" اعتقاد به خدا " از ديدگاه اين مكتب - انسان کامل نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

انسان کامل - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اينجا آزادي به معني آزادي فلسفي را مطرح مي كند : انسان آزاد و مختار آفريده شده است و حتي انسان سرشت خود را خود بايد به خود بدهد . بعد مي گويند : هر چيزي كه بر ضد آزادي و منافي با آن باشد ، انسان را از انسانيت خارج و او را بيگانه از انسانيت مي كند . انسان با لذات آزاد آفريده شده است . ممكن است عواملي از جمله وابستگيها و تعلقها آزادي را از انسان بگيرد . اگر انسان خودش را به چيزي ببندد و به آن تعلق و وابستگي پيدا كند و بنده و تسليم چيزي باشد حال هر چه مي خواهد باشد از نظر اين مكتب از انسانيت خارج شده است ، زيرا آزادي از او گرفته شده است . انسان يك موجود آزاد و رهاست ، همين قدر كه خود را به چيزي بست ، آزادي و رهائي از او گرفته شده است . لازمه تعلق و وابستگي انسان ، چند چيز است : اولا وقتي انسان وابسته به چيزي مثل پول شد و پول نقش اساسي را براي او بازي كرد ، آن پول توجه انسان را از " خود " به پول مي كشاند و نتيجه اش غفلت انسان از خود و توجه به ديگران است . همين كه انسان به چيزي وابسته شد ، اين وابستگي رهائي را از انسان مي گيرد و او را از خودش غافل مي كند و توجه انسان را به آن چيز جلب مي كند . هيچوقت اين انسان به ياد خودش نيست ، به ياد آن محبوب و مطلوبش است و اين خودش براي انسان يك سقوط است و آزادي و آگاهي را از او نفي مي كند و به جاي يك موجود خودآ گاه ، يك موجود " خود غافل " و " غيرآگاه " مي شود . اگر درباره آن شي ء از آن انسان سؤال كني ، دقيقترين اطلاعات را به تو مي دهد ولي از خودش بيخبر است .

خصلت دوم اين تعلقات اين است كه انسان از ارزشهاي خود و ارزشهاي انساني غافل مي شود و همه توجهش معطوف به ارزشهاي آن شي ء مي شود . براي يك آدم پول پرست ، آن چيزهايي كه ارزش انساني است ، ارزش ندارد، اصلا خود او براي خودش ارزش ندارد .

شرافت و كرامت در ذهن او نقشي ندارد ، آزادي و آزادگي در ذهن او نقشي ندارد و هر چه هست پول است. ارزشهاي پول براي او ارزش است ولي ارزشهاي خودش براي خودش ارزش نيست . ارزشهاي خودش در نظر او سقوط مي كند و ارزشهاي آن شي ء زنده مي شود . خصلت سوم اين است كه وابستگي به يك شي ء اسارت مي آورد . وقتي انسان خودش را به يك چيز بست ، قهرا از حركت و تكامل مي ايستد چون به آن چيز مثل يك حيواني كه او را به يك درخت يا ميخ طويله بسته باشند ، بسته شده است . شما اگر يك انسان و يا حيوان و يا اتومبيل را به يك درخت ببنديد ، جريان و حركت را از آن گرفته ايد و او را راكد و متوقف كرده ايد و به تعبير فارسي امروز ، او را از حالت " شدن " به حالت " بودن " تبديل كرده ايد و به تعبير فلاسفه خودمان حالت " صيرورت " كه حالت اصلي اوست از او گرفته مي شود و تبديل به حالت " نه صيرورت " و بلكه " كينونت " مي شود .

