6 - عمر سعد در ميان سران لشكرش چشم مىگرداند - از دیار حبیب نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از دیار حبیب - نسخه متنی

سید مهدی شجاعی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

6 - عمر سعد در ميان سران لشكرش چشم مىگرداند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمر سعد در ميان سران لشكرش چشم مىگرداند و نگاهش روى عروة بن قيس متوقف مىشود:

عروه! بيا اينجا! مىروى پيش حسين بن على و از او مىپرسى كه اينجا به چه كار آمده و هدفش چيست.

عروه اين پا و آن پا مىكند؛ نه مىتواند به فرماندهش عمر سعد، نه بگويد و نه مىتواند فرمانش را بپذيرد. نگاهش را به زير مىاندازد و ذهنش را به دنبال يافتن پاسخى مناسب كنكاش مىكند.

شنيدى چه گفتم

شنيده است ولى چه بگويد؟ او خوبتر از هر كس مىداند كه حسين به چه كار آمده است. او خود از اولين كسانى است كه به حسين نامه نوشته و او را به كوفه دعوت كرده است. اكنون با چه رويى در مقابل حسين بايستد، و چه بپرسد؟!

بپرسد:

ما نامه نوشتيم، تو چرا آمدى

ما بيعت كرديم، تو چرا اعتماد كردى

ما قسم خورديم، تو چرا باور كردى

عاقبت دل را يك دله مىكند و پاسخ مىدهد:

مرا معذور بدار اى عمر سعد! من از جمله كسانى ام كه با او بيعت كردم و پيمان شكستم. روى ديدار او را ندارم.

عمر سعد از او مىگذرد و رو مىكند به سردارى ديگر:

تو برو!

من نيز.

توبرو!

من هم.

تو چى

همه.

همه سران لشكر دشمن، از مواجهه با امام شرم مىكنند كه خود دعوت كننده او و بيعت كننده با او بوده اند. نامها و نامه ها و امضاهايشان هنوز در خورجين امام است ؛ چه مىتوانند بگويند؟ اگر هيچ هم نگويند، همين قدر كه از سوى سپاه دشمن به سمت امام مىروند، همين قدر كه قاصد دشمن امام مىشوند، براى مردن از شرم، كافى است.

كثير بن عبدالله قدم پيش مىگذارد و مىگويد:

من عذرى ندارم. كار را به من واگذار كن.

او مردى تبهكار و جنايت پيشه است. بى پروايى اش در انجام هر خباثتى، اسباب شهرتش شده است. پيش از آنكه عمر سعد به نفى يا اثبات پاسخى دهد، خود، ادامه مىدهد:

اگر بخواهى حتى مىتوانم حسين بن على را غافلگير كنم، از پشت به او شمشير بزنم و از پاى درش بياورم.

عمر سعد نگاهى آميخته از ترس و تحسين به او مىاندازد. هم خوشش مىآيد از اينهمه بى باكى و هم مىترسد از اينهمه سفاكى. از آنكه هيچ پروا ندارد بايد ترسيد. چه بسا همراه ترين رفيقش را هم از پشت خنجر بزند:

نه فعلا كشتنش را نمى خواهم. فقط پيغام را ببر و پاسخ بياور.

كثير شمشير را بر كمر محكم مىكند و به سوى سپاه امام راه مىافتد.

ابوثمامه صاعدى كه در كنار امام نشسته است، او را از دور مىشناسد. رو مىكند به امام و مىگويد:

يا ابا عبدالله! خبيث ترين مرد روزگار دارد به اين سمت مىآيد، او شهره است به غافل كشى و جنايت پيشگى.

و سپس سريع از جا بر مىخيزد و به فاصله چند خيمه از امام، بر سر راه او مىايستد:

به چه كار آمده اى

پيغام آورده ام براى حسين بن على.

اول شمشيرت را بگذار، بعد پيغامت را ببر.

كثير دستش را بر قبضه شمشير مىفشارد:

من ماءمورم، پيغايم دارم. خواستيد مىدهم، نخواستيد بر مىگردم.

ابوثمامه دست مىبرد تا شمشير كثير را با نيام بگيرد:

قبل از اينكه حرف بزنى، سلاحت را تحويل بده.

كثير شمشيرش را محكمتر مىگيرد و خود را عقب مىكشد:

به خدا اگر بگذارم كه دست به شمشيرم بزنى.

پس پيغامت را به من بده، من آن را به امام مىرسانم، تو را با سلاح نمى گذارم به امام نزديك شوى.

به تو نمى گويم

نگو، برو! تو شهرتت به جفا و خيانت است، برگرد.

كثير دندان مىسايد و جويده جويده فحشهايى نثار ابوثمامه مىكند و باز مىگردد.

عمر! نگذاشتند پيغام تو را برسانم.

