شماره 10 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 10





  • چو از بلـخ بامي بـه جيحون رسيد
    بـشد شـهريار از ميان سـپاه
    بـخواند او گرانـمايه جاماسـپ را
    سر موبدان بودو شاه ردان
    چـنان پاك تـن بود و تابـنده جان
    سـتاره شـناس و گرانـمايه بود
    بـپرسيد ازو شاه و گـفـتا خداي
    چو تو نيست اندر جهان هيچ كـس
    بـبايدت كردن ز اخـتر شـمار
    كـه چون باشد آغاز و فرجام جنگ
    نيامد خوش آن پير جاماسـپ را
    كـه ميخواسـتـم كايزد دادگر
    مرا گر نـبودي خرد شـهريار
    مـگر با مـن از داد پيمان كـند
    جهانـجوي گفـتا بـه نام خداي
    بـه جان زرير آن نـبرده سوار
    كـه نـه هرگزت روي دشمن كنم
    تو هرچ اندرين كار داني بـگوي
    خردمـند گفـت اين گرانمايه شاه
    ز بـنده ميازار و بـنداز خـشـم
    بدان اي نـبرده كي نامـجوي
    بدانـگـه كـجا بانـگ و ويله كنند
    بـه پيش اندر آيند مردان مرد
    جـهان را بـبيني بگشتـه كـبود
    وزان زخـم آن گرزهاي گران
    بـه گوش اندر آيد ترنـگا ترنـگ
    شكـسـتـه شود چرخ گردونـها
    تو گويي هوا ابر دارد هـمي
    بـسي بي پدر گشته بيني پـسر
    نخـسـتين كـس نام دار اردشير
    بـه پيش افگند اسپ تازان خويش
    پياده كـند ترك چـندان سوار
    وليكـن سرانـجام كشتـه شود
    دريغ آنـچـنان مرد نام آورا
    پـس آزاده شيدسـپ فرزند شاه
    پـس آنـگاه مر تيغ را بركـشد
    بـسي نامداران و گردان چين
    سرانـجام بختـش كـند خاكسار
    بيايد پـس آنـگاه فرزند مـن
    ابر كين شيدسـپ فرزند شاه
    بـسي رنـج بيند بـه رزم اندرون
    درفـش فروزنده كاويان
    گرامي بـگيرد بـه دندان درفـش
    بـه يك دست شمشير و ديگر كلاه
    برين سان همي افگند دشـمـنان
    سرانـجام در جنـگ كشتـه شود
    پـس ازاده بـسـتور پور زرير
    بـسي دشـمـنان را كند ناپديد
    چو آيد سرانـجام پيروز باز
    بيايد پـس آن برگزيده سوار
    ز آهرمـنان بفگـند شسـت گرد
    سرانـجام تركان بـه تيرش زنـند
    بيايد پـس آن نره شير دلير
    بـه پيش اندر آيد گرفته كـمـند
    ابا جوشـن زر درخـشان چو ماه
    بـگيرد ز گردان لـشـكر هزار
    بـه هر سو كجا بنهد آن شاه روي
    نـه اسـتد كس آن پهلوان شاه را
    پـس افـگـنده بيند بزرگ اردشير
    بـگريد برو زار و گردد نژند
    بـه خاقان نهد روي پر خشـم و تيز
    چو اندر ميان بيند ارجاسـپ را
    صـف دشـمـنان سر بسر بردرد
    هـمي خواند او زند زردشـت را
    سرانـجام گردد برو تيره بـخـت
    بيايد يكي نام او بيدرفـش
    نيارد شدن پيش گرد گزين
    باسـتد بران راه چون پيل مسـت
    چو شاه جـهان بازگردد ز رزم
    بيندازد آن ترك تيري بروي
    پـس از دسـت آن بيدرفش پـليد
    بـه تركان برد باره و زين اوي
    پـس آن لـشـكر نامدار بزرگ
    هـمي تازند اين بر آن آن برين
    يلان را بـباشد هـمـه روي زرد
    برآيد بـه خورشيد گرد سـپاه
    فروغ سر نيزه و تير و تيغ
    وزان زخـم مردان كـجا مي زنـند
    همـه خسـتـه و كشته بر يكدگر
    وزان نالـه و زاري خـسـتـگان
