شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





  • ز يزدان بران شاه باد آفرين
    كـه گنجش ز بخشش بنالد همي
    ز دريا بدريا سـپاه ويسـت
    خداوند نام و خداوند گـنـج
    زگيتي بـكان اندرون زر نـماند
    بـبزم اندرون گـنـج پيدا كـند
    بـبار آورد شاخ دين و خرد
    بانديشـه از بي گزندان بود
    چو او مرز گيرد بـشـمـشير تيز
    ز دشمن ستاند ببخشد بدوسـت
    بدان تيغزن دسـت گوهرفـشان
    كـه در بزم درياش خواند سپـهر
    گواهي دهد بر زمين خاك و آب
    كه چون او نديدست شاهي بجنگ
    اگر مـهر با كين برآميزدي
    تنـش زورمندست و چندان سپاه
    پـس لشـكرش هفصد ژنده پيل
    هـمي باژ خواهد ز هر مـهـتري
    اگر باژ ندهـند كـشور دهـند
    كـه يارد گذشـتـن ز پيمان اوي
    كـه در بزم گيتي بدو روشنسـت
    ابوالـقاسـم آن شـهريار دلير
    جـهاندار مـحـمود كاندر نـبرد
    جـهان تا جـهان باشد او شاه باد
    كـه آرايش چرخ گردنده اوسـت
    خرد هستـش و نيكـنامي و داد
    سـپاه و دل و گنج و دستور هست
    يكي فرش گسترده شد در جـهان
    كـجا فرش را مسند و مرقدسـت
    كـه اين گونه آرام شاهي بدوست
    نـبد خـسروان را چـنو كدخداي
    گـشاده زبان و دل و پاك دسـت
    ز دسـتور فرزانـه و دادگر
    بپيوسـتـم اين نامـه باسـتان
    كـه تا روز پيري مرا بر دهد
    نديدم جـهاندار بـخـشـنده اي
    هـمي داشـتـم تا كي آيد پديد
    نـگـهـبان دين و نگـهـبان تاج
    برزم دليران توانا بود
    چنين سال بگذاشتم شست و پنج
    چو پنج از سر سال شستم نشست
    رخ لالـه گون گشـت برسان كاه
    بدان گه كه بد سال پنجاه و هفـت
    فريدون بيدار دل زنده شد
    بداد و ببخشش گرفت اين جـهان
    فروزان شد آار تاريخ اوي
    ازان پس كه گوشم شنيد آن خروش
    بپيوسـتـم اين نامـه بر نام اوي
    ازان پـس تن جانور خاك راسـت
    هـمان نيزه بـخـشـنده دادگر
    كـه باشد بـپيري مرا دستـگير
    خداوند هـند و خداوند چين
    خداوند زيباي برترمـنـش
    بدرد ز آواز او كوه سـنـگ
    چـه دينار در پيش بزمش چه خاك
    جـهاندار محـمود خورشيدفـش
    مرا او جـهان بي نيازي دهد
    كـه جاويد بادا سر و تـخـت اوي
    كـه داند ورا در جهان خود سـتود
    كـه شاه از گمان و توان برترست
    يكي بـندگي كردم اي شـهريار
    بـناهاي آباد گردد خراب
    پي افـگـندم از نظم كاخي بلـند
    برين نامـه بر سالـها بـگذرد
    كـند آفرين بر جـهاندار شاه
    مر او را سـتاينده كردار اوسـت
    چو مايه ندارم ـناي ورا
    زمانـه سراسر بدو زنده باد
    دلـش شادمانـه چو خرم بـهار
    ازو شادمانـه دل انـجـمـن
    هـمي تا بـگردد فلـك چرخ وار
    شـهـنـشاه ما باد با جاه و ناز
    كـنون زين سپس نامه باسـتان
    چو پيش آورم گردش روزگار
    چو پيكار كيخـسرو آمد پديد
    بدين داسـتان در بـبارم هـمي
    كـنون خامـه اي يافتم بيش ازان
    ايا آزمون را نـهاده دو چـشـم
    شگـفـت اندرين گـنـبد لاژورد
    چـنين بود تا بود دور زمان
