شماره 15 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 15





  • برين نيز بگذشت چندي سـپـهر
    بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوي
    برانديش با اين سـخـن با خرد
    بـه ايران فرستم فرسـتاده يي
    بـه لهراسپ گويم كه نيم جهان
    اگر باژ بـفرسـتي از مرز خويش
    بريشان سپاهي فرستـم ز روم
    چنين داد پاسخ كه اين راي تست
    يكي نامور بود قالوس نام
    بـخواند آن خردمـند را نامدار
    بـگويش كـه گر باژ ايران دهي
    بـه ايران بـماند بتو تاج و تخـت
    وگرنـه مرا با سـپاهي گران
    نگـه كـن كه برخيزد از دشت غو
    هـمـه بومـتان پاك ويران كنم
    فرسـتاده آمد بـه كردار باد
    چو آمد بـه نزديك شاه بزرگ
    چو آگاهي آمد بـه سالار بار
    كـه پير جهانديده يي بر درسـت
    سوارسـت با او بـسي نامدار
    چو بشنيد بنشست بر تخـت عاج
    بزرگان ايران همه پيش تـخـت
    بـفرمود تا پرده برداشـتـند
    چو آمد به نزديك تخـتـش فراز
    پيام گرانـمايه قيصر بداد
    غـمي شد ز گفتار او شـهريار
    گرانـمايه جايي بياراسـتـند
    فرسـتاد زربفـت گـسـتردني
    بران گونـه بنواخت او را بـه بزم
    شـب آمد پر انديشه پيچان بخفت
    چو خورشيد بر تخت زرين نشست
    بـفرمود تا رفـت پيشـش زرير
    بـه شگـبير قالوس شد بار خواه
    ز بيگانـه ايوان بـپرداخـتـند
    بدو گفـت لهراسـپ كاي پر خرد
    بـپرسـم ترا راسـت پاسخ گزار
    نـبود اين هنرها بـه روم اندرون
    كـنون او بـهر كـشوري باژخواه
    چو الياس را كو بـه مرز خزر
    بـگيرد ببـندد هـمي با سپاه
    فرستاده گفت اي سخنگوي شاه
    بـه پيغمـبري رنـج بردم بسي
    وليكـن مرا شاه زان سان نواخت
    سواري بـه نزديك او آمدسـت
    بـه مردان بخندد هـمي روز رزم
    بـه بزم و به رزم و به روز شـكار
    بدو داد پرمايه تر دخـترش
    نشاني شدست او به روم اندرون
    يكي گرگ بد همچو پيلي به دشت
    بيفـگـند و دندان او را بـكـند
    بدو گفت لهراسپ كاي راست گوي
    چـنين داد پاسخ كه باري نخست
    بـه بالا و ديدار و فرهنـگ و راي
    چو بشنيد لهراسپ بگشاد چـهر
    فراوان ورا برده و بدره داد بدو گفت كاكنون به قيصر بـگوي
    بدو گفت كاكنون به قيصر بـگوي



  • به دل در همي داشت و ننمود چهر
    كـه تا زنده اي زين جهان بهر جوي
    كـه انديشـه اندر سخن به خورد
    جـهانديده و پاك و آزاده يي
    تو داري بـه آرام و گنـج مـهان
    بـبيني سرمايه ارز خويش
    كـه از نـعـل پيدا نبينـند بوم
    زمانـه بزير كـف پاي تـسـت
    خردمـند و با دانش و راي و كام
    كز ايدر برو تا در شـهريار
    بـه فرمان گرايي و گردن نـهي
    جـهاندار باشي و پيروزبـخـت
    هـم از روم وز دشـت نيزه وران
    فرخ زاد پيروزشان پيش رو
    ز ايران به شمشير بيران كـنـم
    سرش پر خرد بد دلـش پر ز داد
    بديد آن در و بارگاه بزرگ
    خرامان بيامد بر شـهريار
    هـمانا فرسـتاده قيصرسـت
    هـمي راه جويد بر شـهريار
    بـسر بر نـهاد آن دل افروز تاج
    نشستـند شادان دل و نيكبخت
    فرسـتاده را شاد بگذاشـتـند
    بر او آفرين كرد و بردش نـماز
    چـنان چون ببايد بـه آيين و داد
    برآشـفـت با گردش روزگار
    فرسـتاده را شاد بنشاسـتـند
    ز پوشيدني و هـم از خوردني
    تو گفـتي كه نشـنيد پيغام رزم
    تو گفتي كه با درد و غم بود جفت
    شـب تيره رخسار خود را ببست
    سخـن گفت هرگونه با شاه دير
    ورا راه دادند نزديك شاه
    فرسـتاده را پيش بنشاخـتـند
    مـبادا كـه جان جز خرد پرورد
    اگر بـخردي كام كژي مـخار
    بدي قيصر از پيش شاهان زبون
    فرسـتاد و بر ماه بـنـهاد گاه
    گوي بود با فر و پرخاشـخر
    بدين باژخواهـش كه بنـمود راه
    بـه مرز خزر مـن شدم باژخواه
    نـپرسيد زين باره هرگز كـسي
    كـه گردن به كژي نبايد فراخـت
    كه از بيشه ها شير گيرد به دست
    هـم از جامه مي به هنـگام بزم
    جـهان بين نديدست چون او سوار
    كـه بودي گرامي تر از افـسرش
    چو نر اژدها شد به چنگـش زبون
    كه قيصر نيارست زان سو گذشت
    وزو كـشور روم شد بي گزند
    كرا ماند اين مرد پرخاشـجوي
    بـه چهره زريرست گويي درست
    زرير دليرسـت گويي بـجاي
    بران مرد رومي بگـسـترد مـهر
    ز درگاه برگـشـت پيروز و شاد كـه مـن با سپاه آمدم جنگجوي
    كـه مـن با سپاه آمدم جنگجوي


/ 675