِ) چوبِ سرِ علم. (منتهی الارب).
لؤب.
[لُ ئو] (ع ص، اِ) جِ لائب. (منتهی الارب). رجوع به لائب شود.
لوب.
(ع اِ) گوشت پاره ای که در دیگ بگردد. || مگس انگبین. || (ص) ابلٌ لوب؛ شتران تشنهء دور از آب. نخلٌ لوب؛ خرمابن تشنهء دور از آب. (منتهی الارب).
لوب.
(ع اِ) جِ لوبة. (منتهی الارب). سنگستان سیاه. سنگستان. زمین سنگستان بی آب. (غیاث).
لوب.
[لَ / لو] (ع مص) تشنگی. (منتهی الارب). تشنه شدن. (زوزنی) (تاج المصادر). || گرد گشتن تشنه حوالی آب بی آنکه برسد آنرا. یقال: لاب الرجل لُوباً و لَواباً و لوباناً؛ اذا عطش و استدار حول الماء و هو عطشان لایصل الیه. لؤوب. لؤاب. (منتهی الارب).
لوب.
(اِخ) رجوع به لوب نور شود. (قاموس الاعلام ترکی).
لوبا.
(اِخ) نام موضعی به آمل مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص112).
لوباء .
(ع اِ) لوبیا که دانه ای است کوچکتر از باقلی و غلافش شبیه غلاف باقلی، بعض آن سپید و بعض آن سرخ باشد. (منتهی الارب).
لوباتا.
(اِ) نام رسته ای از جانوران دریائی از نوع شانه داران. رجوع به جانورشناسی سیستماتیک ج1 ص139 شود.
لوبارون.
(اِ) شیطرج. (از تحفهء حکیم مؤمن).
لوبان.
(ع مص) لُوب. لَواب. تشنه شدن. (تاج المصادر). گرد گشتن تشنه حوالی آب بی آنکه برسد آن را. (منتهی الارب).
لوبدو.
(اِخ) نام ناحیتی در کرکوک به عهد سارگن. رجوع به کتاب کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشیدیاسمی ص23 شود.
لوبره.
[بَ رَ / رِ] (اِ) میش دشتی را گویند و در بعض از نسخ گاومیش دشتی نوشته اند. (برهان). صاحب انجمن آرا و آنندراج بر این قول برهان که گوید به معنی گاومیش دشتی نیز آمده خرده گرفته و گفته اند: و معلوم شد که میش دشتی را گاومیش دشتی خوانده چه در فرهنگها چنان چیزی نیست.
لوبک.
[بُ] (اِخ)(1) جان. لرد آوِبوری. طبیعیدان و فیلسوف انگلیسی، مولد لندن (1834-1913 م.).
(1) - Lubbock.
لوبک.
[بِ] (اِخ)(1) نام شهر باستانی آزاد آلمان که در سال 1937 م. به پروس (شلسویک-هلشتاین) منضم گردید. بندری است کنار رود تراو در 15هزارگزی بحر بالتیک. دارای 154800 تن سکنه.
(1) - Lubeck.
لوبکه.
[کِ] (اِخ)(1) ویلهلم. متخصص تاریخ صنایع از مردم آلمان، مولد دُورتُموند (1826-1893 م.).
(1) - Lubke.
لوبلن.
[لو لَ] (اِخ)(1) نام شهری از پلنی (لهستان) واقع در جنوب شرقی ورشو. دارای 122000 تن سکنه.
(1) - Lublin.
لوبلیا.
[لُ بِ] (اِ)(1) نوعی گل زینتی از تیرهء مخصوص نزدیک به خیاریان. (گیاه شناسی گل گلاب ص256).
(1) - Lobelia.
لوب نور.
(اِخ) لوب. دریاچهء بزرگی در میان مغولستان. قسمت شرقی آن را قره قورچین و قسمت غربی آن را قره بورام گویند و سطح آن را با سطح اقیانوس 672 گز تفاوت است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. || ناحیه ای در مشرق ترکستان چین.
لوبوی.
[بَ] (ص نسبی) منسوب به لوبیه. لیبوی(1).
(1) - De Libye.
لوبة.
[بَ] (ع اِ) گروهی که با گروه دیگر باشند و در مشورت امری شریک نشوند. || سنگلاخ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سنگستان سنگ سیاه. (منتخب اللغات). ج، لوب. || سیاهان. الواحد لوبی. (مهذب الاسماء). ابوعبیدة گوید: لوبة و نوبة بالضم فیهما، الحرّة و هی الارض التی البستها حجارة سود منه قیل للاسود و کذا نوبی ای منسوب الیها. (منتهی الارب).
لوبة.
[بَ] (اِخ) موضعی است به عراق از سواد کسکر بین واسط و بطائح. (از معجم البلدان).
لوبه.
[بِ] (اِخ)(1) اِمیل. سیاستمدار فرانسوی، مولد مارسان (دُرم). رئیس مجلس سنا در سال 1896 و رئیس جمهوری از 1899 تا سال 1906 م.
(1) - Loubet.
لوبی.
[بی ی] (ص نسبی) منسوب به لوبیه، از بلاد مصر. رجوع به لوبة شود. (سمعانی). حبشی. (آنندراج).
لوبیا.
(اِ) لوبیاء(1). لوباء. (منتهی الارب). از گیاهان دو لپه ای و از تیرهء پروانه داران و از دستهء لوبیاها(2). این دسته اغلب ساقه های پیچنده و غلاف های دراز و دانه های بسیار دارند. (گیاه شناسی گل گلاب ص221). دانه ای است چون نخود، لکن کشیده و کم حجم تر از نخود به رنگ سرخ و سفید و گاهی دورنگ و سه رنگ مشهور به لوبیا چیتی یا قزوینی و هم لوبیائی که دو جانب آن سیاه باشد و بقیه سفید، مشهور به لوبیا چشم بلبلی (در تداول تهران) و سیاه چشم (در تداول قزوین). دانه ای است خرد نزدیک به باقلا که آن را سیاه چشمک گویند. (منتخب اللغات). لوبیای دورنگ (سفید دارای رگه ها و خطوط قرمز) یا سه رنگ که درشت تر از انواع دیگر است و به لوبیای قزوینی شهرت دارد و به آن که سیاه و سفید است لوبیای چشم بلبلی یا سیاه چشم گفته میشود. غله ای است معروف که در طعام کنند و بخورند. (آنندراج). نام غله ای است، سهلتر از ماش هضم شود و نفخش از باقلا کمتر باشد و بهترین آن سرخ رنگ بود و آن را لوویا هم میگویند و لوبا هم به نظر آمده است. (برهان). از جملهء بقولات است که در اکثر نقاط ایران به عمل می آید. اقسام آن عبارت است از: لوبیای قرمز، لوبیای سفید، لوبیای چشم بلبلی و در آن لغات است. دُجر. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). ثامر. حُنُبل. اَجلَل. لوبیاج. (صیدنه). قریناء. (منتهی الارب). لوباء. (المعرب ص300). لوویاء. لوبیه. غند ماش. تُلک. ژاژومک که به عربی لیاء گویند. (برهان). صاحب بحر الجواهر گوید: حارة فی الاولی معتدل الرطوبة و الیبوسة و قیل بارد یابس مُنق من دم النفاس و یُدِرُّ الطمث و البول مخصب للبدن مخرج للاجنة و المشیة. (بحر الجواهر). ابوریحان در صیدنه آرد: ابن الاعرابی گوید:
عرب لوبیا را لیاء گوید و یکی را لیاة و مدّ و قصر الف در لوبیا لغت است و لوبیاج هم میگویند و لوبا نیز گویند. «ری» گوید به خط شمر دیدم که عرب لوبیا را دُجر گویند به ضمدال. و ثعلب از ابن الاعرابی به فتح دال روایت کند. و اهل ترمد او را ژاژومک گویند و به رومی مسوقی و به هندی دوَس و چولا نیز گویند. «ص اونی» گوید: گرم و تر است در اول و بادانگیز است، باه را تقویت کند و بول و حیض را براند. (از ترجمهء صیدنهء ابوریحان). صاحب اختیارات گوید: لوبیا و لوبا نیز گویند و ثامر و آن سهلتر از ماش هضم شود و بیرون آید و نفخ وی کمتر از باقلا بود و نیکوترین آن سرخ بود که نخورده (؟) بود و طبیعت وی گرم بود در اول و معتدل بود در تری و خشکی و گویند سرد و خشک بود. و سرخ وی کمتر از غیر وی بود و آبی که وی را در آن پخته باشند حیض براند، خاصه سرخ وی و دم نفاس را پاک گرداند و بول براند و بدن را فربه کند و سینه و شش را نافع بود و مشیمه برون آورد و بچهء مرده و وی مولد خلط غلیط بلغمی بود و مغثی و مولد اخلاط بد و نفخ بود و ضرر آن کم بود، چون: بازیت و مری و سرکه و خردل و نمک و فلفل و دارچینی و سقز مستعمل کنند و شراب بر سر آن بیاشامند - انتهی. حکیم مؤمن در تحفه آرد: لوبیا، مؤلف تذکره گوید: لغت هندی است و به یونانی سیاهن (سیلمین) و به عربی (ظ . به عبری) فریقا نامند. نبات او شبیه به لبلاب و منبسط بر زمین و بعضی به مجاور خود می پیچد و دانهء بعضی سفید و از بعضی سرخ و از باقلی کوچکتر و شبیه به گردهء طیور و غلافش مانند باقلی و از آن رقیق تر و قوتش تا دو سال باقی و بهتر از باقلی و زبون تر از نخود و سرخ او در آخر اول گرم، و سفید او مایل به اعتدال و محرک باه و مولد منی و مدرّ شیر و بول و حیض و مسمن بدن. و شرب آب مطبوخ او با اندکی قند و جلوس در طبیخ او منقی نفاس و مخرج جنین زنده و مرده و مشیمه و جهت درد کمر و گرده مفید و دیرهضم و نفاخ و مولد خلط غلیظ و مصلحش خردل و آبکامه و زنجبیل و بالخاصیه مورث غثیان و مصلح آن دارچینی و سکنجبین است. ضریر انطاکی در تذکره آرد: لوبیا، هندیُ بالیونانیه سیاهین و القبطیه مامیرا و العبریة فریقا نبت سبط عریض الاوراق یمتد علی الارض و فی قضبانه کالخیوط یغرس بنیسان و یدرک بحزیران ثمره حب کالکلی مطرف بالحمرة و بعضه بالسواد داخل غلف اطول و اغلظ من الحلبة تبقی قوة هذا الحب نحو عشر سنین و هوا جود من الفول و دون الحمص حار رطب فی الثانیة ینفع من اوجاع الظهر و الکلی یهیج الباه جدا خصوصاً بالزنجبیل و یخصب الابدان و الهند تأکله لذلک کثیراً و اجود ما اکلت رطبة بالجوز و الزیت و ملازمة اکلها تجلو الابدان ولکنها تولد ریحاً یصلحها السکنجبین و الدارصینی و قیل تسمی الدمادم :
نیستی آگه چه گویم مر ترا جز من همانک
عامه گوید نیستی آگه ز نرخ لوبیا.
ناصرخسرو.
پس به طریق تو خدای جهان
بی شک در ماش و جو و لوبیاست.
ناصرخسرو.
گه بپختم از برایت لوبیا.
مولوی (از آنندراج).
پا بجای زنگ زر بندم بپایش کوفته
باز درّ لوبیا چنگل به جوهر گیرمش.
بسحاق اطعمه.
دمادم؛ نوعی از لوبیای هندی است. (منتهی الارب). خرمه؛ گیاهی است مانند لوبیا. (منتهی الارب).
- لوبیا چیتی؛ لوبیای دورنگ مشهور به لوبیا قزوینی.
- لوبیا سبز؛ لوبیای تازه. لوبیا که در غلاف بود نارسیده(3).
- لوبیا سفید؛ نوعی از لوبیا به رنگ سفید یکدست. لوبیا الابیض. اصوفورون. فاسیولن. فاسیلیون(4).
- لوبیا قرمز؛ نوعی از لوبیا به رنگ قرمز یکدست. رجوع به لوبیا شود.
- لوبیا گلی.؛ رجوع به لوبیا قرمز شود.
- || قسمی گل(5).
- لوبیا هندی؛ قسم اخیر فشغ است و در عراق دمادم نامند. (تحفهء حکیم مؤمن).
- لوبیای تازه؛ لوبیای با پوست سبز. لوبیای نارسیده که در غلاف بود(6).
-امثال: نرخ لوبیا را ندانی یا هنوز نرخ لوبیا نداند.
(1) - Haricot.
(2) - Phaseolees.
(3) - Haricot vert.
(4) - Isopyrum.
(5) - Haricot d' Espagne.
(6) - Haricot vert.
لوبیا.
(اِخ) الحوت الذی علیه الارض. (از معجم البلدان چ طهران ج4 ص38).
لوبیا.
(اِخ) بلاد لوبیا(1). (ابن البیطار در شرح کلمهء سقنقور). || موضع اعجمی. (از معجم البلدان).
(1) - La Lybie.
لوبیاباد.
(اِخ) موضعی است به اصفهان. (از معجم البلدان). محلتی است. (سمعانی).
لوبیابادی.
(ص نسبی) منسوب است به لوبیاآباد که محله یا دهی است به اصفهان و به گمان من محلتی باشد. (الانساب سمعانی ورق 495).
لوبیاپلو.
[پُ لُ] (اِ مرکب) پلوئی که لوبیا در آن کنند اعم از لوبیای سبز (تازه) یا دانهء لوبیای رسیدهء خشک کرده.
لوبیاج.
(اِ) لوبیا. لوبیاء. لوبیه. (المعرب ص300). رجوع به لوبیا شود.
لوبیاخوری.
[خوَ / خُ] (اِ مرکب)(1) ظرفی خوردن لوبیا را.
(1) - Legumier.
لوبیل.
(اِخ) نام پسرزادهء هابیل. (مجمل التواریخ و القصص ص89).
لوبین.
(اِخ) نام قصبه ای در 48هزارگزی جنوب شرقی موستار در سنجاق هرزگوین به بوسنی. (قاموس الاعلام ترکی).
لوبیور.
(اِخ) نام موضعی در کسلیان سواد کوه به مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص116).
لوبیه.