    يكي را همه بهره شهدست و قـند
    يكي زو همه سالـه با درد و رنـج
    يكي را همـه رفتـن اندر نـهيب
    چـنين پروراند هـمي روزگار
    هر آنگه كه سال اندر آمد بشسـت
    ز هفـتاد برنـگذرد بس كـسي
    وگر بـگذرد آن همه بـتريسـت
    اگر دام ماهي بدي سال شسـت
    نيابيم بر چرخ گردنده راه
    جـهاندار اگر چـند كوشد برنـج
    هـمـش رفـت بايد بديگر سراي
    تو از كار كيخـسرو اندازه گير
    كـه كين پدر باز جـسـت از نيا
    نيا را بكـشـت و خود ايدر نـماند
    چنينـسـت رسـم سراي سپنج
    چو شد كار پيران ويسـه بـسر
    بياراسـت از هر سوي مـهـتران
    برآمد خروشيدن كرناي
    بـشـهر اندرون جاي خفتن نماند
    يكي تخـت پيروزه بر پشـت پيل
    نشـسـت از بر تخت با تاج شاه
    چو بر پـشـت پيل آن شـه نامور
    نـبودي بـهر پادشاهي روا
    ازان نامور خـسرو سركـشان
    بـمرزي كـه لشـكر فرستاده بود
    چو لهراسب و چون اشكش تيز چنگ
    دگر نامور رسـتـم پـهـلوان
    بـفرمودشان بازگـشـتـن بدر
    در گـنـج بـگـشاد و روزي بداد
    سـه تـن را گزين كرد زان انجمن
    چو رستـم كـه بد پهـلوان بزرگ
    دگر پـهـلوان طوس زرينه كفـش
    بـهر نامداري و خودكامـه اي
    فرسـتادگان خواسـت از انجمن
    كـه پيروز كيخسرو از پشـت پيل
    مـه آرام بادا شـما را مـه خواب
    چو آن نامه برخواند هر مـهـتري
    ز گردان گيتي برآمد خروش
    بزرگان هر كـشوري با سـپاه
    چو شد ساخته جنگ را لشـكري
    ازان پـس بـگرديد گرد سـپاه
    گزين كرد زان لـشـكر نامدار
    كـه باشـند با او بقلـب اندرون
    بيك دسـت مرطوس را كرد جاي
    كـه بر كـشور خوزيان بود شاه
    دو تـن نيز بودند هـم رزم سوز
    وزو نيوتر آرش رزم زن
    يكي آنـك بر كـشوري شاه بود
    دگر شاه كرمان كه هنگام جـنـگ
    چو صياع فرزانـه شاه يمـن
    كـه بر شـهر كابـل بد او پادشا
    هر آنكـس كـه از تخمه كيقـباد
    چو شـماخ سوري شـه سوريان
    فروتر ازو گيوه رزم زن
    كـه بر شـهر داور بد او پادشا
    بدسـت چـپ خويش بر پاي كرد
    بزرگان كـه از تخـم پورسـت تيغ
    خر آنكس كه بود او ز تخم زرسـب
    دگر بيژن گيو و رهام گرد
    چو گرگين ميلاد و گردان ري
    پـس پـشـت او را نگه داشتند
    بـه رستـم سپرد آن زمان ميمنه
    هر آنكـس كه از زابلسـتان بدند
    بديشان سپرد آن زمان دست راست
    سـپاهي گزين كرد بر ميسره
    سـپـهدار گودرز كـشواد بود
    بزرگان كـه از بردع و اردبيل
    سـپـهدار گودرز را خواسـتـند
    بـفرمود تا پيش قـلـب پـساه
    نـهادند صـندوق بر پشـت پيل
    هزار از دليران روز نـبرد
    نـگـهـبان هر پيل سيصد سوار
    ز بـغداد گردان جـنـگاوران
    سـپاهي گزيده ز گردان بـلـخ
    پياده بـبودند بر پيش پيل
    دل سنـگ بگذاشـتـندي بـتير
    پياده پـس پيل كرده بـپاي
    سـپرهاي گيلي بـپيش اندرون
    پياده صـفي از پـس نيزه دار
    پـس پشـت ايشان سواران جنگ
    ز خاور سـپاهي گزين كرد شاه
    ز گردان گردنـكـشان سي هزار
