شماره 2 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 2





  • هـمي رفـت پيش اندرون زال زر
    چو كاووس را ديد دسـتان سام
    به كش كرده دست و سرافگنده پست
    چـنين گفـت كاي كدخداي جهان
    چو تـخـت تو نشنيد و افـسر نديد
    هـمـه سالـه پيروز بادي و شاد
    شـه نامـبردار بـنواخـتـش
    بـپرسيدش از رنـج راه دراز
    چـنين گـفـت مر شاه را زال زر
    هـمـه شاد و روشن به بخت تواند
    ازان پـس يكي داسـتان كرد ياد
    چـنين گـفـت كاي پادشاه جهان
    ز تو پيشـتر پادشـه بوده اند
    كـه بر سر مرا روز چندي گذشـت
    مـنوچـهر شد زين جـهان فراخ
    هـمان زو و با نوذر و كيقـباد
    ابا لـشـكر گـشـن و گرز گران
    كـه آن خانـه ديو افسونگرسـت
    مران را به شمشير نتوان شكسـت
    هـم آن را به نيرنگ نـتوان گـشاد
    هـمايون ندارد كـس آنـجا شدن
    سـپـه را بران سو نـبايد كـشيد
    گرين نامداران ترا كـهـترند
    تو از خون چـندين سرنامدار
    كـه بار و بـلـنديش نـفرين بود
    چـنين پاسـخ آورد كاووس باز
    وليكـن مـن از آفريدون و جـم
    هـمان از مـنوچـهر و از كيقـباد
    سـپاه و دل و گنجم افزونـترسـت
    چو بردانـشي شد گشاده جـهان
    شوم شان يكايك بـه راه آورم
    اگر كـس نـمانـم بـه مازندران
    چـنان زار و خوارند بر چشـم مـن
    بـه گوش تو آيد خود اين آگـهي
    تو با رسـتـم ايدر جـهاندار باش
    جـهان آفرينـنده يار مـنـسـت
    گرايدونـك يارم نـباشي به جنـگ
    چو از شاه بنشنيد زال اين سـخـن
    بدو گـفـت شاهي و ما بـنده ايم
    اگر داد فرمان دهي گر سـتـم
    از انديشـه دل را بـپرداخـتـم
    نـه مرگ از تن خويش بتوان سپوخت
    بـه پرهيز هم كس نجسـت از نياز
    هـميشـه جـهان بر تو فرخنده باد
    پـشيمان مـبادي ز كردار خويش
    سـبـك شاه را زال پدرود كرد
    برون آمد از پيش كاووس شاه
    برفـتـند با او بزرگان نيو
    بـه زال آنگهي گفـت گيو از خداي
    بـه جايي كه كاووس را دسـترس
    ز تو دور باد آز و چـشـم نياز
    بـه هر سو كـه آييم و اندر شويم
    پـس از كردگار جـهان آفرين
    ز بـهر گوان رنـج برداشـتي پـس آنگـه گرفـتـندش اندر كنار
    پـس آنگـه گرفـتـندش اندر كنار



  • پـس او بزرگان زرين كـمر
    نشـسـتـه بر اورنـگ بر شادكام
    هـمي رفـت تا جايگاه نشسـت
    سرافراز بر مـهـتران و مـهان
    نـه چون بخت تو چرخ گردان شـنيد
    سرت پر ز دانـش دلـت پر ز داد
    بر خويش بر تخت بنـشاخـتـش
    ز گردان و از رسـتـم سرفراز
    كـه نوشـه بدي شاه و پيروزگر
    برافراخـتـه سر بـه تخـت تواند
    سخنـهاي شايسـتـه را در گشاد
    سزاوار تـخـتي و تاج مـهان
    كـه اين راه هرگز نـپيموده اند
    سـپـهر از بر خاك چندي بگشـت
    ازو ماند ايدر بـسي گـنـج و كاخ
    چـه مايه بزرگان كـه داريم ياد
    نـكردند آهـنـگ مازندران
    طلسمـسـت و ز بند جادو درست
    بـه گنـج و به دانش نيايد به دست
    مده رنـج و گنـج و درم را بـه باد
    وزايدر كـنون راي رفـتـن زدن
    ز شاهان كـس اين راي هرگز نديد
    چـنين بـنده دادگر داورند
    ز بـهر فزوني درخـتي مـكار
    نـه آيين شاهان پيشين بود
    كز انديشـه تو نيم بي نياز
    فزونـم بـه مردي و فر و درم
    كـه مازندران را نـكردند ياد
    جـهان زير شمـشير تيز اندرسـت
    بـه آهـن چـه داريم گيتي نـهان
    گر آيين شـمـشير و گاه آورم
    وگر بر نـهـم باژ و ساو گران
    چـه جادو چـه ديوان آن انجمـن
    كزيشان شود روي گيتي تـهي
    نـگـهـبان ايران و بيدار باش
    سر نره ديوان شـكار مـنـسـت
    مـفرماي ما را بدين در درنـگ
    نديد ايچ پيدا سرش را ز بـن
    بـه دلـسوزگي با تو گوينده ايم
    براي تو بايد زدن گام و دم
    سخـن آنـچ دانستـم انداختـم
    نه چشم جهان كس به سوزن بدوخت
    جـهانـجوي ازين سـه نيابد جواز
    مـبادا كـه پـند مـن آيدت ياد
    بـه تو باد روشـن دل و دين و كيش
    دل از رفـتـن او پر از دود كرد
    شده تيره بر چـشـم او هور و ماه
    چو طوس و چو گودرز و رهام و گيو
    هـمي خواهـم آنك او بود رهنماي
    نـباشد ندارم مر او را بـه كـس
    مـبادا بـه تو دست دشمـن دراز
    جز او آفرينـت سخـن نـشـنويم
    بـه تو دارد اميد ايران زمين
    چـنين راه دشوار بـگذاشـتي ره سيسـتان را برآراسـت كار
    ره سيسـتان را برآراسـت كار


/ 675