شماره 4 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 4





  • چو چـندي برآمد برين روزگار
    بـه شاه كيان گفت زردشت پير
    كـه تو باژ بدهي بـه سالار چين
    نـباشـم برين نيز همداسـتان
    بـه تركان نداد ايچ كس باژ و ساو
    پذيرفـت گشتاسـپ گفتا كه نيز
    پـس آگاه شد نره ديوي ازين
    بدو گفـت كاي شهريار جـهان
    بـه جاي آوريدند فرمان تو
    مـگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه
    برد آشـكارا همـه دشمـني
    چو ارجاسـپ بشنيد گفـتار ديو
    از اندوه او سـسـت و بيمار شد
    تـگينان لشـكرش را پيش خواند
    بدانيد گـفـتا كز ايران زمين
    يكي جادو آمد بـه دين آوري
    هـمي گويد از آسـمان آمدم
    خداوند را ديدم اندر بـهـشـت
    بدوزخ درون ديدم آهرمـنا
    گروگر فرسـتادم از بـهر دين
    سرنامداران ايران سـپاه
    كـه گشتاسپ خوانندش ايرانيان
    برادرش نيز آن سوار دلير
    هـمـه پيش آن دين پژوه آمدند
    گرفـتـند ازو سربسر دين اوي
    نشسـت او به ايران به پيغمبري
    يكي نامـه بايد نوشتـن كـنون
    بـبايدش دادن بسي خواستـه
    مر او را بـگويي كزين راه زشـت
    مر آن پير ناپاك را دور كـن
    گر ايدونـك نپذيرد از ما سخـن
    سـپاه پراگـنده باز آوريم
    بـه ايران شويم از پـس كار اوي برانيمـش از پيش و خوارش كنيم
    برانيمـش از پيش و خوارش كنيم



  • خجستـه بـبود اخـتر شهريار
    كـه در دين ما اين نـباشد هژير
    نـه اندر خور دين ما باشد اين
    كـه شاهان ما درگـه باسـتان
    برين روزگار گذشـتـه بـتاو
    نـفرمايمـش دادن اين باژ چيز
    هم اندرز زمان شد سوي شاه چين
    جـهان يكسره پيش تو چون كهان
    نـتابد كـسي سر ز پيمان تو
    كـه آرد همي سوي تركان سپاه
    ابا تو چـنو كرد يارد مـني
    فرود آمد از گاه گيهان خديو
    دل و جان او پر ز تيمار شد
    شـنيده سخن پيش ايشان براند
    بـشد فره و دانـش و پاك دين
    بـه ايران بـه دعوي پيغمـبري
    ز نزد خداي جـهان آمدم
    من اين زند و استا همه زو نوشت
    نيارستمـش گشـت پيرامـنا
    بياراي گفـتا بـه دانـش زمين
    گرانـمايه فرزند لهراسـپ شاه
    ببسـت او يكي كشتي بر ميان
    سـپـهدار ايران كه نامش زرير
    ازان پير جادو سـتوه آمدند
    جـهان شد پر از راه و آيين اوي
    بـه كاري چنان يافه و سرسري
    سوي آن زده سر ز فرمان برون
    كـه نيكو بود داده ناخواسـتـه
    بـگرد و بترس از خداي بهشـت
    بر آيين ما بر يكي سور كـن
    كـند روي تازه بـما بر كـهـن
    يكي خوب لـشـكر فراز آوريم
    نـترسيم از آزار و پيكار اوي بـبـنديم و زنده به دارش كنيم
    بـبـنديم و زنده به دارش كنيم


/ 675