[یَ] (اِخ)(1) لیبی. لیبوی. گاه لوبیه گویند و از آن آفریقا اراده کنند مقابل آسیا و اورفی (اروپا). رجوع به اورفی در معجم البلدان شود. افریقیه. شهری است بین اسکندریه و برقه و نسبت بدان را لوبی گویند. ابوریحان گوید: یونانیان معمورهء زمین را سه بخش کنند در زمین مجتمع آن سه باشد، آنچه از آن و بحرالروم به جانب جنوب بود لوبیه نامیده شود و بحر محیط از جانب مغرب و مصر از جهت شمال و دریای حبشه (احمر) از جهت جنوب و خلیج قلزم و دریای سوف یا بردی از جهت مشرق آن را محدود سازد و اینهمه را لوبیه گویند و بخش دیگر آن اورفی و دیگری آسیا باشد. (از معجم البلدان). ابوریحان گوید: یونانیان را قسمتی است سه گانه(2) به خلاف و آن چنان است که بر زمین مصر او را دو پاره کردند و آنچه از سوی مشرق بود به اطلاق ایسیا نام کردند و آنچه از سوی مغرب بود دریای شام او را به دو پاره کرده یکی سوی جنوب نامش لوبیه و اندر او سیاهان و گندم گونانند و دیگر سوی شمال نامش اوربی و اندر او سپیدان و سرخان اند. (از التفهیم ص195). حمدالله مستوفی گوید: اهل یونان گویند که حکمای ماتقدم ربع مسکون را از مصر بر بدونیم توهم، کرده اند شرقی آن را ایسیا خوانند و غربی آن را دریای شام بدونیم کرد، جنوبی آن را که ربع اصل باشد لوبیه خوانند و آن مقام سیاهان است و شمالی آن را که ربع دیگر بود اورفی(3)گویند و آن مقام سفیدان و سرخ چهرگان است. (نزهة القلوب چ اروپا مقالهء سوم ص19). رومیان گفتند که همه آبادانی جهان سه قسم است: قسم دوم مشرق وی اول حدود مصر است از خط استوا تا به دریای روم و جنوب او بیابانی است که میان بلاد مغرب است و میان بلاد سودان و مغرب وی دریای اقیانوس مغربی است و شمال او دریای روم است و این قسم را لوبیه خوانند. (حدود العالم) (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به لیبی و لیبیا شود.
(1) - Libye. (2) - یعنی آسیا و اروپا و لوبیه یا لیبی (آفریقا).
(3) - ن ل: اورپی.
لوبیه.
[یَ] (اِ) لوبیا. و آن غله ای است معروف. (برهان). لوبیاج. لوبیاء. رجوع به لوبیا و عیون الانباء ج1 ص38 شود.
لوپ.
(اِخ) یکی از شعب «بارژاتر». رجوع به ماللهند بیرونی ص128 شود.
لوپ.
(اِخ)(1) (لا...) نام کرسی بخش او - اِ - لوار از ولایت کارتر به فرانسه، دارای راه آهن و 2072 تن سکنه.
(1) - Loupe (la).
لوپ.
(اِخ)(1) سن. کشیش تروا(2)، مولد تول. وفات 479 م.
(1) - Loup.
(2) - Troie.
لوپ دو گا.
[لُ دُ وِ] (اِخ)(1) از شعرای بزرگ اسپانی، مولد مادرید به سال 1562 و وفات به سال 1635 م.
(1) - Lope de Vega.
لوپرکال.
[پِ] (اِخ)(1) نام یکی از اعیاد مشهور به روم به مناسبت لوپرکوس یکی از خدایان. رجوع به لوپرکوس شود.
(1) - Lupercales.
لوپرکوس.
[پِ] (اِخ)(1) نام خدای ایتالیای باستان، محافظ گله ها از گزند گرگان.
(1) - Lupercus.
لوپولین.
(فرانسوی، اِ)(1) عطری که از گل رازک گیرند و پس از خشک شدن گرد آن را در معطر ساختن آبجو به کار برند. (گیاه شناسی گل گلاب ص269).
(1) - Lupuline.
لوت.
(اِ) غذا. طعام. اصطلاحی متداول خانقاه و تکیهء درویشان و صوفیان، چنانکه در شعرهای مولوی همیشه با صوفی همراه آمده و در عبارت مقامات حمیدی نیز که ذی بیاید. اقسام طعامهای لذیذ و طعام در نان تنک پیچیده. (از جهانگیری) : خواستم تا از فائدهء آن محروم نماند... صورت آن اجتماع از وی ننهفتیم و قصهء لوت و سماع با وی بگفتیم. (مقامات حمیدی).
چون طفل خرد کو شود از لوتها بزرگ
جسم صغیر من شد از اسرار من کبیر.سوزنی.
تا چنو خر ز بهر پشماگند
ببرد گاو لوت و نقل و شراب.سوزنی.
دی مرا حاجب امیر بخشم
گفت رو کت امیر ندهد لوت.انوری.
گه ز نان طفل می زن لوتهای معتبر
گه ز سیم بیوه می خر جامه های نامدار.
کمال اسماعیل.
رو که بر لوت شکر نی برزدم
کوری آن وهم کو مفلس بدم.مولوی.
لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
دود مطبخ گرد آن پا کوفتن
ز اشتیاق و وجد و جان آشوفتن.مولوی.
پیش او هیچ است لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوئیش بس.مولوی.
گفت نان و زاد و لوت دوش من
میکشم از بهر قوت این بدن.مولوی.
لوتش آورد و حکایتهاش گفت
کز امید اندر دلش صد گل شکفت.مولوی.
سایهء رهبر به است از ذکر حق
یک قناعت به ز صد لوت و طبق.مولوی.
نیست لوت چرب تیغ و خنجر است
جان بباید تافت چه جای سر است.مولوی.
مرد گفتش گوشت کو مهمان رسید
پیش مهمان لوت می باید کشید.مولوی.
هم در آن دم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند.مولوی.
ذات ایمان نعمت و لوتی است هول
ای قناعت کرده از ایمان به قول.مولوی.
چون روان باشی روان و پای نه
می خوری صد لوت و لقمه خوار نه.مولوی.
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت.مولوی.
و طعامهم [ ای اهل بلاد هرمز ] السمک و التمر المجلوب الیهم من البصرة و عمان و یقولون بلسانهم «خرما و ماهی، لوت پادشاهی» معناه التمر و السمک طعام الملوک. (ابن بطوطه).
احمد ز ریاضت نشدت کشف بزن لوت
از اهل دل ار نیستی از اهل شکم باش.احمد اطعمه.
|| تکه و لقمهء بزرگ. (برهان).
لوت.
(ص) (از: کلمهء رُت) برهنه را گویند و آن را به تازی عریان خوانند. (جهانگیری). رُت. لخت. بی پوشش. روخ. روت. روده. عور. عریان. تهک. غوشت. اطلس. مجرّد. || اَمرد. (اوبهی). ساده. پسر ساده. پسر امرد و ناهموار درشت. (برهان) :
همه بفرستم و همه لوتم (؟)
خرد برنتابد آن لوتم(1).
طیان (از حاشیهء فرهنگ اسدی).
از این دو کلمه برمی آید که لوطی را که منسوب به قوم لوط و امثال آن میکنند اساساً با تای منقوطه است و معنی آن اَمردباز است بی هیچ تکلیف دیگر و لواط و لواطة و لاطی و ملوط عرب نیز اصلش همین لوت فارسی خواهد بود.
(1) - اصل مصراع دوم شاید اینطور باشد:
خر نر برنتابد آن لوتم.
و در این صورت لوت مصراع ثانی به معنی مردی است؟
لوت.
[لَ] (ع مص) خبر دادن از آنچه پرسند کسی را. || نهان داشتن خبر را. (منتهی الارب). || بازداشتن. || بگردانیدن. (زوزنی).
لوت.
(اِ) محل بی آب و علف را گویند.
لوت.
(اِخ) (کویر...) نام کویری واقع در شمال کرمان و جنوب شرقی کویر نمک و سیصد گز پست تر از آن و آن بیابانی است خشک و هیچ اثر آب در آن دیده نشود و در بدی وضع و هولناکی شهره است، مع ذلک ایلات مختلف و ساربانها از آنجا بگذرند و راههای زمستانی قافله در کویر باشد و شب هنگام در آن حرکت کنند و روزها شتران به چرا بازدارند. طول این کویر 1100 هزار گز است، ولی نباید پنداشت که تمام قسمتهای آن یکسان و موسوم به کویر لوت میباشد، بلکه مرکب است از کویرهایی کوچک شبیه به هم ولی جدا از یکدیگر. ارتفاع متوسط آن 600 گز و پست ترین نقاطش در نزدیکی خبیص سیصد گز است. در ناحیهء کویر آب بسیار کم است. قنوات و چشمه ها به غایت کم آب و اغلب شور میباشد. یکی از مسافرین مشهور موسوم به خانیکف راجع به کویر چنین مینویسد: بسیار مشعوفم که به سلامت از سخت ترین کویرها گذشتم، زیرا کویرهای گبی و قزل روم در مقابل کویر لوت دشت حاصلخیزی به شمار می آید... رجوع به جغرافیای طبیعی کیهان ص119 شود.
لوت باغچه.
[چَ] (اِخ) نام محلی به روی خط سرحدی ایران و عراق. (از جغرافیای غرب ایران ص134).
لوت پوت.
(اِ مرکب، از اتباع) اقسام طعامهای لذیذ. (غیاث). رجوع به لوت و پوت شود.
لوت خوار.
[خوا / خا] (نف مرکب) نعت فاعلی از لوت خوردن. که لوت خورد. که لوت خوردن کار اوست :
هرکه روزی برّه ای تنها نخورد
در میان لوت خواران مرد نیست.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به لوت شود.
لوت خواره.
[خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب) لوت خوار :
شیرخواره چون ز دایه بسْکُلَد
لوت خواره شد مر او را می هلد.
مولوی (مثنوی نیکلسون دفتر 3 ص73).
لوتر.
[تِ] (اِخ)(1) مارتین. مجدد مذهب مسیح و از مردم آلمان، مولد آیزلِبن(2)(1483-1546 م.). وی بانی مذهب پرتستان است و عقاید و اعمال وی در شرح این فرقه بیاید.
(1) - Luther.
(2) - Eisleben.
لوتر.
[تَ] (اِ) لوترا. زبانی غیرمعمول که دو کس با هم قرار داده باشند تا چون با هم سخن کنند دیگران نفهمند و آن را زبان زرگری هم گویند. || لغز. چیستان. (برهان).
لوترا.
[تَ] (اِ) لوتر. (برهان). لوتره. لهجه. شکستهء زبانی. رُطینی. زبانی بود که دو کس با هم قرار داده باشند که چون با هم سخن کنند دیگری نفهمد و آن را زبان زرگری نیز گویند. (جهانگیری) : مردم استرآباد به دو زبان سخن گویند: یکی به لوترا [ ی ] استرآبادی و دیگری به پارسی کردانی. (حدود العالم). لیف گیاهی است و در لوترا ریش را لیف گویند. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی).
دانی چه نام دارد کلکت به لوترا
اندر زبان اهل سخن ناودان شکر.
کمال اسماعیل.
خرد سرّ غیبی کند فهم از او
چو گوید سر کلک تو لوترا.
کمال اسماعیل.
هرچه با خویش و آشنا گوئی
همه مرموز و لوترا گوئی.کمال اسماعیل.
التراطن؛ لوترا گفتن نه به لغت عرب. (زوزنی). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص192 شود.
لوتره.
[تَ رَ / رِ] (اِ) لوترا. (جهانگیری). لوتر. (برهان) :
همیشه تا که بود زیف زشت و دخ نیکو
به لفظ لوتره گویان یاوه گوی کرخ
ز چرخ باد همه شغل دشمنان تو زیف
ز بخت باد همه کار دوستان تو دخ.
سوزنی.
لوت زنگی احمد.
[زَ اَ مَ] (اِخ) محلی در شمال بم و نرماشیر کرمان.
لوتس.
[تِ] (اِخ)(1) نام باستانی شهر پاریس.
(1) - Lutece.
لوتک.
[تَ] (اِخ) نام محلی کنار راه دوراهی حرمک به زابل میان شهر سوخته و پل اسبی در 95500گزی دوراهی حرمک.
لوت لندر.
[تِ لُ دُ] (ص مرکب، از اتباع)برهنه. به تمامه برهنه و بیشتر دربارهء اطفال متداول است. رجوع به لوت و لندر شود.
لوتن.
[تُ] (اِخ)(1) نام شهری به انگلستان (بدفورد)، دارای 57000 تن سکنه.
(1) - Luton.
لوت و پوت.
[تُ] (اِ مرکب، از اتباع)خورشها. اقسام مطعوم. غذا. این لغت از توابع است به معنی اقسام خوردنیها و انواع طعامها و مأکولات و مشروبات. (برهان) :
عشق باشد لوت و پوت جانها
جوع از این روی است قوت جانها
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت
مر پری را بوی باشد لوت و پوت.مولوی.
لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار.مولوی.
که بخور این است ما را لوت و پوت
نیست او را جز لقاءالله قوت.مولوی.
ز هر سو به دست آورد لوت و پوت
به شادی برآرد ز انده دمار.ابن یمین.
لوت و عور.
[تُ] (ص مرکب، از اتباع)لوت و لندر. به تمام برهنه.
لوتوقون.
(معرب، اِ) هی قُرحة عتیقة فی العین؛ ضیقة ثقبها.
لوت و لندر.
[تُ لُ دُ] (ص مرکب، از اتباع) بالتمام عور. بالتمام عریان. کام برهنه. بالتمام لوت و عور. لوتِ لندر. بچه های کوچک تمام عور را، خاصه وقتی که فربه باشند گویند، و بیشتر به مزاح کودکان لخت را گویند. سخت برهنه. تمام برهنه. در تداول عوام، برهنه و بیشتر در مورد اطفال خردسال به کار می رود. لخت و عور. به کودکی که تمام بدن را برهنه کرده است گویند. لخت و پتی. از سر تا پا برهنه. مادرزا. لخت مادرزا.
لوتی.
(ص نسبی) لوطی. منسوب به لوت. لوت خوار. شکم پرست. لوت دوست. و شاید از لوت به معنی عریان، برهنگی، عریانی، لختی و عوری باشد.
