شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





  • بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست ز دريا بـه زين اندر آورد پاي چو هيشوي كوه سـقيلا بديد خود و اهرن از جاي گـشـتـند باز جـهانـجوي بر پيش آن كوه بود چو آن اژدهابرز او را بديد چو از پيش زين اندر آويخـت ترگ چو تـنـگ اندر آمد بران اژدها سبـك خـنـجر اندر دهانش نهاد بزد تيز دندان بدان خـنـجرش به زهر و به خون كوه يكسر بشست بـه شمشير برد آن زمان دست شير همي ريخت مغزش بران سنگ سخت بـكـند از دهانش دو دندان نخست خروشان بـغـلـتيد بر خاك بر كـجا داد آن دسـتـگاه بزرگ هـمي گفـت لهراسپ و فرخ زرير بـه روشـن روان و دل و زور و تاب بـجز رنـج و سختي نبينـم ز دهر مـگر زندگاني دهد كردگار دگر چـهر فرخ برادر زرير بـگويم كـه بر من چه آمد ز بخـت پر از آب رخ بارگي برنـشـسـت چو نزديك هيشوي و اهرن رسيد بـه اهرن چـنين گفـت كان اژدها شـما از دم اژدهاي بزرگ مرا كارزار دلاور سران بـسي تيز آيد ز جنـگ نـهـنـگ چـنين اژدها مـن بـسي ديدهام شـنيدند هيشوي و اهرن سخـن چو آواز او آن دو گردنفراز بـه گشتاسـپ گفتند كي نره شير بياورد اهرن بـسي خواسـتـه يكي تيغ برداشت و يك باره جـنـگ بـه هيشوي داد آن دگر هرچ بود چـنين گفت گشتاسپ با سركشان نـه از مـن كـه نر اژدها ديدهام وزان جايگـه شاد و خرم برفـت بـشد اهرن و گاو گردون بـبرد كـه اين را بـه درگاه قيصر بريد خود از پيش گاوان و گردون برفـت بـه روم اندرون آگـهي يافـتـند چو گاو اندر آمد بـه هامون ز كوه ازان زخـم و آن اژدهاي دژم هـمي آمد از چرخ بانـگ چـكاو هرانكـس كه آن زخم شمشير ديد هـمي گفـت كاين خنجر اهرنست هـمانـگاه قيصر ز ايوان براند بران اژدها بر يكي جـشـن كرد چو خورشيد بـنـهاد بر چرخ تاج فرسـتاده قيصر سقـف را بـخواند ز بـطريق وز جاـليقان شـهر بـه پيش سـكوبا شدند انجـمـن بـه اهرن سـپردند پس دخـترش ز ايوان چو مردم پراكـنده شد چـنين گـفـت كامروز روز منست كـه كس چون دو داماد من در جهان نوشـتـند نامـه بـه هر مهتري كـه نر اژدها با سرافراز گرگ
    تـبـه شد به دست دو مرد سترگ



  • بياورد چون كارها گـشـت راسـت برفـتـند يارانـش با او ز جاي بـه انگشـت بنمود و خود را كشيد چو خورشيد برزد سـنان از فراز كـه آرام آن مار نـسـتوه بود به دم سوي خويشش همي دركشيد برو تير باريد هـمـچون تـگرگ هـمي جـسـت مرد جوان زو رها ز دادار نيكي دهـش كرد ياد هـمـه تيغـها شد به كام اندرش همي ريخت زو زهر تا گشت سست بزد بر سر اژدهاي دلير ز باره درآمد گو نيكـبـخـت پـس آنگـه بيامد سر و تن بشست بـه پيش خداوند پيروزگر بران گرگ و آن اژدهاي سـترگ شدند از تن و جان گشتاسـپ سير هـمانا نـبينـند ما را بـه خواب پراگـنده بر جاي ترياك زهر كـه بينـم يكي روي آن شـهريار بـگويم كـه گشتم من از تاج سير همي تخت جستم كه گم گشت تخت هـمان خـنـجر آب داده به دست هـمـه ياد كرد آن شگفتي كه ديد بدين خـنـجر تيز شد بيبـها پر از بيم گـشـتيد از كار گرگ سرافراز با گرزهاي گران كـه از ژرف برآيد بـه جـنـگ كـه از رزم او سر نـپيچيدهام ازان نو بـه گفـتار دانش كـهـن شـنيدند و بردند پيشـش نـماز كـه چون تو نزايد ز مادر دلير گرانـمايه اسـپان آراسـتـه كـماني و سـه چوبه تير خدنـگ ز دينار وز جامـه نابـسود كزين كـس نـبايد كه دارد نـشان گر آواز آن گرگ بـشـنيدهام بـه سوي كـتايون خراميد تـفـت تـن اژدها كـهـتران را سـپرد بـه پيش بزرگان لـشـگر بريد بـه نزديك قيصر خراميد تـفـت جـهانديدگان پيش بشـتافـتـند خروشي بد اندر ميان گروه كزان بود بر گاو گردون سـتـم تو گـفـتي ندارد تـن گاو تاو خروشيدن گاو گردون شـنيد وگر زخـم شيراوژن آهرمنـسـت بزرگان و فرزانـگان را بـخواند ز شـبـگير تا شد جـهان لاژورد بـه كردار زر آب شد روي عاج بـپرسيد و بر تخـت زرين نـشاند هرانكـس كـش از مردمي بود بهر جـهانديده با قيصر و راي زن بـه دسـتوري مـهربان مادرش دل نامور زان سـخـن زنده شد بلـند آسـمان دلـفروز منسـت نـبينـند بيش از كـهان و مـهان كـجا داشـتي تخـت گر افسري تـبـه شد به دست دو مرد سترگ تـبـه شد به دست دو مرد سترگ


/ 675