شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



  • بـه پاليز چون برکـشد سرو شاخ
    بـه بالاي او شاد باشد درخـت
    سزد گر گـماني برد بر سـه چيز
    هـنر با نژادست و با گوهر اسـت
    هـنر کي بود تا نـباشد گـهر
    گـهر آنـک از فر يزدان بود
    نژاد آنـک باشد ز تـخـم پدر
    هـنر گر بياموزي از هر کـسي
    ازين هر سـه گوهر بود مايه‌دار
    چو هر سـه بيابي خرد بايدت
    چو اين چار با يک تـن آيد بـهـم
    مگر مرگ کز مرگ خود چاره نيست
    جـهانـجوي از اين چار بد بي‌نياز
    سـخـن راند گويا بدين داسـتان
    کـنون بازگردم باغاز کار
    چو تاج بزرگي بـسر برنـهاد
    بـه هر جاي ويراني آباد کرد
    از ابر بـهاران بـباريد نـم
    جـهان گشـت پر سبزه و رود آب
    زمين چون بهشتي شد آراسـتـه
    چو جـم و فريدون بياراسـت گاه
    جـهان شد پر از خوبي و ايمـني
    فرسـتادگان آمد از هر سوي
    پـس آگاهي آمد سوي نيمروز
    کـه خـسرو ز توران به ايران رسيد
    بياراسـت رستـم بـه ديدار شاه
    ابا زال, سام نريمان بـهـم
    سپاهي که شد دشت چون آبنوس
    سوي شـهر ايران گرفـتـند راه
    بـه پيش اندرون زال با انجـمـن
    پـس آگاهي آمد بر شـهريار
    زواره فرامرز و دسـتان سام
    دل شاه شد زان سـخـن شادمان
    کـه اويسـت پروردگار پدر
    بـفرمود تا گيو و گودرز و طوس
    تـبيره برآمد ز درگاه شاه
    يکي لـشـکر از جاي برخاستـند
    ز پهـلو بـه پـهـلو پذيره شدند
    برفتـند پيشـش بـه دو روزه راه
    درفـش تهـمـتـن چو آمد پديد
    خروش آمد و نالـه بوق و کوس
    بـه پيش گو پيلـتـن راندند
    گرفـتـند هر سـه ورا در کـنار
    ز رسـتـم سوي زال سام آمدند
    نـهادند سوي فرامرز روي
    وزان جايگـه سوي شاه آمدند
    چو خـسرو گو پيلـتـن را بديد
    فرود آمد از تـخـت و کرد آفرين
    بـه رستم چنين گفت کاي پهلوان
    بـه گيتي خردمند و خامـش تويي
    سر زال زان پس بـه بر در گرفـت
    گوان را بـه تخت مـهي برنـشاند
    نـگـه کرد رستـم سرو پاي اوي
    رخـش گشت پرخون و دل پر ز درد
    بـه شاه جهان گفت کاي شـهريار
    نديدم مـن اندر جـهان تاج‌ور
    وزان پـس چو از تخت برخاستـند
    جـهاندار تا نيمي از شب نخفـت
    چو از خوشه خورشيد بنمود چـهر
    سخنـهاي بايستـه چـندي براند
    بـنوي يکي دفـتر اندر شکسـت
    کـه گويند نام کـهان و مـهان
    صد و ده سپـهـبد فـگـندند پي
    چـنانـچون بود درخور پـهـلوان
    کـجا بود پيوسـتـه شاه نو
    هـمـه گرزدار و همـه لشـکري
    کـه بردي بـه هر کار تيمارشان
    خداوند شـمـشير و گوپال و کوس
    کـه لشـکر بـه راي وي آباد بود
    دليران کوه و سواران دشـت
    فرازنده اخـتر کاويان
    بزرگان و سالارشان گسـتـهـم
    چو گرگين پيروزگر مايه‌دار
