شماره 5 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 5





  • ز تركان طـلايه بـسي بد براه
    برآويخـت با نامداران جـنـگ
    دليران توران برآويخـتـند
    نـهادند سر سوي افراسياب
    بگفـتـند وي را همه بيش و كم
    بـفرمود تا نزد او شد قـلون
    بدو گفـت بگزين ز لشـكر سوار
    دلير و خردمـند و هـشيار باش
    كـه ايرانيان مردمي ريمـنـند
    برون آمد از نزد خـسرو قـلون
    سر راه بر نامداران بـبـسـت
    وزان روي رسـتـم دلير و گزين
    يكي ميل ره تا بـه الـبرز كوه
    درخـتان بـسيار و آب روان
    يكي تخـت بـنـهاده نزديك آب
    جواني بـه كردار تابـنده ماه
    رده بركـشيده بـسي پهـلوان
    بياراستـه مجـلـسي شاهوار
    چو ديدند مر پهـلوان را بـه راه
    كـه ما ميزبانيم و مـهـمان ما
    بدان تا همه دسـت شادي بريم
    تهمـتـن بديشان چنين گفت باز
    مرا رفـت بايد بـه الـبرز كوه
    نـبايد بـه بالين سر و دست ناز
    سر تـخـت ايران ابي شـهريار
    نـشاني دهيدم سوي كيقـباد
    سر آن دليران زبان برگـشاد
    گر آيي فرود و خوري نان ما
    بـگوييم يكـسر نـشان قـباد
    تهمتـن ز رخش اندر آمد چو باد
    بيامد دمان تا لـب رودبار
    جوان از بر تخت خود برنشسـت
    بـه دسـت دگر جام پر باده كرد
    دگر جام بر دست رستم سـپرد
    بـپرسيدي از مـن نشان قـباد
    بدو گفـت رستم كه از پهـلوان
    سر تـخـت ايران بياراسـتـند
    پدرم آن گزين يلان سر بـه سر
    مرا گـفـت رو تا به الـبرز كوه
    بـه شاهي برو آفرين كـن يكي
    بـگويش كـه گردان ترا خواستند
    نـشان ار تواني و داني مرا
    ز گـفـتار رسـتـم دلير جوان
    ز تـخـم فريدون منم كيقـباد
    چو بشـنيد رستـم فرو برد سر
    كـه اي خسرو خسروان جـهان
    سر تخـت ايران بـه كام تو باد
    نشسـت تو بر تخت شاهنشهي
    درودي رسانـم به شاه جـهان
    اگر شاه فرمان دهد بـنده را
    قـباد دلاور برآمد ز جاي
    تهمتـن همانگـه زبان برگشاد
    سخن چون به گوش سپهبد رسيد
    بيازيد جامي لـبالـب نـبيد
    تهمتـن هـميدون يكي جام مي
    برآمد خروش از دل زير و بـم
    شهنشـه چـنين گفت با پهلوان
    كـه از سوي ايران دو باز سـپيد
    خرامان و نازان شدندي برم
    چو بيدار گشـتـم شدم پراميد
    بياراستـم مجـلـسي شاهوار
    تهمـتـن مرا شد چو باز سپيد
    تهمتـن چو بشنيد از خواب شاه
    چـنين گفـت با شاه كنداوران
    كـنون خيز تا سوي ايران شويم
    قـباد اندر آمد چو آتـش ز جاي
    كـمر برميان بست رستم چو باد
    شـب و روز از تاختن نـغـنويد
    قـلون دلاور شد آگـه ز كار
    شهنـشاه ايران چو زان گونه ديد
    تهمـتـن بدو گفت كاي شهريار
    مـن و رخش و كوپال و برگستوان
    بگفـت اين و از جاي بركرد رخش
    قـلون ديد ديوي بجسته ز بـند
    برو حـمـلـه آورد مانـند باد
    تهمـتـن بزد دست و نيزه گرفت
    سـتد نيزه از دسـت او نامدار
    بزد نيزه و برگرفـتـش ز زين
    قـلون گشـت چون مرغ با بابزن
    هزيمـت شد از وي سپاه قلون
    تهمتـن گذشـت از طلايه سوار
    كـجا بد عـلـفزار و آب روان
    چـنين تا شـب تيره آمد فراز
    از آرايش جامـه پـهـلوي
    چو شب تيره شد پهـلو پيش بين
    بـه نزديك زال آوريدش به شـب
    نشسـتـند يك هفته با راي زن بهشتـم بياراست پس تخت عاج
    بهشتـم بياراست پس تخت عاج