لوتی.
(اِ) قسمی ماهی(1).
(1) - Perche.
لوتیا.
(اِخ) نام موضعی به استرآبادرستاق. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص128).
لوث.
[لَ] (ع اِ) نیرو. قوت. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || بدی. || زخم. || شبه دلالت. (منتهی الارب).
لوث.
[لَ] (ع مص) دستار پیچیدن. (منتهی الارب). عمامه دربستن. (تاج المصادر). عمامه پیچیدن. عمامه در سر بستن. (زوزنی). || گرد گشتن. || بند شدن. || پناه گرفتن. (منتهی الارب). پناه با کسی دادن. (تاج المصادر). || نیافتن چیزی از کان بعد جستن. || در روغن گردانیدن لقمه را. || لازم بودن در خانه. || خائیدن چیزی را. || تر نهادن خرما در آب و جز آن. || انگشت خویش خائیدن کودک. (منتهی الارب). || آلوده کردن. (تاج المصادر). آلوده بکردن. (زوزنی). آلودن. (دهار). آلودگی. (غیاث). پلیدی. نجاست :لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچهء شرف نسب و جمال حال او نشست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص230). || توانا و قوی شدن. (منتخب اللغات).
لوث.
[لَ وَ] (ع اِمص) سستی. (منتهی الارب).
لوثاء .
[لَ] (ع ص) دیمَةٌ لَوْثاء؛ باران پیوسته که گیاه را بر هم افکند. (منتهی الارب).
لوث شدن.
[لَ شُ دَ] (مص مرکب) لوث شدن خون یا بزه و تقصیر یا امری؛ مجازاً به چند یا چندین تن نسبت داده شدن تخفیف کیفر را.
لوث کردن.
[لَ کَ دَ] (مص مرکب) لوث کردن خون یا بزه و تقصیر؛ مجازاً چند یا چندین تن را در آن دخیل کردن تخفیف کیفر را.
لوثة.
[لَ ثَ] (ع اِ) گلولهء لته که به آن بازی کنند. || (اِمص) سستی. || آهستگی و درنگی. || فروهشتگی. || گولی. || نوعی از جنون. (منتهی الارب). دیوانگی : از سر شَطارت و لوثت طبع حرکات نامتناسب میکرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص340). || افزونی گوشت و پیه. (منتهی الارب).
-ناقة ذات لوثة؛ ناقهء بسیار گوشت و پیه.
|| برانگیختن. (منتهی الارب).
لوثین.
[یَ] (اِخ)(1) لوکیانوس. بزرگترین سوفسطائی یونانی به شمار است و او را ولتر عهد قدیم گفته اند، در سال 125 م. در ساموسات واقع در ساحل فرات در شمال شرقی انطاکیه از پدر و مادری فقیر به جهان آمد و پس از آموختن زبان یونانی در انطاکیه نطاق محکمهء عدلیه گشت و سپس معلم فن فصاحت و بلاغت شد و با این سمت به مسافرتهای بسیار در آسیای صغیر و یونان و مقدونیه و ایتالیا و گالیا پرداخت و نطقهایی در موقع جشنهای عمومی کرد. وی را در فن فصاحت و بلاغت و تاریخ تألیفات عدیده است و هم از تألیفات او کتابی است که پس از خاتمهء جنگ رومیان با اشکانیان بسال 165 م. نوشته است و در آن بر کسانی که خواسته اند، چون هرودوت و لوسیدید وقایع این جنگ را بنگارند اما نتوانسته اند، تاخته است. (ایران باستان ج3 ص2181).
]. Lukianus ]
(1) - Lucien
لوثیوس اورلیوس کمودوس.
[اُ کُمْ مُ] (اِخ)(1) امپراطور روم پسر اورلیوس. وی به سال 180 م. به جای پدر نشست. (ایران باستان ج3 ص2503 و 2589).
(1) - Lucius Aurlius Commodus.
لوثیوس وروس.
[وِ] (اِخ)(1) نام پسرخواندهء آن تونینوس پیوس امپراطور روم. وی سردار سپاه روم و معاصر بلاش سوم پادشاه اشکانی و مأمور جنگ با پارتیها بوده است. (ایران باستان ج3 ص2495 و 2497).
(1) - Lucius Verus.
لوج.
(اِخ) (چشمهء...) از مزارع خنامان کرمان است. (مرآة البلدان ج4 ص245).
لوج.
(ص) لوت. برهنه. عریان. (برهان). || احول. لوچ :
گوش کر را سخن شناس که دید
دیدهء لوج راست بین که شنید.سنائی.
لوج.
[لَ] (ع مص) در دهان گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب).
لوجاء .
[لَ] (ع اِ) شک و شبهه. یقال: ما فی صدری لوجاء و لاحوجاء و ما فیه حوجاء و لا لوجاء و لا حویجاء ولا لویجاء؛ یعنی نیست مرا حاجتی. (منتهی الارب).
لوجلی.
[لَ جَ] (اِخ) دهی از دهستان پیچرانلو از بخش باجگیران شهرستان قوچان، واقع در 29هزارگزی جنوب باختری باجگیران و 21هزارگزی باختر راه شوسهء عمومی قوچان به باجگیران. کوهستانی و سردسیر. دارای 5 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیچه و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لوجنده.
[جَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگهء شهرستان ساری، واقع در 50هزارگزی شمال خاوری کیاسر. کوهستانی و جنگلی، معتدل مرطوب و مالاریائی. دارای 205 تن سکنهء مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات، عسل و ارزن. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3) (از سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص123).
لوجة.
[جَ] (اِخ) نام شهری به اسپانیا. لوشه. و رجوع به لوشه شود.
لوجه الله.
[لِ وَ هِلْ لاه] (ع ق مرکب) برای رضای خدا. برای خاطر خدا.
لوجیا.
(ص) به لغت یونانی به معنی دراز باشد که به عربی طویل خوانند. (برهان). این کلمه که برهان قاطع آن را یونانی گفته به معنی دراز، اصل آن لاتینی است و گمان میکنم از اریستولش لنگ زراوند طویل مأخوذ است، مصحفاً.
لوچ.
(ص) چپ. احول. دوبین. چشم گشته. کژچشم. کول. (حاشیهء لغت نامهء اسدی نخجوانی). لوج. کلیک. (لغت نامهء اسدی نخجوانی). کاج. کاژ. ناراست بین. کلک. کژ. باحِوَل. احول چشم و معیوب. (اوبهی). دوبیننده. کلاژ. کلاژه. این کلمه با کلمهء فرانسهء لوش(1) از یک اصل است و با کلمهء لوسکوس(2)لاتینی نیز از یک ریشه است. کلاذه. شاه کال. گشته. کوج. چشم کاج. (از جهانگیری) :
آن توئی کور و توئی لوچ و توئی کوچ و بلوچ
آن توئی دول و توئی گول و توئی پایت لنگ(3).
لبیبی(4).
شاها ز انتظار زمانی که داریم
چشمان راست بین دعاگوت گشت لوچ.
قطران.
گوش کر را سخن شناس که دید
دیدهء لوچ راست بین که شنید.سنائی.
فارغ منشین که وقت کوچ است
در خود منگر که چشم لوچ است.نظامی.
خویشتن را بزرگ پنداری
راست گویی یکی دو بیند لوچ.سعدی.
(1) - Louche.
(2) - Luscus. (3) - ظ: بابت لنگ.
(4) - به خطیری و عنصری نیز منسوب است.
لوچ.
(اِخ) نام ولایتی از ایران زمین. نام سرزمینی :
سراسر به شمشیر بگذاشتند
ستم کردن لوچ برداشتند.فردوسی.
و رجوع به فهرست ولف شود.
لوچ.
(اِخ) (چم...) چشمه و مزرعه ای است در شمال آران متعلق به خزل و جزو خالصه است، در این چشمه ماهی هست. آب چشمه داخل آب ماران شده در دو آب خزل داخل رودخانهء گاماسب میشود. صحرای آران ماران علفزار و مرتع خوبی است و در آن شلتوک به عمل می آید. از نهاوند به چم لوچ هفت فرسنگ مسافت و در طرف غربی این شهر واقع است. (از مرآة البلدان ج4 ص262).
لوچا.
(اِخ) دهی کوچکی است از دهستان دردیمه سورتیجی بخش چهاردانگهء شهرستان ساری، واقع در 45هزارگزی شمال باختری کیاسر. دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لوچاندن.
[دَ] (مص) لوچانیدن.
لوچانندگی.
[نَنْ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لوچاننده.
لوچاننده.
[نَنْ دَ / دِ] (نف) که لوچاند.
لوچانیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لوچانیده.
لوچانیدن.
[دَ] (مص) لوچاندن (چشم). کج و کوله کردن چشم. چپ و چوله کردن چشم. به صوری بد غیر صورت خود مصور کردن. رجوع به والوچانیدن شود.
لوچانیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) درخور لوچاندن. سزاوار لوچانیدن. که لوچانیدن را سزد.
لوچانیده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لوچانیدن.
لوچندگی.
[چَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لوچنده.
لوچنده.
[چَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از لوچیدن. که لوچد. آنکه لوچد.
لوچه.
[لَ / لُو چَ / چِ] (اِ) لب سطبر یا سطبر شده به علت خشم یا اندوه. لنج. مَشفر (در شتر). لوشه. لفج.
- لب و لوچه؛ از اتباع. رجوع به مدخل لب و لوچه شود.
- لوچه اش آویزان بودن؛ عدم رضایت با چهره ای عبوس نمودن.
لوچه پیچک.
[لَ / لُو چَ / چِ چَ] (اِ مرکب)دهن کجی.
لوچه پیچ کردن.
[لَ / لُو چَ / چِ کَ دَ](مص مرکب) لوچه پیچ کردن کسی را؛ از هر سوی لوچه های آویخته بدو نمودن بنشانهء حقیر یا مبغوض شمردن.
لوچی.
(حامص) حالت و چگونگی لوچ. کژچشمی. دوبینی. احولی. حَوَل. چپی. دوبینندگی. کلاژکی. کج بینی. لوشی.
لوچیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی لوچیده.
لوچیدن.
[دَ] (مص) به صورتی بد غیر صورت خود مصور شدن.
لوچیده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لوچیدن. به صورتی بد غیر صورت خود مصورشده.
لوح.
[لَ] (ع اِ) هوای میان آسمان و زمین. (منتهی الارب). میان آسمان و زمین. (مهذب الاسماء). || نام آلتی از آلات ساعات. (مفاتیح العلوم خوارزمی). || پاتختهء چوبی که جولاهه به انگشتان پا محکم میگیرد. (غیاث). || تخته. (بحر الجواهر) (ترجمان القرآن) (دهار). || تختهء کشتی. (منتهی الارب). || تختهء شانه، یعنی تختهء کتف. تختهء شانهء مردم. (مهذب الاسماء). شانهء آدمی و جز آن. (منتخب اللغات). || کف. || استخوان پهن. (بحر الجواهر). هرچه پهن باشد از استخوان و چوب و تخته. (منتخب اللغات). هرچه پهن باشد از استخوان و کتف و تخته و جز آن و بر آن نویسند. ج، الواح. جج، الاویح. (منتهی الارب). هر صفحهء عریض که از چوب یا استخوان باشد. تختهء چوب و جز آن. (مهذب الاسماء). تختهء مشق اطفال. پلمه. (برهان). سلم. (برهان)(1) :
سایهء زلف سیه بر روی کرباس سفید
چون منقش کرده روی لوح کافوری به قار.
خاقانی.
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارهء صبح رخشان دیده ام.خاقانی.
لوح چل صبح که سی سال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دلستان بخراسان یابم.
خاقانی.
خوانده اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط یدالله صد دلستان دیده اند.
خاقانی.
نی نی آزادم از این لوح دودانگ
عقل را طفل دبستان چه کنم.خاقانی.
تا لوح جفا درست کردی
سرکیسهء عهد سست کردی.خاقانی.
زآن پس که چار صحف قناعت نخوانده ای
خود را ز لوح بوالطمعی عشرخوان مخواه.
خاقانی.
سکهء قدرش چو بنوشت آسمان
ماه لوح غیب دان می خواندمش.خاقانی.
جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد
نوبهاری با خزان آمیخته.خاقانی.
لوح ازل و ابد فروخوان
بنگر که تو ز این و آن چه باشی.خاقانی.
چون قلم تختهء زیر تو حلی وار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم.خاقانی.
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشائید.
خاقانی.
در دبستان روزگار مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است.خاقانی.
تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست یقین.خاقانی.
چه سود از لوح کو ماند ز نقطهء اولین حرفی
که از روی گرانباری ز ابجد حرف پایانی.
خاقانی.
از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ
که دل را نشرهء عید است زآن پیر دبستانی.
خاقانی.
هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را
اجسام دیوچهرهء آدم نقابشان.خاقانی.
اشک فشان تا به گلاب امید
بسترد این لوح سیاه و سفید.نظامی.
خوانده به جان ریزهء اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک.نظامی.
حروف کائنات ار بازجوئی
همه در توست و تو در لوح اوئی.نظامی.
چون گذری زین دو سه دهلیز خاک
لوح ترا از تو بشویند پاک.نظامی.
باغ چون لوح نقشبند شده
مرغ و ماهی نشاط مند شده.نظامی.
کله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش.نظامی.
مانند قلم زبان بریده
بر لوح فنا به سر دویدن.عطار.
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش در کنار نهاد
بر سر لوح او نوشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر.سعدی.
و لوح درست ناکرده بر سر هم شکستندی. (گلستان).
ز لوح روی کودک بر توان خواند
که بد یا نیک باشد در بزرگی.سعدی.
سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر دوست
علمی که ره به حق ننماید ضلالت است.
سعدی.
که در خردیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم زر خرید.سعدی.
دریاب که نقشی ماند از لوح وجود من
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم.
سعدی.
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم.سعدی.
هرکه از نام تو بر لوح جبین کرد نشان
کار و بارش به درستی همه چون زر شده است.
سلمان ساوجی.
نیست در لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم.حافظ.
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل.
حافظ.
حافظ از چشمهء حکمت به کف آور جامی
بوکه از لوح دلت نقش جهالت برود.حافظ.
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود.