    سواران رزم و نگـهـبان گـنـج
    بـه رزم اندرون دسـت بردارشان
    کـه رويين بدي شاهشان روز جنگ
    نـگـهـبان گردان و داماد طوس
    کـه بودند گردان روز نـبرد
    گـه رزم سـندان پولاد بود
    نگـهـبان ايشان هـم او را سپرد
    ردان و بزرگان باآفرين
    ز بـس نامداران با برز و فر
    همـه نامـشان تا کي آيد به کار
    ز پهلو سوي دشـت و هامون شوند
    خروش آيد و زخـم هـندي دراي
    هـمـه شادماني و سوران نهـند
    هـمـه يک بـه يک خواندند آفرين
    در گاو تا برج ماهي تراسـت
    بـه لـشـکر گـه آورد يکسر گله
    بـه زرم اندرون گرد و رويين تنست
    سر بادپايان بـه بـند افگـنـند
    کـه گـنـج از بزرگان نشايد نهفت
    شود گـنـج دينار بر چشـم‌خوار
    بـه خورشيد بار درخـت آوريم
    کـه گـنـج از پي مردم آيد به کار
    نشستـه به پيشش همه تن به تن
    هـمـه پيکر از گوهر و زر بوم
    يکي جام پر گوهر اندر ميان
    چـنين گفـت شاه جهان با سپاه
    پـلاشان دژخيم نر اژدها
    بـه بيداري او شود سير خواب
    بـه لـشـکر گـه ما بروز نـبرد
    ميان کشـتـن اژدها را ببسـت
    بـه جام اندرون نيز چـندي گـهر
    کـه خرم بدي تا بود روزگار
    گرفتـه چـنان جام گوهر به دست
    کـه آرد دو صد جامـه زرنـگار
    دو گـلرخ بـه زنار بسـتـه ميان
    وزان پـس بدو نيز ديگر دهـم
    وگر پيش اين نامدار انـجـمـن
    ورا خواند بيدار و فرخ نژاد
    کـجا بود در جـنـگ برسان دود
    ازو ماند آن انجمن در شـگـفـت
    کـه گيتي بـه کيخـسرو آباد باد
    ده اسـپ گزيده بـه زرين سـتام
    بياورد موبد چـنين خواسـتـه
    کـه اسـپان و اين خوبرويان همه
    سزد گر ندارد دل شير گاو
    کز آواز او رام گردد پـلـنـگ
    ميانـش چو غرو و به رفتن چو تذرو
    سـمـن پيکر و دلبر و مشک بوي
    کـه از تيغ باشد چـنان رخ دريغ
    بدان سان بيارد مر او را بـه بر
    بيامد بر شاه پيروزگر
    جـهان‌آفرين را نيايش گرفـت
    چـنين گفـت کاي نامدار سترگ
    درخـشـنده جان تو بي‌تن مـباد
    کـه ده جام زرين بيار از نهـفـت
    ده از نـقره خام با شـش گـهر
    ز پيروزه ديگر يکي لاژورد
    بـه مـشـک و گلاب آندرآميخته
    ده اسـپ گرانـمايه زرين سـتام
    بود در تـنـش روز جـنـگ تژاو
    بـه پيش دلاور سـپاه آورد
    ميان رزم آن پهلوان را بـبـسـت
    بـبردند پيش وي آراسـتـه
    کـه بي تو مـبادا کـلاه و نـگين
    کـه ده جام زرين بـنـه پيش گاه
    يکي افـسري خـسروي با کـمر
    ندارد دريغ از پي نام و گـنـج
    دهد بر روان سياوش درود
    فزونـسـت بالاي او ده کـمـند
    از ايران بـه توران کـسي نـگذرد
    هـمـه کاسـه رود آتش اندر زدن
    پـس هيزم اندر نـماند سـپاه
    برافروخـتـن کوه کار منـسـت
    برزم اندرون کرگـس آرم بـبزم
    دل ترک از آن هراسان کـنـم‌{
