شماره 11 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 11





  • ز ميرين يكي بود كهـتر بـه سال
    گوي بر مـنـش نام او اهرنا
    فرسـتاد نزديك قيصر پيام
    ز ميرين بـه هر گوهري بـگذرم
    بـه مـن ده كنون دختر كهـترت
    چـنين داد پاسخ كه پيمان مـن
    كـه داماد نـگزيند اين دخـترم
    چو ميرين يكي كار بايدت كرد
    بـه كوه سقيلا يكي اژدهاسـت
    اگر كـم كـني اژدها را ز روم
    كـه همتاي آن گرگ شيراوژنست
    چـنين داد پاسخ كه فرمان كنـم
    ز نزديك قيصر بيامد برون
    به ياران چنين گفت كان زخم گرگ
    ز ميرين كي آيد چـنين كاركرد
    شوم زو بپرسـم بـگويد مـگر
    بـشد تا بـه ايوان ميرين چوگرد
    نشستنگهي داشت ميرين كه ماه
    جـهانـجوي با گـبر كـنداوري
    پرستـنده گـفـت اهرن پيلتن
    نشستنگـهي ساخت شايسته تر
    بـه ايوان ميرين نـماندند كـس
    چو ميرين بديدش به بر درگرفـت
    بدو گفـت اهرن كه با من بـگوي
    مرا آرزو دخـتر قيصرسـت
    بگـفـتيم و پاسخ چنين داد باز
    اگر بازگويي تو آن كار گرگ
    چو بشنيد ميرين ز اهرن سخـن
    كـه گر كار آن نامدار جـهان
    سرمايه مردمي راسـتيسـت
    بـگويم مـگر كان نـبرده سوار
    چو اهرن بود مر مرا يار و پشـت
    برآريم گرد از سر آن سوار
    بـه اهرن چنين گفت كز كار گرگ
    كه اين كار هرگز به روز و به شب
    بخورد اهرن آن سخت سوگند اوي
    چو قرطاس را جامـه خامـه كرد
    كـه اهرن كـه دارد ز قيصر نژاد
    بـخواهد ز قيصر همي دخـتري
    هـمي اژدها دام اهرن كـند
    بيامد بـه نزديك مـن چاره جوي
    ازان گرگ و آن رزم ديده سوار
    چـنان هـم كه كار مرا كرد خوب
    دو تـن را بدين مرز مهـتر كـند
    بيامد دوان اهرن چاره جوي
    چو اهرن بـه نزديك دريا رسيد
    ازو بـسـتد آن نامه دلپسـند
    بدو گفـت هيشوي كاي راد مرد
    يكي نامداري غريب و جوان
    كـنون چون كـند رزم نر اژدها
    مرا گفتن و كار بر دست اوسـت
    تو امشـب بدين ميزبان راي كـن
    كـه فردا بيايد گو نامـجوي
    بـه شـمـع آب دريا بياراستند
    چـنين تا سـپيده ز ياقوت زرد
    پديد آمد از دشـت گرد سوار
    چو تـنـگ اندر آمد پياده دوان
    فرود آمد از باره جـنـگي سوار
    يكي تيز بگـشاد هيشوي لـب
    نـگـه كـن بدين مرد قيصر نژاد
    هـم از تخمـه قيصرانسـت نيز
    بـه دامادي قيصر آمدش راي
    چـنو نيست مر قيصران را همال
    ازو خواست يك بار و پاسخ شـنيد
    هـمي گويدش اژدهاگير باش
    بـه پيش گرانمايگان روز و شـب
    هرانكـس كه باشند زيباي بخت
    يكي برز كوهست از ايدر نـه دور
    يكي اژدها بر سر تيغ كوه
    همي ز آسمان كرگس اندر كشد
    هـمي دود زهرش بسوزد زمين
    گر آن كشته آيد به دسـت تو بر
    ازو ياورت پاك يزدان بود
    بدين زور و بالا و اين دسـتـبرد
    بدو گفـت رو خنجري كـن دراز
    ز هر سوش برسان دندان مار
    هـمي آب داده به زهر و به خون بـه فرمان يزدان پيروزبـخـت
    بـه فرمان يزدان پيروزبـخـت



