1 - سكوت كوچه را طنين گامهاى دو اسب، در هم مىشكند - از دیار حبیب نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از دیار حبیب - نسخه متنی

سید مهدی شجاعی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

1 - سكوت كوچه را طنين گامهاى دو اسب، در هم مىشكند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سكوت كوچه را طنين گامهاى دو اسب، در هم مىشكند.

دو سايه، دو اسب، دو سوار از دو سوى كوچه به هم نزديك مىشوند.

از آسمان، حرارت مىبارد و از زمين آتش مىرويد. سايه ها لحظه به لحظه دامان خود را جمع تر مىكنند و در آغوش كاهگلى ديوارها فروتر مىروند.

در كمركش كوچه، عده اى در پناه سايه بانى خود را يله كرده اند، دستارها از سر گرفته اند، آرنجها از پشت بر زمين تكيه داده اند تا رسيدن اولين نسيم خنك غروب، وقت را با حرف و نقل و خاطره بگذرانند.

سايه هاى دو اسب، متين و سنگين و با وقار به هم نزديكتر مىشوند.

نه تنها دو سوار، كه انگار دو اسب نيز همديگر را خوب مىشناسند.

آن مرد كه چهره اى گلگون دارد و دو گيسوى كم و بيش سپيد، چهره اش را قابى جو گندمى گرفته است، دهانه اسب را مىكشد و او را به كنار كوچه مىكشاند.

آن سوار ديگر كه پيشانى بلند، شكمى برآمده و چهره اى مليح دارد، اسبش را به سمت سوار ديگر مىكشاند تا آنجا كه چهار گوش دو اسب به موازات هم قرار مىگيرد و نفس دو اسب در هم مىپيچد.

نشستگان در زير سايه بان، مبهوت، نظاره گر اين دو سوارند كه چه مىخواهند بكنند.

پيش از آنكه پيرمرد، لب به سخن باز كند، آن ديگرى در سلام پيشى مىگيرد:

سلام اى حبيب مظاهر! در چه حالى پيرمرد؟

تبسمى شيرين بر لبهاى پيرمرد مىنشيند:

سلام ميثم! كجا اين وقت روز؟

حبيب، اسبش را قدمى به پيش مىراند تا زانو به زانوى سوار ديگر، و بعد دستش را از سر مهر بر شانه ميثم مىگذارد و بى مقدمه مىگويد:

من مردى را مىشناسم با پيشانى بلند و سرى كم مو كه شكمى برآمده دارد و در بازار دارلرزق خربزه مىفروشد...

ميثم به خنده مىگويد:

خب خب

حبيب ادامه مىدهد:

آرى اين مرد بدين خاطر كه دوستدار پيامبر و على است، سرش در كوچه هاى همين كوفه بر دار مىرود و شكمش در بالاى دار، دريده مىشود... خب باز هم بگويم

سايه نشينان از شنيدن اين خبر دهشتزا، حيرت مىكنند، آرنجها را از زمين مىكنند و سرها را بلند مىكنند و نزديك مىگردانند تا عكس العمل حيرت و وحشت را در چهره ميثم ببينند، اما ميثم، آرام لبخند مىزند و دست حبيب را بر شانه خويش مىفشارد و مىگويد:

بگذار من بگويم.

چروك تعجب بر پيشانى حبيب مىنشيند:

تو بگويى

آرى، من نيز پيرمردى گلگون چهره را مىشناسم، با گيسوانى بلند و آويخته بر دو سوى شانه كه به يارى فرزند پيامبر از كوفه بيرون مىزند، سر از بدنش جدا مىشود و سر بى پيكر، در كوچه پس كوچه هاى كوفه، مىگردد.

انگار چشم و چهره حبيب از شادى و لبخند، لبريز مىشود. دو سوار دستها و شانه هاى هم را مىفشارند و بى هيچ كلام ديگر وداع مىكنند.

طنين گامهاى دو اسب، بر ذهن و دل سايه نشينان چنگ مىزند.يكى براى خلاص از اينهمه حيرت، مىگويد:

دروغ است، چه كسى مىتواند آينده را به اين روشنى ببيند.

ديگرى نيز شانه از زير بار وحشت خالى مىكند و سعى مىكند بى خيال بگويد:

من كه دروغگوتر از اين دو در عمرم نديده ام ؛ ميثم تمار و حبيب بن مظاهر

هرم حيرت و وحشت قدرى فروكش مىكند اما صداى پاى اسبى ديگر بر ذهن كوچه خراش مىاندازد.

سايه اسب، نزديك و نزديكتر مىشود.

سوار، رشيد هجرى است:

حبيب را نديديد؟ يا ميثم را؟

ديديم، هردو را ديديم، آمدند،در اينجا ايستادند، قدرى دروغ بافتند و رفتند.

مگر چه گفتند؟

يكى از سايه نشينان بر سكوى انكار تكيه مىزند و از ابتدا تا انتهاى ماجرا را نقل مىكند.

رشيد؛ آرام و بى خيال، اسب را، هى مىكند اما پيش از رفتن، نگاهش را بر روى سايه نشينان مىگرداند و مىگويد:

خدا رحمت كند ميثم را، يادش رفت بگويد:

به آنكه سر حبيب بن مظاهر را مىآورد، صد درهم جايزه افزونتر مىدهند.

/ 11