حافظ.
از لوح جهان حرف الهی خواندن
خوشتر بود از حرف سیاهی خواندن.؟
رقیم؛ لوح ارزیر. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: و به فارسی لوح با لفظ کردن و تراشیدن مستعمل است :
مگر ز غمزهء شیرین به تیشه داد الماس
که لوح فتنه تراشید کوهکن تارک.
طالب آملی.
صافی دل کرد لوح مشق صد اندیشه ام
یاد ایامی که این آئینه بی پرداز بود.
بیدل.
رجوع به مجموعهء مترادفات ص312 شود. این کلمه به کلمات دیگری می پیوندد و افادهء معنی خاص می کند، چون: ساده لوح و جز آن. || لوح. مقابل قلم. رجوع به لوح محفوظ شود. هو الکتاب المبین و النفس الکلیة فالالواح اربعة: لوح اقضاءالسابق علی المحو و الاثبات و هو لوح العقل الاول و لوح القدر، ای لوح النفس الناطقة الکلیة التی یفصل فیها کلیات اللوح الاول و یتعلق باسبابها و هو المسمی باللوح المحفوظ و لوح النفس الجزئیة السماویة التی ینتقش فیها کل ما فی هذا العالم بشکله و هیئته و مقداره و هو المسمی بالسماء الدنیا و هو بمثابة خیال العالم کما ان الاول بمثابة روحه و الثانی بمثابة قلبه و لوح الهیولی القابل للصور فی عالم الشهادة. (تعریفات) :
بدانگه که لوح آفرید و قلم
بزد بر همه بودنیها رقم.فردوسی.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
بل تا بنماید ترا بر این لوح
همو لوح و همو کرسی یزدان
هم انسان دوم هم روح انسان.ناصرخسرو.
آیات و علامات بی کرانه.ناصرخسرو.
مناقب اب و جد تو خوانده روح از لوح
چو کودکان دبستان ز درج خط ابجد.
سوزنی.
نه زیر قلم جای لوح است و چونان
که بالای کرسی است عرش معلا.خاقانی.
همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او.
خاقانی.
|| دفة: قال سمعت علیاً یقول رحمة الله علی ابی بکر کان اول من جمع [القرآن] بین اللوحین. (کتاب المصاحف ابوبکر عبدالله بن ابی داود سجستانی). || التدوین و التسطیر المؤجل الی حد معلوم. (تعریفات اصطلاحات صوفیه).
(1) - Tablette.
لوح.
[لَ] (ع مص) لُوح. لُواح. لووح. لوحان. تشنه شدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (زوزنی). || درخشیدن برق. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). تاویدن. (تاج المصادر). تابیدن. (دهار) (زوزنی). || برگردانیدن گونهء کسی را سفر یا تشنگی. (منتهی الارب). گونه گردانیدن سفر مردم را. (منتخب اللغات). رنگ بگردانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی) (زوزنی) (تاج المصادر). || پدید آمدن ستاره. (تاج المصادر). پیدا شدن و برآمدن ستاره. (منتهی الارب). پیدا شدن ستاره و جز آن. (منتخب اللغات). || دیدن.
لوح.
(ع مص) تشنه شدن. لَوح. رجوع به لَوح شود.
لوح.
[لَ] (اِخ) نام ناحیتی به سرقسطة. آن را وادی اللوح گویند. (از معجم البلدان).
لوحان.
[لَ وَ] (ع مص) تشنه شدن. (منتهی الارب). لوح. رجوع به لَوح شود.
لوح الشهادة.
[لَ حُشْ شَ دَ] (اِخ) لوح شهادت. نام یکی از دو لوح که خدای تعالی پس از شکستن الواح عشرة به موسی فرستاد.
لوح پا.
[لَ / لُو حِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)پاافشار و آن دو تختهء کوچک باشد که بافندگان و جولاهگان چون پای راست بر یکی افشارند نیمی از رشته ها پایین رود و چون پای چپ را بر دیگری افشارند نیم دیگر. (برهان) :
به لوح پای و به پاچال و قرقره و بکره
به نایژه به مکوک و به تار و پود ثیاب.
خاقانی.
لوح پاک.
[لَ / لُو حِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از تختهء ساده و بی نقش. (آنندراج). لوح ساده :
عالمی از راست گوئی دشمن ما گشته اند
ما چه میکردیم چون آئینه لوح پاک را.
صائب.
و رجوع به لَوح شود.
لوح تربت.
[لَ / لُو حِ تُ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تخته سنگ که آیات و ابیات و مانند آن بر آن کنده یا نوشته بر قبر نهند و گاهی همچنان ساده و بی نقش نهند. (آنندراج) :
فنا شدیم ندیدیم خاطر جمعی
ز سنگ تفرقه کردند لوح تربت ما.
ملا قاسم مشهدی.
و رجوع به لوح شود.
لوح تعلیم.
[لَ / لُو حِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تختهء تعلیم. (آنندراج) :
ز خط سبزه خاکش لوح تعلیم
کشیده جوی آبش جدول از سیم.جامی.
تا نیابم در سخن میدان نمی آیم به حرف
همچو طوطی لوح تعلیم است همواری مرا.
صائب.
و رجوع به لَوح شود.
لوح خاموشی.
[لَ / لُو حِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) به معنی خاموشی است و لوح را استعاره کرده اند. (برهان).
لوح خوان.
[لَ / لُو خوا / خا] (نف مرکب) خوانندهء لوح. که لوح خواند.
-طفلِ لوح خوان؛ کودک نوخوان و خط آموخته :
وآن کوس عیدی بین نوان بر درگه شاه جهان
مانند طفل لوح خوان در درس و تکرار آمده.
خاقانی.
نصرت تو زاده تا با تیغ اوست
چرخ طفل لوح خوان می خواندمش.
خاقانی.
لوح دورنگ.
[لَ / لُو حِ دُ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از روز و شب. (انجمن آرا). کنایه از دنیا و روزگار است به اعتبار شب و روز. (برهان).
لوح دیوان.
[لَ / لُو حِ دی] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) لوحچه که بر سر دیوان ها از طلا یا از رنگ سازند. (آنندراج) :
بس که دارد طبع ارباب سخن افسردگی
میدهد هر لوح دیوان یاد از لوح مزار.
شفیع اثر.
لوح روی.
[لَ / لُو] (ص مرکب) دارای رخساری چون لوح :
تیزچشم، آهن جگر، فولاددل، کیمخت لب
سیم دندان، چاه بینی، ناوه کام و لوح روی.
منوچهری.
لوح ساده.
[لَ / لُو حِ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) لوح ساذج. لوح پاک. (آنندراج) :
گفتی که حافظ اینهمه رنگ و خیال چیست
نقش غلط ببین که همان لوح ساده ایم.
حافظ.
|| کنایه از احمق و بیخرد. ساده لوح. (آنندراج).
(1) - Table rase.
لوحش الله.
[لَ حَ شَلْ لاه / لَهْ] (ع جمله فعلیه دعایی، صوت مرکب) در اصل لا اَوْحَشَهُ الله بود و معنی آن، وحشت نداد او را اللهتعالی. فارسیان در وقت تعظیم و استعجاب به معنی خواهش و تحسین استعمال کنند، چنانکه گویند: به روی فلان صد لوحش الله؛ صد آرزو و صد تحسین. (غیاث از بهار عجم و فرهنگ رشیدی). صاحب آنندراج گوید: اگر گفته شود که نفی ماضی به ما میکنند نه به «لا»، گوئیم مسلم لیکن در کتب قدیمیه به «لا» هم آمده، چنانکه شیخ الرئیس در اکثر مواقع قانون آورده که «لاکان» و صاحب کامل الصناعة نیز ماضی به «لا» می آورد و این را فارسیان در محل تعظیم و استعجاب گویند. رجوع به استیحاش شود :
لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی
زآنکه مانندش به زیر گنبد دوار نیست.
سعدی.
ز رکن آباد ما صد لوحش الله
که عمر خضر می بخشد زلالش.حافظ.
صفت آش بنا کردم و عقلم میگفت
لوحش الله دگر از آش زرشک خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
لوح طلسم.
[لَ / لُو حِ طِ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صفحهء مس یا برنج و یا کاغذ و غیره که در آن وجه گشادن طلسم و حقیقت آن کنده و یا نوشته و پنهان کرده باشند. (آنندراج). لوحی باشد که طریق گشادن طلسم بر آن تحریر کرده در میان طلسم تعبیه کنند. (غیاث) :
ز بس غبار کدورت ز آسمان دیدم
به زیر خاک چو لوح طلسم پیچیدم.
شفیع اثر.
لوح قبر.
[لَ حِ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) لوح تربت. لوح مزار. لوح مرقد.
لوح محفوظ.
[لَ حِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قال الله تعالی: فی لوح محفوظ، قیل هو لوح ما فی السماء و مکتوب مافیه و قیل انه من نور و قیل هو ام الکتاب و قیل هو فی حفظ الله کانه فی لوح. (منتهی الارب). ام القرآن. ام الکتاب. کتاب حفیظ. (ترجمان القرآن) : تقدیر آفریدگار جل جلاله که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر نیابد. (تاریخ بیهقی). که تقدیر آفریدگار در لوح محفوظ قلم چنان رانده است. (تاریخ بیهقی ص94).
بنگر اندر لوح محفوظ ای پسر
خطهاش از کاینات و فاسدات.
ناصرخسرو.
به لوح محفوظ اندر نگر که پیش تو است
در او همی نگرد جبرئیل و بویحیی.
ناصرخسرو.
وجودت لوح محفوظ و حمل در وی بود گوشَتْ
دو دستت باز چون جوزا چنانچون ثور گردن دان.
ناصرخسرو.
لوح حافظ لوح محفوظی شود
عقل او از روح محظوظی شود.
مولوی (مثنوی چ نیکلسن دفتر 1 بیت 1064).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لوح محفوظ بالفتح و سکون الواو، هو عند جمهور اهل الشرع جسم فوق السماء السابعة کتب فیها ما کان و ما سیکون الی یوم القیامة کما یکتب فی الالواح المعهودة و لا استحالة فیه لان الکائنات عندنا متناهیة فلایلزم عدم تناهی اللوح المذکور فی المقدار. عن ابن عباس رضی الله عنه. هو لوح من درة بیضاء طوله ما بین السماء الی الارض و عرضه ما بین المشرق و المغرب. و قال الامام الغزالی فی الاحیاء، هو اعلم ان لوح الله تعالی لایشبه لوح الخلق کما ان ذات اللهتعالی و صفاته لایشبه ذات الخلق و صفاته بل ثبوت المقادیر فی اللوح مضاهی ثبوت کلمات القرآن و حروفه فی دماغ حافظ القرآن و قلبه فانه منظور فیه حتی کأنه حیث یقرأ ینظر الیه و لو فشت عن دماغه جزء فجزء لم یشاهد هذا الحظ فیمن هذا الحظ. و عند الحکماء هو العقل الفعال المنتقش بصور الکائنات علی ما هی علیه منه ینطبع العلوم فی عقول الناس. و فی شرح اشراق الحکمة، ان العقل الفعال هو المسمی بجبرئیل فی لسان الشریعة. و فی شرح المقاصد ان اللوح العقل الاول و لعل المراد الاول بالنسبة الینا و هو العقل الفعال بعینه فانه لایجوز ان یثبت الصور الکثیرة فی العقل الاول لانه یبطل اذ ذاک قولهم: الواحد لایصدر عنه الاّ الواحد. ثم هذا عند المشائین النافین للنفس المجردة فی الافلاک المقتصرین علی اثبات النفوس المنطبعة فیها. اذ الکلیات لاترتسم فی تلک النفوس عندهم. و اللوح المحفوظ لابد ان ترتسم فیها صور جمیع الموجودات و الجزئیات ترتسم فی العقل عندهم. و ان کان علی وجه کلی. و اما عند متأخری الفلاسفة المثبتین للنفس المجردة فی الافلاک فاللوح المحفوظ هو النفس الکلی للفلک الاعظم یرتسم فیها الکائنات ارتسام المعلوم فی العالم. هذا کله خلاصة ما فی التلویح و ما ذکر الچلپی فی حاشیته و حاشیة شرح المواقف. و قال ایضاً فی حاشیة التلویح یرید الحکماء باللوح و الکتاب المبین العالم العقلی - انتهی. و عند الصوفیة عبارة عن نور الهی حقی متجلٍ فی مشهد خلقی انطبعت الموجودات فیه انطباعاً اصلیاً فهی ام الهیولی لان الهیولی لاتقتضی صورة الا و هو منطبع فی اللوح المحفوظ. فاذا اقتضت الهیولی صورة ما وجد فی العالم علی حسب ما اقتضته الهیولی من الفور و المهملة لان القلم الاعلی جری فی اللوح المحفوظ بایجادها حسب ما اقتضته الهیولی. و اعلم ان النور الالهی المنطبع فیه الموجودات هو المعبر عنه بالعقل الکل کما ان الانطباع فی النور هو المعبر عنه بالقضاء و هو التفصیل الاصلی الذی هو مقتضی الوصف الالهی المعبر عن مجلاه بالکرسی ثم التقدیر فی اللوح هو الحکم بابراز الخلق علی الصورة المعینة و الحالة المخصوصة فی الوقت المفروض و هذا هو المعبر عن مجلاه بالقلم الاعلی و هو فی اصطلاحنا معاشر الصوفیة العقل الاول مثاله: قضی الحق بایجاد زید علی الهیئة الفلانیة فی الزمان الفلانی و الامر الذی اقتضی هذا التقدیر فی اللوح هو القلم الاعلی و هو المسمی بالعقل الاول و المحل الذی وجد فیه بیان هذا الاقتضاء هو اللوح المحفوظ المعبّر عنه بالنفس الکلی ثم الامر الذی اقتضی ایجاد هذا الحکم فی الوجود هو مقتضی الصفات الالهیة المعبر عنه بالقضاء. و مجلاه هو الکرسی. فاعرف ما المراد بالقلم و اللوح و القضاء و القدر، ثم اعلم ان علم اللوح المحفوظ نبذة من علم الله اجراه اللهتعالی علی قانون الحکمة الالهیة علی حسب ما اقتضته حقائق الموجودات الخلقیة و لله علم وراء ذلک هو حسب ما اقتضته حقائق الحقیة برز علی نمط اختراع القدرة فی الوجود لاتکون مثبتة فی اللوح المحفوظ بل قد تظهر فیه عند ظهورها فی العالم العینی. و قد لاتظهر ایضاً فیه و جمیع ما فی اللوح المحفوظ هو علم مبدأ الوجود الحسی الی یوم القیامة. و ما فیه من علم اهل النار و الجنة شی ء علی التفصیل. لان ذلک من اختراع القدرة. و امر القدرة مبهم لا معین. نعم یوجد فیها علمها علی الاجمال مطلقاً کالعلم بالنعیم مطلقاً لمن جری له القلم بالسعادة الابدیة. ثم لو فصل ذلک النعیم لکان ذلک الجنس هو ایضاً جملة کما تقول بأنه منه اهل الجنة المأوی او اهل جنة النعیم. ثم اعلم ان المقضی به المقدر فی اللوح علی نوعین. مقدر لایمکن التغییر فیه من الامور التی اقتضتها الصفات الالهیة فی العالم. فلا سبیل الی وجودها. اما الامور التی یمکن فیها التغییر فهی الاشیاء التی اقتضتها قوابل العالم علی قانون الحکمة المعتادة، فقد یجریها الحق علی ذلک الترتیب فیقع المقضی به. و لا شک ان ما اقتضته قوابل العالم هو نفس مقتضی الصفات الالهیة. ولکن بینهما فرق اعنی بین ما اقتضته قوابل العالم و بین ما اقتضته الصفات مطلقاً و ذلک ان قوابل العالم و لو اقتضت شیئاً فانه من حکمها العجز لاستناد امرها الی غیرها. فلاجل هذا قد یقع و قد لایقع بخلاف الامور التی اقتضتها الصفات الالهیة فانها واقعة ضرورة للاقتدار الالهی. و ایضاً قوابل العالم ممکنة. و الممکن یقبل الشی ء و ضده فاذا اقتضت القابلیة شیئاً و لم یجر القدر الا بوقوع نقیضه کان ذلک النقیض ایضاً من مقتضی القابلیة التی فی الممکن فیقول بایقاع ما اقتضته قوابل العالم لکن بخلاف قانون الحکمة و اذا وقع ما اقتضته القابلیة بعینه قلنا بوقوعه علی القانون الحکمی و هذا امر ذوقی لایدرکه الا صاحب الکشف فالقضاء المحکم هو الذی لا تغییر فیه و لا تبدیل و القضاء المبرم هو الذی یمکن فیه التغییر و لهذا ما استعاذ النبی صلی الله علیه و آله و سلم بالله الا من القضاء المبرم لانه یعلم انه یمکن فیه ان یحصل التغییر و التبدیل. قال الله تعالی: یمحوا الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب(1). بخلاف القضاء المحکم. فانه المشارالیه بقوله: و کان أمرالله قدراً مقدوراً(2) و اصعب ما علی الکاشف لهذا العلم معرفة المبرم من المحکم. فیبادر فیما یعلمه محکماً و یشفع فیما یعلمه مبرماً و اعلام الحق له بالقضاء المبرم هو الاذن له فی الشفاعة قال اللهتعالی: من ذا الذی یشفع عنده الاّ باذنه(3). کذا فی الانسان الکامل و المفهوم من مجمع السلوک ان القضاء المبرم هو الذی لایمکن التغییر فیه حیث قال: و من موجبات ترک الاعتراض علی اللهتعالی الرضاء بقدرالله المقدر و قضائه المبرم من الفقر و الغنی؛ یعنی بعض از موجبات ترک اعتراض بر خدای راضی شدن است به تقدیر خدای که مقدر کرده شده است و حکم خدا که محکم کرده شده از فقر و غنا - انتهی. و رجوع به لوح شود.