عمر سعد، قرة بن قيس را صدا مىكند و مىگويد:

مى روى و از حسين بن على مىپرسى اينجا به چه كار آمده است و هدفش چيست

قرة بن قيس، بى هيچ كلامى به سمت سپاه امام راه مىافتد، امام، چهره او را كه از دور مىبيند، مىپرسد: او را مىشناسيد؟

حبيب كه در كنار امام نشسته است، پاسخ مىدهد:

آرى، مولاى من! او از طايفه حنظله است از قبيله تميم، خواهر زاده ما به حساب مىآيد. من او را به حسن عقيده مىشناختم و هرگز گمان نمى بردم كه روزى در اين موضع او را ببينم.

قره بن قيس نزديك و نزديكتر مىشود تا به امام مىرسد. سلام مىكند. پاسخ مىشنود و سؤال ابن سعد را مىپرسد:

به چه كار آمده ايد و هدفتان چيست

امام پاسخ مىدهد:

مردم شهرتان كوفه به من نامه نوشتند كه: بيا. اگر نمى خواهند باز مىگردم.

قاصد پيام را داده و پاسخ را دريافت كرده است ؛ اما پيش از رفتن، حبيب اشاره مىكند كه:

صبر كن.

قره بن قيس مىايستد و نگاهش به نگاه آشناى حبيب گره مىخورد. حبيب با لحنى آميخته از مهر و عتاب مىگويد: و اى بر تو! به راستى مىخواهى بر گردى به سمت آن ستم پيشگان بيا، بيا قره بن قيس! به يارى مردى بر خيز كه خدا به واسطه او و پدرانش، ما و شما را حيات و عزت كرامت بخشيده است.

قره بن قيس مردد مىماند. انتخاب دشوارى است. نگاهى به انبوه سپاه ابن سعد مىاندازد و نظرى به خيام محدود امام. بگذار پيغام را ببرم، بعد فكر مىكنم كه چه بايد كرد. و به سرعت از حبيب دور مىشود تا نگاه ملامت بارش او را نيازارد. نگاه حبيب همچنان او را دنبال مىكند تا در درياى سپاه دشمن گم مىشود. با خود مىگويد:

رفت، به يقين باز نخواهد گشت.

و بعد دلش مىشكند از اينهمه تنهايى امام، در مقابل آنهمه دشمن غرق در سلاح. به ياد طايفه اى از قبيله خود مىافتد كه در روستايى نزديك نينوا زندگى مىكنند:

آقاى من! طايفه اى از بنى اسد در اين اطراف ساكنند؛ اگر اجازه فرماييد من آنها را به يارى دين خدا بخوانم. شايد خدا به بركت وجود شما آنان را هدايت كند و به واسطه آنان، شر دشمنان را از شما كم كند.

امام با نگاهى مهرآميز، حبيب را مىنوازد و رخصت مىدهد.

هوا رو به تاريكى مىرود و حبيب اگر بتواند تاريكى را محمل سفر خود كند، هم امشب دعوت به انجام مىرسد.

عبور از ميان خيل دشمن هم كار دشوارى است. حبيب با فاصله اى نسبتا زياد، سپاه دشمن را دور مىزند و با سرعت به سمت قبيله خود مىتازد. راه سپردن به آن سرعت و در تاريكى شب، با چشمهاى كم سوى حبيب، در حالى كه ماه نيز از نمايش نيم چهره خود هم بخل مىورزد، كار آسانى نيست. اگر چشمهاى تيزبين و فراست كم نظير اسب هم نباشد، معلوم نيست اين تاريكستان چگونه بايد طى شود.

شعله هاى آتش چادرها نشان مىدهد كه خواب، هنوز هشيارى قبيله را نربوده است. صداى فرياد اولين نگاهبان شب، به حبيب مىفهماند كه به مرز قبيله رسيده است و بايد اسب را به تعجيل بايستاند تا از تير هشيار نگاهبان در امان بماند.

چهره حبيب آنقدر آشنا هست كه در ديدرس روشنايى مشعل، شناخته شود و با احترام و عزت پروانه عبور بيايد.

حضور بى وقت و ناگهانى حبيب در ميان قبيله، جز سؤال و اضطراب و حيرت چه مىتواند در پى داشته باشد.

به چشم بر هم زدنى، حبيب در ميان دايره اى از مشعل و سؤال و كنجكاوى قرار مىگيرد، همه مردان قبيله مىخواهند بدانند كه چه خبرى پير قبيله را اين وقت شب به بيابان كشانده است. همه، همديگر را به سكوت دعوت مىكنند تا حبيب سخن بگويد:

بهترين هديه اى كه رائدى براى قبيله اش مىآورد، چيست من همان را برايتان آورده ام...

نفس در سينه قبيله حبس مىشود؛ در اين هنگامه شب و ظلمت و بيابان، بهترين هديه يك پير قبيله چه مىتواند باشد؟ همه، گوشها را تيز و چشمها را تنگ تر مىكنند تا ماجرا را دقيق دريابند.

اماممان حسين، فرزند اميرالمومنين، فرزند دختر پيامبر، فاطمه زهرا، عليهم السلام در بيابان نينوا به محاصره دشمن در آمده است. عمر بن سعد به دستور يزيد بن معاويه با چند هزار سپاه راه را بر او بسته و كمر به قتل او بسته است. سعادت و نجات شما در يارى اوست. مردانى گرد اويند كه هر كدام از هزار مرد جنگى سرند و تا پاى جان، دست از او نمى شويند. چون شما قوم و عشيره و هم خون منيد اين شرف و افتخار را براى شما مىخواهم. به خدا سوگند هر كدام از شما در اين راه كشته شويد، آغوش پيامبر را در قرب رحمت پروردگار گشاده مىبينيد. والسلام.

