شماره 17 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 17





  • چو برخاست قيصر به گشتاسپ گفت
    بدو گفت گشتاسپ مـن پيش ازين
    همـه لـشـكر شاه و آن انجمن
    هـمان به كه من سوي ايشان شوم
    برآرم ازيشان هـمـه كام تو
    بدو گـفـت قيصر تو داناتري
    چو بشـنيد گشتاسپ گفـتار اوي
    بيامد بـه جاي نـشـسـت زرير
    چو لـشـكر بديدند گشتاسـپ را
    پياده هـمـه پيش اوي آمدند
    هـمـه پاك بردند پيشـش نـماز
    هـمانـگـه چو آمد به پيشش زرير
    گراميش را تـنـگ در بر گرفـت
    نشسـتـند بر تـخـت با مهتران
    زرير خجستـه به گشتاسپ گفـت
    پدر پير سر شد تو برنادلي
    بـه پيري ورا بخت خندان شدست
    فرسـتاد نزديك تو تاج و گـنـج
    چـنين گفت كايران سراسر تراست
    ز گيتي يكي كنج ما را بس اسـت
    برارد بياورد پرمايه تاج
    چو گشتاسـپ تخـت پدر ديد شاد
    نـبيره جـهانـجوي كاوس كي
    چو بـهرام و چون ساوه و ريونيز
    بـه شاهي برو آفرين خواندند
    بـبودند بر پاي بـسـتـه كـمر
    چو گشـتاسـپ ديد آن دلاراي كام
    كز ايران همه كام تو راست گشـت
    هـمي چـشـم دارد زرير و سپاه
    هـمـه سربـسر با تو پيمان كنند
    گرت رنـج نايد خرامي بـه دشـت
    فرسـتاده چون نزد قيصر رسيد
    چو گشتاسـپ را ديد بر تخـت عاج
    بيامد ورا تـنـگ در برگرفـت
    بدانست قيصر كه گشتاسپ اوست
    فراوانـش بـسـتود و بردش نماز
    ازان كرده خويش پوزش گرفـت
    بـپذرفـت گـفـتار او شـهريار
    بدو گـفـت چون تيره گردد هوا
    بر ما فرسـت آنـك ما را گزيد
    بـشد قيصر و رنـج و تـشوير برد
    بـه سوي كـتايون فرستاد گنـج
    غـلام و پرسـتار رومي هزار
    ز دينار رومي شـتروار پـنـج
    سـليح و درم داد لـشـكرش را
    هرانـكـس كـه بود او ز تخم بزرگ
    بياراسـت خلـعـت سزاوارشان
    از اسـپان تازي و برگـسـتوان
    ز ديبا و دينار و تاج و نـگين
    فرسـتاده نزديك گشـتاسـپ برد
    ابا اين بـسي آفرين گـسـتريد
    كـتايون چو آمد بـه نزديك شاه
    سـپـه سوي ايران برفتن گرفـت
    چو قيصر دو مـنزل بيامد بـه راه
    بـه سوگـند ازان مرز برگاشتـش
    وزان جايگـه شد سوي روم باز
    هـمي راند تا سوي ايران رسيد
    چو بشـنيد لـهراسـپ كامد زرير
    پذيره شدش با هـمـه مـهـتران
    چو ديد او پـسر را بـه بر درگرفـت
    فرود آمد از باره گـشـتاسـپ زود
    ز ره چو بـه ايوان شاهي شدند
    بدو گفـت لهراسپ كز من مـبين
    نوشـتـه چـنين بد مگر بر سرت
    بدو شادمان گشت لهراسـپ شاه
    بـبوسيد و تاجش به سر بر نـهاد
    بدو گفـت گشتاسپ كاي شـهريار
    چو مهـتر كـني مـن ترا كهـترم
    هـمـه نيك بادا سرانـجام تو
    كـه گيتي نماند همي بر كـسي
    چـنين اسـت گيهان ناپايدار
    هـمي خواهـم از دادگر يك خداي
    كـه اين نامـه شـهرياران پيش ازان پـس تن جانور خاك راسـت
    ازان پـس تن جانور خاك راسـت