(1) - قرآن 13/39.
(2) - قرآن 33/38.
(3) - قرآن 2/255.
لوح مرقد.
[لَ / لُو حِ مَ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) لوح تربت. لوح مزار. لوح قبر :
حرام باد بر آن کوهکن شهادت عشق
که لوح مرقدش از سنگ بیستون نکنند.
محسن تأثیر.
لوح مشق.
[لَ / لُو حِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به تختهء مشق شود. (آنندراج).
لوح میثاق.
[لَ حِ] (اِخ) نام یکی از دو لوح که خدای پس از شکستن الواح عشرة به موسی فرستاد.
لوح ناخوانده.
[لَ / لُو خوا / خا دَ / دِ](ن مف مرکب) که لوح نخوانده باشد. که مبادی نخستین خواندن نداند. در فرهنگ سکندرنامه مراد از لوح ناخوانده، شعرای خام است. (آنندراج). || کنایه از علم لدنی باشد و آن مخصوص پیغمبران و امامان است. (برهان). در بعض شروح، مراد از کتب غیرمروج و در بعض شروح کنایه از لوح محفوظ است. (غیاث).
لوح و قلم.
[لَ / لُو حُ قَ لَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) رجوع به لوح (در معنی کتاب مبین) و قلم شود :
لوح و قلم به قطع دماغ و زبان توست
لوح و قلم بدان و ز لوح و قلم مپرس.
عطار.
لوحة.
[لَ حَ] (ع اِ) یکی لوح.
لوحه سرا.
[لَ حِ سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش، واقع در دوهزارگزی جنوب بازار ماسال. جلگه، معتدل مرطوب. دارای 472 تن سکنه. آب آن از رودخانهء ماسال. محصول آنجا برنج و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لوحی.
[لَ حا] (ع ص) ابلٌ لوحی؛ شتران تشنه. (منتهی الارب).
لوحی.
[لَ] (ص نسبی) منسوب به لوح. چون لوح: شکل لوحی؛ از مجسمات جسمی است مربع که ابعاد ثلاثهء آن مختلف است بر هیئت لوح : اگر هر سه عدد یکدیگر را راست نباشد آن را لوحی خوانند زیراک چون تخته بود. (التفهیم). مؤلف دستورالعلماء گوید (حرف عین): هرگاه سهروردی در تلویحات کلمه «لوحی» (مقابل عرشی) استعمال کند، مراد وی چیزی است که از کتاب (دیگری) اتخاذ کرده است.
لوحی.
[لَ] (اِخ) از شاعران مداح ایرانی و از مردم اصفهان و وی را قصاید نیکو در حق ائمهء دوازده گانه است. (تذکرهء نصرآبادی ص430) (قاموس الاعلام ترکی).
لوحی.
[لَ] (اِخ) حسن افندی. از شاعران عثمانی و از مردم بروسه و مدرس مدرسهء حسن پاشای بروسه. وفات وی به سال 1165 ه . ق. این مقطع او راست:
لسان حالمه کیفیت عشقی بیان ایلر
آنکچون کتمز الدن لوحیاهر بار مجموعه.
(قاموس الاعلام ترکی).
لوحی.
[لَ] (اِخ) از شاعران قرن نهم عثمانی و از مردم پرشتئه و سالک طریق تصوف. وی مدتی در خدمت مرکز افندی به کار اشتغال ورزید. این بیت او راست:
نیجه الدر صبا دن بر اثر یوق
آنکچون کوی دلبر دن خبر یوق
صفا خمخانه سندن دختر رز
و در آنی اما بر چکر یوق.
(قاموس الاعلام ترکی).
لوحی.
[لَ] (اِخ) (سید...) نقیبی. پسر دختر لوحی شاعر اصفهانی مذکور. فقیهی است معارض مجلسی. رجوع به نقیبی شود.
لوخ.
(اِ) بَردی. پیزر. دُوخ. حفا. پاپیروس (لاتینی). پاپورس (یونانی). لغت محلی گناباد و به معنی دوخ است که به عربی اَسَل و لَمض و غَریف گویند. گیاهی است که بر کنارهء آبها روید و بوریا از آن بافند. (غیاث). گیاهی است که در آب روید و از آن حصیر بافند و در خراسان بدان خربزه آونگ کنند و در هندوستان به فیل دهند. (برهان). لخ. (جهانگیری). رُخ. (لغت محلی شوشتر ذیل کلمهء رُخ). رجوع به لُخ، دوخ، پیزر و بردی شود.
-پالانش را لوخ زدن؛ پیزر لای پالان کسی گذاشتن.
|| (ص) گوژ که مردم پشت خمیده باشد. خمیده و گوژ :
شود رخ زرد و پشتت لوخ گردد
تنت باریک همچون دوخ گردد.
زراتشت بهرام.
|| صاحب آنندراج گوید: رشیدی گفته که ظاهراً کوخ باشد که لوخ نوشته یعنی خانه خرپشته مرادف کاخ. (انجمن آرا) (آنندراج).
لوخ.
[لَ] (ع مص) آمیختن. (منتهی الارب).
لوخ.
[لُوْ وَ] (اِخ) نام قریه ای به اهواز یا آن مصحف توّج است که شهری است نزدیک شیراز. یاقوت گوید: قرأت فی کتاب أَخبار زُفربن الحار تصنیف المدائنی أَبی الحسن بخط أَبی سعید الحسن بن الحسین السکری... قال أَبوالحسن و قوم یزعمون أَن زفربن الحارث وُلد بلوّخ و یقال ان لُوّخ قریة من قری الاهواز و القیسیة ینکرون ذلک و قول القیسیة اقرب الی الحق لاَن زفر قال لعبد الملک أَو للولید لو علمت أَن یدی تحمل قائم السیف ماقلت هذا فقال له عبدالملک حین صالحه سنة (71 ه . ق.) قد کبرت فلوکان ولد بلوخ فی الاسلام لم یکن کبیراً. قال محمد بن حبیب انما هو توّج و لوخ غلط و الله اعلم... قلتُ و علی ذلک فلیس توج من قری الاهواز هی مدینة بینها و بین شیراز نیف و ثلاثون فرسخاً و هی من أَرض فارس. (از معجم البلدان).
لوخ چراغوکی.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند، واقع در 38هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. دامنه و معتدل. دارای 5 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لو خلی و طبعه.
[لَ خُلْ لیَ وَ طَ عَهْ] (ع جمله فعلیه) اگر او را به حال خود گذارند. لو خلی و نفسه.
لو خلی و نفسه.
[لَ خُلْ لیَ وَ نَ سَهْ] (ع جمله فعلیه) اگر او را به خویش گذارند. لو خلی و طبعه: الانسان لو خلی و نفسه فانه صادق و قد تزول عنه فطرة الصدق بمانع اقوی فیلتجی ء الی الکذب. انّ الحجر المتحرک حول الارض لو خلی و نفسه فحکمه السقوط علی الارض.
لوخن.
[خَ] (اِ) ماه که به عربی قمر خوانند. (برهان). مانگ :
چندانکه خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدیدها
میدان که دور لوخن است بهر چه مینالی ایا؟
مولوی.
لوخی.
(اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 23هزارگزی جنوب فریمان و هشت هزارگزی خاوری راه مالرو عمومی فریمان به پاقلعه. کوهستانی و معتدل. دارای 93 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، چغندر و بنشن. شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو و در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
لوخین.
(معرب، ص، اِ) کلمة یونانیة بمعنی المرأة النفساء. (از ابن البیطار). زنِ زچه. (منتهی الارب).
لود.
(اِ) به معنای پناه و به معنای طاغ از مجعولات شعوری است.
لود.
[لَ] (ع مص) اَلود (یعنی سرکش و نافرمانبردار) گردیدن. (منتهی الارب).
لود.
(اِخ) لیدیه. رجوع به لیدیه شود. (ایران باستان ج1 ص444).
لود.
(اِخ) ابن سام بن نوح (سفر پیدایش 10:22) که محتمل است جد لوبیان باشد (ارمیا 46:9). (قاموس کتاب مقدس).
لود.
(اِخ) (لو...) نام کرسی بخش سارت ولایت لافلش، کنار رود لوآر به فرانسه. دارای راه آهن و 3325 تن سکنه.
لودآک.
[دِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش کُت دونُر از ولایت سن بریوک به فرانسه. دارای راه آهن و 5426 تن سکنه.
(1) - Loudeac.
لوداب.
(اِخ) نام قصبه ای از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهگیلویهء شهرستان بهبهان واقع در 9000گزی شمال باختری سی سخت و 8000گزی شمال باختری راه اتومبیل رو سی سخت به شیراز. کوهستانی، سردسیر و مالاریائی. دارای 2600 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات، برنج، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حَشم داری و صنایع دستی قالی و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء بویراحمد پائین هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
لو دادن.
[لَ / لُو دَ] (مص مرکب)(عامیانه) لاو دادن. رجوع به لاو دادن شود.
-به لو دادن؛ از دست دادن. از دست بدادن.
-لو دادن چیزی را یا مالی را؛ به مفت از دست دادن. به رایگان از دست دادن. از دست دادن به رایگان یا به ثمن بخس. به رایگان یا به نرخی ارزان از دست دادن. از دست دادن بی عوض.
-لو دادن خود را؛ گناه خود را ابلهانه اظهار کردن. راز خود را آشکار کردن.
-لو دادن کسی را؛ سرّ او را بروز دادن. راز او را فاش کردن. پنهانی را به دست دادن. راز بد او را فاش کردن. آشکار کردن سر کسی را. راز کسی را آشکار کردن. گناه سپردهء او را فاش کردن. سر او را گفتن. راز پردهء او آشکار کردن. لو دادن شریک جرم خود را. تباهکاری وی را بروز دادن: زن از سرقت شوی باخبر بود چون او را نوید دادند شوهر را لو داد.
-لو دادن ناموس خود را؛ تن دادن که با وی تبهکاری کنند. به بی عصمتی تن دادن. راضی شدن که با وی فساد کنند. عفاف خود را از دست دادن.
لودارابین.
(اِخ) ده کوچکی است گالش نشین از دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 16هزارگزی جنوب باختری رحیم آباد. دارای 25 تن سکنه. محصول آن برنج، ابریشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و در تابستان اکثر سکنه به ییلاق سرچشمه رودخانهء ماسال میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لودبار.
(اِخ) محلی است در مشرق اردن در قسمت جاد که در نزدیکی محنایم به شمال یبوق واقع است (2 شموئیل 9:4 و 17:27) که ماکیر عمونی که داود را در وقت فرار از حضور آبشالوم اعانت کرد و مفیبوشت پسر فالج یوناتان و بعضی بر آنند که لودبار دبیر است (یوشع 13:26). (قاموس کتاب مقدس).