    بدو گـفـت کاي نامدار سـپاه
    چـنين باد و بي بت برهمن مـباد
    کـه گـنـجور پيش آورد بي‌درنگ
    کـه آب فسردست گفتي درسـت
    سر جـعد از افـسر شده ناپديد
    کـه برجان پاکش خرد پادشاسـت
    نـه برتابد از شير در جـنـگ روي
    ز بيمـش نيارد بديده در آب
    کـه دانيد از اين نامدار انجـمـن
    بدان راه رفتـن ميان راببـسـت
    بياورد با گوهر شاهوار
    کـه با جان خسرو خرد باد جفـت
    ز افراز کوه اندر آمد چراغ
    برفـتـند گردان سوي خان خويش
    همـه شب همي زر و گوهر فشاند
    بابر اندر آمد خروش خروس
    ز ترکان سخـن رفـت وز تاج و گاه
    هـمي رفت هر گونه از بيش و کم
    کـه اي نامـبردار باآفرين
    کزان بوم و بر تور را بـهر بود
    يکي خوب جايسـت با فرهي
    بيفـتاد ازو نام شاهي و فر
    سوي شاه ايران هـمي نـنـگرند
    تـن بيگـناهان از ايشان برنـج
    سر از باژ ترکان برافراخـتـن
    تـن پيل و چنگال شيران تراسـت
    فرسـتاد با پـهـلواني سـترگ
    وگر سر بدين بارگاه آورند
    بـتوران زمين بر شکـسـت آوريم
    کـه جاويد بادي که اينـسـت راه
    تو بـگزين از اين لـشـکر نامدار
    بـهاي زمين درخور ارز تـسـت
    چـنان چون بـبايد ز جنـگ‌آوران
    بـکام نهـنـگان رسد شصت اوي
    بـسي آفرين خواند بر شـهريار
    کـه خوان از خورشگر کند خواستار
    وز آواز بلـبـل هـمي خيره ماند
    هـمي باده خوردند بر ياسـمـن
    بدسـت اندرون دسته بوي و رنـگ
    ز درد و غـمان گـشـتـه آزاددل
    سخـنـهاي شاهان بسي خواندند
    شود در دو گيتي ز کردار شاد
    نـکوهيده باشد بـنزد مـهان
    هـمان پيش يزدان سرانـجام بد
    چـنو در دو گيتي دگر شاد نيست
    سراينده آمد ز گـفـتـن سـتوه
    رده برکـشيدند بر بارگاه
    برآمد خروشيدن گاودم
    بـبار آمد آن خـسرواني درخـت
    نـهاده بـسر بر ز گوهر کـلاه
    فروهـشـتـه از تاج دو گوشوار
    زمين شد بـکردار درياي نيل
    سيه شد زمين آسـمان لاژورد
    وگر گشـت خـم سپـهر اندر آب
    سـپـهر و سـتاره سنان را نديد
    سـپاه اندر آمد هـمي فوج فوج
    سپـهر از خروشيدن آسيمه گشت
    ابا زنـگ زرين و زرين سـتام
    بـکيوان رسيده خروش سـپاه
    زدي مـهره بر جام و بستي کـمر
    نشـسـتـن مـگر بر در پادشا
    چـنين بود در پادشاهي نـشان
    بدان تا سپـه پيش او برگذشـت
    کـه بـگذشـت پيش جهاندار نو
    پـس پشـت خورشيد پيکر درفش
    بـفـتراک بر حلـقـه کرده کمند
    سپاهـش همه غرقه در سيم و زر
    کـه بيشي ترا باد و فر مـهان
    بـباز آمدن باد پيروز و شاد
    کـه با جوشـن و گرز پولاد بود
    کـه جنگـش بگرز و بشمشير بود
    سوي راستـش چون سرافراز گيو
    زمين گشتـه از شير پيکر بنفـش
    عـناندار با نيزه‌هاي دراز
    پـس پـشـت گيو اندرون با سپاه