  • كـه پاسـخ چرا ماندي در نهفـت
    بـبودم بر شاه ايران زمين
    همـه آگـهـند از هـنرهاي من
    بـگويم همـه گفتـه ها بشـنوم
    درفـشان كـنـم در جهان نام تو
    برين آرزو بر تواناتري
    نـشـسـت از بر باره راه جوي
    بـه سر افـسر و بادپايي بـه زير
    سرافرازتر پور لـهراسـپ را
    پر از درد و پر آب روي آمدند
    كـه كوتاه شد رنـجـهاي دراز
    پياده بـبود و شد از رزم سير
    چو بگـشاد لب پرسش اندر گرفـت
    بزرگان ايران و كـنداوران
    كـه بادي همه ساله با بخت جفت
    ز ديدار پيران چرا بـگـسـلي
    پرسـتـنده پاك يزدان شدسـت
    سزد گر نداري كـنون دل بـه رنـج
    سر تـخـت با تاج كشور تراسـت
    كه تخت مهي را جز از من كس است
    هـمان ياره و طوق و هم تخت عاج
    نشـسـت از برش تاج بر سر نهاد
    ز گودرزيان هرك بد نيك پي
    كـسي كو سرافراز بودند نيز
    ورا شـهريار زمين خواندند
    هرانـكـس كـه بودند پرخاشـخو
    فرسـتاد نزديك قيصر پيام
    سـخـنـها ز اندازه اندر گذشـت
    كـه آيي خرامان بدين رزمـگاه
    روان را بـه مهرت گروگان كـنـند
    كـه كار زمانـه به كام تو گشـت
    بـه دشـت آمد و ساز لشكر بديد
    نـهاده بـه سر بر ز پيروزه تاج
    سخـنـهاي ديرينـه اندر گرفـت
    فروزنده جان لـهراسـپ اوسـت
    وزانـجا سوي تخـت رفـتـند باز
    بـپيچيد زان روزگار شـگـفـت
    سرش را گرفـت آنگـهي بركـنار
    فروزيدن شـمـع باشد روا
    كـه او درد و رنـج فراوان كـشيد
    بـس نيز بر خوي بد برشـمرد
    يكي افـسر و سرخ ياقوت پـنـج
    يكي طوق پر گوهر شاهوار
    يكي فيلـسوفي نگهـبان گـنـج
    هـمان نامداران كـشورش را
    وگر تيغ زن نامداري سـترگ
    برافرخـت پژمرده بازارشان
    ز خـفـتان وز جامـه هـندوان
    ز تـخـت و ز هرگونـه ديباي چين
    يكايك بـه گـنـجور او برشـمرد
    بران كو زمان و زمين آفريد
    غو كوس برخاسـت از بارگاه
    هوا گرد اسـپان نهفتـن گرفـت
    عـنان تـگاور بـپيچيد شاه
    بـه خواهش سوي روم بگذاشتش
    چو گشـتاسـپ شد سوي راه دراز
    بـه نزد دليران و شيران رسيد
    برادرش گشـتاسـپ آن نره شير
    بزرگان ايران و نام آوران
    ز جور فلـك دسـت بر سر گرفـت
    بدو آفرين كرد و زاري نـمود
    چو خورشيد در برج ماهي شدند
    چـنين بود راي جـهان آفرين
    كـه پردخـت ماند ز تو كـشورت
    مر او را نـشاند از بر تـخـت و گاه
    هـمي آفرين كرد با تاج ياد
    ابي تو مـبيناد كـس روزگار
    بـكوشـم كـه گرد ترا نـسـپرم
    مـبادا كـه باشيم بي نام تو
    چو ماند بـه تن رنـج ماند بـسي
    برو تـخـم بد تا تواني مـكار
    كـه چندان بمانم به گيتي به جاي
    بـپويندم از خوب گـفـتار خويش سخـن گوي جان معدن پاك راست
    سخـن گوي جان معدن پاك راست


/ 675