لودریق.
(اِخ)(1) نام پادشاه اسپانی مقارن فتح آنجا به دست مسلمین. (نزهة القلوب ص289). رجوع به لذریق شود.
Rodric. یا
(1) - Rodrique
لودگی.
[لَ / لُو دَ / دِ] (حامص) صفت لوده. کار لوده. ظرافت. مزاح. مزّاحی. مسخرگی. و فرق لودگی و مسخرگی آن است که مسخره کارش چون شغلی است و لوده تنها برای لذت خود و دیگران لودگی کند. چکگی. || بددهنی. فحاشی. (از لغت گناباد خراسان).
لودلئو.
[لُ] (اِخ)(1) جمهوری خواه انگلیسی، مولد مِدِن برادلی. رئیس فرقهء ایندپندنت (مستقل). یکی از دادرسان شارل اول (1617-1692 م.).
]. Loedloou ]
(1) - Ludlow
لودندرف.
[دِ دُ] (اِخ)(1) (فن اریخ) ژنرال آلمانی و از سرداران جنگ بین المللی اول آن کشور، مولد پسنن (1865ـ1937 م.). معاون شِف مارشال هیندنبورگ در 1916 م.
(1) - Ludendorff.
لودون.
[دُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش وین از ولایت شاتِل رُلت. دارای راه آهن و 5059 تن سکنه.
(1) - Loudun.
لوده.
[لَ / لُو دَ / دِ] (ص) مزاح. چکه. سخت چکه. خوش طبع. دَعّابه. آنکه سخنان خنده آور گوید برای لذت خویش و دیگران. بخلاف مسخره که برای دیگران گوید تا چیزی بدو دهند. سخت مزاح. شوخ و مزّاح که هیچگاه مزاح او زننده نیست و برای خوشی خود مزاح کند. کلمهء لوده بیشتر در صفت زنان و چکه در مردان مستعمل است. || بددهن. فحاش (از لغت گناباد خراسان). || (اِ) سبد دراز که بر پشت گیرند و بر اسب و خر نیز بار کنند و آن را گواره نیز گویند. (آنندراج). سبدی باشد دراز که میوه در آن کنند و بر پشت گرفته به جاها برند و دو تای آن را بر چاروا بار کنند. (برهان). گواره. سبد بزرگ که در آن میوه ریزند: العیاذ بالله گوده ملا که لودهء خداست. (از نامهء قائم مقام فراهانی از سبک شناسی ج3 ص354).
لوده.
[دَ / دِ] (اِ) تریدی از خردهء نان خشک و سبوس که گاو را دهند. تریدی از نان و سبوس نوالهء گاو را. || میوه داری است میوهء آن به رنگ و طعم گیلاس و از میوهء گیلاس خردتر است. آن را شربتی نیز گویند.
لودی.
(اِخ) (امرای...) نام سلسله ای که پس از هجوم امیر تیمور به هند در سال 801 ه . ق. بعد از سلسلهء تغلقیه روی کار آمد و با هجوم بابر از میان رفت. اسامی امرای این سلسله چنین است: بهلول لودی (855 ه . ق.). سکندر ثانی ابن بهلول (894 ه . ق.). ابراهیم ثانی بن سکندر (923-930 ه . ق.). رجوع به ترجمهء طبقات سلاطین اسلام ص 269 شود.
لودی.
(اِخ) لیدیه. رجوع به لیدیه شود. (ایران باستان ج1 ص 286).
لودیانه.
[نَ] (اِخ) نام موضعی میان سهرند (سرهند) و شاه جهان آباد هندوستان.
لوذ.
[لَ] (ع اِ) کرانهء کوه و جانب آن. || آنچه بدان احاطه کنند. || خم رودبار. (منتهی الارب). کرانهء وادی. (منتخب اللغات). ج، الواذ.
لوذ.
[لَ] (ع مص) پناه گرفتن به چیزی. (منتهی الارب). پناه گرفتن به کسی یا به چیزی یا به جائی. (زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی). پناه جستن. پناه بردن. || پوشیده شدن به چیزی. لَواذ یا لِواذ یا لُواد. لیاذ. یقال: لاذَ بِه لوذاً و لِواذاً و لیاذاً. || گرد گرفتن چیزی را. (منتهی الارب).
لوذ.
[لَ] (اِخ) نام قریه ای است به جبل عامل. || کوهی است در یمن. (منتهی الارب). کوهی است به یمن میان نجران بنی الحارث و میان مطلع الشمس. و میان لوذ و مطلع الشمس در این ناحیه کوهی معروف نیست. (از معجم البلدان).
لوذالحصی.
[لَ ذُلْ حَ صا] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
لوذان.
[لَ] (ع اِ) کرانهء چیزی. || (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است در شعر راعی :
قلی کلا و لا بلوذان اما حلللت بالکراکر.
(از معجم البلدان).
لوذانیه.
[لَ نی یَ] (ع مص) خلاف کردن. لِواذ. ملاوذة. (منتهی الارب).
لوذتین.
[لَ ذَ تَ] (ع اِ) تثنیهء لوذة. رجوع به لوزه و لوزتین شود.
لوذریقه.
[قَ] (اِخ) نام یکی از اسقفان طلیطله. رجوع به الحلل السندسیة ج1 ص444 شود.
لوذع.
[لَ ذَ] (ع ص) مرد چست تیزخاطر زیرک زودفهم چرب زبان فصیح [ که ] گویا پرگالهء آتش است. لوذعی. (منتهی الارب).
لوذعی.
[لَ ذَ عی ی] (ع ص) تیزدل. (مهذب الاسماء). تیزیاب. تیزرای. المعی. (نصاب الصبیان). تیزخاطر. ظریف. زودیاب. به غایت زیرک و زودیابندهء معانی. (غیاث). سریع الانتقال. مرد چست تیزخاطر زیرک زودفهم چرب زبان فصیح [ که ] گویا پرگالهء آتش است. لَوذع. (منتهی الارب). الخفیف الذکی الظریف الذهن الحدید الفؤاد و اللسن الفصیح کانه یلذع بالنار من ذکائه و توقد خاطره. یقال: رجل لوذع و لوذعی. (اقرب الموارد).
لوذعیت.
[لَ ذَ عی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) تیزرائی.
لوذة.
[لَ ذَ] (ع اِ)(1) رجوع به لوزة شود.
(1) - Amygdale.
لوذیون.
(اِخ) مردم لوذیه؛ لیدیه. (النقود العربیة ص87 و 88).
لوذیة.
[یَ] (اِخ) (الامة...) رجوع به لیدیه شود. (النقود العربیة ص87).
لور.
(اِ) قسمی از شیر که زفت شود چون پنیری ریزه آنگاه که شیر ببرد. حالوم. شیراز. (سروری). قسمت بسته شدهء شیر بریده. مادهء پنیری که از شیر بریده و کلچیده حاصل آید و آن غذائی ثقیل است و با شکر یا شیره خورند. محمد بن یوسف هروی در بحر الجواهر گوید: اجزاء دَسمة تختلط بلطیف الجبنیه عند انفصال ماءالجبن و ینفصل عنه بالغلیان؟ (بحر الجواهر). مادهء زفتی که از شیر بریده حاصل شود. شیر بسته. بریدهء شیر. ثُفل. (زمخشری). شیر بریده و آن غیر پنیر است. دَلَمهء شیر. کریز. کریس. (السامی) : و از همهء شیرینیها و از لور و شیر و دوغ پرهیز کنند و طعام از غوره و سماق و زرشک و انار دانگ باید داد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
نرم و نازک تری ز لور و پنیر
چرب و شیرین تری ز شکر و شیر
همچو سیماب کآوری در مشت
از لطافت برون رود ز انگشت.نظامی(1).
کدک و کشک نهاده ست و تغار لور و دوغ
قدحی کرده پر از کنگر و کنب خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
|| روغن و مسکه. (آنندراج). || نوعی از پنیر باشد و آن را از آب پنیر تازه مانند پنیر سازند. || ماست چکیده. || زمینی را گویند که آن را سیلاب کنده باشد. (برهان). آن را لورکند نیز گویند. (جهانگیری) :
هشیار باش و خفته مرو تیز بر ستور
تا نوفتد ستور تو ناگه به جَرّ و لور.
ناصرخسرو.
صفی گر اژدهائی بد گزنده
به لور مارپیچی شد خزنده
یکی از عجز تن داده به تسلیم
یکی در لور و کردر میشد از بیم.
امیرخسرو.
گر سبکساری مترس از راه ناهموار از آنک
بهترین میدان تک خرگوش را لور و لر است.
امیرخسرو.
|| سیل. || کمان ندافی و آن را لورک نیز خوانند. (جهانگیری). کمان حلاجی. (برهان). کمان پنبه زنی. لورک. || نوعی از کشتی و سفینه. (غیاث). || (ص) بی شرم و بی حیا. (برهان). آن را لون نیز خوانند. (جهانگیری).
(1) - این بیت در انجمن آرا و آنندراج و جهانگیری به محمد عصار نسبت داده شده است.
لور.
(یونانی، اِ) چنگ. صنج. (مفاتیح العلوم). || مرادف سمسول. و رجوع به لور و سمسول شود : تا به پنج رسید [شربت شراب در عهد کیقباد که آزمایش را به چند تن دادند] نشاط در ایشان آمد و رقص و کچول آغازیدند و لور و سمسول ورزیدند. (راحة الصدور راوندی).
لور.
(اِخ) لُر. ناحیتی وسیع است میان اصفهان و خوزستان و جزء خوزستان محسوب میشود. رجوع به لُر شود. (معجم البلدان) : و در مصاحبت امیر ارغون مشاهیر و معتبران خراسان و عراق و لور و آذربایجان و شیروان. (جهانگشای جوینی). و کوهی هست میان فارس و لور که آن را تنگ تکو گویند. (جهانگشای جوینی ص113). از لور و شول و فارس صدهزار مرد پیاده جمع کنیم. (جهانگشای جوینی ص117). به جانب آذربایجان فرستاد و از آن قلاع ملاحده و روم و گرج و ارمن و لور و کرد همچنین. (جامع التواریخ رشیدی). || نام گروهی از مردم صحرانشین. لُر. رجوع به لر شود :
جهان آسوده شد از دزد و طرّار
ز کرد و لور و از ره گیر و عیار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
لور.
(اِخ) دهی از دهستان روضه چای بخش حومهء شهرستان ارومیه واقع در 71هزارگزی شمال باختری ارومیه. در مسیر راه ارابه رو ارومیه به موانا. دامنه، معتدل و مالاریائی. دارای 735 تن سکنه. آب آن از روضه چای. محصول آنجا غلات، توتون، حبوبات و انگور. شغل اهالی زراعت و راه آن ارابه رو است و در تابستان میتوان از موانا اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
لور.
(اِخ) دهی جزء دهستان دیلمان بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در نُه هزارگزی جنوب باختری دیلمان. کوهستانی و سردسیر. دارای 514 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لور.
[لَ] (اِ) درختی است بلند دارای کائوچوک و در کرانه های خلیج فارس از بندر لنگه تا چاه بهار همه جا یافت شود(1). قسمی درخت کائوچوک دار که در چاه بهار و طبس، خودرو است. درختی بلند و قطور با ریشه های نابجا و شاخهای آن چند صد گز روی زمین را پوشد و آن از درختان کائوچوک دار است. این درخت از درختان عظیم کائوچوکی است و در بنادر و جزائر جنوب ایران چون بندرعباس و تیس و قشم و غیره هست.
(1) - Ficus bengalensis. urostigma benghalense.
لور.
[لِ وَ] (اِ) گونه ای از اولس که در جنگلهای شمال از سیصد تا 2400 گزی ارتفاع پراکنده است. نام لِور را در کلارستاق و نور و کجور و گرگان و علی آباد و میان دره و رامیان بدین درخت، یعنی کارپینوس اریانتالیس(1) دهند. اَلول. لول. بَر. بُر. برگت. کچف. اسَف (گااوبا).
(1) - Carpinus orientalis. urosigma
benghalense. Figuier des Indes.
لور.
(اِخ)(1) نام کرسی آرندیسمان (هُت-سائون) واقع در سی هزارگزی مشرق وِزول به فرانسه. دارای راه آهن و 6062 تن سکنه.
(1) - Lure.
لورآور.
[وَ] (اِ) لورانک. دبهء روغن و ظرف برنجی باشد که روغن و امثال آن در آن کنند. (برهان).
لورا.
(اِ) پنیر تر را گویند. و آن را دَلَمه پنیر خوانند. (برهان). رجوع به لور شود.
لورا.
(اِخ) نام محلی نزدیک شهرستانک به کوه البرز در شمال غربی تهران.
لورا.
(یونانی، اِ) نام آلتی در موسیقی. چنگ رومی. (التفهیم)(1). صنج. چنگ. و آن کلمهء یونانی است. || (اِخ) نام صورت نهم از نوزده صورت شمالی فلکی قدماست و عرب آن را نسر واقع و نیز سلحفات گویند. (مفاتیح). یکی از صور شمالی و آن چنگ رومی باشد و گاهگاه او را کشف نام کنند. (التفهیم).
(1) - Lyra.
لورا.
(اِخ) (آب...) نام آبی معدنی به دماوند. آبهای آن قلیائی است و دارای آهن و آمونیاک نیز هست.
لورا.
(اِخ) نام رودی که قسمتی از آن در طرف جنوب دشت بیشین که دشتی وسیع در زابلستان است میگذرد و این قسمت از رود مذکور نام همان دشت دارد و در بلوچستان به دریاچهء (باطلاق) آب ایستاد میریزد. (یشتها ج1 ص200).
لورابی.
(اِخ) دهی از دهستان جوان رود بخش پاوهء شهرستان سنندج، واقع در 28هزارگزی جنوب خاوری پاوه. و پنج هزارگزی باختر راه اتومبیل رو کرمانشاه به پاوه. کوهستانی و سردسیر. دارای 113 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
لورازنی.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان مرگور بخش سلوانا از شهرستان ارومیه، واقع در 26500گزی جنوب خاوری سلوانا. دامنه و سردسیر. دارای 132 تن سکنه. آب آن از نهر لورازنی و چشمه. محصول آنجا غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است و تابستان از راه ژاراژی اتومبیل توان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
لورا شیرین.
