شماره 1 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 1





  • درخـت برومـند چون شد بلـند
    شود برگ پژمرده و بيخ مـسـت
    چو از جايگه بگـسـلد پاي خويش
    مراو را سـپارد گـل و برگ و باغ
    اگر شاخ بد خيزد از بيخ نيك
    پدر چون بـه فرزند ماند جـهان
    گر از بـفـگـند فر و نام پدر
    كرا گـم شود راه آموزگار
    چـنين اسـت رسم سراي كهن
    چو رسـم بدش بازداند كـسي
    چو كاووس بـگرفـت گاه پدر
    همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
    هـمان تازي اسـپان آگـنده يال
    چـنان بد كـه در گلشن زرنـگار
    يكي تـخـت زرين بلورينـش پاي
    ابا پـهـلوانان ايران بـه هـم
    چو رامـشـگري ديو زي پرده دار
    چـنين گـفـت كز شهر مازندران
    اگر در خورم بـندگي شاه را
    برفـت از بر پرده سالار بار
    بگفـتا كـه رامشـگري بر درست
    بـفرمود تا پيش او خواندند
    بـه بربط چو بايست بر ساخت رود
    كـه مازندران شـهر ما ياد باد
    كـه در بوستانش هميشه گلست
    هوا خوشـگوار و زمين پرنـگار
    نوازنده بـلـبـل بـه باغ اندرون
    هميشـه بياسايد از خفت و خوي
    گلابـسـت گويي به جويش روان
    دي و بـهـمـن و آذر و فرودين
    همـه سالـه خـندان لب جويبار
    سراسر همـه كـشور آراستـه
    بـتان پرسـتـنده با تاج زر
    چو كاووس بشنيد از او اين سخـن
    دل رزمـجويش ببـسـت اندران
    چـنين گـفـت با سرفرازان رزم
    اگر كاهـلي پيشـه گيرد دلير
    مـن از جم و ضحاك و از كيقـباد
    فزون بايدم زان ايشان هـنر
    سخـن چون به گوش بزرگان رسيد
    هـمـه زرد گشتند و پرچين بروي
    كـسي راست پاسخ نيارست كرد
    چو طوس و چو گودرز كـشواد و گيو
    بـه آواز گفـتـند ما كـهـتريم
    ازان پـس يكي انجمن ساختـند
    نشسـتـند و گفـتـند با يكدگر
    اگر شـهريار اين سخنها كه گفـت
    ز ما و ز ايران برآمد هـلاگ
    كـه جـمـشيد با فر و انگشتري
    ز مازندران ياد هرگز نـكرد
    فريدون پردانـش و پرفـسون
    اگر شايدي بردن اين بد بـسر
    مـنوچـهر كردي بدين پيشدست
    يكي چاره بايد كـنون اندرين
    چـنين گفـت پس طوس با مهتران
    مراين بـند را چاره اكنون يكيسـت
    هيوني تـكاور بر زال سام
    كه گر سر به گل داري اكنون مشوي
    مـگر كاو گـشايد لـب پندمـند
    بـگويد كـه اين اهرمـن داد ياد
    مـگر زالـش آرد ازين گفـتـه باز
    سـخـنـها ز هر گونه برساختند
    رونده هـمي تاخـت تا نيمروز
    چـنين داد از نامداران پيام
    يكي كار پيش آمد اكنون شگفـت
    برين كار گر تو نـبـندي كـمر
    يكي شاه را بر دل انديشه خاسـت
    بـه رنـج نياگانـش از باسـتان
    هـمي گنـج بي رنـج بـگزايدش
    اگر هيچ سرخاري از آمدن
    هـمي رنـج تو داد خواهد بـه باد
    تو با رسـتـم شير ناخورده سير
    كـنون آن همـه باد شد پيش اوي
    چو بشنيد دستان بپيچيد سخـت
    هـمي گفت كاووس خودكامه مرد
    كـسي كاو بود در جهان پيش گاه
    كـه ماند كـه از تيغ او در جـهان
    نـباشد شگـفـت ار بمن نگرود
    ورين رنـج آسان كـنـم بر دلـم
    نـه از مـن پسندد جـهان آفرين
    شوم گويمـش هرچ آيد ز پـند
    وگر تيز گردد گـشادسـت راه
    پر انديشـه بود آن شـب ديرباز
    كـمر بست و بنهاد سر سوي شاه
    خـبر شد به طوس و به گودرز و گيو
    كـه دسـتان به نزديك ايران رسيد
    پذيره شدندش سران سـپاه
    چو دسـتان سام اندر آمد به تنـگ
    برو سركـشان آفرين خواندند
    بدو گـفـت طوس اي گو سرفراز
    ز بـهر بزرگان ايران زمين
    هـمـه سر به سر نيك خواه توايم
    ابا نامداران چـنين گـفـت زال
    هـمـه پـند پيرانـش آيد به ياد
    نـشايد كـه گيريم ازو پـند باز
    ز پـند و خرد گر بـگردد سرش
    بـه آواز گـفـتـند ما با توايم هـمـه يكـسره نزد شاه آمدند
    هـمـه يكـسره نزد شاه آمدند



