7 - شب بر زمين و زمان سايه انداخته است - از دیار حبیب نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از دیار حبیب - نسخه متنی

سید مهدی شجاعی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

7 - شب بر زمين و زمان سايه انداخته است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شب بر زمين و زمان سايه انداخته است و تيرگى لحظه به لحظه غليظتر و متراكم تر مىشود. ماه چند شبه، در گيرودار با ابرهاى سياهى است كه هر لحظه او را سخت تر احاطه مىكنند و خراش بر چهره اش مىاندازند.

خيمه هاى كوچك و محزون چون كودكان غريب و خسته دست در گردن هم برده و هم را در آغوش گرفته اند؛ كندوهايى كه آواى شيرين قرآن از آنها متصاعد مىشود.

نافع بن هلال دلش در خيمه تن بى تابى مىكند؛ مبادا دشمن نامرد بر محمل تاريكى بنشيند و به خيام حرم يورش آورد، مبادا در خيال خائن دشمن، محاصره و هجومى ناگهانى شكل بگيرد. مبادا كه من اينجا نشسته باشم...

از جا بر مىخيزد، شمشير را بر كمر محكم مىكند،از خيمه بيرون مىزند و با چشمهاى مضطرب و مراقبش دشت را مىكاود. اين سايه اى است انگار در اطراف خيام حرم. دست را بر قبضه شمشير محكم مىكند و محتاط و مراقب به سوى سايه پيش مىخزد. نزديك و نزديك تر مىشود.

سايه از صداى نرم چكمه ها بر خاك، آرام روى برمى گراند؛ اى و اى، نه، اين سايه نيست، نور محض است، نور مطلق است. امام است! امام در اينجا چه مىكند؟! در اين نيمه شب هول برانگيز امام به چه كار از خيمه در آمده است! در اين شبى كه بايد بر بستر آرامش قبل از طوفان، لختى بياسايد، چرا رخت آسايش از تن كنده است و پابه بيابان سپرده است!

سؤال گفته يا نگفته نافع را امام به نرمى پاسخ مىدهد:

آمده بودم كه فراز و نشيب هاى اين اطراف را بنگرم و براى حرم در هجوم و حمله دشمن، ماءمنى بينديشم. تو چطور؟ تو را چه نيتى از بستر خيزانده است و از خيمه در آورده است

نافع دست بر قلب مىگذارد، انگار مىخواهد اضطراب و نگرانى خود را بپوشاند. كلامى كه راهش را در گلو باز مىكند نمى داند كه پاسخ امام هست يا نه، اما نگفتنش را هم نمى تواند:

من نگران شمايم اى امام، چشمم فدايتان! شما و اين شب و تنهايى و دشمن و خباثت و سفاكى، مبادا...

كلام در گلوى نافع، بغض مىشود متراكم و بعد آرام آرام تا پشت پلكها پيش مىرود و آب مىشود و از ديده ها فرو مىريزد.

امام به مهر دست او را در دست مىگيرد، به لطف مىفشرد و او را با خود همگام مىكند:

چه جاى هراس اى نافع!؟ در وعده خدا كه خلف و خلل راه نمى يابد، مىشود آنچه بايد بشود.

نافع، مريدانه با امام همگام مىشود و به جاى هول و هراس، صلابت و آرامش گامهاى امام در جانش مىنشيند.

امام دست بر شانه نافع مىگذارد وصميمانه مىپرسد:

هيچ تمايلى به پرهيز و گريز از اين مهلكه در تو هست

واى! چه سؤال غريبى! نافع و پرهيز؟ نافع و گريز؟ پاهاى نافع سست مىشود آنچنانكه با تمام جانش بر پاهاى امام مىافتد:

مادرم به عزايم بنشيند اگر حتى ابر چنين خيالى لحظه اى در آسمان دلم ظاهر شود. اين شمشير من و هزار شمشير دشمن، اين اسب من و هزار اسب دشمن، اين تن ناقابل من، بوسه گاه هزار خنجر دشمن.

اى نازنين! سوگند به همان خدا كه بر ما منت نهاد و تو را به ما داد. به همان خدا كه ما را رهين لطف تو كرد، من تا آنسوى مرگ خويش از تو جدا نخواهم شد.

امام اين شاگرد پيروز در امتحان را با افتخار از جا بلند مىكند، با كرشمه اى عرشى، توان دوباره اش مىبخشد و روانه اش مىكند. اما او نمى رود، نمى تواند برود؛ جامى ديگر، جرعه اى ديگر اى ساقى ازلى!

به خيمه زينب رسيده اند، امام سر خم مىكند و وارد خيمه خواهر مىشود.

نافع بيرون حرم مىماند و خيالش از خلال خيمه نفوذ مىكند.