(اِخ) دهی از دهستان شپیران بخش سلماس شهرستان خوی، واقع در 34هزارگزی جنوب باختری سلماس و 1500گزی خاور راه چهریق به قلعه رش. دره و سردسیر. دارای 27 تن سکنه. آب آن از رودخانهء زولا. محصول آنجا غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
لوراک.
(اِ) شعوری این کلمه را مرادف لورانک و لورآور آورده است به معنی آوند روغن.
لوران.
(اِخ) موضعی به آمل مازندران. (از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص113).
لوران.
(اِخ) دهی جزء دهستان سیاه رود بخش افجهء شهرستان تهران واقع در سی هزارگزی جنوب خاوری گلندوک و 500گزی راه شوسهء دماوند به تهران. دامنه و سردسیر. دارای 127 تن سکنه. آب آن از سیاه رود. محصول آنجا غلات، لوبیا، باغات و میوه جات. شغل اهالی زراعت. این ده کنار راه ماشین رو واقع است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
لورانک.
[نَ] (اِ) دبهء روغن را گویند و بعضی گویند ظرفی باشد برنجی که روغن و غیره در آن کنند. جای روغن. آوند و ظرف روغن. لوراور. (برهان). لولانک. لوراک. (شعوری).
لورچال.
[لِ وَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان بیرون بشم بخش کلاردشت شهرستان نوشهر، واقع در 14هزارگزی شمال خاوری حسن کیف و 6هزارگزی راه شوسهء مرزن آباد به کلاردشت. دارای 10 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
لورد.
(اِخ) دهی جزء دهستان سمام بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در سه هزارگزی جنوب امام، سر راه عمومی دیلمان. کوهستانی و سردسیر. دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. زبان سکنهء این قریه با دیگر قراء سمام فرق دارد و به لهجهء خاصی تکلم می کنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
لورد.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش پیرنهء علیا. ولایت بان یر به فرانسه. دارای راه آهن و 10651 تن سکنه.
(1) - Lourdes.
لوردجان.
(اِخ) لوردگان. لوردغان. از ناحیهء شهرستان اهواز. فضل بن اسماعیل بن محمد اللوردجانی ابوعبدالله البناء الدلیجانی از اهل اصفهان منسوب بدانجاست. وی از ابامطیع العنبری سماع دارد و سمعانی از وی. و در ذی الحجهء سال 552 ه . ق. درگذشته است. (از معجم البلدان). رجوع به لوردگان و لوردغان شود.
لوردغان.
(اِخ) نام ناحیتی به سرحد پارس در چهل فرسنگی ارجان. (سفرنامهء ناصرخسرو چ برلین ص137). رجوع به لوردجان و لوردگان شود.
لوردگان.
(اِخ) ناحیتی به لر بزرگ در شمال شهرضا از نواحی اصفهان. رجوع به نزهة القلوب مقالهء سوم چ اروپا ص52 و لوردجان و لوردغان شود.
لورستان.
[رِ] (اِخ) لرستان. رجوع به لرستان شود.
لورسی لوی.
[لِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش آلیه ولایت مُولَن، کنار رود آن دوئیز به فرانسه. دارای راه آهن و 2909 تن سکنه.
(1) - Lurcy - Levy.
لورش.
(اِخ) نام بخشی از شمال ولایت والنسین به فرانسه. دارای راه آهن و 5620 تن سکنه.
لو رفتن.
[لَ / لُو رَ تَ] (مص مرکب) از دست رفتن. لو داده شدن. رجوع به لو دادن شود.
لورقة.
[رَ قَ] (اِخ)(1) لُرقه. شهری به اندلس (اسپانیا) از اعمال تدمیر و آن را حصنی و معقلی محکم باشد. (از معجم البلدان). شهری در جنوب شرقی مرُسیة. (نفح الطیب).
(1) - Lorca.
لورقی.
[رَ قی ی] (ص نسبی) منسوب به لورقه. (سمعانی).
لورقی.
[رَ قی ی] (اِخ) قاسم بن احمد. رجوع به اعلام زرکلی ج3 ص821 و ج2 ص781 شود.
لورک.
[رَ] (اِ) کمان حلاجی. (برهان). کمان ندّاف. لور. (جهانگیری). کمانی که بدان پنبه را پاک و پاکیزه کنند. || نوعی از تیر پیکان دار. (برهان).
لورک.
[لُ رَ] (اِ مصغر) مصغر لور، تلفظی از لُر. لرک : لورکی در مجلس وعظ حاضر شد. واعظ میگفت: صراط از موی باریکتر باشد و از شمشیر تیزتر... لوری برخاست و گفت: مولانا! آنجا دارابزینی یا چیزی باشد که دست در آنجا زنند و بگذرند، گفت: نی. گفت: پس نیک به ریش خویش میخندی که اگر مرغ شوی از آنجا نتوانی پریدن. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلین ص158).
لورکان.
(اِخ) دهی از دهستان دشت پیل بخش اشنویهء شهرستان ارومیه، واقع در 22500گزی باختری اشنویه و پنج هزارگزی شمال ارابه رو آقبلاغ. دره و سردسیر. دارای 87 تن سکنه. آب آن از رود لورکان و چشمه. محصول آنجا غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
لورکشک.
[کَ] (اِ مرکب) قره قروت. کُبح. رُخبین.
لورکند.
[کَ] (اِ مرکب) پشته و زمینی را گویند که آن را سیلاب کنده باشد، چه لور به معنی سیلاب هم آمده است و در فرهنگ سروری این لغت به معنی آب آمده است. (برهان). مغاک که از سیل بر زمین پیدا میشود. (غیاث). سیلاب کند :
ز ری تا دهستان و خوارزم و جند
نوندی نبینی بجز لورکند.نظامی.
در هر یکی از این عدد شصت روشن است
آنها که تعبیه است در این تیره لورکند.
عمید لوبکی.
لورمان.
(اِخ) محلی در مشرق گل عنبر، بحوالی سنندج.
لورمل.
[مِ] (اِخ)(1) فردریک هانری دو. ژنرال فرانسوی، مولد پُنتی وی. مقتول در برابر قلعهء سباستپل (1811-1854 م.).
(1) - Lourmel.
لورن.
[لورْ رَ] (اِخ) رجوع به لُرن شود.
لورنس.
[لُ رِ] (اِخ)(1) ابن دیمنقة بن عمران. رجوع به الحلل السندسیة ج1 ص394 شود.
(1) - Laurens.
لورنسانه.
[] (اِخ) اسقف طلیطلة. (الحلل السندسیة ج1 ص444).
لوروت.
[لُ] (اِ) مَلَج. رجوع به ملج شود. در لاهیجان نامی است که به شیردار دهند. درختی است که چوب آن برای طبق و لاوک و قاشق استعمال شود و در جنگلهای ایران از آن به دست آید و از پوست آن پاشنهء چارق درست کنند.
لور و حامه.
[] (اِخ) (غیر مرحوم) اسم دختر هوشیع نبی است که رمزاً اشاره به حال مملکت بنی اسرائیل است که رحمت خدا را گم کرده بودند (هوشیع ا:6 و 8). رجوع به لوعمی شود. (قاموس کتاب مقدس).
لوروس.
(اِخ) یاله فیلیپیان. نام قصبهء مرکز قضا واقع در سی هزارگزی شمال پروزه در سنجاق پروزه از ولایت یانیه. دارای 2000 تن سکنه است. || و هم نام قضائی است مرکب از شصت قریه و بیست هزار سکنه، محدود از شمال به سنجاق یانیه و از مشرق به حدود یونان. (قاموس الاعلام ترکی).
لوروسا.
(اِخ) نام بلدتی به اسپانیا. رجوع به الحلل السندسیة ج2 ص176 شود.
لور و سمسول.
[رُ سَ] (اِ مرکب، از اتباع)حرکات نابخردانه : چون به پنج رسید نشاط در ایشان آمد و رقص و کچول آغازیدند و لور و سمسول ورزیدند. (راحة الصدور راوندی).
لور و کند.
[رُ کَ] (اِ مرکب، از اتباع)لوره کند :
گفته سخا را قدری ریشخند
خوانده سخن را طرفی لور و کند(1).نظامی.
رجوع به لور، لوره کند و کند شود.
(1) - ن ل: لورکند.
لور و لر.
[رُ لَ] (اِ مرکب، از اتباع) زمین سیلاب کنده در گذر سیل :
گر سبکباری مترس از راه ناهموار از آنک
بهترین میدان تک خرگوش را لور و لر است.
امیرخسرو.
رجوع به لر و لور شود.
لورون.
[لُ] (اِخ) دهی از دهستان بخش نمین شهرستان اردبیل واقع در 21هزارگزی اردبیل و دوازده هزارگزی شوسهء گرمی به اردبیل. کوهستانی و معتدل. دارای 319 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
لورة.
[رَ] (اِخ) حصنی به اسپانیا(1). (الحلل السندسیة ج1 ص134 و 135).
(1) - Lora.
لوره.
[رَ / رِ] (اِ) کنده بود گل در او مانده از آب سیل. (فرهنگ اسدی نخجوانی). و به روایت دیگر کورهء سیلاب کنده بود. اعنی سیلی که در دامن کوه باشد و زمین گوشده باشد و گل در او مانده. (صحاح الفرس). آنچه که امروز متداول است کوره است با کاف. به معنی لورکند است که زمین سیلاب کنده باشد و به این معنی با زاء هم به نظر آمده است. (برهان). رهگذر سیل. جائی که سیل کنده باشد. به معنی لورکند است. (جهانگیری) :
ترا بزرگ سپاهی است وین دراز رهی است
همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر.
فرخی.
بر آن کنارهء او لوره و به زیر گلی
که تا به پالان پیل اندر او شدی ستوار.
فرخی.
دلش نگیرد ازین دشت و کوه و بیشه و رود
سرش نگردد(1) ازین آبکند و لوره و جر.
عنصری.
شد از آب کنور آن سو دو فرسنگ
در آن دشت فراخ و لورهء تنگ.
امیرخسرو (از جهانگیری).
و رجوع به لور شود.
(1) - ن ل: نپیچد.
لوره.
[لَ / لُو رَ / رِ] (اِ) یرفاقة. طیطر. ذفتی اسکندرانی. رجوع به غار اسکندرانی شود.
لوره کند.
[رَ کَ] (اِ مرکب) لور و کند :
حاسد که بیند این سخن همچو شیر و می
سرکه نماید آن سخن لوره کند او.خاقانی.
لوری.
(ص نسبی، اِ) لولی. کولی. زط. غربال بند. حَرامی. غربتی. غَرَه چی. قرشمال. توشمال. سوزمانی. قَره چی. چینگانه. فیج. نام طایفه ای است که بازی گری و سرائیدن به کوچه ها پیشهء ایشان باشد. (غیاث). سرودگوی و گدای کوچه ها. نام طایفه ای است که ایشان را کاولی میگویند. (برهان). منسوب به طایفهء لور. در هند ایشان را کاولی گویند و در ایران الف را حذف کنند و کولی گویند و شعرا در اشعار لوری و لولی گفته اند. گویند شاپور هنگام بستن بند شوشتر چند هزار تن از این طایفه از کابل احضار کرد و به خوزستان آورد(1). روز مردان ایشان کار کردندی و شب زنان ایشان به کار آب به رقاصی و هم بستری مردم به سر بردندی. و در زمان کریمخان زند در خارج شهر شیراز از این طایفه بوده اند و به همان احوال رفتار میکرده و معنی لولی، بی شرم و بی حیاست. (انجمن آرا). بی حیا. بی شرم. (از برهان) :
از آن لوریان برگزین ده سوار
نر و ماده بر زخم بربط سوار.فردوسی.
همانگاه شنگل گزین کرد زود
ز لوری کجا شاه فرموده بود.فردوسی.
کنون لوری از پاک گفتار اوی
همی گردد اندر جهان چاره جوی.فردوسی.
به هر یک یکی داد گاو و خری
ز لوری همی ساخت برزیگری.فردوسی.
بشد لوری و گاو و گندم بخورد
بیامد سر ساله رخساره زرد.فردوسی.
صلصل باغی به باغ اندر همی گرید به درد
بلبل راغی به راغ اندر همی نالد به زار
این زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان
وآن زند بر نایهای لوریان آزادوار.
منوچهری.
پس از هندوان [ به امر بهرام گور ]دوازده هزار مطرب بیاوردند. زن و مرد و لوریان که هنوز برجایند از نژاد ایشانند. (مجمل التواریخ).
رومی آب روزگارت برد و تو در کار آب
لوریی شب رخت عمرت برد و تو در پنج و چار.
جمال الدین عبدالرزاق.
لوریی گفت مرا در عرفات
که می و بنگ نگیرم پس از این.
خاقانی.
با ترکتاز طرهء هندوی تو مرا
همواره همچو بنگه لوری است خان و مان.
کمال اسماعیل.
مهبط نور الهی نشود حجرهء دیو
بنگه لوری کی منزل سلطان گردد.
کمال اسماعیل.
حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و شب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. (گلستان سعدی). و رجوع به لولی شود. || ظریف و لطیف و نازک. || علتی و مرضی است که گوشت اعضای مردم فرومیریزد و آن را خوره گویند و به عربی جذام خوانند. (برهان). نام مرضی است که به عربی جذام گویند و ساری است و در آذربایجان بروز دارد. علاج آن نتوانسته اند الا بیرون کردن ایشان.
(1) - آوردن لوریان از هند به بهرام گور منسوب است و اشعار شاهد فردوسی هم حکایت از همین معنی دارد.
لوری.
(ص نسبی) منسوب است به لور.
لوری.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش کرس از ولایت باستیا. دارای 1525تن سکنه.
(1) - Luri.
لوری.
(اِخ) نام صحرائی به گرجستان. (جهانگشای جوینی ج2 ص163).
لوری.
(اِخ) شهری از بلاد مشرق دریاچهء ایروان که به دست جلال الدین منکبرنی فتح شد. (تاریخ مغول ص128).
لوریان.
(اِخ) نام بندر نظامی شهری در ایالت مربیهان به فرانسه. رجوع به لُریان شود.
لوریان.
