طهمورث - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

طهمورث





  • پـسر بد مراو را يكي هوشـمـند
    بيامد بـه تخـت پدر بر نشسـت
    هـمـه موبدان را ز لشكر بـخواند
    چـنين گفـت كامروز تخت و كلاه
    جـهان از بديها بـشويم بـه راي
    ز هر جاي كوته كنـم دسـت ديو
    هر آن چيز كاندر جـهان سودمـند
    پس از پشت ميش و بره پشم و موي
    بـه كوشش ازو كرد پوشش به راي
    ز پويندگان هر چـه بد تيزرو
    رمـنده ددان را همـه بـنـگريد
    بـه چاره بياوردش از دشـت و كوه
    ز مرغان مر آن را كـه بد نيك تاز
    بياورد و آموخـتـن شان گرفـت
    چو اين كرده شد ماكيان و خروس
    بياورد و يكـسر بـه مردم كـشيد
    بـفرمودشان تا نوازند گرم
    چـنين گفت كاين را ستايش كنيد
    كـه او دادمان بر ددان دسـتـگاه
    مر او را يكي پاك دسـتور بود
    خـنيده بـه هر جاي شهرسپ نام
    هـمـه روزه بسته ز خوردن دو لب
    چـنان بر دل هر كسي بود دوست
    سر مايه بد اخـتر شاه را
    هـمـه راه نيكي نمودي بـه شاه
    چـنان شاه پالوده گشـت از بدي
    برفـت اهرمن را به افسون ببست
    زمان تا زمان زينـش برساخـتي
    چو ديوان بديدند كردار او
    شدند انـجـمـن ديو بـسيار مر
    چو طهـمور آگـه شد از كارشان
    بـه فر جـهاندار بسـتـش ميان
    هـمـه نره ديوان و افسونـگران
    دمـنده سيه ديوشان پيشرو
    جـهاندار طـهـمور بافرين
    يكايك بياراسـت با ديو چـنـگ
    ازيشان دو بهره به افسون ببسـت
    كـشيدندشان خسته و بسته خوار
    كـه ما را مكـش تا يكي نو هـنر
    كي نامور دادشان زينـهار
    چو آزاد گـشـتـند از بـند او
    نبشتـن بـه خـسرو بياموختـند
    نبشـتـن يكي نه كه نزديك سي
    چـه سغدي چه چيني و چه پهلوي
    جـهاندار سي سال ازين بيشـتر برفـت و سرآمد برو روزگار
    برفـت و سرآمد برو روزگار



  • گرانـمايه طـهـمور ديوبـند
    بـه شاهي كمر برميان بر ببسـت
    بـه خوبي چه مايه سخنـها براند
    مرا زيبد اين تاج و گـنـج و سـپاه
    پـس آنگـه كنـم درگهي گرد پاي
    كـه مـن بود خواهم جهان را خديو
    كـنـم آشـكارا گـشايم ز بـند
    بريد و بـه رشـتـن نـهادند روي
    بـه گسـتردني بد هم او رهنماي
    خورش كردشان سـبزه و كاه و جو
    سيه گوش و يوز از ميان برگزيد
    بـه بـند آمدند آنكـه بد زان گروه
    چو باز و چو شاهين گردن فراز
    جـهاني بدو مانده اندر شگـفـت
    كـجا بر خرو شد گـه زخـم كوس
    نهفتـه همـه سودمـندش گزيد
    نـخوانـندشان جز بـه آواز نرم
    جـهان آفرين را نيايش كـنيد
    سـتايش مراو را كه بـنـمود راه
    كـه رايش ز كردار بد دور بود
    نزد جز بـه نيكي بـه هر جاي گام
    بـه پيش جـهاندار برپاي شـب
    نـماز شـب و روزه آيين اوسـت
    در بـسـتـه بد جان بدخواه را
    همـه راسـتي خواسـتي پايگاه
    كـه تابيد ازو فره ايزدي
    چو بر تيزرو بارگي برنـشـسـت
    هـمي گرد گيتيش برتاخـتي
    كـشيدند گردن ز گـفـتار او
    كـه پردختـه مانـند ازو تاج و فر
    برآشـفـت و بشكست بازارشان
    بـه گردن برآورد گرز گران
    برفـتـند جادو سـپاهي گران
    هـمي بـه آسمان بركشيدند غو
    بيامد كمربسـتـه جـنـگ و كين
    نـبد جنـگـشان را فراوان درنگ
    دگرشان بـه گرز گران كرد پسـت
    بـه جان خواستند آن زمان زينـهار
    بياموزي از ماكـت آيد بـه بر
    بدان تا نـهاني كـنـند آشـكار
    بـجـسـتـند ناچار پيوند او
    دلـش را بـه دانش برافروختـند
    چـه رومي چه تازي و چه پارسي
    ز هر گونه اي كان همي بـشـنوي
    چـه گونـه پديد آوريدي هـنر هـمـه رنـج او ماند ازو يادگار
    هـمـه رنـج او ماند ازو يادگار


/ 675