چو بـشـنيد قيصر بر آن برنـهاد بدو گـفـت با او برو همـچـنين چو گشتاسـپ آن ديد خيره بـماند چـنين گـفـت با دخـتر سرفراز ز چـندين سر و افـسر نامدار غريبي هـمي برگزيني كه گـنـج ازين سرفرازان هـمالي بـجوي كـتايون بدو گفـت كاي بدگـمان چو من با تو خرسند باشم به بخـت برفـتـند ز ايوان قيصر بـه درد چـنين گفت با شوي و زن كدخداي سرايي بـه پردخـت مـهـتر بده چو آن ديد گشـتاسـپ كرد آفرين كـتايون بي اندازه پيرايه داشـت يكي گوهري از ميان برگزيد بـبردند نزديك گوهرشـناس بـها داد ياقوت را شـش هزار خريدند چيزي كـه بايسـتـه بود ازان سان كه آمد همي زيسـتـند هـمـه كار گشتاسـپ نخچير بود چـنان بد كـه روزي ز نخـچيرگاه ز هرگونـه يي چند نخچير داشـت هـمـه هرچ بود از بزرگان و خرد چو هيشو بديدش بيامد دوان بـه زيرش بگسـترد گسـتردني برآسود گشتاسپ و چيزي بـخورد چو گشتاسپ هيشوي را دوست كرد چو رفـتي بـه نخچير آهو ز شـهر دگر بـهره مـهـتر ده بديچنان شد كه گشتاسپ با كدخداي چنان شد كه گشتاسپ با كدخداي
كـه دخت گرامي به گشتاسپ داد نيابي ز مـن گنـج و تاج و نـگين جـهان آفرين را فراوان بـخواند كـه اي پروريده بـنام و بـناز چرا كرد رايت مرا خواسـتار نيابي و با او بـماني بـه رنـج كـه باشد بـه نزد پدرت آبروي مـشو تيز با گردش آسـمان تو افـسر چرا جويي و تاج و تخـت كـتايون و گشتاسـپ با باد سرد كـه خرسـند باشيد و فرخنده راي خورشـها و گسـتردني هرچ بـه بران نامور مـهـتر پاك دين ز ياقوت و هر گوهري مايه داشـت كـه چشـم خردمند زان سان نديد پذيرفـت ز اندازه بيرون سـپاس ز دينار و گـنـج از در شـهريار بدان روز بد نيز شايسـتـه بود گـهي شادمان گاه بگريسـتـند هـمـه سالـه با تركش و تير بود مر او را بـه هيشوي بر بود راه همي رفت و تركش پر از تير داشت هـم از راه نزديك هيشوي برد پذيره شدش شاد و روشـن روان بياورد چيزي كـه بد خوردني بيامد بـه نزد كـتايون چو گرد بـه دانش ورا چون تن و پوست كرد بـه ره بر به هيشوي دادي دو بـهر هرانـكـس كزان روسـتا مه بدييكي شد به خورد و بـه آرام و راي يكي شد به خورد و بـه آرام و راي