(اِخ) جِ لوری. قومی صحرانشین که اکثر ایشان راهزن باشند و بازیگری به کوچه ها و سرائیدن نیز پیشه دارند و به مهره های بلور نیز بازی کنند و بلور لوریان کنایه از پیالهء بلور است. (غیاث) (آنندراج) :
این زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان
وآن زند بر نایهای لوریان آزادوار.
منوچهری.
کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازیان
کز بلور لوریانش(1) طوق و چنبر ساختند.
خاقانی.
رجوع به لوری و لولی شود.
(1) - اینجا در همان معنی مهره های لوریان باشد.
لوری بچه.
[ب چْ چَ / چِ / بَ چَ / چِ] (اِ مرکب) لوری زاده. فرزند لولی :
آمد خبر تو که به کاشان و خسیکت
لوری بچه ای دوست گرفتی و شدی زار.
سوزنی.
لوری سورآرنن.
[نُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش شِر از ولایت بورژ به فرانسه. دارای 694 تن سکنه.
(1) - Lurey-sur-Arnon.
لوریوم.
(اِخ) نام منطقهء یونان مرکزی. رجوع به لریوم و لَریم و ایران باستان ج1 ص759 شود.
لوریه.
[لُ وُ یِ] (اِخ)(1) اوربُن-ژان ژوزف. منجم فرانسوی، مولد سنت لو. (1811-1877 م.).
(1) - Leverrier.
لوریه.
[لِ یِ] (فرانسوی، اِ)(1) نام نوعی سگ دارای پاهای بلند مخصوص شکار خرگوش.
(1) - Levrier.
لوریه سریز.
[یِ سُ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1)غار گیلاس یا ریوال. رجوع به غار و کتاب کارآموزی داروسازی ص191 شود.
(1) - Lourier cerise.
لوریه کومن.
[یِ کُ مَ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1) غار. برگ بو. رجوع به غار و کتاب کارآموزی داروسازی ص200 شود.
(1) - Lourier commun.
لوز.
[لَ / لُو] (اِ) بادام. (دهار) (منتهی الارب). معرب از فارسی. (جمهرهء ابن درید از سیوطی در المزهر) :
خرما و ترنج و بهی و لوز بسی هست
این سبز درختان نه همه بید و چنار است.
ناصرخسرو.
بنگر این هر سه ز خامی رسته را
جوز را و لوز را و پسته را.مولوی.
تین انجیر و عنب انگور و بادام است لوز
جوز باشد گردکان، بسر و رطب خرمای تر.
بسحاق اطعمه.
ابوریحان در صیدنه آرد: لوز، ابوعمرو گوید: بادام را قمروس گویند و به رومی میعه لش خوانند. بادام تلخ را به سریانی لوز اومری را گویند معروف و چنین گویند که اگر سرشاخهای بادام شیرین ببرند و روغن بمالند بادام او تلخ شود، به سبب آنکه روغن مسامات او را ببندد و حرارتی که در او باشد محتقن شود و مزهء او را تلخ گرداند. «زه» گوید در موضعی از بوستانهای اردستان بادامی است که هر یک از او بشبه خریطه ای باشد و در آن خریطه نه مغز باشد. سر او را بشکافند، چنانکه سر خریطه را و مغز او را بیرون کنند. «ص اونی» گوید: بادام تلخ گرم و خشک است در درجه دوم زداینده است، سدها بگشاید و درد تاسه را مفید بود ریگ گرده و مثانه بریزاند و اگر پیش از شراب از آن بخورند منع مستی کند بادام تلخ در گشادن سدها و زدودن اعضا قویتر باشد و هر دو نوع را چون بر بدن طلا کنند، کلف را ببرد و در دفع اخلاط غلیظ لزج که در سینه باشد طبیعت را یاری دهد. بادام شیرین گرم و خشک است در اول. || قسمی شیرینی. مخفف لوزینه. || موش. (حاشیهء لغت نامهء اسدی نخجوانی) :
چون برون جست لوز از سوراخ
شد سموره به نزد او گستاخ.عنصری.
|| اَمرد. (حاشیهء لغت نامهء اسدی نخجوانی) :
لوزی که بود خرد، بود گوشت بگیرد
چون ریش درآورد فروکاهد پالان.طیان.
|| در اصطلاح بنایان، چسب: این خاک لوز دارد؛ چسبناک است.
لوز.
[لَ] (ع اِ) پناهگاه. ج، الواز. (مهذب الاسماء).
لوز.
[لَ] (ع مص) پناه گرفتن به چیزی. || خوردن چیزی را. || رهائی یافتن. یقال: مایلوز منه؛ رهائی نخواهد یافت از وی. (منتهی الارب).
لوز.
[لَ وِ] (ع ص) اِنّه لَعَوِزٌ لَوِزٌ؛ یعنی او محتاج است. از اتباع است. (منتهی الارب).
لوز.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش پیرینهء سفلی از ولایت آرژله گازست به فرانسه، کنار خلیج پو. دارای 1292 تن سکنه.
(1) - Luz.
لوز.
[لَ] (اِخ) (بادام) یکی اسم اصلی و اولی بیت ایل است (سفر پیدایش 28:19 و 35:6 و 48:3) (یوشع 16:2) و از این آیه معلوم میشود که لوز در جوار بیت ایل بوده است (یوشع 18:13؛ داود 1:22). رجوع به بیت ایل شود. دوم اسم شهری است در اراضی حتیان که یکی از اهل لوز قدیم که با قوم خود هلاک نشده بود آن را بنا کرد (داود 1:23-26) و این همان لویزهء حالیه است که به مسافت 4 میل به شمال غربی بانیاس واقع است. (قاموس کتاب مقدس).
لوزارش.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش سِن-اِ-اُواز ولایت پُن تواز، به فرانسه. دارای راه آهن و 1684 تن سکنه.
(1) - Luzarches.
لوزارش.
(اِخ)(1) رُبر دو. معمار فرانسوی، مولد لوزارش در اواخر مائهء 12 م. و وفات وی به سال 1223 م.
(1) - Luzarches.
لوزاس.
(اِخ)(1) نام منطقه ای در مرکز آلمان میان الب و ادر، در شمال بوهم و آن در سال 1815 م. میان پروس و قلمرو ساکس تقسیم شد.
(1) - Lusace.
لوزالارجان.
[لَ زُلْ اَ] (ع اِ مرکب) به لغت مغربی لوزالبربر است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به ارجان شود.
لوزالبربر.
[لَ زُلْ بَ بَ] (ع اِ مرکب) لوز جبلی است و آن جُلوز است و در زیت الهرجان صفت آن گفته شد و در صفت زیت السودان هم گفته شد. قسمی از لوزبری است شبیه به حب الصنوبر و بزرگتر و زرد و در جوانب او ثقبهایی که به مغزش نرسیده است. گرم و خشک و بسیار قابض و روغن او را زیت السودان نامند و مذکور شد. (تحفهء حکیم مؤمن).
لوزالحلو.
[لَ زُلْ حُلْوْ] (ع اِ مرکب) بادام شیرین. حکیم مؤمن در تحفه آرد: به فارسی بادام شیرین گویند. در اول گرم و تر و مفتح و حافظ قوتها و جالی اعضای باطنی. و ملین آن و ملین طبع و حلق و موافق گرده و سینه و معین باه و مسکن حرقت منی و بول و مسمن بدن و با شکر کثیرالغذا و حافظ جوهر دماغ. و شیرهء او با شکر جهت سرفه مجرب و جهت خشونت سینه و حنجره و تولید منی و رفع نفث الدم و ربو و حرقت مثانه و امعا و زحیر و رطوبت معده و با نصف او زفت و مثل او شکر در قطع سرفه از مجربات است. و بودادهء او مقوی معده و قابض و متکرج و فاسد او موجب کرب و سقوط اشتها و غشی. و مصلحش ربوب حامضه است بعد از قی و تازهء نارس با پوست که چقاله نامند مقوی معده و بن دندان. و برگ تازهء او مسهل و مسقط کرم شکم و خشک او قابض و رافع اسهال و شکوفهء بادام محرک باه مردان و قاطع باه زنان و بادام مربی در تغذیه و فربه کردن بدن و اصلاح گرده قوی تر است و روغن بادام معتدل در گرمی و سردی و به غایت مُرطّب و موافق تشنج پیسی و رافع ورمی که از وثی و ضربه به هم رسد. و حقنه و شرب و چکانیدن او جهت درد گرده و مثانه و عسر بول و قولنج و اعانه بر خروج حصاة. و شرب او جهت گزیدن سگ دیوانه و درد معده و با کتیرا و شکر جهت سرفهء خشک مجرب و جهت تصفیهء آواز و قصبهء ریه و رفع ضرر ادویهء مسهله و حبوب حاده مفید. و قدر شربتش تا 9 مثقال و در رفع پیچش مجرب و دوام تدهین مهره های پشت به او جهت نقرس و رفع خمیدگی پیران مجرب دانسته اند، و جهت تصفیهء آواز و قصبهء ریه و رفع ضرر ادویهء مسهله و حبوب حاده مفید و جهت سرسام و ذات الجنب به دستور نافع. و غرغرهء او با آب گرم جهت خشونت حلق مؤثر و مضر احشای ضعیفه و مصلحش مصطکی است. صاحب اختیارات بدیعی گوید: به پارسی بادام شیرین گویند و نیکوترین آن بزرگ و فربه بود. طبیعت آن معتدل است در گرمی و سردی و تر بود در دویم. و گویند گرم بود و سرد در دوم و غذای متوسط دهد میان قلت و کثرت و مسخن بود و سویق وی سرفهء خشک و نفث دم را نافع بود و سینه را پاک گرداند و حرقت بول ساکن گرداند و با شکر بخورند منی بیفزاید و شش و مثانه و امعا را نافع بود و بریان کرده معده را سودمند بود. ردی و دشخوار هضم بود و مصلح صفرا بود و مصلح وی شکر بود، بادی که از بادام متولد شود غثیان و کرب و غشی آورد و مداوای آن بقی ء بود بعد از آن برب فواکه ترش، چون: غوره و سیب و ریواس و مجموع آنچه در مداوای عنصل گفته شد و بادام تر چون با پوست بخورند وقتی که هنوز صلب نشده بن لثه و دهان را نافع بود و حرارت ساکن گرداند به برودتی و خشونتی و حموضتی که در پوست بیرونی وی هست.
لوزالسودان.
[لَ زُسْ سو] (ع اِ مرکب) به لغت مغربی لوزالبربر است. لوزالارجان. لوزالهرجان. (تحفهء حکیم مؤمن).
لوزالمر.
[لَ زُلْ مُرر] (ع اِ مرکب) حکیم مؤمن در تحفه آرد: بادام تلخ است و ریشهء درخت او گرم و خشک و جالی و محلل و ضماد او با روغن گلسرخ و سرکه جهت درد سر بارد و کلف و طبیخ او در اول سیم گرم و در آخر اول خشک و در ازالهء اخلاط غلیظ بی عدیل و جهت ربو و سرفه و ورم سینه و ریه خصوصاً با نشاسته و نعناع و با می پخته جهت علل گرده و حصاة و با عسل جهت سپرز و امراض جگر و تفتیح سدد و یرقان و با ماءالعسل جهت قولنج و پیچش و سایر دردها مفید و مضر امعا. و مصلحش شکر و فرزجهء او مدر حیض و ضماد او با سرکه و شراب جهت بثور ابریه و قوبا و خزاز بی عدیل و ارسطو گوید: چون پنج درهم بادام تلخ را کوبیده ناشتا تناول نمایند از شراب مست نگردند و روغن او در اول گرم و مایل به رطوبت و مجفف و مسهل اخلاط غلیظه و سوداویه معده و نواحی آن و با ادویهء مناسبه جهت درد گرده و عسر بول و ورم سپرز و ربو و اخراج حصاة و جنین و جهت قولنج و اختناق و اورام رحم و انقلاب آن. و طلای او جهت رفع آثار رخسار و کلف و چین گونه و شقاق و جرب و حکه و قوبا. و با شراب جهت قروح رطبهء سر و خزاز و قطور او جهت درد گوش و دوی و طنین و کشتن کرم گوش نافع و حمول او مخرج جنین و مشیمه و قدر شربتش تا چهار مثقال است و صمغ درخت بادام شیرین و تلخ نایب مناب صمغ عربی است. و صاحب اختیارات بدیعی گوید: نیکوترین بادام تلخ آن باشد که بزرگ و روغن دار بود و طبیعت آن گرم و خشک بود در دویم. مسیح گوید: گرم بود در سیم و در وی جلا و تنقیه بود و از خواص وی آن است که شپش را بکشد و بر کلف روی طلا کردن زایل کند و وی شری و قوبا را نافع بود با شراب و عسل طلا کردن نمله را سودمند بود. و روغن او درد گوش را نافع بود چون سر را بدان بشویند با شراب خمار را زایل کند و اگر پیش از شراب خوردن پنج بادام تلخ بخورند منع مستی بکند و گویند پنجاه عدد. اگر روباه با طعام بخورد بمیرد و وی قوت باصره بدهد و با نشاسته نفث دم را نافع بود و سدهء جگر و سپرز و گرده را بگشاید و جرب و حکه را نافع بود و یاری دهد بر نفث الدم اخلاط غلیظ در سینه و شش و بول براند و عسرالبول را نافع بود و سنگ بریزاند و مضر بود به معاء. و مصلح وی بادام شیرین و نبات و خشخاش بود جملهء درخت وی در قوة مانند وی بود.
لوزالمعدة.
[لَ زُلْ مِ دَ] (ع اِ مرکب)(1)خوش گوشت. لوزهء بطنی که وظیفهء آن ریختن مایعی بیرنگ و لزج در امعاء است.
(1) - Pancreas.
لوزالهرجان.
(1) [لَ زُلْ هَ] (ع اِ مرکب)لوزالارجان. ارجان. و رجوع به ارجان شود. بلغت مغربی لوزالبربر است. (تحفهء حکیم مؤمن). لوزالسودان.
(1) - در فهرست مخزن الادویه لوزالمرجان آمده است.
لوزان.
[لُ] (اِخ)(1) نام دختر نینوس پادشاه آشور. و نینوس شوی سیمرامیس بود. (یسنا پورداود ج1 ص85).
(1) - Lausanne.

/ 16