شماره 9 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 9





  • وزانـجا سوي راه بـنـهاد روي
    هـمي رفت پويان به جايي رسيد
    شـب تيره چون روي زنگي سياه
    تو خورشيد گفتي به بند اندرسـت
    عـنان رخـش را داد و بنهاد روي
    وزانـجا سوي روشـنايي رسيد
    جـهاني ز پيري شده نوجوان
    همـه جامـه بر برش چون آب بود
    برون كرد بـبر بيان از برش
    بـگـسـترد هر دو بر آفـتاب
    لـگام از سر رخش برداشت خوار
    بپوشيد چون خشك شد خود و ببر
    بـخـفـت و بياسود از رنج تـن
    چو در سبزه ديد اسپ را دشـتوان
    سوي رستم و رخش بنـهاد روي
    چو از خواب بيدار شد پيلـتـن
    چرا اسـپ بر خويد بـگذاشـتي
    ز گـفـتار او تيز شد مرد هوش
    بيفـشرد و بركـند هر دو ز بـن
    سبـك دشتـبان گوش را برگرفت
    بدان مرز اولاد بد پـهـلوان
    بـشد دشتـبان پيش او با خروش
    بدو گـفـت مردي چو ديو سياه
    همـه دشت سرتاسر آهرمنست
    برفتـم كـه اسپش برانم ز كشت
    مرا ديد برجست و يافه نگـفـت
    چو بـشـنيد اولاد برگشـت زود
    كـه تا بنگرد كاو چه مردست خود
    هـمي گـشـت اولاد در مرغزار
    چو از دشتبان اين شگفتي شـنيد
    عـنان را بـتابيد با سركـشان
    چو آمد به تنگ اندرون جنـگـجوي
    نشست از بر رخش و رخشنده تيغ
    بدو گـفـت اولاد نام تو چيسـت
    نـبايسـت كردن برين ره گذر
    چـنين گفت رستم كه نام من ابر
    هـمـه نيزه و تيغ بار آورد
    بـه گوش تو گر نام مـن بـگذرد
    نيامد بـه گوشت به هر انجمـن
    هران مام كاو چون تو زايد پـسر
    تو با اين سپـه پيش مـن رانده اي
    نـهـنـگ بـلا بركـشيد از نيام
    چو شير اندر آمد ميان بره
    بـه يك زخم دو دو سرافگند خوار
    سران را ز زخمش بـه خاك آوريد
    در و دشـت شد پر ز گرد سوار
    هـمي گشت رستم چو پيل دژم
    بـه اولاد چون رخـش نزديك شد
    بيفـگـند رستـم كـمـند دراز
    از اسپ اندر آمد دو دستش ببست
    بدو گفت اگر راست گويي سخـن
    نـمايي مرا جاي ديو سـپيد
    به جايي كه بستست كاووس كي
    نـمايي و پيدا كـني راسـتي
    مـن اين تخت و اين تاج و گرز گران
    تو باشي برين بوم و بر شـهريار
    بدو گـفـت اولاد دل را ز خشـم
    تـن مـن مـپرداز خيره ز جان
    ترا خانـه بيد و ديو سـپيد
    به جايي كه بستست كاووس شاه
    از ايدر بـه نزديك كاووس كي
    وزانـجا سوي ديو فرسـنـگ صد
    ميان دو صد چاهساري شگـفـت
    ميان دو كوهسـت اين هول جاي
    ز ديوان جـنـگي ده و دو هزار
    چو پولاد غـندي سـپـهدار اوي
    يكي كوه يابي مر او را بـه تـن
    ترا با چنين يال و دسـت و عـنان
    چـنين برز و بالا و اين كار كرد
    كزو بگذري سنگلاخست و دشـت
    چو زو بگذري رود آبـسـت پيش
    كـنارنـگ ديوي نـگـهدار اوي
    وزان روي بزگوش تا نرم پاي
    ز بزگوش تا شاه مازندران
    پراگـنده در پادشاهي سوار
    ز پيلان جنـگي هزار و دويسـت
    نـتابي تو تـنـها و گر ز آهـني
    چـنان لـشـكري با سليح و درم
    بخـنديد رسـتـم ز گفـتار اوي
    بـبيني كزين يك تـن پيلـتـن
    بـه نيروي يزدان پيروزگر
    چو بينـند تاو بر و يال مـن
    بـه درد پي و پوستشان از نـهيب
    ازان سو كجا هسـت كاووس كي
    نياسود تيره شـب و پاك روز
    بدانـجا كـه كاووس لشكر كشيد
    چو يك نيمه بگذشت از تيره شـب
    بـه مازندران آتـش افروخـتـند
    تهمتـن به اولاد گفت آن كجاست
    در شـهر مازندران است گـفـت
    بدان جايگـه باشد ارژنـگ ديو
    بخـفـت آن زمان رستم جنگجوي
    بـپيچيد اولاد را بر درخـت بـه زين اندر افـگـند گرز نيا
    بـه زين اندر افـگـند گرز نيا