    ابا شاه شـهر دهسـتان تـخوار
    ز بـغداد و گردن فرازان كرخ
    بـپيش اندرون تيرباران كـنـند
    بدسـت فريبرز نـسـتوه بود
    بزرگان رزم آزموده سران
    سر مايه و پيشروشان زهير
    بـفرمود تا نزد نـسـتوه شد
    سـپاهي بد از روم و بر برسـتان
    سوار و پياده بدي سي هزار
    دگر لـشـكري كز خراسان بدند
    مـنوچـهر آرش نـگـهدارشان
    دگر نامداري گروخان نژاد
    كـجا نام آن شاه پيروز بود
    شـه غرچـگان بود برسان شير
    بدسـت منوچـهرشان جاي كرد
    بزرگان كـه از كوه قاف آمدند
    سـپاهي ز تخـم فريدون و جـم
    ازين دست شمـشيرزن سي هزار
    سـپرد اين سـپـه گيو گودرز را
    بياري بپـشـت سـپـهدار گيو
    فرسـتاد بر ميمـنـه ده هزار
    سـپـه ده هزار از دليران گرد
    دمادم بـشد برتـه تيغ زن
    بـه مردي شود جـنـگ را يارگيو
    زواره بد اين جـنـگ را پيشرو
    بـپيش اندرون قارن رزم زن
    بدان تا ميان دو رويه سـپاه
    ازان پـس بگستهم گژدهم گفـت
    بـفرمود تا اندمان پور طوس
    بدان تا بـبـندد ز بيداد دسـت
    نـباشد كـس از خوردني بي نوا
    جـهان پر ز گردون بد و گاوميش
    بـخواهد هـمي هرچ بايد ز شاه
    بـه سو طـلايه پديدار كرد
    بـهر سو برفـتـند كار آگـهان
    كـجا كوه بد ديده بان داشـتي
    هـمـه كوه و غار و بيابان و دشت
    عـنانـها يك اندر دگر ساخـتـه
    ازيشان كـسي را نبد بيم و رنـج
    برين گونه چون شاه لشكر بساخت دل مرد بدساز با نيك خوي
    دل مرد بدساز با نيك خوي



  • كـه نازد بدو تاج و تخـت و نـگين
    بزرگي ز نامـش بـبالد هـمي
    جـهان زير فر كـلاه ويسـت
    خداوند شمـشير و خفتان و رنـج
    كـه مـنـشور جود ورا بر نخواند
    چو رزم آيدش رنـج بينا كـند
    گـمانـش بدانـش خرد پرورد
    هميشـه پناهـش بـه يزدان بود
    برانـگيزد اندر جـهان رسـتـخيز
    خداوند پيروزگر يار اوسـت
    ز گيتي نجويد هـمي جز نـشان
    برزم اندرون شير خورشيد چـهر
    هـمان بر فلـك چشمه آفـتاب
    نه در بخشش و كوشش و نام و ننگ
    سـتاره ز خشمـش بـپرهيزدي
    كـه اندر ميان باد را نيسـت راه
    خداي جـهان يارش و جـبرييل
    ز هر نامداري و هر كـشوري
    همان گنج و هم تخت و افسر دهند
    و گر سر كـشيدن ز فرمان اوي
    برزم اندرون كوه در جوشنـسـت
    كـجا گور بسـتاند از چنـگ شير
    سر سركـشان اندر آرد بـگرد
    بـلـند اخـترش افـسر ماه باد
    بـبزم اندرون ابر بخشنده اوسـت
    جـهان بي سر و افـسر او مـباد
    همان رزم وبزم و مي و سور هست
    كـه هرگز نشانـش نگردد نـهان
    نشستنگـه نـصر بـن احمدست
    خرد در سر نامداران نـكوسـت
    بـپرهيز دين و برادي و راي
    پرسـتـنده شاه يزدان پرسـت
    پراگـنده رنـج مـن آمد بـبر
    پـسـنديده از دفـتر راسـتان
    بزرگي و دينار و افـسر دهد
    بـتـخـت كيان بر درخشنده اي
    جوادي كـه جودش نخواهد كـليد
    فروزنده افـسر و تـخـت عاج
    بـچون و چرا نيز دانا بود
    بدرويشي و زندگاني برنـج
