9 - درود بر تو اى فرزند رسول الله! - از دیار حبیب نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از دیار حبیب - نسخه متنی

سید مهدی شجاعی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

9 - درود بر تو اى فرزند رسول الله!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

درود بر تو اى فرزند رسول الله! سلام بر تو اى بهترين خلق جهان!

بر اين پير منت بگذاريد و رخصت دهيد كه راهى ميدان شوم و از دين و امامم دفاع كنم.

اين سنت مقدس كربلاست كه هر دلاورى مىخواهد پا به ميدان متبرك رزم بگذارد و با دشمن به جنگ بايستد، ابتدا خاضع و متواضع در مقابل امام بال مىگسترد، بر او سلام مىكند، پيمان ارادت خويش را محكم مىگرداند، و اذن جهاد مىگيرد. هيچكس تا از زير قرآن چشم امام نگذرد، پا به ميدان جنگ نمى گذارد. و امام همه را چون فرزند خويش، با دست ملاطفتى، با كلام بشارتى، با ذكر دعا و شفاعتى راهى سفر بهشت مىكند و به دنبال بعضى كاسه شبنمى نيز مىافشاند و از پشت حرير لغزان اشك، بدرقه شان مىكند.

اكنون حبيب، چون نهالى در مقابل خورشيد زانو زده است و موج آسا سر بر ساحل نگاه امام مىسايد.

امام حبيب را بسيار دوست دارد. اين را حبيب نيز با آينيه زلال دل خويش دريافته است. امام در كربلا يك بار شهيد نمى شود، او در تك تك ياران خويش به شهادت مىنشيند. هر رخصتى و هر اذن جهادى انگار تكه اى است از جگر امام كه كنده مىشود و بر خاك تفتيده نينوا مىافتد:

برو اى حبيب! خدايت رحمت كند و بهشت، منزلگاه ابدى تو باشد. حبيب آخرين توشه بوسه را از دست و پاى امام مىگيرد و در زير سايه بان مه آلود نگاه امام روانه ميدان مىشود.

از آنسو نيز بايد مردى به ميدان بيايد. اما كجاست مردى كه بتواند در مقابل حبيب بايستد؟!

شمشير حبيب آنچه در دست دارد، نيست ؛ شمشير حبيب، خاطره دلاوريهاى او در ركاب على است. پيكر حبيب يك مثنوى رشادت صفين است. طنين گامهاى اسب حبيب خاطره كشته هاى دشمن را برايشان تداعى مىكند. حبيب اما به اين بسنده نمى كند. شمشير از نيام برمى كشد، گرد ميدان مىگردد و با رجز خويش، هراس را در دل دشمن، دو چندان مىكند:




  • انا حبيب و ابى مظهر
    انتم اعد عدة واكثر
    و نحن اعلى حجة و اظهر
    حقا واتقى منكم و اعذر



  • فارس هيجاء و حرب تسعر
    و نحن اوفى منكم و اصبر
    حقا واتقى منكم و اعذر
    حقا واتقى منكم و اعذر



آى دشمن! من حبيب ام و پدرم مظهر است ؛ يل بى نظيرنبردم و يكه تاز ميدان جنگم ؛ شما اگر چه زياد و مجهزيد، اما همه تان سياهى لشكريد؛ و ما اگر چه كميم، ما مرديم ؛ با وفا و صفاييم، استوار و شكيباييم ؛ ما حقانيت آشكاريم و تقواى روشنيم و شما باطل محضيد.

سپاه دشمن، آشكارا عقب مىكشد و همه، كار را به يكديگر حواله مىدهند.

حبيب رجز خويش را تكرار مىكند و همچنان مبارز مىطلبد.

چند نفر كه تصور مىكنند مىتوانند رويهم مردى شوند در مقابل حبيب، با هم روانه ميدان مىشوند:

مهم نيست، نامردى كنيد. حضور شما در اين جنگ، خود عين نامردى است. ده به يك بياييد، همسفران هم ايد تا جهنم.

حبيب، پير مردى هفتاد هشتاد ساله نيست. جوانى است در اوج رشادت و مردى كه جنگ، بازى او، نه، عشقبازى اوست. هر ده نفر حبيب را دوره مىكنند و لحظه اى بعد، يكى به دنبال سر خويش مىگردد، ديگرى دو نيمه تن خويش را از هم جدا مىيابد، سومى دست راست و چپش را روى زمين از هم نمى شناسد، چهارمى زمين و آسمان را واژگون مىبيند، پنجمى بى دست و پا تلاش مىكند كه خود را از زير دست و پاى اسبها بيرون بكشد، شمشمى به روزن ناگهانى زره خويش خيره مىماند و هفتمى و هشتمى و... و ده جنازه روى زمين مىماند، و حبيب يك لحظه چشمش را با نگاه رضايت امام تلاقى مىدهد، و باز رجز مىخواند و مبارز مىطلبد.