  • رسيد اندر ايشان يل صـف پـناه
    يكي گرزه گاو پيكر بـه چـنـگ
    سرانـجام از رزم بـگريخـتـند
    همـه دل پر از خون و ديده پر آب
    سپـهـبد شد از كار ايشان دژم
    ز تركان دليري گوي پرفـسون
    وز ايدر برو تا در كوهـسار
    بـه پاس اندرون نيز بيدار باش
    هـمي ناگـهان بر طلايه زنـند
    بـه پيش اندرون مردم رهنـمون
    بـه مردان جنگي و پيلان مست
    بـپيمود زي شاه ايران زمين
    يكي جايگـه ديد برنا شـكوه
    نشسـتـنـگـه مردم نوجوان
    برو ريختـه مشك ناب و گـلاب
    نشستـه بران تخت بر سايه گاه
    بـه رسـم بزرگان كمر بر ميان
    بـسان بهشـتي به رنگ و نگار
    پذيره شدندش ازان سايه گاه
    فرود آي ايدر بـه فرمان ما
    بـه ياد رخ نامور مي خوريم
    كـه اي نامداران گردن فراز
    بـه كاري كه بسيار دارد شـكوه
    كـه پيشسـت بسيار رنج دراز
    مرا باده خوردن نيايد بـه كار
    كـسي كز شما دارد او را به ياد
    كـه دارم نشاني من از كيقـباد
    بيفروزي از روي خود جان ما
    كـه او را چگونست رستم و نهاد
    چو بشـنيد از وي نشان قـباد
    نشـسـتـند در زير آن سايه دار
    گرفته يكي دست رستم به دست
    وزو ياد مردان آزاده كرد
    بدو گفـت كاي نامـبردار و گرد
    تو اين نام را از كـه داري بـه ياد
    پيام آوريدم بـه روشـن روان
    بزرگان به شاهي ورا خواستـند
    كـه خوانـند او را همي زال زر
    قـباد دلاور بـبين با گروه
    نـبايد كـه سازي درنگ اندكي
    بـه شادي جهاني بياراستـند
    دهي و بـه شاهي رساني ورا
    بخـنديد و گفتش كه اي پهلوان
    پدر بر پدر نام دارم بـه ياد
    بـه خدمـت فرود آمد از تخت زر
    پـناه بزرگان و پـشـت مـهان
    تـن ژنده پيلان بـه دام تو باد
    همت سركشي باد و هم فرهي
    ز زال گزين آن يل پـهـلوان
    كـه بـگـشايم از بند گوينده را
    ز گفتار رستـم دل و هوش و راي
    پيام سـپـهدار ايران بداد
    ز شادي دل اندر برش برطـپيد
    بياد تهمتـن بـه دم دركـشيد
    بـخورد آفرين كرد بر جان كي
    فراوان شده شادي اندوه كـم
    كـه خوابي بديدم به روشن روان
    يكي تاج رخشان بـه كردار شيد
    نـهادندي آن تاج را بر سرم
    ازان تاج رخـشان و باز سـپيد
    برين سان كـه بيني بدين مرغزار
    ز تاج بزرگان رسيدم نويد
    ز باز و ز تاج فروزان چو ماه
    نشانسـت خوابـت ز پيغمبران
    بـه ياري بـه نزد دليران شويم
    بـبور نـبرد اندر آورد پاي
    بيامد گرازان پـس كيقـباد
    چـنين تا بـه نزد طـلايه رسيد
    چو آتـش بيامد سوي كارزار
    برابر همي خواست صف بركشيد
    ترا رزم جـسـتـن نيايد بـكار
    هـمانا ندارند با مـن توان
    به زخمي سواري همي كرد پخش
    به دست اندرون گرز و برزين كمند
    بزد نيزه و بـند جوشـن گـشاد
    قـلون از دليريش مانده شگفـت
    بـغريد چون تـندر از كوهـسار
    نـهاد آن بـن نيزه را بر زمين
    بديدند لشـكر همـه تن به تـن
    بـه يكـبارگي بخـت بد را زبون
    بيامد شـتابان سوي كوهـسار
    فرود آمد آن جايگـه پـهـلوان
    تهمتـن هـمي كرد هرگونه ساز
    هـمان تاج و هم باره خـسروي
    برآراسـت باشاه ايران زمين
    بـه آمد شدن هيچ نگشاد لـب
    شدند اندران موبدان انـجـمـن برآويخـتـند از بر عاج تاج
    برآويخـتـند از بر عاج تاج


/ 675