    کـه بـفراخـتـه بود سر تا بابر
    پرسـتارفـش بر سرش تاج زر
    از ايشان نبد جاي بر پهـن دشـت
    جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش
    سر سروران زير شمـشير اوسـت
    بـسي آفرين خواند بر تاج و گاه
    چـه بر گيو و بر لشکرش همچنين
    کـه فرزند بيدار گژدهـم بود
    کـمان يار او بود و تير خدنـگ
    هـمي در دل سنگ و سندان بدي
    پر از گرز و شمشير و پر خواستـه
    بابر اندر آورده تابان سرش
    ازو شاد شد شاه ايران‌زمين
    کـه با زور و دل بود و با مغز و هوش
    براهي کـه جستيش بودي بـپاي
    سـگاليده جـنـگ و برآورده خوچ
    برهـنـه يک انگشـت ايشان نديد
    هـمي از درفشـش بباريد جنـگ
    بدان شادمان گردش روزگار
    بديد آن سـپـه را زده بر دو ميل
    بدان بـخـت بيدار و فرخ‌نـگين
    هـمـه نامداران جوشـن‌وران
    هـمي بود شادان دل و نيک‌خواه
    کزو لـشـکر خـسرو آباد بود
    بـهر جاي بودي بـه هر کار يار
    بدان سايه آهو اندر سرش
    زره سـغدي زين ترکي نشسـت
    بـسي آفرين خواند بر شاه نو
    هـمي رفـت پرخاشجوي و ژگان
    سـپاهي کمندافـگـن و رزمساز
    بـسي آفرين کرد و اندر گذشـت
    بزين اندرون حلقـه‌هاي کـمـند
    بـشد با دليران و کـنداوران
    سـپاهي چو کوه رونده ز جاي
    کـه با نيزه و تيغ و پولاد بود
    سپهـبد همي داشت بر پيل جاي
    بران برز و بالا و تيغ و نـگين
    کـه با فر و با گرز و باارز بود
    هـمـه رزم جويان و کـنداوران
    هـمـه سرفرازان گيتي‌فروز
    کـه کـس را ز رستم نـبودي گذر
    تو گـفـتي ز بند آمدسـتي رها
    يکي آفرين خواند بر شـهريار
    هـمي کرد با او بـسي پـند ياد
    سرافراز باشد بـهر انـجـمـن
    ز دسـتان سامي و از نيرمي
    ز قـنوج تا سيسـتان مر تراسـت
    برايشان مـکـن کار تاريک و تنـگ
    هـمـه رادبا مردم خويش باش
    خردمـند و انده‌گـسار تو کيسـت
    کـه کژي پـشيماني آرد بروي
    بـهر جاي خيره مـکـن کارزار
    بـبي رنـج کس هيچ منماي رنج
    کـه گه سندروسست و گاه آبنوس
    نـگر دل نداري بـگيتي نژند
    دمـت چرخ گردان همي بشـمرد
    سـه ديگر ببين تا چه بايدت جست
    دل بدسـگالـت پر از دود باد
    پياده شد از باره تيزرو
    بـتابيد سر سوي راه دراز
    کـه هر دم فزون باش چون ماه نو
    هـمي مـغزش از رفتن او بتفـت
    هـمي خواست کش روز رامش برد
    بـسوي سراپرده آمد ز دشـت
    يکي باره تيزتـگ برنـشـسـت
    سري پر ز باد و دلي پر ز راي
    بـجام بزرگ اندر افـگـند پي
    بـفردا نـگويد خردمـند کـس
    هـمـه ناپديدند با خاک راسـت
    بدل بر هـمي آرزو بـشـکـنيم
    رهايي نيابد ز او هيچ کـس
    چو روشـن شود بشـمرد روز پي
    تـبيره برآرند با بوق و کوس
    بدين جـنـگ سوي که يازد بمـهر
    کز آغاز بود آنـچ بايسـت بود
