شماره 13 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 13





  • بيامد سر سروران سـپاه
    نـبرده سواري گراميش نام
    يكي چرمـه يي برنشسته سمـند
    چـمانـنده چرمـه نونده جوان
    بـه پيش صـف چينيان ايسـتاد
    كدامسـت گفـت از شما شيردل
    كـجا باشد آن جادوي خويش كام
    برفـت آن زمان پيش او نامخواست
    بـگـشـتـند هر دو سوار هژير
    گرامي گوي بود با زور شير
    گرفـت از گرامي نـبرده دريغ
    گرامي خراميد با خـشـم تيز
    ميان صـف دشـمـن اندر فـتاد
    سـپاه از دو رو بر هم آويخـتـند
    بدان شورش اندر ميان سـپاه
    بيفـتاد از دسـت ايرانيان
    گرامي بديد آن درفـش چو نيل
    فرود آمد و بر گرفـت آن ز خاك
    چو او را بديدند گردان چين
    ازان خاك برداشت و بسـترد و برد
    ز هر سو به گردش همي تاخـتـند
    درفـش فريدون بـه دندان گرفـت
    سرانـجام كارش بكـشـتـند زار
    دريغ آن نـبرده سوار هژبر
    بيامد هـم آنـگاه بـسـتور شير
    بكشـت او ازان دشمنان بي شمار
    سرانـجام برگـشـت پيروز و شاد
    بيامد پـس آن برگزيده سوار
    بـه زير اندرون تيزرو شولـكي
    بيامد بران تيره آوردگاه
    كدامـسـت مرد از شـما نامدار
    كـه پيش من آيند نيزه به دسـت
    سواران چين پيش او تاخـتـند
    سوار جـهانـجوي مرد دلير
    هـمي گشـت بر گرد مردان چين
    بكشـت از گوان جهان شست مرد
    سرانـجامـش آمد يكي تير چرخ
    بيفـتاد زان شولـك خوب رنـگ
    دريغ آن سوار گرانـمايه نيز
    كـه همـچون پدر بود و همتاي اوي
    چو كشتـه شد آن نامـبرده سوار
    بـهر گوشـه يي بر هـم آويختـند
    برآمد برين رزم كردن دو هـفـت
    زمينـها پر از كشته و خستـه شد
    در و دشتـها شد همـه لالـه گون چـنان بد ز بس كشته آن رزمـگاه
    چـنان بد ز بس كشته آن رزمـگاه



  • پـسر تهـم جاماسپ دستور شاه
    بـه مانـنده پور دسـتان سام
    يكي گام زن باره بي گزند
    يكي كوه پارسـت گوي روان
    خداوند بـهزاد را كرد ياد
    كـه آيد سوي نيزه جان گـسـل
    كـجا خواسـت نام و هزارانش نام
    تو گفتي كه همچو ستونست راست
    بـه گرز و به نيزه به شمـشير و تير
    نـتابيد با او سوار دلير
    گرامي كـفـش بود برنده تيغ
    دل از كينـه كشتـگان پر سـتيز
    پـس از دامـن كوه برخاسـت باد
    و گرد از دو لشـكر برانـگيخـتـند
    ازان زخـم گردان و گرد سياه
    درفـش فروزنده كاويان
    كـه افـگـنده بودند از پشت پيل
    بيفـشاند از خاك و بـسـترد پاك
    كـه آن نيزه نامدار گزين
    بـه گردش گرفـتـند مردان گرد
    بـه شمـشير دستـش بينداختند
    همي زد به يك دست گرز اي شگفت
    بران گرم خاكـش فـگـندند خوار
    كـه بازش نديد آن خردمـند پير
    نـبرده كيان زاده پور زرير
    كـه آويخـت اندر بد روزگار
    بـه پيش پدر باز شد و ايسـتاد
    پـس شـهريار جـهان نيوزار
    كـه نـبود چـنان از هزاران يكي
    بـه آواز گـفـت اي گزيده سـپاه
    جـهانديده و گرد و نيزه گزار
    كـه امروز در پيش مرد آمدسـت
    برافگـندنـش را هـمي ساختند
    چو پيل دژآگاه و چون نره شير
    تو گـفـتي هـمي بر نوردد زمين
    دران تاخـتـنـها بـه گرز نـبرد
    چـنان آمده بودش از چرخ برخ
    بـمرد و نرست اينت فرجام جنـگ
    كـه افگـنده شد رايگان بر نه چيز
    دريغ آن نـكو روي و بالاي اوي
    ز گردان بـه گردش هزاران هزار
    ز روي زمين گرد انـگيخـتـند
    كزيشان سواري زماني نـخـفـت
    سراپرده ها نيز بربـسـتـه شد
    بـه دشت و بيابان همي رفت خون كـه بد مي توانسـت رفتن بـه راه
    كـه بد مي توانسـت رفتن بـه راه


/ 675