شماره 4 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 4





  • سـپـهدار تركان دو ديده پرآب
    يكي مرد با هوش را برگزيد
    يكي نامـه بنوشـت ارتنـگ وار
    بـه نام خداوند خورشيد و ماه
    وزو بر روان فريدون درود
    گر از تور بر ايرج نيك بـخـت
    بران بر همي راند بايد سـخـن
    گر اين كينـه از ايرج آمد پديد
    بران هم كه كرد آفريدون نخسـت
    سزد گر برانيم دل هـم بران
    ز جيحون و تا ماورالـنـهر بر
    بر و بوم ما بود هـنـگام شاه
    هـمان بخـش ايرج ز ايران زمين
    ازان گر بـگرديم و جـنـگ آوريم
    بود زخم شمشير و خشـم خداي
    و گر همـچـنان چون فريدون گرد
    ببخـشيم و زان پس نجوييم كين
    سراينده از سال چون برف گشت
    سرانجام هم جز به بالاي خويش
    بـمانيم روز پـسين زير خاك
    و گر آزمنديسـت و اندوه و رنـج
    مـگر رام گردد برين كيقـباد
    كـس از ما نبينند جيحون بخواب
    مـگر با درود و سـلام و پيام
    چو نامـه به مـهر اندر آورد شاه
    بـبردند نامـه بر كيقـباد
    چـنين داد پاسخ كه داني درست
    ز تور اندر آمد نخستين سـتـم
    بدين روزگار اندر افراسياب
    شـنيدي كه با شاه نوذر چه كرد
    ز كينـه بـه اغرير پرخرد
    ز كردار بد گر پـشيمان شويد
    مرا نيسـت از كينـه و آز رنـج
    شـما را سـپردم ازان روي آب
    بـنوي يكي باز پيمان نوشـت
    فرسـتاده آمد بـسان پلـنـگ
    بـنـه برنـهاد و سپـه را براند
    ز جيحون گذر كرد مانـند باد
    كـه دشمن شد از پيش بي كارزار
    بدو گفت رستم كه اي شـهريار
    نـبد پيشـتر آشـتي را نشان
    چـنين گـفـت با نامور كيقباد
    نـبيره فريدون فرخ پـشـنـگ
    سزد گر هر آنكس كـه دارد خرد
    ز زاولـسـتان تا بدرياي سـند
    سر تـخـت با افـسر نيمروز
    وزين روي كابـل بـه مـهراب ده
    كجا پادشاهيست بي جنگ نيست
    سرش را بياراسـت با تاج زر
    ز يك روي گيتي مرو را سـپرد
    ازان پـس چنين گفت فرخ قـباد
    بـه يك موي دستان نيرزد جهان
    يكي جامـه شـهرياري بـه زر
    نـهادند مـهد از بر پـنـج پيل
    بگـسـترد زر بـفـت بر مهد بر
    فرسـتاد نزديك دسـتان سام
    اگر باشدم زندگاني دراز
    هـمان قارن نيو و كـشواد را
    برافگـند خلعت چنان چون سزيد درم داد و دينار و تيغ و سـپر
    درم داد و دينار و تيغ و سـپر



  • شگـفـتي فرو ماند ز افراسياب
    فرستـه به ايران چنان چون سزيد
    برو كرده صد گونه رنـگ و نـگار
    كـه او داد بر آفرين دسـتـگاه
    كزو دارد اين تـخـم ما تار و پود
    بد آمد پديد از پي تاج و تـخـت
    بـبايد كـه پيوند ماند بـه بـن
    منوچـهر سرتاسر آن كين كشيد
    كجا راستي را به بخشش بجست
    نـگرديم از آيين و راه سران
    كـه جيحون ميانچيست اندر گذر
    نـكردي بران مرز ايرج نـگاه
    بداد آفريدون و كرد آفرين
    جـهان بر دل خويش تنـگ آوريم
    بيابيم بـهره بـه هر دو سراي
    بـه تور و به سلم و به ايرج سپرد
    كـه چـندين بلا خود نيرزد زمين
    ز خون كيان خاك شنگرف گشت
    نيابد كسي بـهره از جاي خويش
    سراپاي كرباس و جاي مـغاك
    شدن تنـگ دل در سراي سپنـج
    سر مرد بـخرد نـگردد ز داد
    وز ايران نيايند ازين روي آب
    دو كشور شود زين سخن شادكام
    فرسـتاد نزديك ايران سـپاه
    سـخـن نيز ازين گونه كردند ياد
    كـه از ما نبد پيشدستي نخست
    كه شاهي چو ايرج شد از تخت كم
    بيامد بـه تيزي و بگذاشـت آب
    دل دام و دد شد پر از داغ و درد
    نـه آن كرد كز مردمي در خورد
    بـنوي ز سر باز پيمان شويد
    بـسيچيده ام در سراي سپنـج
    مـگر يابد آرامـش افراسياب
    بـه باغ بزرگي درختي بكشـت
    رسانيد نامـه بـه نزد پشنـگ
    هـمي گرد بر آسمان برفـشاند
    وزان آگـهي شد بر كيقـباد
    بدان گشت شادان دل شـهريار
    مـجو آشـتي درگـه كارزار
    بدين روز گرز مـن آوردشان
    كـه چيزي نديدم نـكوتر ز داد
    به سيري همي سر بپيچد ز جنگ
    بـكژي و ناراسـتي نـنـگرد
    نوشـتيم عـهدي ترا بر پرند
    بدار و هـمي باش گيتي فروز
    سراسر سنانـت بـه زهراب ده
    وگر چند روي زمين تنگ نيسـت
    هـمان گردگاهـش به زرين كمر
    بـبوسيد روي زمين مرد گرد
    كـه بي زال تخـت بزرگي مـباد
    كـه او ماندمان يادگار از مـهان
    ز ياقوت و پيروزه تاج و كـمر
    ز پيروزه رخـشان بـكردار نيل
    يكي گنج كش كس ندانسـت مر
    كـه خلعت مرا زين فزون بود كام
    ترا دارم اندر جـهان بي نياز
    چو برزين و خراد پولاد را
    كـسي را كه خلعت سزاوار ديد كرا در خور آمد كـلاه و كـمر
    كرا در خور آمد كـلاه و كـمر


/ 675