3 - كوفه آبستن حادثه است - از دیار حبیب نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از دیار حبیب - نسخه متنی

سید مهدی شجاعی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

3 - كوفه آبستن حادثه است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

كوفه آبستن حادثه است. رفت و آمدها، ديد و باز ديدها و حرف و سخنها به سان اولين بادهايى است كه ظهور حتمى طوفان را وعده مىدهد.

بازار كوفه مركز ثقل اين بيقرارى و نا آرامى است. صداى جانفرساى آهنگريها، لحظه اى قطع نمى شود؛ چه آنها كه از حكومت، سفارش شمشير و خود و نيزه پذيرفته اند و چه آنها كه براى مردم، سلاح مىسازند.

حبيب، آرام و با احتياط از كنار آهنگريها مىگذرد و بغضى سخت گلويش را مىفشارد؛ اين همه سلاح، اين همه تجهيزات، براى جنگ با كى براى جنگ با چند نفر؟

حبيب، چهره تك تك آهنگرها را كه در كوره مىدمند يا پتك بر آهن گداخته مىكوبند، از نظر مىگذراند، و با خود مىانديشد:

كاش دلهاى شما به اين سختى نبود؛ كاش لااقل همانند آهن بود؛ اگر نه در كوره عشق، لااقل در كوره اين حوادث غريب، گداخته مىشد و شكل تازه مىگرفت ؛ كاش دلهاى شما از سنگ نبود. تو، تو و تو كه براى حسين نامه نوشتيد. از او دعوت كرديد، با او بيعت كرديد، چگونه اكنون بى هيچ شرم و حيايى براى دشمن او سلاح مىسازيد.

تو چگونه دلت مىآيد خنجرى بسازى كه با آن قلب فرزند رسول الله... واى... واى بر شما... واى بر دلهاى سخت شما و واى بر دنيا و آخرت شما...

حبيب همچنان آرام و بى صدا مىگذرد و قطرات اشك از لابه لاى شيارهاى صورتش مىگذرد و ريشهاى سپيدش را مىشويد.

اشكريزان و زمزمه كنان، آهنگران را پشت سر مىگذارد و در كنار عطار آشنايى مىايستد: سلام بنده خدا! قدرى از آن رنگهايت به من بده.

چهره عطار به ديدن سيماى آشناى حبيب از هم گشوده مىشود:

عليك سلام اى حبيب خدا! در اين بازار آشفته تو در فكر رنگ موى خودى

حبيب لب به لبخندى تلخ مىگشايد و مىگويد:

در همين بازار آشفته است كه تو هم به كاسبى ات مىرسى.

پيش از آنكه عطار پاسخى ديگر تدارك ببيند، مسلم بن عوسجه از راه مىرسد و از چند قدمى سلام مىكند. حبيب سلام او را به گرمى پاسخ مىگويد و آغوش مىگشايد و هر دو همديگر را گرم در بغل مىگيرند و حال مىپرسند.

عطار رنگ را به حبيب مىدهد و پولش را مىستاند. حبيب و مسلم آرام آرام از دكان فاصله مىگيرند. حزنى غريب در چهره و كلام هر دو نشسته است و هيچكدام توان پوشاندن اين غم را ندارند.

مى بينى مسلم؟ مىبينى بازار كوفه چه خبر است همه در كار ساختن و خريدن شمشير و زره و خنجر و نيزه اند؛ اسبهاى جنگى مىخرند؛ زين و برگ تدارك مىبينند.

بغض مسلم مىتركد و اشك به پهناى صورتش فرو مىريزد:

همه دارند مهياى جنگ با حسين مىشوند.

لبها و دستهاى حبيب از هجوم غصه مىلرزد؛ آنچنان كه بسته رنگ از دستش به زمين مىافتد. رازش را به مسلم بن عوسجه كه مىتواند بگويد؛ شايد بيان اين راز التيامى براى دل هر دو باشد. سر به گوش مسلم مىبرد و بغض آلوده نجوا مىكند:

اين رنگ را خريده ام تا جوان شوم براى حضور در سپاه حسين و به خدا كه از پا نمى نشينم مگر كه از خون خودم بر اين سر و صورت رنگ بزنم - در راه حسين.

اين كلام نه تنها از التهاب هر دو كم نمى كند كه انگار به آتش درد و اشتياقشان دامن مىزند. هر دو آنچنان غرقه در دنياى ديگرند كه نمى فهمند چگونه با هم وداع مىكنند.

حبيب، گريان و مضطرب، اما استوار و مصمم، كوچه پس كوچه هاى كوفه را يكى پس از ديگرى پشت سر مىگذارد و به خانه مىرسد.

زن سفره را پهن كرده و چشم انتظار حبيب در كنار سفره نشسته است. حبيب بى آنكه ميلى به غذا داشته باشد، دستهايش را مىشويد و در كنار سفره مىنشيند.

زن بر خلاف حبيب، سرمست و شادمان است:

غمگين نباش شوى من! اكنون، گاه غصه خوردن نيست.

حبيب مات و متحير به چهره خندان زن مىنگرد:

چه مىگويى زن از كجا مىگويى

زن دستهايش را به سينه مىفشارد:

به دلم آمده است كه از سوى محبوب، قاصدى خواهد آمد، خبرى، حرفى نامه اى... غمگين نباش حبيب، محبوب به تو عنايت دارد؛ محبت دارد؛ ديگر چه جاى غصه است...؟

هنوز كلام زن به پايان نرسيده است كه سحورى در، به تعجيل نواخته مىشود. زن فرياد مىزند:

آمد. خودش بايد باشد.

حبيب از جا بر مىخيزد و همچنان مبهوت به زن نگاه مىكند:

چه مىگويى زن!

و به سمت در مىرود و وقتى باز مىگردد، دستهايش كه دو سوى نامه را گرفته اند، از شدت شعف مىلرزد:

بسم الله الرحمن الرحيم

از: حسين بن على

به: فقيه گرانقدر، حبيب بن مظاهر

اما بعد؛

اى حبيب! تو نزديكى ما را به رسول الله نيك مىدانى و بيشتر و بهتر از ديگران ما را مىشناسى. تو مرد فطرت و غيرتى.

خودت را از ما دريغ نكن.

جدم رسول خدا در قيامت قدر دان تو خواهد بود.

زن، گريه و خنده و غبطه را به هم مىآميزد و نجوا مىكند:

فداى نام و نامه تو اى امام! خوشا به حالت حبيب! گوارا باد بر تو اين باران لطف. كاش نام من هم به زبان و قلم محبوب مىآمد. كاش لحظه اى ياد من هم در خاطره او جارى مىشد. كاش يك بار مرا هم به نام مىخواند. به اسم صدا مىكرد. بال در بياور مرد! پرواز كن حبيب! ببين امام به تو چه گفته است! ببين امام با تو چه كرده است. ببين امام، چه عنوانى به تو كرامت فرموده است! اى شوى من! اى شوى فقيه من! برخيز كه درنگ جايز نيست. اما... اما درنگ كن. يك خواهش. يك درخواست. يك التماس. وقتى به محبوب رسيدى، سلام مرا به او برسان ؛ دست و پاى او را به نيابت من ببوس و به آن عزيز بگو كه پيرزنى در كوفه هست كه كنيز تو است! كه تو را بسيار دوست مىدارد.

/ 11