شماره 9 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 9





  • يكي رومـئي بود ميرين بـه نام
    فرسـتاد نزديك قيصر پيام
    بـه مـن ده دل‌آرام دخـترت را
    چـنين گفت قيصر كه من زين سپس
    كـتايون و آن مرد ناسرفراز
    كـنون هرك جويند خويشي مـن
    يكي كار بايدش كردن بزرگ
    چـنو در جـهان نامداري بود
    شود تا سر بيشـه فاسـقون
    يكي گرگ بيند بـه كردار نيل
    سرو دارد و نيشـتر چون گراز
    بران بيشـه بر نـگذرد نره شير
    هر آنكـس كه بر وي بدريد پوسـت
    چـنين گـفـت ميرين برين زادبوم
    نياكان ما جز بـه گرز گران
    كـنون قيصر از مـن بـجويد هـمي
    مـن اين چاره اكـنون بـجاي آورم
    چو آمد بـه ايوان پـسـنديده مرد
    نوشـتـه بياورد و بـنـهاد پيش
    چـنان ديد كاندر فـلان روزگار
    بـه دسـتـش برآيد سـه كار گران
    يكي انـك داماد قيصر شود
    پديد آيد از روي كـشور دو دد
    شود هردو بر دسـت او بر هـلاك
    ز كار كـتايون خود آگاه بود
    ز هيشوي و آن مـهـتر نامـجوي
    بيامد بـه نزديك هيشوي تـفـت
    وزان اخـتر فيلـسوفان روم
    بدو گـفـت هيشوي كامروز شاد
    كـه اين مرد كز وي تو دادي نـشان
    بـه نـخـچير دارد همي روي و راي
    يكي دي نيامد بـه نزديك مـن
    بيايد هـم‌اكـنون ز نـخـچيرگاه
    مي و رود آورد با بوي و رنـگ
    هـم انگـه كه شد جام مي بر چهار
    چو هيشوي و ميرين بديدند گرد
    چو ميرين بديدش به هيشوي گفـت
    بدين شاخ و اين يال و اين دسـتـبرد
    هـنرها ز ديدار او بـگذرد
    چو گشتاسپ تنگ آمد اين هر دو مرد
    نشـسـتي نو آراسـت بر پيش آب
    مي آورد با ميگـساران نو
    چو رخ لعل گشت از مي لـعـل فام
    مرا بر زمين دوسـت خواني هـمي
    كـنون سوي مـن كرد ميرين پـناه
    دبيرسـت با دانـش و ارجـمـند
    سـخـن گويد از فيلـسوفان روم
    هـم از گوهر سـلـم دارد نژاد
    بـه نزديك اويست شمشير سلـم
    سواريسـت گردافـكـن و شير گير
    برين نيز خواهد كـه بيشي كـند
    بـه قيصر سخن گفت و پاسخ شنيد
    كـه او گـفـت در بيشه فاسـقون
    اگر كشـتـه آيد به دسـت تو گرگ
    جـهاندار باشي و داماد مـن
    كـنون گر تو اين را كني دسـت پيش
    بدو گفـت گشتاسپ كاري رواسـت
    چـگونـه ددي باشد اندر جـهان
    چـنين گفـت هيشوي كاين پير گرگ
    دو دندان او چون دو دندان پيل
    سروهاش چو آبـنوسي فرسـپ
    از ايدر بـسي نامور قيصران
    ازان بيشـه ناكام باز آمدند
    بدو گفـت گشتاسپ كان تيغ سلـم
    هـمي اژدها خوانم اين را نـه گرگ
    چو بـشـنيد ميرين زانـجا برفـت
    ز آخر گزين كرد اسـپي سياه
    هـمان مايه‌ور تيغ الـماس گون
    بـسي هديه بـگزيد با آن ز گـنـج
    چو خورشيد پيراهـن قيرگون
    جـهانـجوي ميرين ز ايوان برفـت
    ز نخـچير گشتاسپ زانسو كـشيد
    ازان اسـپ و شمـشير خيره شدند
    چو گشـتاسـپ آن هديه‌ها بنـگريد
    دگر چيز بـخـشيد هيشوي را
    بـپوشيد گشتاسـپ خفتان چو گرد
    بـه زه بر كـمان و به بازو كـمـند
    هـمي رفـت هيشوي با او بـه راه چـنين تا لـب بيشـه فاسـقون
    چـنين تا لـب بيشـه فاسـقون



