شماره 8 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 8





  • سـخـن چون بـسر برد شاه زمين
    سـپردش بدو گـفـت بردارشان
    فرسـتادگان سـپـهدار چين
    برفـتـند هر دو شده خاكـسار
    از ايران فرخ بـه خـلـخ شدند
    چو از دور ديدند ايوان شاه
    فرود آمدند از چـمـنده سـتور
    پياده برفـتـند تا پيش اوي
    بدادندش آن نامـه شـهريار
    دبيرش مران نامـه را برگـشاد
    نوشـتـه دران نامـه شـهريار
    پـس شاه لهراسـپ گشتاسـپ شاه
    فرسـتـه فرسـتاد زي او خداي
    زي ارجاسـپ ترك آن پـليد سـترگ
    زده سر ز آيين و دين بـهي
    رسيد آن نوشـتـه فرومايه وار
    شـنيديم و ديد آن سـخـنـها كـجا
    نـه پوشيدني و نـه بـنـمودني
    چـنان گفـتـه بودي كه من تا دو ماه
    نـه دو ماه بايد ز تو ني چـهار
    تو بر خويشـتـن بر ميفزاي رنـج
    بيارم ز گردان هزاران هزار
    هـمـه ايرجي زاده و پـهـلوي
    هـمـه شاه چـهر و همـه ماه روي
    هـمـه از در پادشاهي و گاه
    جـهانـشان بـفرسوده با رنـج و ناز
    هـمـه نيزه داران شـمـشير زن
    چو دانـند كـم كوس بر پيل بـسـت
    ازيشان دو گرد گزيده سوار
    چو ايشان بـپوشـند ز آهـن قـباي
    چو بر گردن آرند رخـشـنده گرز
    چو ايشان بـباشـند پيش سـپاه
    بـه خورشيد مانـند با تاج و تـخـت
    چـنينـم گوانـند و اسـپـهـبدان
    تو سيحون مينبار و جيحون به مـشـك
    چـنان بردوانـند باره بر آب
    بـه روز نـبرد ار بـخواهد خداي
    چو سالار پيكـند نامـه بـخواند
    سـپـهـبدش را گـفـت فردا پـگاه
    تـگينان لـشـكرش تركان چين
    بدو باز خواندند لـشـكرش را
    برادر بد او را دو آهرمـنان
    بـفرمودشان تا نـبرده سوار
    بدادندشان كوس و پيل و درفـش
    بديشان بـبـخـشيد سيصد هزار
    در گـنـج بـگـشاد و روزي بداد
    بـخواند آن زمان مر برادرش را
    بانديدمان داد دسـت دگر
    يكي ترك بد نام او گرگـسار
    سـپـه را بدو داد اسـپـهـبدي
    چو غارتـگري داد بر بيدرفـش
    يكي بود نامـش خـشاش دلير
    سـپـه ديده بان كردش و پيش رو
    دگر ترك بد نام او هوش ديو
    نـگـه دار گـفـتا تو پشـت سـپاه
    هـم آنـجا كـه بيني مر او را بكـش
    بران سان هـمي رفت بايين خـشـم
    هـمي كرد غارت هـمي سوخـت كاخ در آورد لـشـكر بـه ايران زمين
    در آورد لـشـكر بـه ايران زمين



  • سيه پيل را خواند و كرد آفرين
    از ايران بـه آن مرز بـگذارشان
    ز پيش جـهانـجوي شاه زمين
    جـهاندارشان رانده و كرده خوار
    وليكـن بـه خـلـخ نـه فرخ شدند
    زده بر سر او درفـش سياه
    شكـسـتـه دل و چشمها گشته كور
    سيه شان شده جامـه و زرد روي
    سرآهـنـگ مردان نيزه گزار
    بـخواندش بران شاه جادو نژاد
    ز گردان و مردان نيزه گزار
    نـگـهـبان گيتي سزاوار گاه
    هـمـه مـهـتران پيش او بر بـه پاي
    كـجا پيكرش پيكر پير گرگ
    گزينـه ره كوري و ابـلـهي
    كـه بـنوشـتـه بودي سوي شهريار
    نـبودي تو مر گـفـتـنـش را سزا
    نـه افـگـندني و نـه پيسودني
    سوي كـشور خرم آرم سـپاه
    كـجا مـن بيايم چو شير شـكار
    كـه ما بر گـشاديم درهاي رنـج
    هـمـه كار ديده هـمـه نيزه دار
    نـه افراسيابي و نـه يبـغوي
    هـمـه سرو بالا همـه راسـت گوي
    هـمـه از در گـنـج و گاه و كـلاه
    هـمـه شيرگير و هـمـه سرفراز
    هـمـه باره انـگيز و لشـكر شكـن
    سـم اسـپ ايشان كـند كوه پسـت
    زرير سـپـهدار و اسـفـنديار
    بـه خورشيد و ماه اندرآرند پاي
    هـمي تابد از گرزشان فر و برز
    ترا كرد بايد بديشان نـگاه
    هـمي تابد از نيزه شان فر و بـخـت
    گزين و پـسـنديده موبدان
    كه ما را چه جيحون چه سيحون چه خشك
    كـه تاري شود چـشـمـه آفـتاب
    بـه رزم اندر آرم سرت زير پاي
    فرود آمد از گاه و خيره بـماند
    بـخوان از هـمـه پادشاهي سـپاه
    برفـتـند هر سو بـه توران زمين
    سر مرزداران كـشورش را
    يكي كـهرم و ديگري اندمان
    گزيدند گردان لـشـكر هزار
    بياراسـتـه زرد و سرخ و بـنـفـش
    گوان گزيده نـبرده سوار
    بزد ناي رويين بـنـه بر نـهاد
    بدو داد يك دسـت لـشـكرش را
    خود اندر ميان رفـت با يك پـسر
    گذشـتـه بروبر بـسي روزگار
    تو گـفـتي نداند هـمي جز بدي
    بدادش يكي پيل پيكر درفـش
    پذيره نرفـتي ورا نره شير
    كـشيدش درفـش و بـشد پيش گو
    پيامـش فرسـتاد تركان خديو
    گر از ما كـسي باز گردد بـه راه
    نـگر تا بدانـجا نـجـنـبدت هـش
    پر از خون شده دل پر از آب چـشـم
    درخـتان هـمي كـند از بيخ و شاخ هـمـه خيره و دل پراگـنده كين
    هـمـه خيره و دل پراگـنده كين


/ 675