شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





  • چو آگاهي آمد بـه كاووس شاه بـفرمود تا رسـتـم زال زر بـه طوس و به گودرز كـشوادگان بـفرمود تا لـشـكر آراسـتـند سراپرده شـهريار و سران ابر ميمـنـه طوس نوذر بـه پاي چو گودرز كـشواد بر ميسره سـپـهدار كاووس در قلـبـگاه بـه پيش سـپاه اندرون پيلـتـن يكي نامداري ز مازندران كـه جويان بدش نام و جوينده بود بـه دسـتوري شاه ديوان برفـت هـمي جوشن اندر تنش برفروخت بيامد بـه ايران سپـه برگذشـت هـمي گفـت با من كه جويد نبرد نـشد هيچكـس پيش جويان برون بـه آواز گفـت آن زمان شـهريار كـه زين ديوتان سر چرا خيره شد ندادند پاسـخ دليران بـه شاه يكي برگراييد رسـتـم عـنان كـه دسـتور باشد مرا شـهريار بدو گفـت كاووس كاين كار تسـت چو بشـنيد ازو اين سخن پهـلوان برانـگيخـت رخـش دلاور ز جاي بـه آورد گه رفت چون پيل مسـت عـنان را بپيچيد و برخاسـت گرد بـه جويان چنين گفت كاي بد نشان كـنون بر تو بر جاي بخشايش است بـگريد ترا آنـك زاينده بود بدو گفـت جويان كه ايمن مـشو كـه اكـنون بـه درد جگر مادرت چو آواز جويان بـه رسـتـم رسيد پـس پـشـت او اندر آمد چو گرد بزد نيزه بر بـند درع و زره ز زينـش جدا كرد و برداشـتـش بينداخـت از پشت اسپش به خاك دليران و گردان مازندران سپـه شد شكسته دل و زرد روي بـفرمود سالار مازندران كـه يكـسر بـتازيد و جنگ آوريد برآمد ز هر دو سـپـه بوق و كوس چو برق درخـشـنده از تيره ميغ هوا گشت سرخ و سياه و بنفـش زمين شد بـه كردار درياي قير دوان باد پايان چو كـشـتي بر آب هـمي گرز باريد بر خود و ترگ بـه يك هفته دو لشكر نامـجوي بـه هشتـم جهاندار كاووس شاه بـه پيش جـهاندار گيهان خداي از آن پـس بـماليد بر خاك روي برين نره ديوان بي بيم و باك مرا ده تو پيروزي و فرهي بـپوشيد ازان پس به مغفر سرش خروش آمد و نالـه كرناي سپـهـبد بـفرمود تا گيو و طوس چو گودرز با زنـگـه شاوران گرازه هـمي شد بـسان گراز چو فرهاد و خراد و برزين و گيو تهمتـن بـه قلب اندر آمد نخست چو گودرز كـشواد بر ميمـنـه ازان ميمـنـه تا بدان ميسره ز شـبـگير تا تيره شد آفـتاب ز چـهره بـشد شرم و آيين مـهر ز كشته به هر جاي بر توده گشـت چو رعد خروشـنده شد بوق و كوس ازان سو كـه بد شاه مازندران زماني نـكرد او يلـه جاي خويش چو ديوان و پيلان پرخاشـجوي جـهانـجوي كرد از جـهاندار ياد برآهيخـت گرز و برآورد جوش برآورد آن گرد سالار كـش فگـنده همـه دشت خرطوم پيل ازان پس تهمتن يكي نيزه خواسـت چو بر نيزه رستم افگـند چـشـم يكي نيزه زد بر كـمربـند اوي شد از جادويي تنش يك لخـت كوه تهـمـتـن فرو ماند اندر شگفت رسيد اندر آن جاي كاووس شاه بـه رستم چنين گفت كاي سرفراز بدو گفت