چنان ديد گوينده يك شب به خواب دقيقي ز جايي پديد آمدي بـه فردوسي آواز دادي كه مي كه شاهي ز گيتي گزيدي كه بخت شهنـشاه محـمود گيرنده شهر از امروز تا سال هشتاد و پـنـج ازين پس به چين اندر آرد سـپاه نـبايدش گفتن كسي را درشت بدين نامـه گر چند بشـتافـتي ازين باره من پيش گفتم سخـن ز گشتاسپ و ارجاسپ بيتي هزار گر آن مايه نزد شهنـشـه رسدكـنون من بگويم سخن كو بگفت كـنون من بگويم سخن كو بگفت
كه يك جام مي داشتي چون گلاب بران جام مي داسـتانـها زدي مـخور جز بر آيين كاوس كي بدو نازد و لشگر و تاج و تـخـت ز شادي به هر كس رسانيده بهر بـكاهدش رنـج و نكاهدش گنج همـه مهـتران برگـشايند راه همه تاج شاهانش آمد به مشت كـنون هرچ جستي همه يافتي سـخـن را نيامد سراسر به بن بـگـفـتـم سرآمد مرا روزگار روان مـن از خاك بر مـه رسدمنـم زنده او گشت با خاك جفت منـم زنده او گشت با خاك جفت