خيال نافع، زينب را در تشهد آخر نافله شب مىبيند و خيال نافع، سلام نماز زينب را هم مىشنود. نافع احساس مىكند كه حرم در مقابل امام تمام قد مىايستد و با نشستن امام، متواضعانه فرو مىنشيند.اما خيال نافع همچنان در داخل حرم ايستاده مىماند و اين كلام زينب به امام را مىشنود:

عزيز برادر! آيا اصحابت را آزموده اى آنقدر دل و دين دارند كه تو را در ميانه نبرد، تنها نگذارند و به دشمن نسپارند؟

خيال نافع مىشنود كه:

آرى خواهرم! نور چشمم! روشناى دلم! من آنان را آزموده ام، دليرند، دلاورند، سر افرازند، دوست شناسند، دشمن شكارند و به اين راه، راه من،از كودكى به سينه مادر، مانوس ترند، شيفته ترند، عاشق ترند.

نافع، خيال را گذاشته است و خود رفته است، آشفته دل و پريشانحال سر به بيابان نهاده است، گريه امانش را ربوده است و جنون بر تمام وجودش چنگ انداخته است:

حبيب! آى حبيب! اين چه گاه خفتن است! بيا ببين در دل دختر رسول خدا چه مىگذارد؟!

ما خفته ايم و زينب، زينب، پريشان است، ما در آرامشيم و عرش ناآرام است، فلك آشفته است، ملك بى قرار است، ما مرده ايم مگر، كه روح مضطر است، حيات مضطرب است، آفرينش در تب و تاب است، بيا، بيا كارى كنيم حبيب! حبيب بن مظاهر! بيا خاكى به سر كنيم.

جنون نافع چون صاعقه اى در تن و جان حبيب مىپيچد و او را مار حيرت گزيده از جا مىجهاند. انگار خبر زلزله همراه دارد، در اطراف خيمه ها مىدود، هر وله مىكند، مىنشيند، بر مىخيزد و فرياد مىزند:

اى غيرت زادگان! اى غيور مردان! اى شير افكنان! اى شرف نژادان! اى فتوت تباران! گاه خفتن نيست، برخيزيد، بياييد...

در چشم به هم زدنى شيران نر از خيام بيشه ها بيرون مىجهند و حبيب را دوره مىكنند:

چه خبر شده است دشمن، يورش آورده است ما خواب نيستيم، نبوديم، منتظر اشارتيم چه خبر شده است

حبيب، بى تاب در ميان شيران، چشم مىگرداند و نگاهش به نگاه بنى هاشم گره مىخورد:

شما نه، شما برويد، شما بنى هاشميد، شما اهل خانه ايد. اين آتشى است كه بر جان همسايگان افتاده است ؛ شما محرم خانه ايد، شما اهل بيتيد، برويد و آسوده بخوابيد كه اين كار، كار ماست و منشا اين آتش در خانه ماست.

و بعد رو مىكند به بقيه و مىگويد:

من چه كرده ام شما چه كرده ايد؟ ما چه كرده ايم كه بوى زبونى از مزارع حضور ما به مشام حرم رسيده است اين ننگ نيست براى ما كه حرم در ماندن و نماندنمان ترديد كند؟ اين عار نيست براى ما كه ما زنده باشيم و حرم در اضطراب و التهاب باشد؟

عرق شرم بر غرور شيران مىنشيند، يكى شرمگين مىگويد:

شايد آن خفاش وشان كه شبانه گريخته اند، اسباب اين ترديد شده اند. حبيب مىگويد:

هر چه باشد من الان به سمت خيام مىروم، سرم را بر خاك آستانه حرم مىگذارم و عهد و بيعت بندگى ام را با حرم تجديد مىكنم.

در چشم به هم زدنى حبيب و ياران بر درگاه حرم فرود مىآيند، چون بازهاى شكارى در كنار چشمه آبى.

صداى حبيب براى اهل حرم آشناست:

اى آزادگان رسول الله! ما شمشيرهاى شماييم و شمشيرهاى جوانان شما جز بر گردن بد خواهان شما فرود نمى آيد. و اين مسن ترين غلام شما قسم مىخورد كه بتازد ويورش برد بر آنان كه در پى آسيب و گزند شمايند.

به خداوندى خدا سوگند كه اگر انتظار امر امام نبود، هم اكنون با شمشيرهاى آخته بر دشمن هجوم مىبرديم و لحظه اى مهلتشان نمى داديم.

ما آمده ايم تا بيعت بندگيمان را با شما تجديد كنيم. آمده ايم بگوييم كه تا ملتقاى شهادت دست از حمايت امام و اهل بيت رسول الله بر نمى داريم.

همه گردان و يلان ناگهان اين صداى آسمانى را از شبستان حرم مىشنوند كه:

مرحبا به شما اى پاك طينتان و غيور مردان! حرم رسول الله را پاس داريد.

/ 11