شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





  • تو بر كردگار روان و خرد
    بـبين اي خردمـند روشـن روان
    هـمـه دانـش ما به بيچارگيست
    تو خستو شو آنرا كه هست و يكيست
    ابا فـلـسـفـه دان بـسيار گوي
    ترا هرچ بر چـشـم سر بـگذرد
    سـخـن هرچ بايست توحيد نيست
    تو گر سخته اي شو سخن سخته گوي
    بيك دم زدن رسـتي از جان و تـن
    هـمي بـگذرد بر تو ايام تو
    نخـسـت از جـهان آفرين ياد كن
    كزويسـت گردون گردان بـپاي
    جـهان پر شگفتست چون بنـگري
    كه جانت شگفتست و تن هم شگفت
    دگر آنـك اين گرد گردان سـپـهر
    نـباشي بدين گفتـه همداسـتان
    خردمـند كين داسـتان بـشـنود
    وليكـن چو مـعـنيش يادآوري
    تو بـشـنو ز گفـتار دهـقان پير
    سخنـگوي دهـقان چنين كرد ياد
    بياراسـت گلشـن بـسان بـهار
    چو گودرز و چون رستم و گستـهـم
    چو گيو و چو رهام كار آزماي
    چو از روز يك ساعـت اندر گذشـت
    كـه گوري پديد آمد اندر گـلـه
    هـمان رنـگ خورشيد دارد درست
    يكي بركـشيده خـط از يال اوي
    سمـندي بزرگـسـت گويي بجاي
    يكي نره شيرسـت گويي دژم
    بدانسـت خـسرو كه آن نيست گور
    برستـم چـنين گفـت كين رنج نيز
    برو خويشـتـن را نـگـه دار ازوي
    چـنين گفـت رستم كه با بخت تو
    نـه ديو و نـه شير و نـه نر اژدها
    برون شد بنـخـچير چون نره شير
    بدشـتي كـجا داشـت چوپان گله
    سـه روزش همي جست در مرغزار
    چـهارم بديدش گرازان بدشـت
    درخـشـنده زرين يكي باره بود
    برانـگيخـت رخـش دلاور ز جاي
    چـنين گـفـت كين را نبايد فگند
    نـشايدش كردن بخـنـجر تـباه
    بينداخـت رسـتـم كياني كمـند
    چو گور دلاور كـمـندش بديد
    بدانسـت رستـم كه آن نيست گور
    جز اكوان ديو اين نـشايد بدن
    بشـمـشير بايد كـنون چاره كرد
    ز دانا شنيدم كـه اين جاي اوسـت
    هـمانـگـه پديد آمد از دشت باز
    كـمان را بزه كرد و از باد اسـپ
    هـمان كو كـمان كيان دركـشيد
    همي تاخت اسپ اندران پهن دشت
    بابـش گرفـت آرزو هـم بـنان
    چو بگرفتـش از آب روشن شـتاب
    فرود آمد و رخـش را آب داد
    كـمـندش بـبازوي و بـبر بيان
    ز زين كيانيش بـگـشاد تـنـگ
    چراگاه رخـش آمد و جاي خواب
    بدان جايگـه خفت و خوابـش ربود
    چو اكوانـش از دور خـفـتـه بديد
    زمين گرد بـبريد و برداشـتـش
    غـمي شد تهمـتـن چو بيدار شد
    چو رستـم بجنـبيد بر خويشتـن
    يكي آرزو كـن كـه تا از هوا
    سوي آبـت اندازم ار سوي كوه
    چو رستـم بگـفـتار او بـنـگريد
    چـنين گـفـت با خويشتن پيلتن
    گر اندازدم گـفـت بر كوهـسار
    بدريا بـه آيد كـه اندازدم
    وگر گويم او را بدريا فـگـن
    هـمـه واژگونـه بود كار ديو
    چـنين داد پاسـخ كـه داناي چين
    كـه در آب هر كو بر آيدش هوش
    بزاري هـم ايدر بـماند بـجاي
