شماره 14 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 14





  • چو نامـه بـه مـهر اندر آورد شاه
    بـه زين اندر افـگـند گرز گران
    بـه شاه آگهي شد كـه كاووس كي
    فرسـتاده اي چون هژبر دژم
    بـه زير اندرون باره اي گامزن
    چو بـشـنيد سالار مازندران
    بـفرمودشان تا خـبيره شدند
    چو چشـم تهمـتـن بديشان رسيد
    بـكـند و چو ژوپين به كـف برگرفـت
    بينداخـت چون نزد ايشان رسيد
    يكي دسـت بگرفـت و بفـشاردش
    بـخـنديد ازو رسـتـم پيلـتـن
    بدان خـنده اندر بيفـشارد چـنـگ
    بـشد هوش از آن مرد رزم آزماي
    يكي شد بر شاه مازندران
    سواري كـه نامـش كـلاهور بود
    بـسان پـلـنـگ ژيان بد بـه خوي
    پذيره شدن را فرا پيش خواند
    بدو گـفـت پيش فرسـتاده شو
    چـنان كـن كه گردد رخش پر ز شرم
    بيامد كـلاهور چون نره شير
    بـپرسيد پرسيدني چون پـلـنـگ
    بيفـشارد چـنـگ سرافراز پيل
    بـپيچيد و انديشـه زو دورداشـت
    بيفـشارد چنـگ كـلاهور سخـت
    كـلاهور با دسـت آويخـتـه
    بياورد و بـنـمود و با شاه گـفـت
    ترا آشـتي بـهـتر آيد ز جـنـگ
    ترا با چـنين پـهـلوان تاو نيسـت
    پذيريم از شـهر مازندران
    چـنين رنـج دشوار آسان كـنيم
    تـهـمـتـن بيامد هـم اندر زمان
    نـگـه كرد و بـنـشاند اندر خورش
    سـخـن راند از راه و رنـج دراز
    ازان پـس بدو گفـت رسـتـم توي
    چـنين داد پاسـخ كـه مـن چاكرم
    كـجا او بود مـن نيايم بـه كار
    بدو داد پـس نامور نامـه را
    بگـفـت آنـك شـمـشير بار آورد
    چو پيغام بـشـنيد و نامـه بـخواند
    به رستم چنين گفت كاين جست و جوي
    بـگويش كـه سالار ايران تويي
    مـنـم شاه مازندران با سـپاه
    مرا بيهده خواندن پيش خويش
    برانديش و تـخـت بزرگان مـجوي
    سوي گاه ايران بـگردان عـنان
    اگر با سپـه مـن بجـنـبـم ز جاي
    تو افـتاده اي بي گـمان در گـمان
    چو مـن تـنـگ روي اندر آرم بروي
    نـگـه كرد رستـم بـه روشن روان
    نيامدش با مـغز گـفـتار اوي
    تهـمـتـن چو برخاسـت كايد به راه
    نـپذرفـت ازو جامـه و اسـپ و زر
    بيامد دژم از بر گاه اوي
    برون آمد از شـهر مازندران
    چو آمد بـه نزديك شاه اندرون
    ز مازندران هرچ ديد و شـنيد
    وزان پـس ورا گفـت مـنديش هيچ دليران و گردان آن انـجـمـن
    دليران و گردان آن انـجـمـن



  • جـهانـجوي رسـتـم بـپيموده راه
    چو آمد بـه نزديك مازندران
    فرسـتادن نامـه افـگـند پي
    كمـندي بـه فـتراك بر شست خم
    يكي ژنده پيلـسـت گويي بـه تـن
    ز گردان گزين كرد چـندي سران
    هژبر ژيان را پذيره شدند
    بـه ره بر درختي گـشـن شاخ ديد
    بـماندند لشـكر هـمـه در شگفت
    سواران بـسي زير شاخ آوريد
    هـمي آزمون را بيازاردش
    شده خيره زو چشـم آن انـجـمـن
    بـبردش رگ از دسـت وز روي رنـگ
    ز بالاي اسـب اندر آمد بـه پاي
    بـگـفـت آنـچ ديد از كران تا كران
    كـه مازندران زو پر از شور بود
    نـكردي بـه جز جـنـگ چيز آرزوي
    بـه مرديش بر چرخ گردان نـشاند
    هـنرها پديدار كـن نو بـه نو
    بـه چـشـم اندر آرد ز شرم آب گرم
    بـه پيش جـهاندار مرد دلير
    دژم روي زانـپـس بدو داد چـنـگ
    شد از درد دسـتـش بـه كردار نيل
    بـه مردي ز خورشيد منشور داشـت
    فرو ريخـت ناخـن چو برگ از درخـت
    پي و پوسـت و ناخـن فروريخـتـه
    كـه بر خويشـتـن درد نتوان نهفـت
    فراخي مـكـن بر دل خويش تـنـگ
    اگر رام گردد بـه از ساو نيسـت
    بـبـخـشيم بر كـهـتر و مهـتران
    بـه آيد كـه جان را هراسان كـنيم
    بر شاه برسان شير ژيان
    ز كاووس پرسيد و از لـشـكرش
    كـه چون راندي اندر نـشيب و فراز
    كـه داري بر و بازوي پـهـلوي
    اگر چاكري را خود اندر خورم
    كـه او پهـلوانـسـت و گرد و سوار
    پيام جـهانـجوي خودكامـه را
    سر سركـشان در كـنار آورد
    دژم گـشـت و اندر شگفتي بـماند
    چـه بايد همي خيره اين گفـت وگوي
    اگرچـه دل و چـنـگ شيران تويي
    بر اورنـگ زرين و بر سر كـلاه
    نـه رسـم كيان بد نـه آيين پيش
    كزين برتري خواري آيد بروي
    وگرنـه زمانـت سرآرد سـنان
    تو پيدا نـبيني سرت را ز پاي
    يكي راه برگير و بـفـگـن كـمان
    سرآيد شـما را همـه گـفـت وگوي
    بـه شاه و سـپاه و رد و پـهـلوان
    سرش تيزتر شد بـه پيكار اوي
    بـفرمود تا خـلـعـت آرند شاه
    كـه نـنـگ آمدش زان كلاه و كـمر
    هـمـه تيره ديد اخـتر و ماه اوي
    سرش گشتـه بد زان سخنـها گران
    دل كينـه دارش پر از جوش خون
    هـمـه كرد بر شاه ايران پديد
    دليري كـن و رزم ديوان بـسيچ چـنان دان كـه خوارند بر چشم مـن
    چـنان دان كـه خوارند بر چشم مـن


/ 675