شماره 12 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 12





  • يكي نامـه اي بر حرير سـپيد
    دبيري خرمـند بنوشـت خوب
    نخـسـت آفرين كرد بر دادگر
    خرد داد و گردان سپـهر آفريد
    بـه نيك و به بد دادمان دستگاه
    اگر دادگر باشي و پاك دين
    وگر بدنشان باشي و بدكنـش
    جـهاندار اگر دادگر باشدي
    سزاي تو ديدي كه يزدان چه كرد
    كـنون گر شوي آگـه از روزگار
    هـمانـجا بـمان تاج مازندران
    كـه با چنگ رستـم نداريد تاو
    وگر گاه مازندران بايدت
    وگرنـه چو ارژنگ و ديو سـپيد
    بـخواند آن زمان شاه فرهاد را
    گزين بزرگان آن شـهر بود
    بدو گفـت كاين نامه پندمـند
    چو از شاه بشـنيد فرهاد گرد
    به شهري كجا سست پايان بدند
    هـم آنكس كه بودند پا از دوال
    بدان شـهر بد شاه مازندران
    چو بشـنيد كز نزد كاووس شاه
    پذيره شدن را سـپاه گران
    ز لشـكر يكايك همـه برگزيد
    چـنين گفـت كامروز فرزانگي
    هـمـه راه و رسم پلنگ آوريد
    پذيره شدندش پر از چين به روي
    يكي دست بگرفت و بفشاردش
    نگشـت ايچ فرهاد را روي زرد
    بـبردند فرهاد را نزد شاه
    پـس آن نامه بنـهاد پيش دبير
    چو آگه شد از رستـم و كار ديو
    بـه دل گفت پنهان شود آفتاب
    ز رستـم نخواهد جـهان آرميد
    غمي گشت از ارژنگ و ديو سپيد چو آن نامه شاه يكسر بـخواند
    چو آن نامه شاه يكسر بـخواند



  • بدو اندرون چـند بيم و اميد
    پديد آوريد اندرو زشـت و خوب
    كزو ديد پيدا بـه گيتي هـنر
    درشـتي و تندي و مـهر آفريد
    خداوند گردنده خورشيد و ماه
    ز هر كس نيابي بـه جز آفرين
    ز چرخ بـلـند آيدت سرزنـش
    ز فرمان او كي گذر باشدي
    ز ديو و ز جادو برآورد گرد
    روان و خرد بادت آموزگار
    بدين بارگاه آي چون كـهـتران
    بده زود بر كام ما باژ و ساو
    مـگر زين نشان راه بگـشايدت
    دلـت كرد بايد ز جان نااميد
    گراينده تيغ پولاد را
    ز بي كاري و رنـج بي بـهر بود
    بـبر سوي آن ديو جسته ز بند
    زمين را ببوسيد و نامـه بـبرد
    سواران پولادخايان بدند
    لقبـشان چنين بود بسيار سال
    هـم آنـجا دليران و كندآوران
    فرسـتاده اي باهـش آمد ز راه
    دليران و شيران مازندران
    ازيشان هنر خواسـت كايد پديد
    جدا كرد نـتوان ز ديوانـگي
    سر هوشمندان به چنـگ آوريد
    سخنـشان نرفت ايچ بر آرزوي
    پي و استـخوانـها بيازاردش
    نيامد برو رنـج بـسيار و درد
    ز كاووس پرسيد و ز رنـج راه
    مي و مشك انداختـه پر حرير
    پر از خون شدش ديده دل پرغريو
    شـب آيد بود گاه آرام و خواب
    نـخواهد شدن نام او ناپديد
    كه شد كشته پولاد غندي و بيد دو ديده به خون دل اندر نـشاند
    دو ديده به خون دل اندر نـشاند


/ 675