    بـكوهـم بينداز تا بـبر و شير
    ز رسـتـم چو بـشـنيد اكوان ديو
    بـجايي بخواهـم فگندنـت گفت
    بدرياي ژرف اندر انداخـتـش
    هـمان كز هوا سوي دريا رسيد
    نهـنـگان كـه كردند آهنـگ اوي
    بدسـت چـپ و پاي كرد آشـناه
    بـكارش نيامد زماني درنـگ
    اگر ماندي كـس بـمردي بـپاي
    وليكـن چـنينـسـت گردنده دهر
    ز دريا بـمردي به يكـسو كـشيد
    سـتايش گرفـت آفرينـنده را
    برآسود و بـگـشاد بـند ميان
    كـمـند و سليحـش چو بفگند نم
    بدان چشـمـه آمد كجا خفتـه بود
    نـبود رخـش رخشان بران مرغزار
    برآشـفـت و برداشـت زين و لگام
    پياده هـمي رفـت جويان شـكار
    هـمـه بيشـه و آبـهاي روان
    گـلـه دار اسـپان افراسياب
    دمان رخـش بر ماديانان چو ديو
    چو رسـتـم بديدش كياني كمـند
    بـماليدش از گرد و زين برنـهاد
    لـگامـش بـسر بر زد و برنشست
    گـلـه هر كـجا ديد يكـسر براند
    گـلـه دار چون بانـگ اسبان شنيد
    سواران كـه بودند با او بـخواند
    گرفـتـند هر كـس كمند و كمان
    كـه يارد بدين مرغزار آمدن
    پـس اندر سواران برفـتـند گرم
    چو رسـتـم شـتابـندگان را بديد
    بـغريد چون شير و برگـفـت نام
    بشـمـشير ازيشان دو بهره بكشت
    چو بـبريد رستم سر ديو پسـت
    بـه پيش اندر آورد يكسر گـلـه
    هـمي رفت با پيل و با خواسته
    ز ره چون بـشاه آمد اين آگـهي
    از ايدر ميان را بدان كرد بـند
    كـنون ديو و پيل آمدستش بچنگ
    نيابد گذر شير بر تيغ اوي
    پذيره شدن را بياراسـت شاه
    درفـش شهـنـشاه با كرناي
    چو رستم درفش جـهاندار شاه
    فرود آمد و خاك را داد بوس
    سر سركشان رستم تاج بخـش
    وزانـجا بايوان شاه آمدند
    بـه ايرانيان بر گله بـخـش كرد
    فرسـتاد پيلان بر پيل شاه
    بيك هفـتـه ايوان بياراستـند
    بـمي رستم آن داستان برگشاد
    كـه گوري نديدم بخوبي چـنوي
    چو خنجر بدريد بر تنش پوسـت
    سرش چون سر پيل و مويش دراز
    دو چشمش كبود و لبانـش سياه
    بدان زور و آن تـن نـباشد هيون
    سرش كردم از تن بخـنـجر جدا
    ازو ماند كيخسرو اندر شگـفـت
    بران كو چـنان پـهـلوان آفريد
    كـه مردم بود خود بـكردار اوي
    هـمي گفـت اگر كردگار سپهر
    نـبودي بـگيتي چـنين كهترم
    دو هفتـه بران گونـه بودند شاد
    سـه ديگر تهمتن چنين كرد راي
    مرا بويه زال سامست گـفـت
    شوم زود و آيم بدرگاه باز
    كـه كين سياوش به پيل و گلـه
    در گنـج بگـشاد شاه جـهان
    بياورد ده جام گوهر ز گـنـج
    غـلامان روزمي بزرين كـمر
    ز گـسـتردنيها و از تخـت عاج
    بـنزديك رستـم فرسـتاد شاه
    يك امروز با ما بـبايد بدن
    بـبود و بـپيمود چـندي نـبيد
    دو فرسنـگ با او بشد شـهريار
    چو با راه رستم هم آواز گشـت
    جهان پاك بر مهر او گشت راست
    برين گونـه گردد هـمي چرخ پير چو اين داستان سربسر بشـنوي
