شماره 11 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 11




  • وزان جايگـه تنـگ بسته كـمر چو رخش اندر آمد بران هفـت كوه بـه نزديكي غار بي بـن رسيد بـه اولاد گفـت آنچ پرسيدمـت كـنون چون گـه رفتـن آمد فراز بدو گـفـت اولاد چون آفـتاب بريشان تو پيروز باشي به جنـگ ز ديوان نـبيني نشسـتـه يكي بدانـگـه تو پيروز باشي مـگر نـكرد ايچ رستم به رفتن شـتاب سراپاي اولاد بر هم بـبـسـت برآهيخـت جنـگي نهنگ از نيام ميان سـپاه اندر آمد چو گرد ناسـتاد كس پيش او در به جنگ رهـش باز دادند و بـگريخـتـند وزان جايگـه سوي ديو سـپيد بـه كردار دوزخ يكي غار ديد زماني هـمي بود در چنـگ تيغ ازان تيرگي جاي ديده نديد چو مژگان بماليد و ديده بشسـت بـه تاريكي اندر يكي كوه ديد به رنگ شبه روي و چون شير موي سوي رستـم آمد چو كوهي سياه ازو شد دل پيلـتـن پرنـهيب برآشـفـت برسان پيل ژيان ز نيروي رسـتـم ز بالاي اوي بريده برآويخـت با او بـه هـم همي پوست كند اين از آن آن ازين بـه دل گفت رستم گر امروز جان هـميدون بـه دل گفت ديو سپيد گر ايدونـك از چـنـگ اين اژدها نـه كهـتر نـه برتر منش مهتران هـمي گفت ازين گونه ديو سپيد تهـمـتـن بـه نيروي جان آفرين بزد دست و برداشتـش نره شير فرو برد خـنـجر دلـش بردريد هـمـه غار يكسر پر از كشته بود بيامد ز اولاد بـگـشاد بـند بـه اولاد داد آن كـشيده جـگر بدو گـفـت اولاد كاي نره شير نـشانـهاي بـند تو دارد تنـم بـه چيزي كه دادي دلـم را اميد بـه پيمان شكستن نه اندر خوري بدو گفـت رستـم كـه مازندران ترا زين سپـس بي نيازي دهـم يكي كار پيشـسـت و رنـج دراز هـمي شاه مازندران را ز گاه سر ديو جادو هزاران هزار ازان پـس اگر خاك را بـسـپرم رسيد آنـگـهي نزد كاووس كي چـنين گفت كاي شاه دانش پذير دريدم جـگرگاه ديو سـپيد ز پـهـلوش بيرون كشيدم جـگر برو آفرين كرد كاووس شاه بران مام كاو چون تو فرزند زاد مرا بخت ازين هر دو فرخترسـت بـه رستم چنين گفت كاووس كي بـه چشم من اندر چكان خون اوي به چشمش چو اندر كشيدند خون نـهادند زيراندرش تـخـت عاج نـشـسـت از بر تخت مازندران چو طوس و فريبرز و گودرز و گيو برين گونه يك هفتـه با رود و مي بـه هشتم نشستند بر زين همه هـمـه بركـشيدند گرز گران برفتـند يكـسر بـه فرمان كي ز شـمـشير تيز آتش افروختـند بـه لشكر چنين گفت كاووس شاه چـنان چون سزا بد بديشان رسيد بـبايد يكي مرد با هوش و سنـگ شود نزد سالار مازندران بران كار خـشـنود شد پور زال فرسـتاد نامـه بـه نزديك اوي
    فرسـتاد نامـه بـه نزديك اوي


  • بيامد پر از كينـه و جـنـگ سر بران نره ديوان گـشـتـه گروه بـه گرد اندرون لـشـكر ديو ديد هـمـه بر ره راسـتي ديدمـت مرا راه بنـماي و بـگـشاي راز شود گرم و ديو اندر آيد بـه خواب كـنون يك زمان كرد بايد درنـگ جز از جادوان پاسـبان اندكي اگر يار باشدت پيروزگر بدان تا برآمد بـلـند آفـتاب بـه خـم كمند آنگهي برنشست بـغريد چون رعد و برگـفـت نام سران را سر از تن هـمي دور كرد نجـسـتـند با او يكي نام و ننگ بـه آورد با او نياويخـتـند بيامد بـه كردار تابـنده شيد تـن ديو از تيرگي ناپديد نـبد جاي ديدار و راه گريغ زماني بران جايگـه آرميد دران جاي تاريك لختي بجـسـت سراسر شده غار ازو ناپديد جـهان پر ز پهـناي و بالاي اوي از آهـنـش ساعد ز آهن كـلاه بـترسيد كامد به تنگي نـشيب يكي تيغ تيزش بزد بر ميان بينداخـت يك ران و يك پاي اوي چو پيل سرافراز و شير دژم همي گل شد از خون سراسر زمين بـماند بـه مـن زنده ام جاودان كـه از جان شيرين شدم نااميد بريده پي و پوسـت يابـم رها نـبينـند نيزم بـه مازندران هـمي داد دل را بدينـسان نويد بـكوشيد بـسيار با درد و كين بـه گردن برآورد و افـگـند زير جـگرش از تن تيره بيرون كـشيد جهان همچو درياي خون گشته بود بـه فـتراك بربست پيچان كمند سوي شاه كاووس بـنـهاد سر جـهاني بـه تيغ آوريدي بـه زير بـه زير كـمـند تو بد گردنـم هـمي باز خواهد اميدم نويد كـه شير ژياني و كي مـنـظري سـپارم ترا از كران تا كران بـه مازندران سرفرازي دهـم كه هم با نشيب است و هم با فراز بـبايد ربودن فـگـندن بـه چاه بيفـگـند بايد بـه خنـجر به زار وگرنـه ز پيمان تو نـگذرم يل پـهـلو افروز فرخـنده پي بـه مرگ بدانديش رامـش پذير ندارد بدو شاه ازين پـس اميد چـه فرمان دهد شاه پيروزگر كـه بي تو مـبادا نـگين و كـلاه نـشايد جز از آفرين كرد ياد كـه پيل هژبر افگنم كهـترسـت كـه اي گرد و فرزانـه نيك پي مـگر باز بينـم ترا نيز روي شد آن ديده تيره خورشيدگون بياويخـتـند از بر عاج تاج ابا رسـتـم و نامور مـهـتران چو رهام و گرگين و فرهاد نيو هـمي رامش آراست كاووس كي جـهانـجوي و گردنكشان و رمه پراگـنده در شـهر مازندران چو آتش كه برخيزد از خشـك ني همـه شهر يكسر همي سوختند كـه اكـنون مـكافات كرده گناه ز كشتن كنون دست بايد كـشيد كـجا باز داند شـتاب از درنـگ كـند دلـش بيدار و مغزش گران بزرگان كـه بودند با او هـمال برافروخـتـن جاي تاريك اوي
    برافروخـتـن جاي تاريك اوي


/ 675