رستم كه چون رزم سخت مرا ديد چون شاه مازندران بـه رخـش دلاور سپردم عـنان گمانـم چـنان بد كه او شد نگون بر اين گونه شد سنگ در پيش مـن برين گونـه خارا يكي كوه گشـت بـه لشـكر گهـش برد بايد كنون ز لشكر هر آن كس كه بد زورمـند نـه برخاسـت از جاي سنگ گران گو پيلـتـن كرد چـنـگال باز بران گونـه آن سنـگ را برگرفـت ابر كردگار آفرين خواندند بـه پيش سراپرده شاه برد بدو گـفـت ار ايدونـك پيدا شوي وگرنـه بـه گرز و بـه تيغ و تـبر چو بشـنيد شد چون يكي پاره ابر تهمتـن گرفت آن زمان دست اوي چـنين گفـت كاوردم ان لخت كوه برويش نـگـه كرد كاووس شاه وزان رنـجـهاي كـهـن ياد كرد بـه دژخيم فرمود تا تيغ تيز بـه لشكر گهش كس فرستاد زود ز گـنـج و ز تخـت و ز در و گـهر نـهادند هرجاي چون كوه كوه سزاوار هركـس ببخـشيد گنـج ز ديوان هرآنكس كـه بد ناسـپاس بـفرمودشان تا بريدند سر وز آن پـس بيامد بـه جاي نـماز بـه يك هفتـه بر پيش يزدان پاك بهشـتـم در گـنـجـها كرد باز همي گشت يك هفته زين گونه نيز سيم هفته چون كارها گشت راست بـه يك هفته با ويژگان مي به چنگ تهمتـن چـنين گفـت با شهريار مرا اين هـنرها ز اولاد خاسـت بـه مازندران دارد اكـنون اميد كـنون خلـعـت شاه بايد نخست كـه تا زنده باشد بـه مازندران چو بشـنيد گفتار خسرو پرسـت سـپرد آن زمان تخت شاهي بدوي
    سـپرد آن زمان تخت شاهي بدوي


  • كـه تـنـگ اندر آمد ز ديوان سپاه نخـسـتين بران كينـه بندد كمر بـه گيو و بـه گرگين آزادگان سـنان و سـپرها بپيراسـتـند كـشيدند بر دشـت مازندران دل كوه پر نالـه كر ناي شده كوه آهـن زمين يكـسره ز هر سو رده بركـشيده سـپاه كـه در جنگ هرگز نديدي شكـن بـه گردن برآورده گرز گران گراينده گرز و گوينده بود بـه پيش سپـهدار كاووس تفـت هـمي تف تيغش زمين را بسوخت بـتوفيد از آواز او كوه و دشـت كـسي كاو برانـگيزد از آب گرد نـه رگـشان بجنبيد در تن نه خون بـه گردان هـشيار و مردان كار از آواز او رويتان تيره شد ز جويان بـپژمرد گـفـتي سـپاه بر شاه شد تاب داده سـنان شدن پيش اين ديو ناسازگار از ايران نخواهد كس اين جنگ جست بيامد بـه كردار شير ژيان بـه چـنـگ اندرون نيزه سر گراي يكي پيل زير اژدهايي بـه دسـت ز بانگـش بـلرزيد دشـت نـبرد بيفـگـنده نامـت ز گردنكـشان نـه هـنـگام آورد و آرامش است فزاينده بود ار گزاينده بود ز جويان و از خـنـجر سرد رو بـگريد بدين جوشـن و مغـفرت خروشي چو شير ژيان بركـشيد سـنان بر كمربـند او راسـت كرد زره را نـماند ايچ بـند و گره چو بر بابزن مرغ برگاشـتـش دهان پر ز خون و زره چاك چاك بـه خيره فرو ماندند اندران برآمد ز آورد گـه گـفـت و گوي بـه يكـسر سپاه از كران تا كران هـمـه رسـم و راه پلنـگ آوريد هوا