  • چـنان چون بود مردم راه جوي
    كـه اندر جـهان روشـنايي نديد
    سـتاره نـه پيدا نه خورشيد و ماه
    سـتاره بـه خـم كمند اندرست
    نـه افراز ديد از سياهي نـه جوي
    زمين پرنيان ديد و يكـسر خويد
    هـمـه سـبزه و آبـهاي روان
    نيازش بـه آسايش و خواب بود
    بـه خوي اندرون غرقه بد مغفرش
    بـه خواب و به آسايش آمد شتاب
    رها كرد بر خويد در كـشـتزار
    گياكرد بـسـتر بـسان هژبر
    هم از رخش غم بد هم از خويشتن
    گـشاده زبان سوي او شد دوان
    يكي چوب زد گرم بر پاي اوي
    بدو دشـتوان گفت كاي اهرمـن
    بر رنـج نابرده برداشـتي
    بجسـت و گرفتش يكايك دو گوش
    نـگـفـت از بد و نيك با او سخن
    غريوان و مانده ز رستم شگـفـت
    يكي نامـجوي دلير و جوان
    پر از خون به دستش گرفته دو گوش
    پلنـگينـه جوشـن از آهن كلاه
    وگر اژدها خفته بر جوشنـسـت
    مرا خود به اسپ و به كشته نهشت
    دو گوشـم بكند و همانجا بخفـت
    برون آمد از درد دل هـمـچو دود
    ابا او ز بـهر چـه كردسـت بد
    ابا نامداران ز بـهر شـكار
    بـه نخـچير گـه بر پي شير ديد
    بدان سو كه بود از تهمتن نـشان
    تهمـتـن سوي رخش بنهاد روي
    كـشيد و بيامد چو غرنده ميغ
    چـه مردي و شاه و پناه تو كيست
    ره نره ديوان پرخاشـخر
    اگر ابر باشد بـه زور هژبر
    سران را سر اندر كـنار آورد
    دم و جان و خون و دلت بـفـسرد
    كـمـند و كـمان گو پيلـتـن
    كـفـن دوز خوانيمـش ار مويه گر
    هـمي گو ز برگنبد افـشانده اي
    بياويخـت از پيش زين خـم خام
    همـه رزمگـه شد ز كشته خره
    هـمي يافت از تن به يك تن چهار
    سر سركـشان زير پي گسـتريد
    پراگـنده گشـتـند بر كوه و غار
    كمـندي به بازو درون شصت خم
    بـه كردار شـب روز تاريك شد
    بـه خـم اندر آمد سر سرفراز
    بـپيش اندر افگند و خود برنشست
    ز كژي نـه سر يابم از تو نـه بـن
    هـمان جاي پولاد غـندي و بيد
    كـسي كاين بديها فگندسـت پي
    نياري بـه كار اندرون كاسـتي
    بـگردانـم از شاه مازندران
    ار ايدونـك كژي نياري بـكار
    بـپرداز و بگـشاي يكباره چشـم
    بيابي ز مـن هرچ خواهي هـمان
    نـمايم مـن اين را كه دادي نويد
    بـگويم ترا يك به يك شـهر و راه
    صد افگنده بخشيده فرسنـگ پي
    بيايد يكي راه دشوار و بد
    بـه پيمايش اندازه نتوان گرفـت
    نـپريد بر آسـمان بر هـماي
    بـه شـب پاسبانـند بر چاهسار
    چو بيدست و سنجه نگـهدار اوي
    بر و كتف و يالـش بود ده رسـن
    گذارنده گرز و تيغ و سـنان
    نـه خوب است با ديو جستن نبرد
    كـه آهو بران ره نيارد گذشـت
    كـه پهناي او بر دو فرسنگ بيش
    هـمـه نره ديوان بـه فرمان اوي
    چو فرسنگ سيصد كشيده سراي
    رهي زشـت و فرسنگـهاي گران
    هـمانا كـه هستـند سيصدهزار
    كزيشان به شهر اندرون جاي نيست
    بـسايدت سوهان آهرمـني
    نـبيني ازيشان يكي را دژم
    بدو گفـت اگر با مـني راه جوي
    چـه آيد بران نامدار انـجـمـن
    بـه بخـت و به شمشير تيز و هنر
    بـه جنـگ اندرون زخم گوپال من
    عـنان را ندانـند باز از ركيب
    مرا راه بـنـماي و بردار پي
    هـمي راند تا پيش كوه اسـپروز
    ز ديوان جادو بدو بد رسيد
    خروش آمد از دشت و بانگ جلـب
    به هر جاي شمعي همي سوختند
    كه آتش برآمد همي چپ و راست
    كـه از شب دو بهره نيارند خفـت
    كـه هزمان برآيد خروش و غريو
    چو خورشيد تابنده بـنـمود روي
    بـه خم كمندش درآويخت سخت هـمي رفـت يكدل پر از كيميا
    هـمي رفـت يكدل پر از كيميا


/ 675