شماره 11 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 11





  • چو جاماسپ گفت اين سپيده دميد
    سـپـه را بـه هامون فرود آوريد
    وزانـجا خراميد تا رزمـگاه
    بـه گاهي كـه باد سـپيده دمان
    فرسـتاده بد هر سوي ديده بان
    بيامد سواري و گـفـتا بـه شاه
    سـپاهيسـت اي شـهريار زمين
    بـه نزديكي ما فرود آمدند
    سـپـهدارشان ديده بان برگزيد
    پـس آزاده گشـتاسـپ شاه دلير
    درفـشي بدو داد و گـفـتا بـتاز
    سپهـبد بشد لشكرش راست كرد
    بدادش جـهاندار پـنـجـه هزار
    بدو داد يك دست زان لـشـكرش
    دگر دسـت لشكرش را همچـنان
    بـه گرد گرامي سـپرد آن سـپاه
    پـس پشـت لشكر به بستور داد
    چو لشكر بياراست و بر شد بـه كوه
    نـشـسـت از بر خوب تابنده گاه
    پـس ارجاسـپ شاه دليران چين
    جدا كرد از خـلـخي سي هزار
    فرسـتادشان سوي آن بيدرفـش
    بدو داد يك دست زان لـشـكرش
    دگر دسـت را داد بر گرگـسار
    ميان گاه لـشـكرش را همچـنين
    بدادش بدان جادوي خويش كام
    خود و صدهزاران سواران گرد
    نگاهـش همي داشت پشت سپاه
    پـسر داشـتي يك گرانـمايه مرد
    سواري جـهانديده نامـش كـهرم مران پور خود را سـپـهدار كرد
    مران پور خود را سـپـهدار كرد



  • فروغ سـتاره بـشد ناپديد
    بزد كوس بر پيل و لشـكر كـشيد
    فرود آوريد آن گزيده سـپاه
    بـه كاخ آرد از باغ بوي گـلان
    چـنانـچون بود رسـم آزادگان
    كـه شاها به نزديكي آمد سـپاه
    كـه هرگز چنان نامد از ترك و چين
    بـه كوه و در و دشت خيمـه زدند
    فرسـتاد و ديده بـه ديده رسيد
    سـپـهـبدش را خواند فرخ زرير
    بياراي پيلان و لـشـكر بـساز
    هـمي رزم سالار چين خواست كرد
    سوار گزيده بـه اسـفـنديار
    كـه شيري دلـش بود و پيلي برش
    برآراسـت از شير دل سركـشان
    كـه شير جهان بود و همتاي شاه
    چراغ سـپـهدار خـسرو نژاد
    غـمي گشته از رنج و گشته ستوه
    هـمي كرد زانـجا به لشكر نـگاه
    بياراسـت لـشـكرش را همچنين
    جـهان آزموده نـبرده سوار
    كه كوس مهين داشت و رنگين درفش
    كـه شير ژيان نامدي هـمـبرش
    بدادش سوار گزين صدهزار
    سـپاهي بياراسـت خوب و گزين
    كـجا نام خواست و هزارانـش نام
    نـموده هـمـه در جهان دستبرد
    هـمي كرد هر سوي لشكر نـگاه
    جـهانديده و ديده هر گرم و سرد
    رسيده بـسي بر سرش سرد و گرم بران لـشـكر گـشـن سالار كرد
    بران لـشـكر گـشـن سالار كرد


/ 675