بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواستز دريا بـه زين اندر آورد پايچو هيشوي كوه سـقيلا بديدخود و اهرن از جاي گـشـتـند بازجـهانـجوي بر پيش آن كوه بودچو آن اژدهابرز او را بديدچو از پيش زين اندر آويخـت ترگچو تـنـگ اندر آمد بران اژدهاسبـك خـنـجر اندر دهانش نهادبزد تيز دندان بدان خـنـجرشبه زهر و به خون كوه يكسر بشستبـه شمشير برد آن زمان دست شيرهمي ريخت مغزش بران سنگ سختبـكـند از دهانش دو دندان نخستخروشان بـغـلـتيد بر خاك بركـجا داد آن دسـتـگاه بزرگهـمي گفـت لهراسپ و فرخ زريربـه روشـن روان و دل و زور و تاببـجز رنـج و سختي نبينـم ز دهرمـگر زندگاني دهد كردگاردگر چـهر فرخ برادر زريربـگويم كـه بر من چه آمد ز بخـتپر از آب رخ بارگي برنـشـسـتچو نزديك هيشوي و اهرن رسيدبـه اهرن چـنين گفـت كان اژدهاشـما از دم اژدهاي بزرگمرا كارزار دلاور سرانبـسي تيز آيد ز جنـگ نـهـنـگچـنين اژدها مـن بـسي ديدهامشـنيدند هيشوي و اهرن سخـنچو آواز او آن دو گردنفرازبـه گشتاسـپ گفتند كي نره شيربياورد اهرن بـسي خواسـتـهيكي تيغ برداشت و يك باره جـنـگبـه هيشوي داد آن دگر هرچ بودچـنين گفت گشتاسپ با سركشاننـه از مـن كـه نر اژدها ديدهاموزان جايگـه شاد و خرم برفـتبـشد اهرن و گاو گردون بـبردكـه اين را بـه درگاه قيصر بريدخود از پيش گاوان و گردون برفـتبـه روم اندرون آگـهي يافـتـندچو گاو اندر آمد بـه هامون ز كوهازان زخـم و آن اژدهاي دژمهـمي آمد از چرخ بانـگ چـكاوهرانكـس كه آن زخم شمشير ديدهـمي گفـت كاين خنجر اهرنستهـمانـگاه قيصر ز ايوان براندبران اژدها بر يكي جـشـن كردچو خورشيد بـنـهاد بر چرخ تاجفرسـتاده قيصر سقـف را بـخواندز بـطريق وز جاـليقان شـهربـه پيش سـكوبا شدند انجـمـنبـه اهرن سـپردند پس دخـترشز ايوان چو مردم پراكـنده شدچـنين گـفـت كامروز روز منستكـه كس چون دو داماد من در جهاننوشـتـند نامـه بـه هر مهتريكـه نر اژدها با سرافراز گرگ تـبـه شد به دست دو مرد سترگ
بياورد چون كارها گـشـت راسـتبرفـتـند يارانـش با او ز جايبـه انگشـت بنمود و خود را كشيدچو خورشيد برزد سـنان از فرازكـه آرام آن مار نـسـتوه بودبه دم سوي خويشش همي دركشيدبرو تير باريد هـمـچون تـگرگهـمي جـسـت مرد جوان زو رهاز دادار نيكي دهـش كرد يادهـمـه تيغـها شد به كام اندرشهمي ريخت زو زهر تا گشت سستبزد بر سر اژدهاي دليرز باره درآمد گو نيكـبـخـتپـس آنگـه بيامد سر و تن بشستبـه پيش خداوند پيروزگربران گرگ و آن اژدهاي سـترگشدند از تن و جان گشتاسـپ سيرهـمانا نـبينـند ما را بـه خوابپراگـنده بر جاي ترياك زهركـه بينـم يكي روي آن شـهرياربـگويم كـه گشتم من از تاج سيرهمي تخت جستم كه گم گشت تختهـمان خـنـجر آب داده به دستهـمـه ياد كرد آن شگفتي كه ديدبدين خـنـجر تيز شد بيبـهاپر از بيم گـشـتيد از كار گرگسرافراز با گرزهاي گرانكـه از ژرف برآيد بـه جـنـگكـه از رزم او سر نـپيچيدهامازان نو بـه گفـتار دانش كـهـنشـنيدند و بردند پيشـش نـمازكـه چون تو نزايد ز مادر دليرگرانـمايه اسـپان آراسـتـهكـماني و سـه چوبه تير خدنـگز دينار وز جامـه نابـسودكزين كـس نـبايد كه دارد نـشانگر آواز آن گرگ بـشـنيدهامبـه سوي كـتايون خراميد تـفـتتـن اژدها كـهـتران را سـپردبـه پيش بزرگان لـشـگر بريدبـه نزديك قيصر خراميد تـفـتجـهانديدگان پيش بشـتافـتـندخروشي بد اندر ميان گروهكزان بود بر گاو گردون سـتـمتو گـفـتي ندارد تـن گاو تاوخروشيدن گاو گردون شـنيدوگر زخـم شيراوژن آهرمنـسـتبزرگان و فرزانـگان را بـخواندز شـبـگير تا شد جـهان لاژوردبـه كردار زر آب شد روي عاجبـپرسيد و بر تخـت زرين نـشاندهرانكـس كـش از مردمي بود بهرجـهانديده با قيصر و راي زنبـه دسـتوري مـهربان مادرشدل نامور زان سـخـن زنده شدبلـند آسـمان دلـفروز منسـتنـبينـند بيش از كـهان و مـهانكـجا داشـتي تخـت گر افسريتـبـه شد به دست دو مرد سترگتـبـه شد به دست دو مرد سترگ