    شود كشته چندان ز هر سو سـپاه
    پـس آن بيدرفـش پليد و سـترگ
    هـمان تيغ زهر آب داده به دسـت
    بـه دسـت وي اندر فراوان سپاه
    بيايد پـس آن فرخ اسـفـنديار
    ابر بيدرفـش افـگـند اسـپ تيز
    مر او را يكي تيغ هـندي زند
    بـگيرد پـس آن آهـنين گرز را
    بـه يك حمله از جايشان بگسـلد
    بـنوك سر نيزه شان بر چـند
    گريزد سرانـجام سالار چين
    بـه تركان نـهد روي بگريخـتـه
    بيابان گذارد بـه اندك سـپاه
    بدان اي گزيده شـه خـسروان
    نـباشد ازين يك سخن بيش و كم
    كـه مـن آنـچ گفتـم نگفتم مگر
    وزان كـم بـپرسيد فرخـنده شاه
    نديدم كـه بر شاه بنهـفـتـمي
    چو شاه جـهاندار بـشـنيد راز
    ز دسـتـش بيفـتاد زرينـه گرز
    بـه روي اندر افتاد و بيهوش گشت
    چو با هوش آمد جـهان شـهريار
    چـه بايد مرا گفـت شاهي و گاه
    كـه آنان كـه بر مـن گرامي ترند
    هـمي رفت و خواهند از پيش من
    بـه جاماسپ گفت ار چنينست كار
    نـخوانـم نـبرده برادرم را
    نـفرمايمـش نيز رفتـن بـه رزم
    كيان زادگان و جوانان مـن
    بخوانـم همه سربسر پيش خويش
    چـگونـه رسد نوك تير خدنـگ
    خردمـند گـفـتا بـه شاه زمين
    گر ايشان نـباشـند پيش سـپاه
    كـه يارد شدن پيش تركان چين
    تو زين خاك برخيز و برشو بـه گاه
    كـه داد خدايست وزين چاره نيست
    ز اندوه خوردن نـباشدت سود
    مـكـن دلـت را بيشـتر زين نژند
    بدادش بـسي پند و بشـنيد شاه
    نـشـسـت از برگاه و بنـهاد دل از انديشـه دل نيامدش خواب
    از انديشـه دل نيامدش خواب



  • سـپـهدار لـشـكر فرود آوريد
    فرود آمد از باره بر شد بـه گاه
    كـجا رهـنـمون بود گشتاسپ را
    چراغ بزرگان و اسـپـهـبدان
    كـه بودي بر او آشـكارا نـهان
    ابا او بـه دانـش كرا پايه بود
    ترا دين بـه داد و پاكيزه راي
    جـهاندار دانـش ترا داد و بـس
    بـگويي هـمي مر مرا روي كار
    كرا بيشـتر باشد اينـجا درنـگ
    بـه روي دژم گفت گشتاسـپ را
    ندادي مرا اين خرد وين هـنر
    نـكردي زمـن بودني خواسـتار
    كـه نـه بد كند خود نه فرمان كند
    بدين و بـه دين آور پاك راي
    بـه جان گرانـمايه اسـفـنديار
    نـفرمايمـت بد نـه خود من كنم
    كـه تو چاره داني و مـن چاره جوي
    هـميشـه بـتو تازه بادا كـلاه
    خنـك آنكـسي كو نبيند به چشم
    چو در رزم روي اندر آري بروي
    تو گويي هـمي كوه را بركـنـند
    هوا تيره گردد ز گرد نـبرد
    زمين پر ز آتـش هوا پر زدود
    چـنان پـتـك پولاد آهـنـگران
    هوا پر شده نـعره بور و خـنـگ
    زمين سرخ گردد از ان خونـها
    وزان ابر الـماس بارد هـمي
    بـسي بي پسر گشتـه بيني پدر
    پـس شـهريار آن نـبرده دلير
    بـه خاك افگـند هر ك آيدش پيش
    كز اخـتر نـباشد مر آن را شـمار
    نـكونامـش اندر نوشـتـه شود
    ابا رادمردان هـمـه سرورا
    چو رسـتـم درآيد به روي سـپاه
    بـتازد بسي اسپ و دشمن كشد
    كـه آن شير مرد افـگـند بر زمين
    برهـنـه كـند آن سر تاجدار
    ببـسـتـه ميان را جـگر بند من
    بـه ميدان كـند تيز اسـپ سياه
