شماره 7 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 7





  • چـنان بود قيصر بدانـگـه براي
    چو گشتي بلند اختر و جفت جوي
    يكي گرد كردي به كاخ انجـمـن
    هرانكـس كه بودي مر او را همال
    ز كاخ پدر دخـتر ماه روي
    پرسـتـنده بودي به گرد اندرش
    پـس پرده قيصر آن روزگار
    بـه بالا و ديدار و آهـسـتـگي
    يكي بود مهـتر كـتايون بـه نام
    كتايون چنان ديد يك شب به خواب
    يكي انـجـمـن مرد پيدا شدي
    سر انـجـمـن بود بيگانـه يي
    بـه بالاي سرو و بـه ديدار ماه
    يكي دستـه دادي كـتايون بدوي
    يكي انـجـمـن كرد قيصر بزرگ
    بـه شـبـگير چون بردميد آفتاب
    بران انجـمـن شاد بنـشاندند
    كـتايون بـشد با پرستار شست
    همي گشت چندان كش آمد ستوه
    از ايوان سوي پرده بـنـهاد روي
    هـم آنگه زمين گشت چون پر زاغ
    بـفرمود قيصر كـه از كـهـتران
    بيارند يكـسر بـه كاخ بـلـند
    چو آگاهي آمد بـه هر مـهـتري
    خردمـند مهتر به گشتاسپ گفت
    برو تا مـگر تاج و گاه مـهي
    چو بشنيد گشتاسپ با او برفـت
    بـه پيغولـه يي شد فرود از مهان
    برفـتـند بيدار دل بـندگان
    هـمي گشت بر گرد ايوان خويش
    چو از دور گشتاسپ را ديد گفـت
    بدان مايه ور نامدار افـسرش
    چو دسـتور آموزگار آن بديد
    كـه مردي گزين كرد از انجـمـن
    به رخ چون گلستان و با يال و كفت
    بد آنسـت كو را ندانيم كيسـت
    چـنين داد پاسخ كه دختر مـباد
    اگر مـن سـپارم بدو دخـترم
    هـم او را و آنرا كـه او برگزيد
    سقف گفت كاين نيست كاري گران
    تو با دخترت گفـتي انـباز جوي
    كـنون جست آنرا كه آمدش خوش
    چـنين بود رسـم نياكان تو
    بـه آيين اين شد پي افگـنده روم هـمايون نباشد چنين خود مگوي
    هـمايون نباشد چنين خود مگوي



  • كـه چون دختر او رسيدي بـجاي
    بديدي كـه آمدش هنـگام شوي
    بزرگان فرزانـه و راي زن
    ازان نامدارن برآورده يال
    بگشـتي بران انجمن جفت جوي
    ز مردم نـبودي پديد افـسرش
    سـه بد دختر اندر جـهان نامدار
    بـه بايستگي هم به شايستگي
    خردمـند و روشـن دل و شادكام
    كـه روشن شدي كشور از آفتاب
    از انـبوه مردم ريا شدي
    غريبي دل آزار و فرزانـه يي
    نشستنـش چون بر سر گاه شاه
    وزو بسـتدي دسته رنـگ و بوي
    هر آن كس كه بودند گرد و سترگ
    سر نامداران برآمد ز خواب
    ازان پـس پري چـهره را خواندند
    يكي دسته گل هر يكي را به دست
    پـسـندش نيامد كسي زان گروه
    خرامان و پويان و دل جفـت جوي
    چـنين تا سر از كوه بر زد چراغ
    بـه روم اندرون مايه ور مـهـتران
    بدان تا كه باشد به خوبي پسـند
    بـهر نامداري و كـنداوري
    كه چندين چه باشي تو اندر نهفت
    بـبيني دلـت گردد از غم تـهي
    بـه ايوان قيصر خراميد تـفـت
    پر از درد بنشست خستـه نـهان
    كـتايون و گـل رخ پرستـندگان
    پسـش بـخردان و پرستار پيش
    كه آن خواب سر بركشيد از نهفت
    هم آنگـه بياراسـت خرم سرش
    هـم اندر زمان پيش قيصر دويد
    بـه بالاي سرو سهي در چمـن
    كـه هركـش ببيند بماند شگفت
    تو گويي هـمـه فره ايزديسـت
    كـه از پرده عيب آورد بر نژاد
    بـه ننگ اندرون پست گردد سرم
    بـه كاخ اندرون سر بـبايد بريد
    كـه پيش از تو بودند چندي سران
    نگفـتي كه رومي سرافراز جوي
    تو از راه يزدان سرت را مـكـش
    سرافراز و دين دار و پاكان تو
    تو راهي مـگير اندر آباد بوم بـه راهي كه هرگز نرفتي مپوي
    بـه راهي كه هرگز نرفتي مپوي


/ 675