شماره 8 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 8





  • چو از آفرين گشـت پرداخـتـه
    نشسـت از بر زين و ره برگرفت
    هـمي رفـت پويان به راه دراز
    درخـت و گيا ديد و آب روان
    چو چشم تذروان يكي چشمه ديد
    يكي غرم بريان و نان از برش
    خور جادوان بد چو رستـم رسيد
    فرود آمد از باره زين برگرفـت
    نشست از بر چشمه فرخنده پي
    ابا مي يكي نيز طنـبور يافـت
    تهمتـن مر آن را به بر در گرفت
    كه آواره و بد نشان رستم است
    همـه جاي جنگست ميدان اوي
    همه جنگ با شير و نر اژدهاست
    مي و جام و بويا گل و ميگـسار
    هميشه به جنگ نهنگ اندر است
    بـه گوش زن جادو آمد سرود
    بياراسـت رخ را بـسان بـهار
    بر رستـم آمد پر از رنـگ و بوي
    تهمتـن بـه يزدان نيايش گرفت
    كه در دشت مازندران يافت خوان
    نهفتـه به رنگ اندر اهريمنست
    ز دادار نيكي دهـش كرد ياد
    دگرگونـه تر گشت جادو به چهر
    زبانـش توان ستايش نداشـت
    تهمتـن سبـك چون درو بنگريد
    سر جادو آورد ناگـه بـبـند
    بدان گونه كت هست بنماي روي
    پر آژنـگ و نيرنگ و بـند و گزند دل جادوان زو پر از بيم كرد
    دل جادوان زو پر از بيم كرد



  • بياورد گـلرنـگ را ساخـتـه
    خـم مـنزل جادو اندر گرفـت
    چو خورشيد تابان بگشت از فراز
    چـنان چون بود جاي مرد جوان
    يكي جام زرين برو پر نـبيد
    نـمـكدان و ريچال گرد اندرش
    از آواز او ديو شد ناپديد
    بـه غرم و بنان اندر آمد شگفت
    يكي جام زر ديد پر كرده مي
    بيابان چـنان خانه سور يافـت
    بزد رود و گـفـتارها برگرفـت
    كه از روز شاديش بهره غم است
    بيابان و كوهست بسـتان اوي
    كـجا اژدها از كفش نا رهاست
    نكردسـت بخشـش ورا كردگار
    و گر با پلنگان به جنگ اندر است
    هـمان نالـه رستم و زخم رود
    وگر چـند زيبا نـبودش نـگار
    بـپرسيد و بنشست نزديك اوي
    ابر آفرينـها فزايش گرفـت
    مي و جا ميگـسار جوان
    ندانسـت كاو جادوي ريمنست
    يكي طاس مي بر كفش برنـهاد
    چو آواز داد از خداوند مـهر
    روانـش گـمان نيايش نداشت
    سيه گشت چون نام يزدان شنيد
    بينداخـت از باد خم كـمـند
    بپرسيد و گفتش چه چيزي بگوي
    يكي گنده پيري شد اندر كمـند ميانـش به خنجر به دو نيم كرد
    ميانـش به خنجر به دو نيم كرد


/ 675