شماره 10 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 10





  • چو نزديك شد بيشـه و جاي گرگ
    به گشتاسپ بنمود به انگشت راست
    وزو بازگـشـتـند هر دو بـه درد
    چـنين گفـت هيشوي كان سرفراز
    بـترسـم بروبر ز چـنـگال گرگ
    چو گشتاسپ نزديك آن بيشـه شد
    فرود آمد از باره سرفراز
    هـمي گـفـت ايا پاك پروردگار
    تو باشي بدين بد مرا دسـتـگير
    كـه گر بر مـن اين اژدهاي بزرگ
    شود پادشاه چون پدر بـشـنود
    بـماند پر از درد چون بيهـشان
    اگر مـن شوم زين بد دد سـتوه
    بگـفـت اين و بر بارگي برنشست
    كـماني بـه زه بر بـه بازو درون
    ز ره چون به تـنـگ اندر آمد سوار
    چو گرگ از در بيشـه او را بديد
    هـمي كـند روي زمين را به چنگ
    چو گـشـتاسـپ آن اژدها را بديد
    چو باد از برش تيرباران گرفـت
    دد از تير گشتاسپي خسـتـه شد
    بياسود و برخاسـت از جاي گرگ
    سرو چون گوزنان بـه پيش اندرون
    چو نزديك اسـپ اندر آمد ز راه
    كـه از خايه تا ناف او بردريد
    پياده بزد بر ميان سرش
    بيامد بـه پيش خداوند دد
    هـمي آفرين خواند بر كردگار
    تويي راه گـم كرده را رهـنـماي
    هـمـه كام و پيروزي از كام تست
    چو برگـشـت از جايگاه نـماز
    وزان بيشـه تنها سر اندر كـشيد
    بر آب هيشوي و ميرين بـه درد
    سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ
    كـه اكنون به رزمي بزرگ اندرست
    چو گـشـتاسـپ آمد پياده پديد
    چو ديدنـش از جاي برخاسـتـند
    بـه زاري گرفـتـندش اندر كـنار
    كـه چون بود با گرگ پيكار تو
    بدو گفت گشتاسـپ كاي نيك راي
    بران سان يكي اژدهاي دلير
    برآيد جـهاني شود زو هـلاك
    بـه شمشير سلمش زدم به دو نيم
    شويد آن شگـفـتي بـبينيد گرم
    يكي ژنده پيلست گويي به پوسـت
    بران بيشـه رفـتـند هر دو دوان
    بديدند گرگي بـه بالاي پيل
    بدو زخـم كرده ز سر تا بـه پاي
    چو ديدند كردند زو آفرين
    دلي شاد زان بيشـه باز آمدند
    بـسي هديه آورد ميرين برش
    بـجز ديگر اسـپي نپذرفـت زوي
    چو آمد ز دريا بـه آرام خويش
    بدو گفـت جوشـن كـجا يافـتي
    چـنين داد پاسخ كه از شهر مـن
    مرا هديه اين جوشـن و تيغ و خود
    كـتايون مي آورد همـچون گـلاب
    بخـفـتـند شادان دو اختر گراي
    بديدي بـه خواب اندرون رزم گرگ
    كـتايون بدو گفت امشب چـه بود
    چنين داد پاسخ كه من تخت خويش
    كـتايون بدانـسـت كو را نژاد
    بزرگـسـت و با او نـگويد هـمي
    بدو گفت گشتاسـپ كاي ماهروي
    بياراي تا ما بـه ايران شويم
    بـبيني بر و بوم فرخـنده را
    كـتايون بدو گفـت خيره مـگوي
    چو ز ايدر به رفـتـن نـهي روي را
    مـگر بـگذراند بـه كـشـتي ترا
    مـن ايدر بـمانـم بـه رنـج دراز
    بـه نارفـتـه در جامه گريان شدند
    چو از چرخ بـفروخـت گردنده شيد
    ازان خانـه بزم برخاسـتـند
    كـه تا چون شود بر سر ما سپـهر
    وزان روي چون باد ميرين برفـت
    چـنين گـفـت كاي نامدار بزرگ
    همـه بيشـه سرتابسر اژدهاست
    بيامد دمان كرد آهـنـگ مـن
    ز سر تا ميانـش بدو نيم شد
    بـباليد قيصر ز گـفـتار اوي
    بـفرمود تا گاو گردون برند
    يكي بزمـگاهي بياراسـتـند
    بـبردند گاوان گردون كـشان
    برفـتـند وديدند پيلي ژيان
    چو بيرون كـشيدندش از مرغزار
    جـهاني نـظاره بران پير گرگ
    چو قيصر بديد آن تن پيل مـسـت
    هـمان روز قيصر سقف را بـخواند
    نوشـتـند نامـه بـهر كـشوري كـه ميرين شير آن سرافرازم روم
    كـه ميرين شير آن سرافرازم روم