" اعتقاد به خدا " از ديدگاه اين مكتب

پس جوهر و حقيقت انسان و ارزش ارزشهاي انسان و به تعبير ديگر ما در ارزشهاي انسان در اين مكتب ، آزادي و اختيار است و انسان اگر بخواهد نگهبان انسانيت خود باشد كه انسانيتش محو و مسخ نشود ، بايد آزادي خود را حفظ كند و اگر بخواهد آزادي خود را حفظ كند ، بايد " مگر تعلق خاطر به ماه رخساري " را و يا " بنده عشقم . . . " را حذف كند . گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس زين چمن سايه اين سر و روان ما را بس از در خويش خدايا به بهشتم مفرست كه سر كوي تو از كون و مكان ما را بس " گلعذاري " و " سايه سرو روان " و " بهشت " و " سركوي خودت " را بايد [ رها كند ] . اين مكتب مي گويد انسان بايد " آزاد مطلق " باشد و به همين دليل با اينكه اين مكتب در بسياري از اصول بر ضد مكتب ماترياليسم ديالكتيك است ولي در عين حال يك گروه از اين دو گروه اگزيستانسياليستها ، معتقدند كه اعتقاد به خدا از دو نظر با اين مكتب سازگار نيست . يكي از اين نظر كه اعتقاد به خدا مستلزم اعتقاد به قضا و قدر است و اعتقاد به قضا و قدر ، هم مستلزم اعتقاد به جبر و هم مستلزم اعتقاد به طبيعت ثابت بشري است ، چون اگر خدائي وجود داشته باشد ، بشر بايد در علم آن خدا يك طبيعت معين داشته باشد و " لامتعين " نخواهد بود و همچنين اگر خدائي وجود داشته باشد ، قضا و قدر و در نتيجه جبر بر انسان [ حاكم مي شود ] و ديگر اختيار و آزادي ندارد . پس ما چون آزادي را قبول كرده ايم ، خدا را قبول نمي كنيم .

ثانيا قطع نظر از اينكه اعتقاد به خدا با اعتقاد به آزادي به عقيده اينها منافي است ، اعتقاد به خدا مستلزم ايمان به خداست و ايمان به خدا يعني تعلق و بسته بودن به خدا ، و حال آنكه بسته بودن
به هر شكل كه مي خواهد باشد ، ضد آزادي انسان است ، خصوصا اگر اين تعلق ، اعتقاد به خدا باشد چون بستگي به خدا فوق همه بستگي هاست . به قول شاعر : من بسته تو هستم محتاج بستني نيست عهدي كه با تو بستم هرگز شكستني نيست اگر وابستگي به خدا باشد ، ديگر به هيچ شكل نمي توان آن را نقض كرد . بنابراين ، اين مكتب كمال انسان را در آزادي مي داند . درباره اين مكتب از دو جنبه مي شود بحث كرد : يكي اينكه اعتقاد دارند كه اعتقاد به خدا منافي با آزادي و اختيار است و اين يك اشتباهي است كه كرده اند . در كتاب " علل گرايش به ماديگري " و نيز در كتاب " انسان و سرنوشت " اين مطلب را شرح داده ايم و گفته ايم كه اينطور نيست . آنطور كه اينها درباره اعتقاد به قضا و قدر فكر مي كنند ، همانطوري است كه پيرزنها فكر مي كنند . اينها قضا و قدر را نشناخته اندكه چيست والا اعتقاد به قضا و قدر آنچنان كه در معارف اسلامي هست ، به هيچوجه با آزادي و اختيار انسان منافي نيست و اين جهت فعلا در مورد بحث ما نيست . بحث ما در قسمت دوم است . اشكال دوم اين مكتب در اين است كه گفته اند تعلق و وابستگي به هر چه باشد ، ضد آزادي انسان است ولو اين وابستگي نسبت به خدا باشد . اينجا من مقدمه اي براي شما عرض مي كنم .

كمال ، حركت از " خود " به " خود "

