شماره 3 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 3





  • همي رفت گشتاسپ پرتاب و خشم
    هـمي تاخـت تا پيش كابل رسيد
    بدان جاي خرم فرود آمدند
    همـه كوهسارانـش نخـچير بود
    شـب تيره مي خواست از ميگسار
    چو بـفروخـت از كوه گيتي فروز
    هـمي تاخـت اسپ از پي او زرير
    چو آواز اسـپان برآمد ز راه
    چو بنهاد گشتاسـپ گوش اندر آن
    كـه اين جز بـه آواز اسـپ زرير
    نـه تـنـها بيامد گر او آمدسـت
    هـنوز اندرين بد كه گردي بنفـش
    زرير سپـهـبد بـه پيش سـپاه
    چو گشتاسپ را ديد گريان برفـت
    جـهان آفرين را سـتايش گرفـت
    گرفـتـند مر يكدگر را كـنار
    ز لشـكر هر آنكس كـه بد پيشرو
    بـخواندند و نزديك بـنـشاندند
    چـنين گـفـت زيشان يكي نامور
    سـتاره شـناسان ايران گروه
    بـه اخـترت گويند كيخـسروي
    كـنون افـسر شاه هندوسـتان
    ازيشان كسي نيست يزدان پرست
    نـگر تا پـسـند آيد اندر خرد
    ترا از پدر سربـسر نيكويسـت
    بدو گفت گشتاسپ كاي نامـجوي
    بـه كاوسيان خواهد او نيكوي
    اگر تاج ايران سـپارد بـه مـن
    وگرنـه نـباشـم بـه درگاه اوي
    بـه جايي شوم كـه نيابـند نيز
    بگـفـت اين و برگشت زان مرغزار
    چو بشـنيد لهراسـپ با مهـتران
    جـهانـجوي روي پدر ديد باز
    ورا تنـگ لهراسـپ در برگرفـت
    كـه تاج تو تاج سر ماه باد
    كـه هرگز نياموزدت راه بد
    ز شاهي مرا نام تاجست و تخـت
    ورا گفت گشتاسپ كاي شـهريار
    اگر كـم كـني جاه فرمان كنـم
    بزرگان برفـتـند با او بـه راه
    بياراسـت ايوان گوهرنـگار
    يكي جـشـن كردند كز چرخ ماه
    چـنان بد ز مستي كه هر مهتري
    بـه كاوسيان بود لهراسـپ شاد
    همي ريخت زان درد گشتاسپ خون
    هـمي گفت هرچند كوشم به راي
    اگر با سواران شوم مـهـتري
    بـه چاره ز ره بازگرداندم
    چو تـنـها شوم ننگ دارم هـمي
    دل او بـه كاوسيانـسـت شاد چو يك تن بود كم كـند خواسـتار
    چو يك تن بود كم كـند خواسـتار



  • دل پر ز كين و پر از آب چـشـم
    درخـت و گـل و سـبزه و آب ديد
    بـبودند يك روز و دم بر زدند
    بـه جوي آبها چون مي و شير بود
    بـبردند شـمـع از بر جويبار
    برفـتـند ازآن بيشـه با باز و يوز
    زماني بـجاي نياسود دير
    برفـتـند گردان ز نـخـچيرگاه
    چـنين گـفـت با نامور مهـتران
    نـماند كـه او راسـت آواز شير
    كـه با لشكري جنگجو آمدسـت
    پديد آمد و پيل پيكر درفـش
    چو باد دمان اندر آمد ز راه
    پياده بدو روي بـنـهاد تـفـت
    بـه پيش برادر نيايش گرفـت
    نشسـتـند شادان در آن مرغزار
    ورا خواندي شاه گشـتاسـپ گو
    ز هر جايگاهي سـخـن راندند
    بـه گشتاسپ كاي گرد زرين كمر
    هرانـكـس كـه دانيم دانش پژوه
    بـه شاهي به تخت مهي بر شوي
    بـپوشي نـباشيم همداسـتان
    يكي هـم ندارند با شاه دسـت
    كـجا راي را شاه فرمان برد
    ندانـم كـه آزردن از بهر چيسـت
    ندارم بـه پيش پدر آبروي
    بزرگي و هـم افـسر خـسروي
    پرستـش كنم چون بتان را شمن
    ندارم دل روشـن از ماه اوي
    بـه لهراسپ مانم همه مرز و چيز
    بيامد بر نامور شـهريار
    پذيره شدش با سـپاهي گران
    فرود آمد از باره بردش نـماز
    بدان پوزش آرايش اندر گرفـت
    ز تو ديو را دسـت كوتاه باد
    چو دسـتور بد بر درشاه بد
    ترا مـهر و فرمان و پيمان و بخـت
    مـنـم بر درت بر يكي پيشـكار
    بـه پيمان روان را گروگان كـنـم
    گرازان و پويان بـه ايوان شاه
    نـهادند خوان و مي خوشـگوار
    سـتاره بـباريد بر جـشـنـگاه
    برفـتـند بر سر ز زر افـسري
    هـميشـه ز كيخسروش بود ياد
    هـمي گفـت هرگونه با رهنمون
    نيارم هـمي چاره اين بـه جاي
    فرسـتد پـسـم نيز با لشكري
    بـسي خواهـش و پـندها راندم
    ز لهراسـپ دل تنگ دارم هـمي
    نيايد گذر مـهر او بر نژاد چه داند كه من چون شدم شهريار
    چه داند كه من چون شدم شهريار


/ 675