رنگ چهره دشمن زرد مىشود. افراد لشكر به يكديگر نگاه مىكنند و بلافاصله چشمها را از هم مىدزدند و بر زمين مىدوزند. حصين بن تميم كه يك بار از حبيب زخم خورده است و اكنون مثل مار زخمى در خود مىپيچد و به دنبال جاى نيش مىگردد، سعى مىكند بى لرزشى در صدا به دوستان و هم تبارانش بگويد كه: نه اينجور نمى شود. يكى دو نفر بايد از جلو سرش را گرم كنند تا يكى بتواند از پشت كار را تمام كند.

بديل، هم قبيله اى اش مىگويد: خودت حاضرى بيايى

حصين رو مىكند به بديل و يك هم تبارى ديگر و مىگويد:

اگر شما دو تن بياييد، آرى.

سه مرد تميمى ابتدا پيمانهايشان را محكم مىكنند كه پشت يكديگر را خالى نگذارند و بعد ناگهان بديل چون تيرى از چله كمان رها مىشود و دفعتا شمشيرش را بر سر حبيب مىنشاند. تا حبيب خود را دريابد، حصين، شمشيرى بر پشت او نشانده است. حبيب از اسب به زير مىافتد و تا اراده بر خاستن مىكند، آن تميمى ديگر خود را روى او مىاندازد و سرش را از تن جدا مىسازد.

سر در دست تميمى مىماند و دشمن كه تازه جراءت يافته است، بر پيكر بى سر حبيب يورش مىبرد و هر كه با هر چه در دست دارد، از خنجر و شمشير و نيز بر جسم بى جان حبيب مىافتد. يك جاى سالم در بدن حبيب باقى نمى ماند. ناگهان، يكى به سويى اشاره مىكند و همه چون مگسهايى خطر ديده، از بالاى جنازه بر مىخيزند و مىگريزند.

امام، خشمگين و با صلابت به جنازه حبيب نزديك مىشود.

آنسوى تر به خاطر سر حبيب مشاجره در گرفته است. سه تميمى هر كدام خود را قاتل حبيب مىشمارند و سر را براى خود مىخواهند. دعوا كه بالا مىگيرد، بديل از حق خود صرفنظر مىكند و مشاجره حصين و آن تميمى ديگر شدت مىيابد. حصين مىخواهد سر را بر گردن اسب خود بياويزد، در اردوگاه بگردد و به همه بگويد كه من حبيب بن مظاهر را كشته ام.

و آن تميمى ديگر مىخواهد كه سر را براى ابن زياد ببرد و جايزه اش را بگيرد. عاقبت به پا درميانى افراد لشكر قرار مىشود كه هر كدام به بهره خود را از سر حبيب ببرند؛ ابتدا حصين سر را در ميان اردوگاه بگرداند و بعد به تميمى ديگر تحويل دهد تا او نيز جايزه خود را بگيرد.

امام در شگفت از اين همه خباثت دشمن، نگاه از آنان بر مىگيرد و بر سر جنازه حبيب فرود مىآيد. خطوط پيشانى امام آشكارا فزونى مىگيرد، چهره امام در هم مىرود و غمى جگر خراش در چشمهايش مىنشيند، چشم به جاى خالى سر حبيب مىدوزد و مىگويد:

مرحبا به تو اى حبيب! تو آن انديشمندى بودى كه يك شبه ختم قرآن مىكردى.

كمر امام از غم دو تا شده است و بر خاستن از زمين برايش دشوار است. در عاشورا هر جا غم امام جگر سوز مىشود، امام پرده اى ديگر از سر كائنات كنار مىزند و خدا را به معاينه دعوت مىكند. يك جا خون تازه على اصغر را به آسمان پاشيده است و به خدا گفته است: چه باك اگر اين همه غم، پيش چشم تو ظهور مىكند؟

و اينجا نيز تكيه اش را به دست خدا مىدهد و از جا برمى خيزد و مىگويد: خودم و دسته گلهاى اصحابم را به حساب تو مىگذارم، خدا!

/ 11