  • سرافراز و به اراي و با گـنـج و كام
    كـه مـن سرفرازم به گنج و بـه نام
    بـه مـن تازه كن نام و افـسرت را
    نـجويم بدين روي پيوند كـس
    مرا داشـتـند از چـنان كار باز
    وگر سر فرازد بـه پيشي مـن
    كـه خوانـندش ايدر بزرگان سـترگ
    مرا بر زمين نيز ياري بود
    بـشويد دل و دست و مغزش به خون
    تـن اژدها دارد و زور پيل
    نيارد شدن پيل پيشـش فراز
    نـه پيل و نـه خونريز مرد دلير
    مرا باشد او يار و داماد و دوسـت
    جـهان آفرين تا پي افـگـند روم
    نـكردند پيكار با مـهـتران
    سـخـن با مـن از كينه گويد همي
    ز هرگونـه پاكيزه راي آورم
    ز هرگونـه انديشـه‌ها ياد كرد
    هـمان اخـتر و طالـع و فال خويش
    از ايران بيايد يكي نامدار
    كزان باز گويند رومي سران
    هـمان بر سر قيصر افـسر شود
    كـه هركـس رسد از بد دد بـه بد
    ز هر زورمـندي نيايدش باك
    كـه با نيو گشتاسـپ هـمراه بود
    كـه هر سه بـه روي اندر آرند روي
    سراسر بگفـت آن سخنها كه رفـت
    شگـفـتي كـه آيد بدان مرز و بوم
    بر ما هـمي باش با مـهر و داد
    يكي نامداريسـت از سركـشان
    نينديشد از تـخـت خاور خداي
    كـه خرم شدي جان تاريك مـن
    بـما بر بود بي‌گـمانيش راه
    نشـسـتـند با جام زرين به چنگ
    پديد آمد از دشـت گرد سوار
    پذيره شدندش بـه دشـت نـبرد
    كه اين را به گيتي كسي نيست جفت
    ز تـخـمي بود نامـبردار و گرد
    هـمان شرم و آزردگي و خرد
    پياده بـبودند ز اسـپ نـبرد
    يكي خوان نو ساخـت اندر شـتاب
    نـشـسـتي نو آيين و ياران نو
    به گشتاسپ هيشوي گفت اي همام
    جز از مـن كـسي را نداني هـمي
    يكي نامدارسـت با دسـتـگاه
    بـگيرد شـمار سـپـهر بـلـند
    ز آباد و ويران هر مرز و بوم
    پدر بر پدر نام دارد بـه ياد
    كـه بودي همه ساله در زير سلـم
    عـقاب اندر آرد ز گردون بـه تير
    چو با قيصر روم خويشي كـند
    ز پاسـخ هـمانا دلـش بردميد
    يكي گرگ باشد بـسان هيون
    تو باشي بـه روم ايرماني بزرگ
    زمانـه بـه خوبي دهد داد مـن
    مـنـت بـنده‌ام وين سرافراز خويش
    چـه گويند و اين بيشه اكنون كجاست
    كـه ترسـند ازو كهـتران و مـهان
    هـمي برتر است از هيوني سـترگ
    دو چشمش طبر خون و چرمش چو نيل
    چو خـشـم آورد بگذرد بر دو اسـپ
    برفـتـند با گرزهاي گران
    پر از نـنـگ و تـن پر گداز آمدند
    بياريد و اسـپـس سرافراز گرم
    تو گرگي مدان از هيوني بزرگ
    سوي خانـه خويش تازيد تـفـت
    گرانـمايه خـفـتان و رومي كـلاه
    كـه سلم آب دادش به زهر و به خون
    ز ياقوت و گوهر همه پـنـج‌پـنـج
    بدريد و آمد ز پرده برون
    بيامد بـه نزديك هيشوي تـفـت
    نـگـه كرد هيشوي و اورا بديد
    چو نزديك‌تر شد پذيره شدند
    هـمان اسـپ و تيغ از ميان برگزيد
    بياراسـت جان جـهانـجوي را
    بـه زير اندر آورد اسـپ نـبرد
    سواري سرافراز و اسـپي بـلـند
    جـهانـجوي ميرين فرياد خواه برفـتـند پيچان و دل پر ز خون
    برفـتـند پيچان و دل پر ز خون


/ 675