شماره 6 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 6





  • يكي راه پيش آمدش ناگزير
    پي اسـپ و گويا زبان سوار
    پياده شد از اسپ و ژوپين به دست
    همي جست بر چاره جستن رهي
    چـنين گـفـت كاي داور دادگر
    گرايدونـك خشـنودي از رنج من
    بـپويم هـمي تا مـگر كردگار
    هـم ايرانيان را ز چـنـگال ديو
    گـنـهـكار و افـگـندگان تواند
    تـن پيلوارش چـنان تفـتـه شد
    بيفـتاد رسـتـم بر آن گرم خاك
    همانـگـه يكي ميش نيكوسرين
    ازان رفتـن ميش انديشه خاسـت
    هـمانا كـه بـخـشايش كردگار
    بيفـشارد شمشير بر دست راست
    بشد بر پي ميش و تيغش به چنگ
    بره بر يكي چـشـمـه آمد پديد
    تهمـتـن سوي آسمان كرد روي
    هرانكـس كـه از دادگر يك خداي
    برين چشمه آبشخور ميش نيسـت
    بـه جايي كه تنگ اندر آيد سخـن
    بران غرم بر آفرين كرد چـند
    گيابر در و دشـت تو سـبز باد
    ترا هرك يازد بـه تير و كـمان
    كـه زنده شد از تو گو پيلـتـن
    كـه در سينـه اژدهاي بزرگ
    شده پاره پاره كـنان و كـشان
    روانـش چو پردختـه شد ز آفرين
    همـه تـن بشستش بران آب پاك
    چو سيراب شد ساز نـخـچير كرد
    بيفـگـند گوري چو پيل ژيان
    چو خورشيد تيز آتشي برفروخـت
    بـپردخـت ز آتـش بخوردن گرفت
    سوي چشمـه روشـن آمد بر آب
    تهمتـن بـه رخش سراينده گفت
    اگر دشمـن آيد سوي من بـپوي بـخـفـت و بر آسود و نگشاد لب
    بـخـفـت و بر آسود و نگشاد لب



  • هـمي رفـت بايست بر خيره خير
    ز گرما و از تـشـنـگي شد ز كار
    هـمي رفت پويان به كردار مست
    سوي آسـمان كرد روي آنگـهي
    همـه رنج و سختي تو آري به سر
    بدان گيتي آگـنده كن گنـج مـن
    دهد شاه كاووس را زينـهار
    گـشايد بي آزار گيهان خديو
    پرسـتـنده و بـندگان تواند
    كه از تشنگي سست و آشفته شد
    زبان گشته از تشنـگي چاك چاك
    بـپيمود پيش تهـمـتـن زمين
    بدل گفت كابشخور اين كجاسـت
    فراز آمدسـت اندرين روزگار
    بـه زور جـهاندار بر پاي خاسـت
    گرفـتـه بـه دسـت دگر پالهنگ
    چو ميش سراور بدانـجا رسيد
    چـنين گفـت كاي داور راستگوي
    بـپيچد نيارد خرد را بـه جاي
    همان غرم دشتي مرا خويش نيست
    پـناهـت بـجز پاك يزدان مكـن
    كـه از چرخ گردان مـبادت گزند
    مـباد از تو هرگز دل يوز شاد
    شكستـه كـمان باد و تيره گمان
    وگرنـه پرانديشـه بود از كـفـن
    نگنـجد بـماند بـه چنـگال گرگ
    ز رستم به دشمن رسيده نـشان
    ز رخـش تـگاور جدا كرد زين
    بـه كردار خورشيد شد تابـناك
    كـمر بسـت و تركش پر از تير كرد
    جدا كرد ازو چرم پاي و ميان
    برآورد ز آب اندر آتـش بـسوخـت
    بـه خاك استخوانش سپردن گرفت
    چو سيراب شد كرد آهـنـگ خواب
    كه با كس مكوش و مشو نيز جفت
    تو با ديو و شيران مشو جنگـجوي چـمان و چران رخش تا نيم شب
    چـمان و چران رخش تا نيم شب


/ 675