هنوز امواج كلام حبيب، در درياى شب محو نشده، عبدالله بن بشير، حلقه مردان قبيله را با دست مىشكند و وارد ميدان جاذبه حبيب مىشود:

خدا تو را پاداش بى نظير عطا كند اى حبيب! به راستى كه بهترين هديه از دوست به دوست، از شيخ به طايفه و از رائد به قبيله همين است كه تو آورده اى. به خدا من اولين داوطلب اين پيكارم و تا پاى جان از اين پيمان نمى گذرم..

و انگار گاه جنگ و ستيز شده باشد، شروع مىكند به دور گشتن و رجز خواندن و مبارز طلبيدن.

افراد،يكى يكى پيش مىآيند و پيمان مىبندند تا نود مرد از قبيله دستشان باگرماى دست جلودار آشنا مىشود.

در اين ميانه، ناگهان سايه اى از انتهاى چادرها جدا مىشود و به تك خود را در ظلمت بيابان گم مىكند. ابرى تيره بر چهره ماه مىنشيند.

هيچكس گريز سايه را جدى نمى گيرد. شايد سگى يا گرگى به بيابان زده باشد.

فرصت وداع نيست.

نود و يك اسب زين مىشود، نود و يك پا پر ركاب قرار مىگيرد و نود و يك دهنه، كشيده مىشود؛ و ناگهان زمين در زير پاى نود و يك سوار مىلرزد.

حبيب، همچنان سر مست و عاشق، كاروان را جلودارى مىكند. اسبها آرام آرام به عرق مىنشينند و خاك نرم بيابان سر و روى مردان را مىپوشاند. ماه، همچنان گرفته و غمگين از لابه لا ى ابرها، سواران را مىپايد.

تا خيام حسين راهى نمانده است.

ناگهان حبيب، نگران و وحشتزده، مركب خويش را در جا ميخكوب مىكند و نود اسب ديگر نيز پايشان به ايستادنى ناگهانى، بر خاك نرم بيابان كشيده مىشود.

اين لشكر مقابل ناگهان چگونه در اين بيابان، سبز شده است! شگفتى و وحشت بر دل نود سوار چنگ مىزند، حبيب آرام آرام به لشكر مقابل نزديك مىشود و كاروان نيز نرم و وارفته خود را جلو مىكشد. حبيب فرياد مىزند:

شما كيستيد و به چه كار آمده ايد؟

فرمانده سپاه مقابل به نعره پاسخ مىدهد:

منم ازرق، سدارى از سپاه عمر سعد، با پانصد سوار جنگى. ماءمورم كه كاروانتان را باز گردانم، يا از دم تيغ بگذرانم.

حبيب حيرت زده مىپرسد:

چه كس شما را خبر كرده است!

و پاسخ مىشنود:

از خودتان، از قبيله خودتان، نه از بيرون.

و ذهن همه كاروان به سايه اى باز مىگردد كه ساعتى پيش از انتهاى خيمه ها كنده شده است.

حبيب فرياد مىزند:

باز نمى گرديم، مىجنگيم.

و ناگهان برق نود و يك شمشير در شبستان بيابان مىدرخشد. دو سپاه ناگهان به هم مىپيچد و جنگى سخت درمى گيرد. صداى شيهه اسبها و برخورد شمشيرها و فرياد سوارها بر دل شب چنگ مىزند. حبيب اگر چه پير است، اما هنوز خاطره دلاوريهاى او دشمن را از اطرافش مىگريزاند. جنگ زياد طول نمى كشد. پنج به يك و پانصد به نود و يك، تكليف را يكسره مىكند. از دو سپاه، كشته ها و اسبها به زمين مىافتد و خاك بيابان را به سرخى گل مىكنند. از كاروان آنچه بر جاى مىماند، چاره اى جز گريز نمى بيند، كشته هاى خويش را در طرفة العينى به اسبها مىبندد و راه گريز پيش مىگيرد. كشته هاى دشمن همچنان بر زمين مىماند و لشكر ابن سعد فاتح به سوى اردوگاه باز مىگردد.

حبيب كه كاروان را مغلوب و افرادش را منهزم و گريخته مىبيند، غمگين و افسرده به سمت خيام امام مىتازد. وقتى به خيام نزديك مىشود، عطر تلاوت قرآن امام كه در فضا پيچيده است، به او جانى دوباره مىبخشد. اما همچنان احساس شرم مىكند از اينكه تنها و تهى بازگشته است. پروا را كنار مىزند و چشمه اشك در زير پاى امام مىگشايد و هق هق گريه اش فضاى خيمه را بر مىدارد. اما يك كلام امام و فقط يك كلام امام، انگار آرامش دنيا را در قلب او مىريزد و تسكينش مىبخشد: لاحول و لاقوة الا بالله.

/ 11