  • گر آيد ز گردون برو بر گزند
    سرش سوي پستي گرايد نخسـت
    بـه شاخ نو آيين دهد جاي خويش
    بـهاري بـه كردار روشـن چراغ
    تو با شاخ تـندي مياغاز ريك
    كـند آشـكارا برو بر نـهان
    تو بيگانـه خوانش مخوانش پـسر
    سزد گر جـفا بيند از روزگار
    سرش هيچ پيدا نـبيني ز بـن
    نـخواهد كـه ماند به گيتي بسي
    مرا او را جهان بنده شد سر به سر
    هـمان تاج زرين زبرجد نـگار
    بـه گيتي ندانست كس را هـمال
    هـمي خورد روزي مي خوشـگوار
    نشسـتـه بروبر جـهان كدخداي
    هـمي راي زد شاه بر بيش و كـم
    بيامد كـه خواهد بر شاه بار
    يكي خوشـنوازم ز رامـشـگران
    گـشايد بر تـخـت او راه را
    خرامان بيامد بر شـهريار
    ابا بربـط و نـغز رامشـگرسـت
    بر رود سازانـش بـنـشاندند
    برآورد مازندراني سرود
    هـميشـه بر و بومـش آباد باد
    بـه كوه اندرون لاله و سنبلسـت
    نـه گرم و نه سرد و هميشه بـهار
    گرازنده آهو بـه راغ اندرون
    همـه ساله هرجاي رنگست و بوي
    هـمي شاد گردد ز بويش روان
    هـميشـه پر از لالـه بيني زمين
    بـه هر جاي باز شـكاري بـه كار
    ز ديبا و دينار وز خواسـتـه
    هـمـه نامداران بـه زرين كـمر
    يكي تازه انديشـه افـگـند بـن
    كـه لشـكر كشد سوي مازندران
    كـه ما سر نهاديم يكسر بـه بزم
    نـگردد ز آسايش و كام سير
    فزونـم بـه بخت و به فر و به داد
    جـهانـجوي بايد سر تاجور
    ازيشان كـس اين راي فرخ نديد
    كـسي جـنـگ ديوان نكرد آرزوي
    نـهاني روان شان پر از باد سرد
    چو خراد و گرگين و رهام نيو
    زمين جز بـه فرمان تو نـسـپريم
    ز گـفـتار او دل بـپرداخـتـند
    كـه از بخت ما را چه آمد بـه سر
    بـه مي خوردن اندر نخواهد نهفت
    نـماند برين بوم و بر آب و خاك
    بـه فرمان او ديو و مرغ و پري
    نـجـسـت از دليران ديوان نـبرد
    هـمين را روانـش نبد رهنـمون
    بـه مردي و گنج و بـه نام و هـنر
    نـكردي برين بر دل خويش پسـت
    كـه اين بد بـگردد ز ايران زمين
    كـه اي رزم ديده دلاور سران
    بـسازيم و اين كار دشوار نيسـت
    بـبايد فرسـتاد و دادن پيام
    يكي تيز كـن مغز و بـنـماي روي
    سـخـن بر دل شـهريار بـلـند
    در ديو هرگز نـبايد گـشاد
    وگرنـه سرآمد نـشان فراز
    هيوني تـكاور برون تاخـتـند
    چو آمد بر زال گيتي فروز
    كـه اي نامور با گـهر پور سام
    كـه آسانـش اندازه نتوان گرفـت
    نـه تـن ماند ايدر نه بوم و نـه بر
    بـپيچيدش آهرمـن از راه راست
    نـخواهد هـمي بود همداسـتان
    چراگاه مازندران بايدش
    سپهـبد هـمي زود خواهد شدن
    كـه بردي ز آغاز باكيقـباد
    ميان را بـبـسـتي چو شير دلير
    بـپيچيد جان بدانديش اوي
    تنـش گشـت لرزان بسان درخت
    نـه گرم آزموده ز گيتي نـه سرد
    برو بـگذرد سال و خورشيد و ماه
    بـلرزند يكـسر كـهان و مـهان
    شوم خستـه گر پند من نشـنود
    از انديشـه شاه دل بگـسـلـم
    نـه شاه و نـه گردان ايران زمين
    ز مـن گر پذيرد بود سودمـند
    تهـمـتـن هـم ايدر بود با سپاه
    چو خورشيد بـنـمود تاج از فراز
    بزرگان برفـتـند با او بـه راه
    بـه رهام و گرگين و گردان نيو
    درفـش هـمايونـش آمد پديد
    سري كاو كـشد پهـلواني كـلاه
    پذيره شدندنـش همه بي درنـگ
    سوي شاه با او هـمي راندند
    كـشيدي چـنين رنـج راه دراز
    برآرامـش اين رنـج كردي گزين
    سـتوده بـه فر كـلاه توايم
    كـه هر كس كه او را نفرسود سال
    ازان پـس دهد چرخ گردانـش داد
    كزين پـند ما نيسـت خود بي نياز
    پـشيماني آيد ز گيتي برش
    ز تو بـگذرد پـند كس نـشـنويم بر نامور تـخـت گاه آمدند
    بر نامور تـخـت گاه آمدند


/ 675