شماره 1 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 1





  • گرانـمايه جـمـشيد فرزند او
    برآمد برآن تـخـت فرخ پدر
    كـمر بـسـت با فر شاهنشهي
    زمانـه بر آسود از داوري
    جـهان را فزوده بدو آبروي
    مـنـم گـفـت با فره ايزدي
    بدان را ز بد دست كوتـه كـنـم
    نخسـت آلـت جنگ را دست برد
    بـه فر كيي نرم كرد آهـنا
    چو خفـتان و تيغ و چو برگسـتوان
    بدين اندرون سال پـنـجاه رنـج
    دگر پنجـه انديشـه جامـه كرد
    ز كـتان و ابريشـم و موي قز
    بياموختـشان رشـتـن و تافتن
    چو شد بافته شستن و دوخـتـن
    چو اين كرده شد ساز ديگر نـهاد
    ز هر انجـمـن پيشـه ور گرد كرد
    گروهي كـه كاتوزيان خواني اش
    جدا كردشان از ميان گروه
    بدان تا پرسـتـش بود كارشان
    صـفي بر دگر دست بـنـشاندند
    كـجا شير مردان جـنـگ آورند
    كزيشان بود تخت شاهي بـه جاي
    بـسودي سـه ديگر گره را شناس
    بـكارند و ورزند و خود بدروند
    ز فرمان تـن آزاده و ژنده پوش
    تـن آزاد و آباد گيتي بروي
    چـه گفت آن سخن گوي آزاده مرد
    چـهارم كـه خوانند اهتو خوشي
    كـجا كارشان همگنان پيشـه بود
    بدين اندرون سال پـنـجاه نيز
    ازين هر يكي را يكي پايگاه
    كـه تا هر كـس اندازه خويش را
    بـفرمود پـس ديو ناپاك را
    هرانـچ از گل آمد چو بشناختـند
    بـه سنـگ و به گج ديو ديوار كرد
    چو گرمابـه و كاخـهاي بـلـند
    ز خارا گـهر جـسـت يك روزگار
    بـه چـنـگ آمدش چندگونه گهر
    ز خارا بـه افـسون برون آوريد
    دگر بويهاي خوش آورد باز
    چو بان و چو كافور و چون مشك ناب
    پزشـكي و درمان هر دردمـند
    هـمان رازها كرد نيز آشـكار
    گذر كرد ازان پس به كشـتي برآب
    چـنين سال پنـجـه برنـجيد نيز
    هـمـه كردنيها چو آمد بـه جاي
    بـه فر كياني يكي تخت ساخـت
    كـه چون خواستي ديو برداشـتي
    چو خورشيد تابان ميان هوا
    جـهان انجمـن شد بر آن تخت او
    بـه جـمـشيد بر گوهر افشاندند
    سر سال نو هرمز فرودين
    بزرگان بـه شادي بياراسـتـند
    چـنين جـشـن فرخ ازان روزگار
    چـنين سال سيصد همي رفت كار
    ز رنـج و ز بدشان نـبد آگـهي
    بـه فرمان مردم نـهاده دو گوش
    چـنين تا بر آمد برين روزگار
    جـهان سربه سر گشت او را رهي
    يكايك بـه تخـت مـهي بنـگريد
    مـني كرد آن شاه يزدان شـناس
    گرانـمايگان را ز لشـگر بـخواند
    چـنين گفـت با سالخورده مهان
    هـنر در جـهان از مـن آمد پديد
    جـهان را بـه خوبي من آراستـم
    خور و خواب و آرامتان از منـسـت
    بزرگي و ديهيم شاهي مراسـت
    هـمـه موبدان سرفگـنده نگون
    چو اين گفتـه شد فر يزدان از وي
    مـني چون بـپيوسـت با كردگار
    چه گفت آن سخن گوي با فر و هوش
    به يزدان هر آنكس كه شد ناسپاس بـه جمشيد بر تيره گون گشت روز
    بـه جمشيد بر تيره گون گشت روز



