شماره 4 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 4





  • ازان پـس جهانـجوي خسته جـگر
    سوي زابـلـسـتان فرسـتاد زود
    كـنون چشـم شد تيره و تيره بخت
    جـگر خسـتـه در چنـگ آهرمنم
    چو از پـندهاي تو يادآورم
    نرفتـم بـه گـفـتار تو هوشمـند
    اگر تو نـبـندي بدين بد ميان
    چو پوينده نزديك دسـتان رسيد
    هـم آن گنـج و هم لشـكر نامدار
    هـمـه چرخ گردان به ديوان سـپرد
    چو بـشـنيد بر تـن بدريد پوسـت
    بـه روشـن دل از دور بدها بديد
    بـه رستـم چنين گفت دستان سام
    نـشايد كزين پـس چـميم و چريم
    كـه شاه جـهان در دم اژدهاسـت
    كـنون كرد بايد ترا رخـش زين
    هـمانا كـه از بـهر اين روزگار
    نـشايد بدين كار آهرمـني
    برت را بـه بـبر بيان سخـت كـن
    هران تن كه چشمش سـنان تو ديد
    اگر جـنـگ دريا كـني خون شود
    نـبايد كـه ارژنـگ و ديو سـپيد
    كـنون گردن شاه مازندران
    چـنين پاسخـش داد رستم كه راه
    ازين پادشاهي بدان گـفـت زال
    يكي از دو راه آنـك كاووس رفـت
    پر از ديو و شيرسـت و پر تيرگي
    تو كوتاه بـگزين شگـفـتي بـبين
    اگرچـه بـه رنجسـت هـم بگذرد
    شـب تيره تا بركـشد روز چاك
    مـگر باز بينـم بر و يال تو
    و گر هوش تو نيز بر دسـت ديو
    تواند كـسي اين سخن بازداشـت
    نـخواهد هـمي ماند ايدر كـسي
    كـسي كاو جـهان را بنام بـلـند
    چـنين گفـت رستـم بـه فرخ پدر
    وليكـن بدوزخ چـميدن بـه پاي
    هـمان از تـن خويش نابوده سير
    كـنون مـن كمربسـتـه و رفته گير
    تـن و جان فداي سپهـبد كـنـم
    هرانكـس كـه زنده است ز ايرانيان
    نـه ارژنـگ مانـم نـه ديو سـپيد
    بـه نام جـهان آفرين يك خداي
    مـگر دسـت ارژنگ بسته چو سنگ
    سر و مـغز پولاد را زير پاي
    بـپوشيد بـبر و برآورد يال
    چو رسـتـم برخـش اندر آورد پاي
    بيامد پر از آب رودابـه روي
    بدو گـفـت كاي مادر نيكـخوي
    مرا در غـم خود گذاري هـمي
    چـنين آمدم بـخـشـش روزگار
    بـه پدرود كردنـش رفـتـند پيش
    زمانـه بدين سان هـمي بـگذرد هران روز بد كز تو اندر گذشـت
    هران روز بد كز تو اندر گذشـت



  • برون كرد مردي چو مرغي بـه پر
    بـه نزديك دسـتان و رستـم درود
    بـه خاك اندر آمد سر تاج و تـخـت
    هـمي بـگـسـلد زار جان از تنم
    هـمي از جـگر سرد باد آورم
    ز كـم دانـشي بر مـن آمد گزند
    هـمـه سود را مايه باشد زيان
    بگفـت آنـچ دانسـت و ديد و شنيد
    بياراسـتـه چون گـل اندر بـهار
    تو گويي كـه باد اندر آمد بـبرد
    ز دشمن نهان داشت اين هم ز دوست
    كـه زين بر زمانه چـه خواهد رسيد
    كـه شمـشير كوتـه شد اندر نيام
    وگر تـخـت را خويشـتـن پروريم
    بـه ايرانيان بر چه مايه بـلاسـت
    بـخواهي بـه تيغ جهان بخش كين
    ترا پرورانيد پروردگار
    كـه آسايش آري و گر دم زني
    سر از خواب و انديشه پردخـت كـن
    كـه گويد كـه او را روان آرميد
    از آواي تو كوه هامون شود
    بـه جان از تو دارند هرگز اميد
    هـمـه خرد بشـكـن بـگرز گران
    درازسـت و من چون شوم كينه خواه
    دو راهسـت و هر دو به رنـج و وبال
    دگر كوه و بالا و مـنزل دو هـفـت
    بـماند بدو چـشـمـت از خيرگي
    كـه يار تو باشد جـهان آفرين
    پي رخـش فرخ زمين بـسـپرد
    نيايش كـنـم پيش يزدان پاك
    هـمان پهـلوي چـنـگ و گوپال تو
    برآيد بـه فرمان گيهان خديو
    چـنان كاو گذارد بـبايد گذاشـت
    بـخوانـند اگرچـه بـماند بـسي
    گذارد بـه رفـتـن نـباشد نژند
    كـه مـن بسته دارم به فرمان كمر
    بزرگان پيشين نديدند راي
    نيايد كـسي پيش درنده شير
    نـخواهـم جز از دادگر دسـتـگير
    طـلـسـم دل جادوان بشكـنـم
    بيارم بـبـندم كـمر بر ميان
    نـه سنجـه نـه پولاد غندي نه بيد
    كـه رستـم نـگرداند از رخش پاي
    فـگـنده بـه گردنـش در پالهنگ
    پي رخـش برده زمين را ز جاي
    برو آفرين خواند بـسيار زال
    رخـش رنگ بر جاي و دل هم به جاي
    هـمي زار بگريست دسـتان بروي
    نـه بـگزيدم اين راه برآرزوي
    بـه يزدان چـه اميدداري هـمي
    تو جان و تـن مـن بـه زنـهار دار
    كـه دانسـت كـش باز بينند بيش
    دمـش مرد دانا هـمي بـشـمرد بر آني كزو گيتي آباد گـشـت
    بر آني كزو گيتي آباد گـشـت


/ 675