    چو اين داستان سربسر بشـنوي



  • سـتايش گزين تا چـه اندر خورد
    كـه چون بايد او را سـتودن توان
    بـه بيچارگان بر بـبايد گريسـت
    روان و خرد را جزين راه نيسـت
    بـپويم براهي كـه گويي مـپوي
    نگـنـجد هـمي در دلـت با خرد
    بـنا گفـتـن و گفتـن او يكيست
    نيايد بـه بن هرگز اين گفـت و گوي
    هـمي بـس بزرگ آيدت خويشتن
    سراي جز اين باشد آرام تو
    پرسـتـش برين ياد بـنياد كـن
    هـم اويسـت بر نيك و بد رهنماي
    ندارد كـسي آلـت داوري
    نخـسـت از خود اندازه بايد گرفت
    هـمي نو نـمايدت هر روز چـهر
    كـه دهـقان همي گويد از باستان
    بدانـش گرايد بدين نـگرود
    شود رام و كوتـه كـند داوري
    گر ايدونـك باشد سخـن دلـپذير
    كـه يك روز كيخـسرو از بامداد
    بزرگان نشـسـتـند با شـهريار
    چو برزين گرشاسپ از تخـم جـم
    چو گرگين و خراد فرخـنده راي
    بيامد بدرگاه چوپان ز دشـت
    چو شيري كـه از بـند گردد يلـه
    سـپـهرش بزر آب گويي بشسـت
    ز مـشـك سيه تا بدنـبال اوي
    ورا چار گرزسـت آن دسـت و پاي
    هـمي بفـگـند يال اسپان ز هم
    كـه برنـگذرد گور ز اسـپي بزور
    بـه پيگار بر خويشتن سـنـج نيز
    مـگر باشد آهرمـن كينـه جوي
    نـترسد پرسـتـنده تـخـت تو
    ز شـمـشير تيزم نيابد رها
    كـمـندي بدسـت اژدهايي بزير
    وزانـسو گذر داشـت گور يلـه
    هـمي كرد بر گرد اسـپان شـكار
    چو باد شـمالي برو بر گذشـت
    بـچرم اندرون زشـت پـتياره بود
    چو تـنـگ اندر آمد دگر شد براي
    بـبايد گرفـتـن بخـم كـمـند
    بدين سانـش زنده برم نزد شاه
    هـمي خواست كارد سرش را ببند
    شد از چـشـم او در زمان ناپديد
    ابا او كـنون چاره بايد نـه زور
    بـبايسـتـش از باد تيغي زدن
    دواندين خون بران چرم زرد
    كـه گفتـند بسـتاند از گور پوست
    سپهـبد برانـگيخـت آن تـند تاز
    بينداخـت تيري چو آذر گشـسـپ
    دگر باره شد گور ازو ناپديد
    چو سه روز و سه شب برو بر گذشت
    سر از خواب بر كوهـه زين زنان
    بـه پيش آمدش چشمه چون گلاب
    هـم از ماندگي چشم را خواب داد
    بـپوشيده و تنـگ بسـتـه ميان
    بـه بالين نـهاد آن جـناغ خدنـگ
    نـمدزين برافـگـند بر پيش آب
    كـه از رنـج وز تاخـتـن مانده بود
    يكي باد شد تا بر او رسيد
    ز هامون بـگردون برافراشـتـش
    سر پر خرد پر ز پيكار شد
    بدو گـفـت اكوان كـه اي پيلتـن
    كـجات آيد افـگـندن اكـنون هوا
    كـجا خواهي افـتاد دور از گروه
    هوا در كـف ديو واژونـه ديد
    كـه بد نامـبردار هر انـجـمـن
    تـن و اسـتـخوانـم نيايد بـكار
    كـفـن سينـه ماهيان سازدم
    بـكوه افـگـند بدگـهر اهرمـن
    كـه فريادرس باد گيهان خديو
    يكي داسـتاني زدسـت اندرين
    بـه مينو روانـش نـبيند سروش
    خرامـش نيايد بديگر سراي
    بـبينـند چـنـگال مرد دلير
    برآورد بر سوي دريا غريو