  • بـپيچيد ميرين و مرد سـترگ
    كـه آن اژدها را نشيمن كجاسـت
    پر از خون دل و ديده پر آب زرد
    دليرسـت و دانا و هـم رزمـساز
    كـه گردد تـباه اين جوان سـترگ
    دل رزمـسازش پر انديشـه شد
    بـه پيش جـهاندار و بردش نـماز
    فروزنده گردش روزگار
    بـبـخـشاي بر جان لهراسپ پير
    كـه خواند ورا ناخردمـند گرگ
    خروشان شود زان سپس نـغـنود
    بـه هر كس خروشان و جويا نشان
    بـپوشـم سر از شرم پيش گروه
    خروشان و جوشان و تيغي به دست
    هـمي رفـت بيدار دل پر زخون
    بـغريد برسان ابر بـهار
    خروشي بـه ابر سيه بركـشيد
    نـه بر گونـه شير و چنگ پلنـگ
    كـمان را به زه كرد و اندر كـشيد
    كـمان را چو ابر بـهاران گرفـت
    دليريش با درد پيوسـتـه شد
    بيامد بـسان هيون سـترگ
    تـن از زخـم پر درد ودل پر زخون
    سروني بزد بر سرين سياه
    جـهانـجوي تيغ از ميان بركـشيد
    بدو نيم شد پـشـت و يال و برش
    خداوند هر دانـش و نيك و بد
    كـه اي آفرينـنده روزگار
    تويي برتر برترين يك خداي
    هـمـه فر و دانايي از نام تسـت
    بـكـند آن دو دندان كه بودش دراز
    هـمي رفـت تا پيش دريا رسيد
    نشـسـتـه زبانـها پر از ياد كرد
    كـه زارا سوار دلير و سـترگ
    دريده بـه چنـگال گرگ اندرسـت
    پر از خون و رخ چون گل شنـبـليد
    بـه زاري خروشيدن آراسـتـند
    رخان زرد و مژگان چو ابر بـهار
    دل ما پر از خون بد از كار تو
    بـه روم اندرون نيست بيم از خداي
    بـه كـشور بـمانـند تا سال دير
    چه قيصر مر او را چه يك مشت خاك
    سرآمد شـما را همـه ترس و بيم
    كزان بيشـتر كس نديدسـت چرم
    همـه بيشـه بالا و پهناي اوست
    ز گـفـتار او شاد و روشـن روان
    بـه چنـگال شيران و همرنگ نيل
    دو شيرسـت گويي فتاده بـه جاي
    بران فرمـند آفـتاب زمين
    بر شير جـنـگي فراز آمدند
    بر آن سان كـه بد مرد را در خورش
    وزانـجا سوي خانـه بنـهاد روي
    كـتايون بينادلـش رفـت پيش
    كز ايدر بـه نخـچير بشـتافـتي
    بيامد يكي نامور انـجـمـن
    بدادند و چـندي ز خويشان درود
    هـمي خورد با شوي تا گاه خواب
    جوانـمرد هزمان بجسـتي ز جاي
    بـه كردار نر اژدهاي سـترگ
    كـه هزمان بترسي چنين نابـسود
    بديدم به خواب اختر و بخـت خويش
    ز شاهي بود يك دل و يك نـهاد
    ز قيصر بـلـندي نـجويد هـمي
    سمـن خد و سيمين بر و مشكبوي
    از ايدر بـه جاي دليران شويم
    هـمان شاه با داد و بخـشـنده را
    بـه تيزي چـنين راه رفتن مـجوي
    هـم آواز كـن پيش هيشوي را
    جـهان تازه شد چون گذشـتي ترا
    ندانـم كـه كي بينـمـت نيز باز
    بران آتـش درد بريان شدند
    جوانان بيداردل پر اميد
    ز هرگونـه يي گفتـن آراسـتـند
    بـه تـندي گذارد جهان گر به مهر
    بـه نزديك قيصر خراميد تـفـت
    بـه پايان رسيد آن زيانـهاي گرگ
    تو نيز ار شگفتي بـبيني رواسـت
    يكي خنـجري يافت از چنگ مـن
    دل ديو زان زخـم پر بيم شد
    برافروخـت پژمرده رخـسار اوي
    سراپرده از شـهر بيرون برند
    مي و رود و رامشگران خواسـتـند
    بران بيشـه كز گرگ بودي نـشان
    بـه خـنـجر بريده ز سر تا ميان
    بـه گاوان گردون كـش تاودار
    چـه گرگ آن ژيان نره شير سترگ
    ز شادي بسي دست بر زد به دست
    بـه ايوان و دختر بـه ميرين رساند
    سـكوبا و بـطريق و هر مهـتري ز گرگ دلاور تـهي كرد بوم
    ز گرگ دلاور تـهي كرد بوم


/ 675