نيلـگون شد زمين آبـنوس هـمي آتـش افروخت از گرز و تيغ ز بـس نيزه و گونه گونـه درفـش همـه موجـش از خنجر و گرز و تير سوي غرق دارند گويي شـتاب چو باد خزان بارد از بيد برگ بـه روي اندر آورده بودند روي ز سر برگرفـت آن كياني كـلاه بيامد هـمي بود گريان بـه پاي چـنين گفـت كاي داور راستگوي تويي آفرينـنده آب و خاك بـه من تازه كن تخت شاهنشهي بيامد بر نامور لـشـكرش بـجـنـبيد چون كوه لشكر ز جاي بـه پشـت سـپاه اندر آرند كوس چو رهام و گرگين جـنـگ آوران درفـشي برافراختـه هفـت ياز برفـتـند با نامداران نيو زمين را به خون دليران بشـسـت سـليح و سپه برد و كوس و بنـه بـشد گيو چون گرگ پيش بره همي خون به جوي اندر آمد چو آب هـمي گرز باريد گفتي سـپـهر گياها بـه مـغز سر آلوده گشـت خور اندر پـس پرده آبـنوس بـشد پيلـتـن با سـپاهي گران بيفـشارد بر كينه گـه پاي خويش بروي اندر آورده بودند روي سـنان دار نيزه بـه دارنده داد هوا گـشـت از آواز او پرخروش نـه با ديو جان و نـه با پيل هـش همـه كشـتـه ديدند بر چند ميل سوي شاه مازندران تاخت راسـت نـماند ايچ با او دليري و خـشـم ز گـبر اندر آمد بـه پيوند اوي از ايران بروبر نـظاره گروه سـناندار نيزه بـه گردن گرفـت ابا پيل و كوس و درفـش و سـپاه چـه بودت كـه ايدر بـماندي دراز بـبود و بيفروخـت پيروز بـخـت بـه گردن برآورده گرز گران زدم بر كـمربـند گـبرش سـنان كـنون آيد از كوهـه زين برون نـبود آگـه از راي كم بيش مـن ز جنگ و ز مردي بي اندوه گشـت مـگر كايد از سـنـگ خارا برون بـسودند چـنـگ آزمودند بـند ميان اندرون شاه مازندران بران آزمايش نـبودش نياز كزو ماند لشكر سراسر شگـفـت برو زر و گوهر برافـشاندند بيفـگـند و ايرانيان را سـپرد بـه گردي ازين تنـبـل و جادوي بـبرم همـه سنگ را سر به سر بـه سر برش پولاد و بر تنش گـبر بـخـنديد و زي شاه بنـهاد روي ز بيم تـبر شد به چنگـم سـتوه نديدش سزاوار تـخـت و كـلاه دلـش خسته شد سر پر از باد كرد بـگيرد كـند تـنـش را ريز ريز بـفرمود تا خواسـتـه هرچ بود ز اسـپ و سليح و كـلاه و كـمر برفتـند لشـكر همـه هـم گروه بـه ويژه كسي كش فزون بود رنج وز ايشان دل انـجـمـن پرهراس فـگـندند جايي كـه بد رهـگذر هـمي گـفـت با داور پاك راز هـمي با نيايش بـپيمود خاك ببـخـشيد بر هركـه بودش نياز بـبـخـشيد آن را كه بايست چيز مي و جام ياقوت و ميخواره خواست بـه مازندران كرد زان پس درنـگ كـه هرگونـه اي مردم آيد بـه كار كـه بر هر سويي راه بنمود راست چـنين دادمـش راسـتي را نويد يكي عـهد و مهري بروبر درسـت پرستـش كنـندش همـه مهتران بـه بر زد جـهاندار بيدار دسـت وزانـجا سوي پارس بـنـهاد روي
    وزانـجا سوي پارس بـنـهاد روي


شماره 16

/ 675