    شـه خـسروان را بگويم كه چون
    بيفـگـنده باشـند ايرانيان
    بـه دندان بدارد درفش بنـفـش
    بـه دندان درفـش فريدون شاه
    هـمي بركـند جان آهرمـنان
    نـكو نامـش اندر نوشـتـه شود
    بـه پيش افگند اسپ چون نره شير
    شـگـفـتي تر از كار او كس نديد
    ابر دشـمـنان دسـت كرده دراز
    پـس شـهريار جـهان نامدار
    نـمايد يكي پهـلوي دسـتـبرد
    تـن پيلوارش بـه خاك افگـنـند
    سوار دلاور كـه نامـش زرير
    نشسـتـه بر اسفـندياري سمند
    بدو اندرون خيره گشـتـه سـپاه
    بـبـندد فرسـتد بر شـهريار
    هـمي راند از خون بدخواه جوي
    سـتوه آورد شاه خرگاه را
    سيه گشته رخسار و تـن چون زرير
    برانـگيزد اسفـندياري سـمـند
    تو گويي نديدسـت هرگز گريز
    سـتايش كـند شاه گشتاسپ را
    ز گيتي سوي هيچ كـس نـنـگرد
    بـه يزدان نـهاده كيي پشـت را
    بريده كـندش آن نكو تاج و تخـت
    بـه سرنيزه دارد درفش بنـفـش
    نـشيند بـه راه وي اندر كـمين
    يكي تيغ زهر آب داده بـه دسـت
    گرفـتـه جـهان را و كشته گرزم
    نيارد شدن آشـكارا بروي
    شود شاه آزادگان ناپديد
    بـخواهد پـسرت آن زمان كين اوي
    بـه دشمن درافتد چو شير سترگ
    ز خون يلان سرخ گردد زمين
    چو لرزه برافـتد بـه مردان مرد
    نـبيند كـس از گرد تاريك راه
    بـتابد چـنان چون سـتاره ز ميغ
    و بر يكدگر بر هـمي افـگـند
    پـسر بر پدر بر پدر بر پـسر
    بـه بـند اندر آيند نابـسـتـگان
    كـه از خونـشان پر شود رزمـگاه
    بـه پيش اندر آيد چو ارغـنده گرگ
    هـمي تازد او باره چون پيل مست
    تـبـه گردد از برگزينان شاه
    سـپاه از پس پشت و يزدانـش يار
    برو جامـه پر خون و دل پر سـتيز
    ز بر نيمـه تـنـش زير افـگـند
    بـتاباند آن فره و برز را
    چو بگسستشان بر زمين كي هـلد
    كـندشان تـبـه پاك و بپراگـند
    از اسـفـنديار آن گو بافرين
    شكسـتـه سـپر نيزها ريختـه
    شود شاه پيروز و دشـمـن تـباه
    كـه مـن هرچ گفتم نباشد جز آن
    تو زين پس مكـن روي بر مـن دژم
    بـه فرمانـت اي شاه پيروزگر
    ازين ژرف دريا و تاريك راه
    وگرنـه مـن اين راز كي گفتـمي
    بران گوشـه تخـت خسـپيد باز
    تو گفـتي برفتش هـمي فر و برز
    نگفتش سخن نيز و خاموش گشت
    فرود آمد از تخت و بـگريسـت زار
    كـه روزم همي گشت خواهد سياه
    گزين سـپاهـند و نامي ترند
    ز تـن بركنـند اين دل ريش مـن
    بـه هنـگام رفـتـن سوي كارزار
    نـسوزم دل پير مادرم را
    سـپـه را سـپارم بـه فرخ گرزم
    كـه هر يك چنانند چون جان مـن
    زره شان نپوشـم نشانم بـه پيش
    برين آسـمان بر شده كوه سنـگ
    كـه اي نيك خو مـهـتر بافرين
    نـهاده بـسر بر كياني كـلاه
    كـه بازآورد فره پاك دين
    مـكـن فره پادشاهي تـباه
    خداوند گيتي ستمـگاره نيسـت
    كـجا بودني بود و شد كار بود
    بداد خداي جـهان كـن بـسـند
    چو خورشيد گون گشت بر شد به گاه
    بـه رزم جـهانـجوي شاه چگـل بـه رزم و به بزمش گرفته شـتاب
    بـه رزم و به بزمش گرفته شـتاب


/ 675