شماره 3 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 3





  • برفـت از لـب رود نزد پشنـگ
    بدو گـفـت كاي نامـبردار شاه
    يكي آنكه پيمان شكستـن ز شاه
    نـه از تخم ايرج جـهان پاك شد
    يكي كم شود ديگر آيد بـه جاي
    قـباد آمد و تاج بر سر نـهاد
    سواري پديد آمد از تـخـم سام
    بيامد بـسان نـهـنـگ دژم
    هـمي تاخـت اندر فراز و نشيب
    ز گرزش هوا شد پر از چاك چاك
    همـه لشـكر ما به هم بر دريد
    درفـش مرا ديد بر يك كران
    چـنان برگرفـتـم ز زين خدنگ
    كمربـند بگسسـت و بند قباي
    بدان زور هرگز نـباشد هژبر
    سواران جنـگي همه همـگروه
    تو داني كه شاهي دل و چنگ من
    بـه دسـت وي اندر يكي پشه ام
    يكي پيلتـن ديدم و شيرچنـگ
    عـنان را سپرده بران پيل مست
    هـمانا كـه كوپال سيصدهزار
    تو گفـتي كه از آهنـش كرده اند
    چـه درياش پيش و چه بـبر بيان
    همي تاخت يكسان چو روز شكار
    چـنو گر بدي سام را دستـبرد
    جز از آشتي جستنت راي نيست
    زميني كـجا آفريدون گرد
    به من داده بودند و بخشيده راست
    تو داني كه ديدن نه چون آگهيست
    گلـسـتان كـه امروز باشد ببار
    از امروز كاري بـفردا مـمان
    ترا جـنـگ ايران چو بازي نـمود
    نـگر تا چـه مايه سـتام بزر
    هـمان تازي اسپان زرين لـگام
    ازين بيشـتر نامداران گرد
    چو كـلـباد و چون بارمان دلير
    خزروان كجا زال بشكسـت خرد
    شـماساس كين توز لشكر پـناه
    جزين نامدران كين صدهزار
    بـتر زين همه نام و ننگ شكست
    گر از من سر نامور گشـتـه شد
    جواني بد و نيكي روزگار
    كه پيش آمدندم همان سركشان
    بـسي ياد دادندم از روزگار
    كـنون از گذشته مكـن هيچ ياد
    گرت ديگر آيد يكي آرزوي
    به يك دست رستم كه تابنده هور
    بروي دگر قارن رزم زن
    سـه ديگر چو كشواد زرين كـلاه چـهارم چو مهراب كابـل خداي
    چـهارم چو مهراب كابـل خداي



  • زبان پر ز گفـتار و كوتاه چـنـگ
    ترا بود ازين جنگ جستـن گـناه
    بزرگان پيشين نديدند راه
    نـه زهر گزاينده ترياك شد
    جـهان را نـمانـند بي كدخداي
    بـه كينـه يكي نو در اندر گشاد
    كـه دستانش رستم نهادست نام
    كـه گفـتي زمين را بسوزد بدم
    هـمي زد به گرز و به تيغ و ركيب
    نيرزيد جانم به يك مشـت خاك
    كس اندر جهان اين شگفتي نديد
    بـه زين اندر آورد گرز گران
    كه گفتي ندارم به يك پشه سنگ
    ز چنگـش فـتادم نـگون زيرپاي
    دو پايش به خاك اندر و سر به ابر
    كـشيدندم از پيش آن لخـت كوه
    بـه جنگ اندرون زور و آهنگ من
    وزان آفرينـش پر انديشـه ام
    نه هوش و نه دانش نه راي و درنگ
    يكي گرزه گاو پيكر بدسـت
    زدندش بران تارك ترگ دار
    ز سـنـگ و ز رويش برآورده اند
    چـه درنده شير و چـه پيل ژيان
    بـبازي هـمي آمدش كارزار
    بـه تركان نـماندي سرافراز گرد
    كـه با او سپاه ترا پاي نيسـت
    بدانـگـه بـه تور دلاور سـپرد
    ترا كين پيشين نبايست خواسـت
    ميان شنيدن هميشه تهيسـت
    تو فردا چـني گـل نيايد بـكار
    كـه داند كه فردا چـه گردد زمان
    ز بازي سـپـه را درازي فزود
    هـم از ترگ زرين و زرين سـپر
    هـمان تيغ هندي بـه زرين نيام
    قـباد اندر آمد بـه خواري بـبرد
    كـه بودي شكارش همه نره شير
    نـمودش بـگرز گران دستـبرد
    كـه قارن بكشتش بـه آوردگاه
    فزون كشـتـه آمد گـه كارزار
    شكستي كه هرگز نشايدش بست
    كـه اغرير پر خرد كشتـه شد
    مـن امروز را دي گرفتم شـمار
    پس پشت هر يك درفشي كشان
    دمان از پس و من دوان زار و خوار
    سوي آشـتي ياز با كيقـباد
    بـه گرد اندر آيد سپـه چارسوي
    گـه رزم با او نـتابد بـه زور
    كه چشمش نديدست هرگز شكن
    كـه آمد به آمل ببرد آن سـپاه كه دستور شاهست و زابل خداي
    كه دستور شاهست و زابل خداي


/ 675