    کز آغاز بود آنـچ بايسـت بود



  • سر شاخ سـبزش برآيد ز کاخ
    چو بيندش بينادل و نيک‌بـخـت
    کزين سه گذشتي چه چيزست نيز
    سه چيزست و هر سه به‌بنداندرست
    نژاده بـسي ديده‌اي بي‌هـنر
    نيازد بـه بد دست و بد نـشـنود
    سزد کايد از تـخـم پاکيزه بر
    بـکوشي و پيچي ز رنجش بـسي
    کـه زيبا بود خـلـعـت کردگار
    شـناسـنده نيک و بد بايدت
    براسايد از آز وز رنـج و غـم
    وزين بدتر از بخت پـتياره نيسـت
    همـش بخـت سازنده بود از فراز
    دگر گويد از گـفـتـه باسـتان
    کـه چون بود کردار آن شـهريار
    ازو شاد شد تاج و او نيز شاد
    دل غـمـگـنان از غـم آزاد کرد
    ز روي زمين زنـگ بزدود غـم
    سر غمـگـنان اندر آمد بـه خواب
    ز داد و ز بخشش پر از خواسـتـه
    ز داد و ز بخـشـش نياسود شاه
    ز بد بسته شد دسـت اهريمـني
    ز هر نامداري و هر پـهـلوي
    بـنزد سـپـهدار گيتي‌فروز
    نشـسـت از بر تخت کو را سزيد
    بـبيند کـه تا هسـت زيباي گاه
    بزرگان کابـل همـه بيش و کـم
    بدريد هر گوش ز اواي کوس
    زواره فرامرز و پيل و سـپاه
    درفـش بنـفـش از پـس پيلتن
    کـه آمد ز ره پـهـلوان سوار
    بزرگان کـه هستـند با جاه و نام
    سراينده را گـفـت کاباد مان
    وزويسـت پيدا بـه گيتي هـنر
    برفـتـند با ناي رويين و کوس
    هـمـه برنـهادند گردان کـلاه
    پذيره شدن را بياراسـتـند
    هـمـه با درفـش و تبيره شدند
    چـنين پـهـلوانان و چندين سپاه
    بـه خورشيد گرد سـپـه بردميد
    ز قلـب سپـه گيو و گودرز و طوس
    بـه شادي برو آفرين خواندند
    بـپرسيد شيراوژن از شـهريار
    گـشاده دل و شادکام آمدند
    گرفـتـند شادي بـه ديدار اوي
    بـه ديدار فرخ کـلاه آمدند
    سرشکـش ز مژگان به رخ بر چکيد
    تهـمـتـن بـبوسيد روي زمين
    هـميشـه بدي شاد و روشن‌روان
    کـه پروردگار سياوش تويي
    ز بـهر پدر دسـت بر سر گرفـت
    بريشان هـمي نام يزدان بـخواند
    نشسـت و سخن گفتن و راي اوي
    زکار سياوش بـسي ياد کرد
    جـهان را تويي از پدر يادگار
    بدين فر و مانـندگي پدر
    نـهادند خوان و مي آراسـتـند
    گذشتـه سخنـها همـه بازگفت
    بگـشـت اندرين نيز گردان سپهر
    ز پهـلو هـمـه موبدانرا بـخواند
    دو هـفـتـه در بار دادن ببسـت
    بـفرمود موبد بـه روزي دهان
    نخـسـتين ز خويشان کاوس کي
    سزاوار بـنوشـت نام گوان
    فريبرز کاوسـشان پيش رو
    گزين کرد هـشـتاد تـن نوذري
    زرسـپ سپهـبد نـگـهدارشان
    کـه تاج کيان بود و فرزند طوس
    سـه ديگر چو گودرز کـشواد بود
    نـبيره پسر داشت هفتاد و هشت
    فروزنده تاج و تـخـت کيان
    چو شصت و سه از تخمه گژدهـم
    ز خويشان ميلاد بد صد سوار
    ز تـخـم لواده چو هشتادو پنـج
