خجستـه سيامك يكي پور داشت گرانـمايه را نام هوشـنـگ بود بـه نزد نيا يادگار پدر نيايش بـه جاي پـسر داشـتي چو بـنـهاد دل كينه و جنـگ را همـه گفـتـنيها بدو بازگفـت كـه من لشكري كرد خواهم همي ترا بود بايد هـمي پيشرو پري و پلنگ انجـمـن كرد و شير سـپاهي دد و دام و مرغ و پري پـس پشـت لشكر كيومر شاه بيامد سيه ديو با ترس و باك ز هراي درندگان چـنـگ ديو بـه هـم برشكستند هردو گروه بيازيد هوشنـگ چون شير چنـگ كـشيدش سراپاي يكـسر دوال بـه پاي اندر افگند و بسـپرد خوار چو آمد مر آن كينـه را خواسـتار برفـت و جهان مردري ماند از وي جـهان فريبـنده را گرد كردجهان سربه سر چو فسانست و بس جهان سربه سر چو فسانست و بس
كـه نزد نيا جاه دسـتور داشـت تو گفتي همه هوش و فرهنـگ بود نيا پروريده مراو را بـه بر جز او بر كسي چشم نگماشـتي بـخواند آن گرانمايه هوشنـگ را هـمـه رازها بر گشاد از نهفـت خروشي برآورد خواهـم هـمي كـه مـن رفتـني ام تو سالار نو ز درندگان گرگ و بـبر دلير سـپـهدار پركين و كـندآوري نـبيره بـه پيش اندرون با سـپاه هـمي بـه آسمان بر پراگند خاك شده سست از خشـم كيهان ديو شدند از دد و دام ديوان سـتوه جـهان كرد بر ديو نستوه تـنـگ سـپـهـبد بريد آن سر بي همال دريده برو چرم و برگـشـتـه كار سرآمد كيومر را روزگار نـگر تا كرا نزد او آبروي ره سود بـنـمود و خود مايه خوردنـماند بد و نيك بر هيچ كـس نـماند بد و نيك بر هيچ كـس