وزان جايگـه تنـگ بسته كـمرچو رخش اندر آمد بران هفـت كوهبـه نزديكي غار بي بـن رسيدبـه اولاد گفـت آنچ پرسيدمـتكـنون چون گـه رفتـن آمد فرازبدو گـفـت اولاد چون آفـتاببريشان تو پيروز باشي به جنـگز ديوان نـبيني نشسـتـه يكيبدانـگـه تو پيروز باشي مـگرنـكرد ايچ رستم به رفتن شـتابسراپاي اولاد بر هم بـبـسـتبرآهيخـت جنـگي نهنگ از نيامميان سـپاه اندر آمد چو گردناسـتاد كس پيش او در به جنگرهـش باز دادند و بـگريخـتـندوزان جايگـه سوي ديو سـپيدبـه كردار دوزخ يكي غار ديدزماني هـمي بود در چنـگ تيغازان تيرگي جاي ديده نديدچو مژگان بماليد و ديده بشسـتبـه تاريكي اندر يكي كوه ديدبه رنگ شبه روي و چون شير مويسوي رستـم آمد چو كوهي سياهازو شد دل پيلـتـن پرنـهيببرآشـفـت برسان پيل ژيانز نيروي رسـتـم ز بالاي اويبريده برآويخـت با او بـه هـمهمي پوست كند اين از آن آن ازينبـه دل گفت رستم گر امروز جانهـميدون بـه دل گفت ديو سپيدگر ايدونـك از چـنـگ اين اژدهانـه كهـتر نـه برتر منش مهترانهـمي گفت ازين گونه ديو سپيدتهـمـتـن بـه نيروي جان آفرينبزد دست و برداشتـش نره شيرفرو برد خـنـجر دلـش بردريدهـمـه غار يكسر پر از كشته بودبيامد ز اولاد بـگـشاد بـندبـه اولاد داد آن كـشيده جـگربدو گـفـت اولاد كاي نره شيرنـشانـهاي بـند تو دارد تنـمبـه چيزي كه دادي دلـم را اميدبـه پيمان شكستن نه اندر خوريبدو گفـت رستـم كـه مازندرانترا زين سپـس بي نيازي دهـميكي كار پيشـسـت و رنـج درازهـمي شاه مازندران را ز گاهسر ديو جادو هزاران هزارازان پـس اگر خاك را بـسـپرمرسيد آنـگـهي نزد كاووس كيچـنين گفت كاي شاه دانش پذيردريدم جـگرگاه ديو سـپيدز پـهـلوش بيرون كشيدم جـگربرو آفرين كرد كاووس شاهبران مام كاو چون تو فرزند زادمرا بخت ازين هر دو فرخترسـتبـه رستم چنين گفت كاووس كيبـه چشم من اندر چكان خون اويبه چشمش چو اندر كشيدند خوننـهادند زيراندرش تـخـت عاجنـشـسـت از بر تخت مازندرانچو طوس و فريبرز و گودرز و گيوبرين گونه يك هفتـه با رود و ميبـه هشتم نشستند بر زين همههـمـه بركـشيدند گرز گرانبرفتـند يكـسر بـه فرمان كيز شـمـشير تيز آتش افروختـندبـه لشكر چنين گفت كاووس شاهچـنان چون سزا بد بديشان رسيدبـبايد يكي مرد با هوش و سنـگشود نزد سالار مازندرانبران كار خـشـنود شد پور زالفرسـتاد نامـه بـه نزديك اوي فرسـتاد نامـه بـه نزديك اوي
بيامد پر از كينـه و جـنـگ سربران نره ديوان گـشـتـه گروهبـه گرد اندرون لـشـكر ديو ديدهـمـه بر ره راسـتي ديدمـتمرا راه بنـماي و بـگـشاي رازشود گرم و ديو اندر آيد بـه خوابكـنون يك زمان كرد بايد درنـگجز از جادوان پاسـبان اندكياگر يار باشدت پيروزگربدان تا برآمد بـلـند آفـتاببـه خـم كمند آنگهي برنشستبـغريد چون رعد و برگـفـت نامسران را سر از تن هـمي دور كردنجـسـتـند با او يكي نام و ننگبـه آورد با او نياويخـتـندبيامد بـه كردار تابـنده شيدتـن ديو از تيرگي ناپديدنـبد جاي ديدار و راه گريغزماني بران جايگـه آرميددران جاي تاريك لختي بجـسـتسراسر شده غار ازو ناپديدجـهان پر ز پهـناي و بالاي اوياز آهـنـش ساعد ز آهن كـلاهبـترسيد كامد به تنگي نـشيبيكي تيغ تيزش بزد بر ميانبينداخـت يك ران و يك پاي اويچو پيل سرافراز و شير دژمهمي گل شد از خون سراسر زمينبـماند بـه مـن زنده ام جاودانكـه از جان شيرين شدم نااميدبريده پي و پوسـت يابـم رهانـبينـند نيزم بـه مازندرانهـمي داد دل را بدينـسان نويدبـكوشيد بـسيار با درد و كينبـه گردن برآورد و افـگـند زيرجـگرش از تن تيره بيرون كـشيدجهان همچو درياي خون گشته بودبـه فـتراك بربست پيچان كمندسوي شاه كاووس بـنـهاد سرجـهاني بـه تيغ آوريدي بـه زيربـه زير كـمـند تو بد گردنـمهـمي باز خواهد اميدم نويدكـه شير ژياني و كي مـنـظريسـپارم ترا از كران تا كرانبـه مازندران سرفرازي دهـمكه هم با نشيب است و هم با فرازبـبايد ربودن فـگـندن بـه چاهبيفـگـند بايد بـه خنـجر به زاروگرنـه ز پيمان تو نـگذرميل پـهـلو افروز فرخـنده پيبـه مرگ بدانديش رامـش پذيرندارد بدو شاه ازين پـس اميدچـه فرمان دهد شاه پيروزگركـه بي تو مـبادا نـگين و كـلاهنـشايد جز از آفرين كرد يادكـه پيل هژبر افگنم كهـترسـتكـه اي گرد و فرزانـه نيك پيمـگر باز بينـم ترا نيز رويشد آن ديده تيره خورشيدگونبياويخـتـند از بر عاج تاجابا رسـتـم و نامور مـهـترانچو رهام و گرگين و فرهاد نيوهـمي رامش آراست كاووس كيجـهانـجوي و گردنكشان و رمهپراگـنده در شـهر مازندرانچو آتش كه برخيزد از خشـك نيهمـه شهر يكسر همي سوختندكـه اكـنون مـكافات كرده گناهز كشتن كنون دست بايد كـشيدكـجا باز داند شـتاب از درنـگكـند دلـش بيدار و مغزش گرانبزرگان كـه بودند با او هـمالبرافروخـتـن جاي تاريك اوي برافروخـتـن جاي تاريك اوي