    کـجا برتـه بودي نـگـهدارشان
    چو سي و سه مهتر ز تخم پشنـگ
    بـه گاه نـبرد او بدي پيش کوس
    ز خويشان شيروي هـفـتاد مرد
    گزين گوان شـهره فرهاد بود
    ز تـخـم گرازه صد و پـنـج گرد
    کـنارنـگ وز پـهـلوانان جزين
    چـنان بد کـه موبد ندانسـت مر
    نوشـتـند بر دفـتر شـهريار
    بـفرمود کز شـهر بيرون شوند
    سر ماه بايد کـه از کرناي
    هـمـه سر سوي رزم توران نهند
    نـهادند سر پيش او بر زمين
    کـه ما بندگانيم و شاهي تراست
    بـه جايي که بودند ز اسپان يلـه
    بـفرمود کان کو کمند افگنـسـت
    بـه پيش فسيلـه کمند افگنـند
    در گـنـج دينار بگـشاد و گفـت
    گـه بخـشـش و کينـه شهريار
    بـه مردان همي گنج و تخت آوريم
    چرا برد بايد غـم روزگار
    بزرگان ايران از انـجـمـن
    بياورد صد جامـه ديباي روم
    هـم از خز و منسوج و هـم پرنيان
    نـهادند پيش سرافراز شاه
    کـه اينـت بـهاي سر بي‌بـها
    کـجا پـهـلوان خواند افراسياب
    سر و تيغ و اسـپـش بيارد چو گرد
    سـبـک بيژن گيو بر پاي جسـت
    همـه جامـه برداشت وان جام زر
    بـسي آفرين کرد بر شـهريار
    وزانـجا بيامد بـه جاي نشسـت
    بـه گـنـجور فرمود پس شهريار
    صد از خز و ديبا و صد پرنيان
    چـنين گفت کين هديه آن را دهم
    کـه تاج تژاو آورد پيش مـن
    کـه افراسيابـش بـه سر برنهاد
    هـمان بيژن گيو برجـسـت زود
    بزد دسـت و آن هديه‌ها برگرفـت
    بـسي آفرين کرد و بنشست شاد
    بـفرمود تا با کـمر ده غـلام
    ز پوشيده رويان ده آراسـتـه
    چـنين گـفـت بيدار شاه رمـه
    کـسي را که چون سر بـپيچد تژاو
    پرسـتـنده‌اي دارد او روز جنـگ
    بـه رخ چون بهار و به بالا چو سرو
    يکي ماهرويسـت نام اسـپـنوي
    نـبايد زدن چون بيابدش تيغ
    بـه خـم کـمر ار گرفتـه کـمر
    بزد دسـت بيژن بدان هـم بـه بر
    بـه شاه جهان بر ستايش گرفـت
    بدو شاد شد شـهريار بزرگ
    چو تو پهـلوان يار دشمـن مـباد
    جـهاندار از آن پس به گنجور گفت
    شـمامـه نـهاده در آن جام زر
    پر از مـشـک جامي ز ياقوت زرد
    عـقيق و زمرد بر او ريخـتـه
    پرسـتـنده‌اي با کـمر ده غـلام
    چـنين گفت کين هديه آن را که تاو
    سرش را بدين بارگاه آورد
    بـبر زد بدين گيو گودرز دسـت
    گرانـمايه خوبان و آن خواسـتـه
    هـمي خواند بر شـهريار آفرين
    وزان پـس به گنـجور فرمود شاه
    برو ريز دينار و مـشـک و گـهر
    چـنين گفت کين هديه آن را که رنج
    از ايدر شود تا در کاسـه رود
    ز هيزم يکي کوه بيند بـلـند
    چنان خواست کان ره کسي نسپرد
    دليري از ايران بـبايد شدن
    بدان تا گر آنـجا بود رزمـگاه
    هـمان گيو گفت اين شکار منست
    اگر لـشـکر آيد نـترسـم ز رزم
    }ره لـشـکر از برف آسان کنـم
    همـه خواسـتـه گيو را داد شاه