  • ز گردان رومي برآورده يال
    ز تـخـم بزرگان رويين تـنا
    كـه داني كه ما را نژادست و نام
    بـه تيغ و بـه گـنـج درم برترم
    بـه من تازه كن لشكر و افسرت
    شـنيدي مـگر با جهانبان مـن
    ز راه نياكان خود نـگذرم
    ازان پس تو باشي ورا هم نـبرد
    كه كشور همه پاك ازو در بلاست
    سـپارم ترا دخـتر و گنـج و بوم
    دمـش زهر و او دام آهرمنسـت
    بدين آرزو جان گروگان كـنـم
    دلش زان سخن كفته جان پر زخون
    نبد جز به شمشير مردي سترگ
    نداند هـمي قيصر از مرد مرد
    سـخـن با من از بي پي چاره گر
    پرسـتـنده يي رفـت و آواز كرد
    بـه گردون ندارد چـنان جايگاه
    يكي افـسري بر سرش قيصري
    بيامد بـه در با يكي انجـمـن
    برفـت آنـك بودند بايسـتـه تر
    دو مهـتر نشستند بر تخت بـس
    بـپرسيدن مـهـتر اندر گرفـت
    ز هرچـت بپرسم بهانه مـجوي
    كـجا روم را سربسر افسرسـت
    كـه در كوه با اژدها رزم ساز
    بوي مر مرا رهـنـماي بزرگ
    بـپژمرد و انديشـه افگند بـن
    بـه اهرن بـگويم نـماند نـهان
    ز تاري و كژي بـبايد گريسـت
    نـهد اژدهار را سر اندر كـنار
    ندارد مگر باد دشمن به مشـت
    نـهان ماند اين كار يك روزگار
    بـگويم چو سوگـند يابـم بزرگ
    نـگويي نداري گـشاده دو لـب
    بـپذرفـت سرتاسر آن بند اوي
    بـه هيشوي ميرين يكي نامه كرد
    جهانـجوي با گنج و با تخت و داد
    كـه ماندسـت از دختران كهتري
    بـكوشد كزان بدنشان تن كـند
    گذشتـه سخنـها گشادم بدوي
    بگفتـم هـمـه هرچ آمد به كار
    كـند بي گـمان كار اين مرد خوب
    چو خورشيد را بر سر افسر كـند
    بـه نزديك هيشوي بنـهاد روي
    جهانـجوي هيشوي پيشين دويد
    برو آفرين كرد و بـگـشاد بـند
    بيايد كـنون او بـه كردار گرد
    فدي كرد بر پيش ميرين روان
    بـه چاره نيابد مـگر زو رها
    سخـن گفتن نيك هرجا نكوست
    بنـه شـمـع و دريا دل آراي كن
    بـگويم بدو هرچ گويي بـگوي
    خورشـها بخوردند و مي خواستند
    بزد شيد بر شيشـه لاژورد
    ز دورش بديد اهرن نامدار
    پذيره شدش مرد روشـن روان
    مي و خوردني خواسـت از نامدار
    كـه شادان بدي نامور روز و شب
    كـه گردون گردان بدو گشت شاد
    همش فر و نام و همش گنج و چيز
    همي خواهد اندر سخن رهنماي
    جوانيسـت با فر و با برز و يال
    كـنون چاره ديگر آمد پديد
    گر از خويشي قيصر آژير باش
    بـجز نام ميرين نراند بـه لـب
    بـخواهد كـه ماند بدو تاج و تخت
    همـه جاي خوردن گه كام و سور
    شده مردم روم زو در سـتوه
    ز دريا نـهـنـگ دژم بركـشد
    نـخواند برين مرز و بوم آفرين
    شگفتي شوي در جهان سربسر
    بـه كام تو خورشيد گردان بود
    ندانيم هـمـتاي تو هيچ گرد
    ازو دستـه بالاش چون پنـج باز
    سـناني برو بستـه برسان خار
    بـه تيزي چو الماس و رنگ آب گون نـگون اندر آويزمـش بر درخـت
    نـگون اندر آويزمـش بر درخـت


/ 675