شماره 16 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 16





  • پر انديشـه بنشست لهراسـپ دير
    بدو گفـت كاين جز برادرت نيسـت
    درنـگ آوري كار گردد تـباه
    بـبر تـخـت و بالا و زرينه كفـش
    مـن اين پادشاهي مر او را دهـم
    تو ز ايدر برو تا حـلـب كينـه جوي
    زرير سـتوده بـه لهراسپ گفـت
    گر اويسـت فرمان بر و مهترسـت
    بگـفـت اين و برساخت در حال كار
    نـبيره برزگان و آزادگان
    ز تـخـم زرسـپ آنـك بودند نيز
    هـمي رفت هر مهتري با دو اسپ
    نياسود كـس تا بـه مرز حـلـب
    درفـش هـمايون برافراخـتـند
    زرير سپـهـبد سـپـه را بـماند
    بـسان كـسي كو پيامي برد
    ازان ويژگان پـنـج تـن را بـبرد
    چو نزديك درگاه قيصر رسيد
    بـه در بر همـه فرش ديبا كـشيد
    بـه كاخ اندرون بود قيصر دژم
    بدو آگـهي داد سالار بار
    چو قيصر شنيد اين سـخـن بار داد
    زرير اندر آمد چو سرو بـلـند
    ز قيصر بـپرسيد و پوزش گرفـت
    بدو گـفـت قيصر فرخ زاد را
    بـه قيصر چـنين گفـت فرخ زرير
    گريزان بيامد ز درگاه شاه
    چو گشتاسـپ بشنيد پاسـخ نداد
    چو قيصر شنيد اين سخن زان جوان
    كـه شايد بدن اين سخن كو بگفت
    بـه قيصر ز لـهراسـپ پيغام داد
    ازين پس نشستم برومست و بـس
    تو ز ايدر برو گو بياراي جـنـگ
    نـه ايران خزر گشت و الياس مـن
    چـنين داد پاسخ كه من جنـگ را
    تو اكـنون فرسـتاده اي بازگرد ز قيصر چو بـنـشيد فرخ زرير
    ز قيصر چو بـنـشيد فرخ زرير



  • بـفرمود تا پيش او شد زرير
    بدين چاره بشتاب وايدر مـه ايسـت
    مياسا و اسـپ درنـگي مـخواه
    هـمان تاج با كاوياني درفـش
    برين بر سرش بر سپاسي نـهـم
    سـپـه را جز از جنگ چيزي مگوي
    كـه اين راز بيرون كشيم از نهفـت
    ورا هرك مـهـتر بود كهـترسـت
    گزيده يكي لـشـكري نامدار
    ز كاوس و گودرز كـشوادگان
    چو بـهرام شيراوژن و ريونيز
    فروزان بـه كردار آذرگـشـسـپ
    جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب
    سراپرده و خيمـه ها ساخـتـند
    بـه بـهرام گردنكـش و خود براند
    وگر نزد شاهي خرامي برد
    كـه بودند با مغز و هـشيار و گرد
    بـه درگاه سالار بارش بديد
    بيامد بـه قيصر بگـفـت آنـچ ديد
    چو قالوس و گشتاسپ با او بـهـم
    كـه آمد بـه درگـه زرير سوار
    ازان آمدن گشت گشتاسـپ شاد
    نـشـسـت از بر تخت آن ارجمند
    هـمان روميان را فروزش گرفـت
    نـپرسي نداري بـه دل داد را
    كـه اين بنده از بندگي گشت سير
    كـنون يافـت ايدر چـنين پايگاه
    تو گـفـتي ز ايران نيامدش ياد
    پرانديشـه شد مرد روشـن روان
    جز از راستي نيست اندر نهـفـت
    كـه گر دادگر سر نـه پيچد ز داد
    بـه ايران نـمانيم بـسيار كـس
    سـخـن چون شنيدي نبايد درنگ
    كـه سر بركشيدي از آن انجمـن
    بيازم هـمي هر سوي چـنـگ را
    بـسازيم ناچار جاي نـبرد غـمي شد ز پاسـخ فروماند دير
    غـمي شد ز پاسـخ فروماند دير


/ 675