    کـه بي تيغ تو تاج روشـن مـباد
    بـفرمود صد ديبـه رنـگ رنـگ
    هم از گنج صد دانه خوشاب جست
    ز پرده پرسـتار پـنـج آوريد
    چنين گفت کين هديه آن را سزاست
    دليرسـت و بينا دل و چرب‌گوي
    پيامي برد نزد افراسياب
    ز گـفـتار او پاسـخ آرد بـمـن
    بيازيد گرگين ميلاد دسـت
    پرسـتار و آن جامـه زرنـگار
    ابر شـهريار آفرين کرد و گـفـت
    چو روي زمين گـشـت چون پر زاغ
    سـپـهـبد بيامد بايوان خويش
    مي آورد و رامشـگران را بـخواند
    چو از روز شد کوه چون سـندروس
    تهـمـتـن بيامد بـه درگاه شاه
    زواره فرامرز با او بـهـم
    چـنين گفـت رستم به شاه زمين
    بزاولـسـتان در يکي شـهر بود
    مـنوچـهر کرد آن ز ترکان تـهي
    چو کاوس شد بي‌دل و پيرسر
    هـمي باژ و ساوش بـتوران برند
    فراوان بدان مرز پيلست و گـنـج
    ز بـس کشتـن و غارت و تاختـن
    کـنون شـهرياري بايران تراسـت
    يکي لـشـکري بايد اکـنون بزرگ
    اگر باژ نزديک شاه آورند
    چو آن مرز يکـسر بدسـت آوريم
    برستـم چـنين پاسـخ آورد شاه
    بـبين تا سپـه چـند بايد بـکار
    زميني کـه پيوستـه مرز تسـت
    فرامرز را ده سـپاهي گران
    گـشاده شود کار بر دسـت اوي
    رخ پـهـلوان گـشـت ازان آبدار
    بـفرمود خـسرو بـسالار بار
    مي آورد و رامشـگران را بـخواند
    سران با فرامرز و با پيلـتـن
    غريونده ناي و خروشـنده چـنـگ
    هـمـه تازه‌روي و همـه شاددل
    ز هرگونـه گـفـتارها راندند
    که هر کس که در شاهي او داد داد
    هـمان شاه بيدادگر در جـهان
    بـه گيتي بـماند از او نام بد
    کـسي را که پيشه بجز داد نيست
    چو خورشيد تابان برآمد ز کوه
    تـبيره برآمد ز درگاه شاه
    ببـسـتـند بر پيل رويينـه خـم
    نـهادند بر کوهـه پيل تـخـت
    بيامد نـشـسـت از بر پيل شاه
    يکي طوق پر گوهر شاهوار
    بزد مـهره بر کوهـه ژنده پيل
    ز تيغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد
    تو گـفـتي بدام اندرست آفـتاب
    هـمي چشـم روشن عنانرا نديد
    ز درياي ساکن چو برخاسـت موج
    سراپرده بردند ز ايوان بدشـت
    هـمي زد ميان سـپـه پيل گام
    يکي مـهره در جام بر دسـت شاه
    چو بر پـشـت پيل آن شـه نامور
    نـبودي بـهر پادشاهي روا
    ازان نامور خـسرو سرکـشان
    هـمي بود بر پيل در پهن دشـت
    نـخـسـتين فريبرز بد پيش رو
    ابا گرز و با تاج و زرينـه کـفـش
    يکي باره‌اي برنشستـه سـمـند
    هـمي رفـت با باد و با برز و فر
    برو آفرين کرد شاه جـهان
    بـهر کار بـخـت تو پيروز باد
    پـس شاه گودرز کـشواد بود
    درفـش از پس پشـت او شير بود
    بـچـپ بر هـمي رفت رهام نيو
    پـس پشت شيدوش يل با درفش
    هزار از پـس پـشـت آن سرفراز
    يکي گرگ پيکر درفـشي سياه