    كـه اندر دو گيتي بماني نهـفـت
    ز كينـه خور ماهيان ساخـتـش
    سـبـك تيغ تيز از ميان بركـشيد
    بـبودند سرگشـتـه از چنگ اوي
    بديگر ز دشمن همي جـسـت راه
    چـنين باشد آن كو بود مرد جنـگ
    پي او زمانـه نـبردي ز جاي
    گـهي نوش يابـند ازو گاه زهر
    برآمد بـهامون و خـشـكي بديد
    رهانيده از بد تـن بـنده را
    بر چشـمـه بـنـهاد بـبر بيان
    زره را بـپوشيد شير دژم
    بران ديو بدگوهر آشـفـتـه بود
    جـهانـجوي شد تـند با روزگار
    بـشد بر پي رخـش تا گاه شام
    بـه پيش اندر آمد يكي مرغزار
    بـهر جاي دراج و قـمري نوان
    بـه بيشـه درون سر نهاده بخواب
    ميان گـلـه بركـشيده غريو
    بيفـگـند و سرش اندر آمد به بـند
    ز يزدان نيكي دهـش كرد ياد
    بران تيز شمـشير بنـهاد دسـت
    بـشـمـشير بر نام يزدان بخواند
    سرآسيمـه از خواب سر بر كـشيد
    بر اسـپ سرافرازشان برنـشاند
    بدان تا كـه باشد چـنين بدگـمان
    بـنزديك چـندين سوار آمدن
    كـه بر پشـت رستـم بدرند چرم
    سـبـك تيغ تيز از ميان بركـشيد
    كـه مـن رستمم پور دستان سام
    چو چوپان چنان ديد بنمود پـشـت
    بران باره پيل پيكر نـشـسـت
    بـنـه هرچ كردند تركان يلـه
    وزو شد جهان يكسر آراسـتـه
    كـه برگشـت ستم بدان فرهي
    كـجا گور گيرد بخـم كـمـند
    بخشـكي پلـنـگ و بدريا نهنگ
    هـمان ديو و هم مردم كينه جوي
    بـسر بر نـهادند گردان كـلاه
    بـبردند با ژنده پيل و دراي
    نـگـه كرد كامد پذيره براه
    خروش سـپاه آمد و بوق و كوس
    بـفرمود تا برنـشيند برخـش
    گـشاده دل و نيك خواه آمدند
    نشسـت تن خويشتن رخش كرد
    كـه بر شير پيلان بـگيرند راه
    مي و رود و رامشگران خواستـند
    وز اكوان هـمي كرد بر شاه ياد
    بدان سرافرازي و آن رنـگ و بوي
    بروبر نبخشود دشمن نه دوسـت
    دهـن پر زدندانـهاي گراز
    تـنـش را نشايست كردن نگاه
    همه دشت ازو شد چو درياي خون
    چو باران ازو خون شد اندر هوا
    چو بـنـهاد جام آفرين برگرفـت
    كـسي اين شگفتي بگيتي نديد
    بـمردي و بالا و ديدار اوي
    ندادي مرا بـهره از داد و مـهر
    كـه هزمان بدو ديو و پيل اشكرم
    ز اكوان وز بزم كردند ياد
    كـه پيروز و شادان شود باز جاي
    چـنين آرزو را نشايد نهـفـت
    بـبايد هـمي كينه را كرد ساز
    نـشايد چـنين خوار كردن يلـه
    گرانـمايه چيزي كه بودش نهان
    بزر بافـتـه جامـه شاه پنـج
    پرسـتـندگان نيز با طوق زر
    ز ديبا و دينار و پيروزه تاج
    كـه اين هديه با خويشتن بر براه
    وزان پـس ترا راي رفـتـن زدن
    بـشـبـگير جز راي رفتن نديد
    بـپدرود كردن گرفـتـش كـنار
    سـپـهدار ايران ازو بازگشـت
    همي داشت گيتي بر انسان كه خواست
    گهي چون كمانست و گاهي چو تير از اكوان سوي كين بيژن شوي
    از اكوان سوي كين بيژن شوي


/ 675