    من اندر نشيب و سرم سوي پست
    چو كافور شد رنگ مـشـك سياه
    نوانـتر شدم چون جواني برفـت
    زمان و زمين پيش او بـنده شد
    سرش برتر آمد ز شاهنـشـهان
    كـه جاويد بادا بـن و بيخ اوي
    نـهادم بران تيز آواز گوش
    همـه مـهـتري باد فرجام اوي
    روان روان مـعدن پاك راسـت
    كزويسـت پيدا بـگيتي هـنر
    خداوند شـمـشير و تاج و سرير
    خداوند ايران و توران زمين
    ازو دور پيغاره و سرزنـش
    بدريا نهـنـگ و بخشكي پلنـگ
    ز بخشـش ندارد دلـش هيچ باك
    برزم اندرون شير شمـشيركـش
    ميان گوان سرفرازي دهد
    بـكام دلـش گردش بخـت اوي
    كـسي كش ستايد كه يارد شنود
    چو بر تارك مشتري افـسرسـت
    كـه ماند ز مـن در جـهان يادگار
    ز باران وز تابـش آفـتاب
    كـه از باد و بارانـش نيايد گزند
    هـمي خواند آنكس كـه دارد خرد
    كـه بي او مبيناد كـس پيشـگاه
    جـهان سربـسر زير آار اوسـت
    نيايش كـنـم خاك پاي ورا
    خرد تـخـت او را فروزنده باد
    هـميشـه برين گردش روزگار
    بـهر كار پيروز و چيره سـخـن
    بود اندرو مـشـتري را گذار
    ازو دور چـشـم بد و بي نياز
    بـپيوندم از گـفـتـه راسـتان
    نـبايد مرا پـند آموزگار
    ز مـن جادويها بـبايد شـنيد
    بسـنـگ اندرون لاله كارم همي
    كـه مـغز سخن بافتم پيش ازان
    گـهي شادماني گهي درد و خشم
    بـماند چـنين دل پر از داغ و درد
    بـنوي تو اندر شگفـتي مـمان
    تـن آساني و ناز و بخت بـلـند
    شده تـنـگدل در سراي سپنـج
    گـهي در فراز و گهي در نـشيب
    فزون آمد از رنـگ گـل رنـج خار
    بـبايد كـشيدن ز بيشيت دست
    ز دوران چرخ آزمودم بـسي
    بران زندگاني بـبايد گريسـت
    خردمـند ازو يافـتي راه جسـت
    نـه بر كار دادار خورشيد و ماه
    بـتازد بـكين و بـنازد بگـنـج
    بـماند همـه كوشش ايدر بجاي
    كهـن گشتـه كار جهان تازه گير
    بشـمـشير و هـم چاره و كيميا
    جـهان نيز منـشور او را نـخواند
    بدان كوش تا دور ماني ز رنـج
    بـجـنـگ دگر شاه پيروزگر
    برفـتـند با لـشـكري بي كران
    بـهامون كـشيدند پرده سراي
    بدشـت اندرون راه رفتـن نـماند
    نـهادند و شد روي گيتي چو نيل
    خروش آمد از دشـت وز بارگاه
    زدي مـهره در جام و بستي كـمر
    نشـسـتـن مـگر بر در پادشا
    چـنين بود در پادشاهي نـشان
    بـسي پـند و اندرزها داده بود
    كـه از ژرف دريا ربودي نهـنـگ
    پـسـنديده و راد و روشـن روان
    هر آن كس كه بد گرد و پرخاشـخر
    بـسي از روان پدر كرد ياد
    سـخـن گو و روشن دل و تيغ زن
    چو گودرز بينادل آن پير گرگ
    كـجا بود با كاوياني درفـش
    نبشـتـند بر پهـلوي نامـه اي
    زبان آور و بـخرد و راي زن
    بزد مـهره و گشـت گيتي چو نيل
    مـگر ساخـتـن رزم افراسياب
    كـجا بود در پادشاهي سري
    زمين هـمـچو دريا برآمد بـجوش
    نـهادند سر سوي درگاه شاه
    ز هر نامداري بـهر كـشوري
    بياراسـت بر هر سوي رزمـگاه
    سواران شـمـشير زن سي هزار