    درفـش جـهانـجوي رهام بـبر
    پـس بيژن اندر درفـشي دگر
    نـبيره پسر داشت هفتاد و هشت
    پـس هر يک اندر دگرگون درفـش
    تو گفتي که گيتي همه زير اوسـت
    چو آمد بـنزديکي تـخـت شاه
    بـگودرز و بر شاه کرد آفرين
    پـس پـشـت گودرز گستهم بود
    يکي نيزه بودي به چنگش بجـنـگ
    ز بازوش پيکان بزندان بدي
    ابا لشـکري گـشـن و آراستـه
    يکي ماه‌پيکر درفـش از برش
    هـمي خواند بر شـهريار آفرين
    پـس گستهـم اشکـش تيزگوش
    يکي گرزدار از نژاد هـماي
    سـپاهـش ز گردان کوچ و بـلوچ
    کـسي در جهان پشت ايشان نديد
    درفـشي برآورده پيکر پـلـنـگ
    بـسي آفرين کرد بر شـهريار
    نـگـه کرد کيخـسرو از پشت پيل
    پـسـند آمدش سخت و کرد آفرين
    ازان پـس درآمد سـپاهي گران
    سـپاهي کز ايشان جـهاندار شاه
    گزيده پـس اندرش فرهاد بود
    سـپـه را بـکردار پروردگار
    يکي پيکرآهو درفـش از برش
    سپاهـش همه تيغ هندي بدست
    چو ديد آن نشـسـت و سر گاه نو
    گرازه سر تـخـمـه گيوگان
    درفـشي پـس پشـت پيکر گراز
    سواران جنـگي و مردان دشـت
    ازان شادمان شد که بودش پسـند
    دمان از پسـش زنـگـه شاوران
    درفـشي پـس پشت پيکرهماي
    هرانـکـس کـه از شهر بغداد بود
    همـه برگذشـتـند زير هـماي
    بـسي زنـگـه بر شاه کرد آفرين
    ز پشـت سـپـهـبد فرامرز بود
    ابا کوس و پيل و سـپاهي گران
    ز کـشـمير وز کابـل و نيمروز
    درفـشي کـجا چون دلاور پدر
    سرش هفـت همـچون سر اژدها
    بيامد بـسان درخـتي بـبار
    دل شاه گـشـت از فرامرز شاد
    بدو گـفـت پرورده پيلـتـن
    تو فرزند بيداردل رسـتـمي
    کـنون سربسر هندوان مر تراست
    گر ايدونـک با تو نـجويند جـنـگ
    بـهر جايگـه يار درويش باش
    بـبين نيک تا دوستدار تو کيسـت
    بـخوبي بياراي و فردا مـگوي
    ترا دادم اين پادشاهي بدار
    مـشو در جواني خريدار گـنـج
    مـجو ايمـني در سراي فـسوس
    ز تو نام بايد کـه ماند بـلـند
    مرا و ترا روز هـم بـگذرد
    دلـت شاد بايد تن و جان درسـت
    جـهان‌آفرين از تو خـشـنود باد
    چو بـشـنيد پـند جـهاندار نو
    زمين را بـبوسيد و بردش نـماز
    بـسي آفرين خواند بر شاه نو
    تهمـتـن دو فرسنـگ با او برفت
    بياموخـتـش بزم و رزم و خرد
    پر از درد از آن جايگـه بازگـشـت
    سـپـهـبد فرود آمد از پيل مست
    گرازان بيامد بـه پرده‌سراي
    چو رسـتـم بيامد بياورد مي
    هـمي گفـت شادي ترا مايه بس
    کـجا سلم و تور و فريدون کجاست
    بـپوييم و رنـجيم و گنـج آگـنيم
    سرانـجام زو بهره خاکست و بس
    شـب تيره سازيم با جام مي
    بـگوييم تا برکـشد ناي طوس
    بـبينيم تا دسـت گردان سپـهر
    بـکوشيم وز کوشش ما چـه سود
    کز آغاز بود آنـچ بايسـت بود



/ 675