موجودي را در نظر بگيريد كه يك مسير تكاملي را طي مي كند . يك گل از آن لحظه اول كه از زمين مي رويد و رشد مي كند و گل مي شود و به حد نهائي مي رسد ، از كجا به كجا سير مي كند ؟ يا آن سلولي كه منشأ به وجود آمدن يك حيواني مي شود و از آن لحظه اول تا هنگامي كه حيوان كامل مي شود ، يعني يك موجود متكامل از ضعيف ترين حالتها كه شروع [ به تكامل ] مي كند تا به كاملترين حالتها مي رسد ، از كجا به كجا سير مي كند ؟ آيا از " خود " به " ناخود " سير مي كند ، به اين معنا كه از خود بيگانه مي شود ؟ يا از " ناخود " به " خود " سير مي كند ؟ يا از " ناخود " به " ناخود " سير مي كند ؟ و بالاخره آيا از " خود " به " خود " سير مي كند ؟ اگر بگوئيم از " خود " به " ناخود " سير مي كند ، به اين معني است كه تا آن وقت خودش است ، كه رشد و حركت نكرده است ولي وقتي شروع به حركت كرد از خودش بيگانه و جدا شد و ديگر خودش ، خودش نيست . كما اينكه بعضي از فلاسفه خيلي قديم گفته اند " حركت ايجاد غيريت است " ، يعني حركت " خود غير شدن " است كه البته حرف نادرستي است . مطلب اين است كه [ تخم ] يك گل و يا نطفه يك انسان از اولين لحظه اي كه شروع به حركت مي كند ، تا آخرين لحظه اي كه به حد كمال خودش مي رسد از " خود " به " خود " حركت مي كند ، يعني آن " خود " و واقعيتش يك واقعيت ممتد است ، " خود " او ، نه آن
لحظه اول است نه لحظه وسط و نه لحظه آخر ، " خود " او از اول تا آخر ، " خود " است بلكه هر چه به آخر مي رسد " خود " تر مي شود ، يعني " خود " ش كاملتر مي شود . از " خود " به سوي " خود " حركت مي كند ولي از " خود " ناقص به سوي " خود " كامل حركت مي كند . همين گل بدون اينكه شعور داشته باشد به سوي كمالش حركت [ مي كند ] . حال اگر همين گل شاعر بود و شعور مي داشت ، آيا غير از اين بود كه عشق به همان كمال مي داشت ؟ همه موجودات ، بالفطره عاشق كمال نهائي خود هستند ، همان گل هم عاشق كمال نهائي خودش است ، جمادات هم به قول بعضي عاشق كمالات نهائي خودشان هستند ، هر موجودي عاشق كمال خودش است . بنابراين تعلق يك موجود به غايت و كمال نهائي خودش ، برخلاف نظر آقاي سارتر ، " از خود بيگانه شدن " نيست ، بيشتر در خود فرو رفتن است ، يعني بيشتر " خود ، خود شدن " است .

آزادي اگر به اين مرحله برسد كه انسان حتي از غايت و كمال خودش آزاد باشد يعني حتي از خودش آزاد باشد ، اين نوع آزادي از خود بيگانگي مي آورد ، اين نوع آزادي است كه بر ضد كمال انساني است . آزادي اگر بخواهد شامل كمال موجود هم باشد ، يعني شامل چيزي كه مرحله تكاملي آن موجود است به اين معنا كه من حتي از مرحله تكاملي خودم آزاد هستم ، مفهومش اين است كه من از " خود " كاملترم و " خود " ناقص تر من از " خود " كاملتر من ، آزاد است . اين آزادي بيشتر انسان را از خودش دور مي كند تا اين وابستگي [ يعني وابستگي به كمال و خود كاملتر ] . در اين مكتب ميان وابستگي به غير و بيگانه ، با وابستگي به
خود يعني وابستگي به چيزي كه مرحله كمال خود است تفكيك نشده است . ما هم قبول داريم كه وابستگي به يك ذات بيگانه با خود ، موجب مسخ ماهيت انسان است . چرا اين همه در اديان ، وابستگي به ماديات دنيا نفي شده است ؟ چون [ ماديات ] بيگانه است و واقعا موجب سقوط ارزش انساني است . اما وابستگي به آنچه كه كمال نهائي انسان است ، وابستگي به يك امر بيگانه نيست ، وابستگي به " خود " است ، وابستگي انسان به خودش موجب نمي شود كه انسان از خودش بيگانه و ناآگا ه شود و مستلزم اين نيست كه ارزشهاي خود را فراموش كند و يا از جريان بماند و شدنش تبديل به بودن شود ، چون وقتي شي ء به غايت خودش وابسته شود ، به سوي او شتابان است و به طرف او حركت مي كند .

اشتباه اين مكتب در مورد رابطه انسان با خدا

آقاي سارتر ! خدا از دو راه با انسان بيگانه نيست . اولا تعلق انسان به خدا تعلق به يك شي ء مغاير با ذات و يك شي ء مباين نيست كه انسان با تعلق به خدا خودش را فراموش كند ، چرا كه خدا را ياد كرده است . مسأله اينكه علت فاعلي و علت موجده و مبدع هر شي ء و مقوم ذات هر شي ء ، يعني آن علت ايجاد كننده هر چيزي كه قوام آن شي ء به اوست ، از خود شي ء به آن شي ء نزديكتر است ، مطلبي است كه در فلسفه اسلامي با برهاني بسيار روشن بيان و ثابت شده است . قرآن مي فرمايد : نحن اقرب اليه منكم ( 1 ) ما از خود شما به شما

1 سوره واقعه ، آيه . 85

/ 202