    همـه جنگ را دست شسته بخون
    مـنوشان خوزان فرخـنده راي
    بـسي نامداران زرين كـلاه
    چو گوران شه آن گرد لشـگر فروز
    بـهر كار پيروز و لشـكر شـكـن
    گـه رزم با بـخـت هـمراه بود
    نـكردي بدل ياد راي درنـگ
    دگر شير دل ايرج پيل تـن
    جـهاندار و بيدار و فرمان روا
    بزرگان بادانـش و بانژاد
    كـجا رزم را بود بـسـتـه ميان
    بـهر كار پيروز و لشـكر شـكـن
    جـهانـگير و فرزانـه و پارسا
    دلـفروز را لـشـكر آراي كرد
    زدندي شـب تيره بر باد ميغ
    پرسـتـنده فرخ آذر گشـسـب
    كـجا شاهـشان از بزرگان شمرد
    برفـتـند يكـسر بـفرمان كي
    هـمـه نيزه از ابر بگذاشـتـند
    كـه بود او سپاهي شكن يك تنه
    وگر كهـتر و خويش دسـتان بدند
    هـمي نام و آرايش جنگ خواست
    چو خورشيد تابان ز برج بره
    هـجير و چو شيدوش و فرهاد بود
    بـپيش جـهاندار بودند خيل
    چـپ لـشـكرش را بياراستـند
    بـپيلان جنـگي ببسـتـند راه
    زمين شد بـكردار درياي نيل
    بـصـندوق بر ناوك انداز كرد
    همـه جنـگ جوي و همه نيزه دار
    كـه بودند با زنـگـه شاوران
    بـفرمود تا با كـمانـهاي چرخ
    كـه گر كوه پيش آمدي بر دو ميل
    نـبودي كـس آن زخم را دستگير
    ابا نـه رشي نيزه سرگراي
    هـمي از جگرشان بجوشيد خون
    سـپردار با تير جوشـن گذار
    برآگـنده تركـش ز تير خدنـگ
    سـپردار با درع و رومي كـلاه
    فريبرز را داد جـنـگي سوار
    كـه جنـگ بدانديش بوديش خوار
    بـفرمود تا با كـمانـهاي چرخ
    هوا را چو ابر بـهاران كـنـند
    كـه نزديك او لشـكر انـبوه بود
    ز دشـت سواران نيزه وران
    كـه آهو ربودي ز چـنـگال شير
    چـپ لشـكر شاه چون كوه شد
    گوي پيشرو نام لـشـكرسـتان
    برفـتـند با ساقـه شـهريار
    جـهانـجوي و مردم شناسان بدند
    گـه نام جستـن سپـهدارشان
    جـهاندار وز تـخـمـه كيقـباد
    سـپـهـبد دل و لشكر افروز بود
    كـجا ژنده پيل آوريدي بزير
    سر تخـمـه را لشـكر آراي كرد
    ابا نيزه و تيغ لاف آمدند
    پر از خون دل از تخـمـه زادشـم
    جـهاندار وز تـخـمـه شـهريار
    بدو تازه شد دل هـمـه مرز را
    برفـتـند گردان بيدار و نيو
    دلاور سواران خـنـجر گزار
    پـس پـشـت گودرز كشواد برد
    ابا كوهيار اندر آن انـجـمـن
    سـپاهي سرافراز و گردان نيو
    سـپاهي همـه جنگ سازان نو
    سر نامداران آن انـجـمـن
    بود گرد اسـب افگـن و رزمـخواه
    كـه با قارن رزم زن باش جـفـت
    بـگردد بـهر جاي با پيل و كوس
    كـسي را كجا نيست يزدان پرست
    سـتـم نيز بركـس ندارد روا
    ز بـهر خورش را هـمي راند پيش
    بـهر كار باشد زبان سـپاه
    سر خـفـتـه از خواب بيدار كرد
    هـمي جـسـت بيدار كار جهان
    سـپـه را پراگـنده نگذاشـتي
    بـهر سو همي گرد لشكر بگشت
    همـه جـنـگ را گردن افراخته
    هـمي راند با خويشتن شاه گنـج
    بـگردون كـلاه كيي برفراخـت جز از جنگ جستـن نـكرد آرزوي
    جز از جنگ جستـن نـكرد آرزوي


/ 675