  • كـمر بـسـت يكدل پر از پـند او
    بـه رسـم كيان بر سرش تاج زر
    جـهان گشت سرتاسر او را رهي
    بـه فرمان او ديو و مرغ و پري
    فروزان شده تـخـت شاهي بدوي
    همـم شـهرياري همـم موبدي
    روان را سوي روشـني ره كـنـم
    در نام جستـن بـه گردان سـپرد
    چو خود و زره كرد و چون جو شـنا
    هـمـه كرد پيدا به روشـن روان
    بـبرد و ازين چـند بنهاد گـنـج
    كـه پوشـند هنـگام ننگ و نبرد
    قـصـب كرد پرمايه ديبا و خز
    بـه تار اندرون پود را بافـتـن
    گرفـتـند ازو يكـسر آموخـتـن
    زمانـه بدو شاد و او نيز شاد
    بدين اندرون نيز پـنـجاه خورد
    بـه رسـم پرستـندگان داني اش
    پرسـتـنده را جايگـه كرد كوه
    نوان پيش روشـن جـهاندارشان
    هـمي نام نيساريان خواندند
    فروزنده لـشـكر و كـشورند
    وزيشان بود نام مردي بـه پاي
    كجا نيست از كس بريشان سپاس
    بـه گاه خورش سرزنش نشـنوند
    ز آواز پيغاره آسوده گوش
    بر آسوده از داور و گـفـتـگوي
    كـه آزاده را كاهـلي بـنده كرد
    هـمان دسـت ورزان اباسركشي
    روانـشان هميشـه پرانديشه بود
    بـخورد و بورزيد و بـخـشيد چيز
    سزاوار بـگزيد و بـنـمود راه
    بـبيند بداند كـم و بيش را
    بـه آب اندر آميخـتـن خاك را
    سبـك خشـك را كالبد ساختند
    نخسـت از برش هندسي كار كرد
    چو ايران كـه باشد پـناه از گزند
    هـمي كرد ازو روشني خواسـتار
    چو ياقوت و بيجاده و سيم و زر
    شد آراسـتـه بـندها را كـليد
    كـه دارند مردم بـه بويش نياز
    چو عود و چو عنبر چو روشن گـلاب
    در تـندرسـتي و راه گزند
    جـهان را نيامد چـنو خواسـتار
    ز كـشور به كشور گرفتي شـتاب
    نديد از هـنر بر خرد بسـتـه چيز
    ز جاي مـهي برتر آورد پاي
    چـه مايه بدو گوهر اندر نشاخـت
    ز هامون بـه گردون برافراشـتي
    نـشـسـتـه برو شاه فرمانروا
    شـگـفـتي فرومانده از بخت او
    مران روز را روز نو خواندند
    برآسوده از رنـج روي زمين
    مي و جام و رامشگران خواستـند
    بـه ما ماند ازان خـسروان يادگار
    نديدند مرگ اندران روزگار
    ميان بسـتـه ديوان بـسان رهي
    ز رامـش جـهان پر ز آواي نوش
    نديدند جز خوبي از كردگار
    نشـسـتـه جـهاندار با فرهي
    بـه گيتي جز از خويشتـن را نديد
    ز يزدان بـپيچيد و شد ناسـپاس
    چـه مايه سخن پيش ايشان براند
    كـه جز خويشتن را ندانم جـهان
    چو مـن نامور تخـت شاهي نديد
    چنانـسـت گيتي كـجا خواستم
    هـمان كوشش و كامتان از منست
    كه گويد كه جز من كسي پادشاست
    چرا كـس نيارست گفتن نـه چون
    بگشت و جهان شد پر از گفت وگوي
    شكـسـت اندر آورد و برگشت كار
    چو خسرو شوي بندگي را بـكوش
    بـه دلش اندر آيد ز هر سو هراس هـمي كاسـت آن فر گيتي فروز
    هـمي كاسـت آن فر گيتي فروز


/ 675