شماره 6 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 6





  • بـپيچيد و نامه بكردش نـشان
    بـفرمودشان گفت به خرد بويد
    چو او را ببينيد بر تـخـت و گاه
    بر آيين شاهان نـمازش بريد
    چو هر دو نـشينيد در پيش اوي
    گزاريد پيغام فرخـش را
    چو پاسخ ازو سر بسر بشـنويد
    چو از پيش او كينه ور بيدرفـش
    ابا يار خود خيره سر نام خواست
    چو از شهر توران به بلـخ آمدند
    پياده برفـتـند تا پيش اوي
    چو رويش بديدند بر گاه بر
    نيايش نـمودند چون بـندگان
    بدادندش آن نامـه خـسروي
    چو شاه جهان نامـه را باز كرد
    بـخواند آن زمان پير جاماسپ را
    گزينان ايران و اسـپـهـبدان
    بخواند آن همه آذران پيش خويش
    پيمـبرش را خواند و موبدش را
    زرير سـپـهـبد برادرش بود
    جـهان پـهـلوان بود آن روزگار
    پـناه سپـه بود و پشت سپاه
    جـهان از بدي ويژه او داشـتي
    جهانـجوي گفـتا بـه فرخ زرير
    كـه ارجاسپ سالار تركان چين
    بديشان نمود آن سخنهاي زشت
    چـه بينيد گـفـتا بدين اندرون
    كه ناخوش بود دوستي با كسي
    مـن از تخـمـه ايرج پاك زاد
    چـگونـه بود در ميان آشـتي كسي كش بود نام و ماند بسي
    كسي كش بود نام و ماند بسي



  • بدادش بدان هر دو گردنكـشان
    بـه ايوان او با هـم اندر شويد
    كنيد آن زمان خويشتن را دو تاه
    بر تاج و بر تـخـت او مـگذريد
    سوي تاج تابـنده ش آريد روي
    ازو گوش داريد پاسـخـش را
    زمين را بـبوسيد و بيرون شويد
    سوي بلخ بامي كشيدش درفش
    كـه او بفگند آن نكو راه راست
    بـه درگاه او بر پياده شدند
    براين آسـتانـه نـهادند روي
    چو خورشيد و تير از بر ماه بر
    بـه پيش گزين شاه فرخندگان
    نوشـتـه درو بر خط يبـغوي
    برآشـفـت و پيچيدن آغاز كرد
    كـجا راهـبر بود گشتاسپ را
    گوان جـهان ديده و موبدان
    بياورد اسـتا و بـنـهاد پيش
    زرير گزيده سـپـهـبدش را
    كـه سالار گردان لشكرش بود
    كـه كودك بد اسفـنديار سوار
    سپـهدار لشـكر نگـهدار گاه
    بـه رزم اندرون نيژه او داشتي
    بـه فرخنده جاماسپ و پور دلير
    يكي نامه كردست زي من چنين
    كـه نزديك او شاه تركان نوشت
    چه گوييد كاين را سرانجام چون
    كـه مايه ندارد ز دانش بـسي
    وي از تـخـمـه تور جادو نژاد
    وليكـن مرا بود پـنداشـتي سخـن گفت بايدش با هركسي
    سخـن گفت بايدش با هركسي


/ 675