شماره 14 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 14





  • دو هـفـتـه برآمد برين كارزار
    بـه پيش اندر آمد نـبرده زرير
    بـه لشكرگـه دشمـن اندر فتاد
    هـمي كشت زيشان همي خوابنيد
    چو ارجاسپ دانسـت كان پورشاه
    بدان لـشـكر خويش آواز داد
    دو هفـتـه برآمد برين بر درنـگ
    بـكردند گردان گشـتاسـپ شاه
    كـنون اندر آمد ميانـه زرير
    بكـشـت او همه پاك مردان من
    يكي چاره بايد سـگاليدنا
    برين گر بـماند زماني چـنين
    كدامـسـت مرد از شما نام خواه
    يكي ترگ داري خرامد بـه پيش
    هران كز ميان باره انـگيزند
    مـن او را دهـم دخـتر خويش را
    سـپاهـش ندادند پاسوخ باز
    چو شير اندرافتاد و چون پيل مست
    هـمي كوفتشان هر سوي زير پاي
    چو ارجاسپ ديد آن چنان خيره شد
    دگر باره گـفـت اي بزرگان مـن
    بـبينيد خويشان و پيوسـتـگان
    ازان زخـم آن پـهـلو آتـشي
    كـه گفـتي بسوزد همي لشكرم
    كدامسـت مرد از شما چيره دست
    هرانـكو بدان گردكـش يازدا
    چو بخشـنده ام بيش بسپارمـش
    هـميدون نداد ايچ كس پاسخـش
    سـه بار اين سخن را بريشان براند
    بيامد پـس آن بيدرفـش سـترگ
    بـه ارچاسـپ گفت اي بلند آفتاب
    بـه پيش تو آوردم اين جان خويش
    شوم پيش آن پيل آشفته مسـت
    بـه خاك افگنم تنش اي شـهريار
    ازو شاد شد شاه و كرد آفرين
    بدو داد ژوپين زهرابدار
    چو شد جادوي زشـت ناباكدار
    چو از دور ديدش برآورد خـشـم
    بـه دست اندرون گرز چون سام يل
    نيارسـت رفتـنـش بر پيش روي
    بينداخـت ژوپين زهرابدار
    گذاره شد از خسروي جوشـنـش
    ز باره در افـتاد پـس شـهريار
    فرود آمد آن بيدرفـش پـليد
    سوي شاه چين برد اسپ و كمرش
    سپاهـش همـه بانـگ برداشتند
    چو گشتاسـپ از كوه سر بنـگريد
    گـماني برم گـفـت كان گرد ماه
    نـبرده برادرم فرخ زرير
    فـگـندسـت بر باره از تاختـن
    نيايد هـمي بانـگ شـه زادگان
    هيوني بـتازيد تا رزمـگاه
    بـبينيد كان شاه من چون شدست
    بـه دين اندرون بود شاه جـهان
    بـه شاه جـهان گـفـت ماه ترا
    جـهان پـهـلوان آن زرير سوار
    سر جادوان جـهان بيدرفـش
    چو آگاهي كـشـتـن او رسيد
    هـمـه جامـه تا پاي بدريد پاك
    همي گفت گشتاسپ كاي شهريار
    ز پـس گفت داننده جاماسـپ را
    چگونـه فرستـم فرسـتـه بدر
    چـه گويم چـه كردم نـگار ترا
    دريغ آن گو شاهزاده دريغ
    بياريد گـلـگون لـهراسـپي
    بياراسـت مر جستـن كينـش را
    جـهانديده دسـتور گفـتا به پاي
    بـه فرمان دسـتور داناي راز
    بـه لشـكر بگفـتا كدامست شير
    كـه پيش افگـند باره بر كين اوي
    پذيرفـتـن اندر خداي جـهان
    كـه هر كز ميانـه نـهد پيش پاي نجنـبيد زيشان كس از جاي خويش
    نجنـبيد زيشان كس از جاي خويش



  • كـه هزمان همي تيره تر گشت كار
    سـمـندي بزرگ اندر آورده زير
    چو اندر گيا آتـش و تيز باد
    مر او را نـه اسـتاد هركـش بديد
    سـپـه را هـمي كرد خواهد تباه
    كـه چونين هـمي داد خواهيد داد
    نـبينـم هـمي روي فرجام جنگ
    بـسي نامداران لـشـكر تـباه
    چو گرگ دژآگاه و شير دلير
    سرافراز گردان و تركان مـن
    و گرنـه ره ترك ماليدنا
    نـه ايتاش ماند نه خلـخ نـه چين
    كـه آيد پديد از ميان سـپاه
    خـنيده كـند در جهان نام خويش
    بـگرداندش پـشـت و بـگريزند
    سـپارم بدو لـشـكر خويش را
    بـترسيده بد لـشـكر سرفراز
    همي كشت زيشان همي كرد پست
    سـپـهدار ايران فرخـنده راي
    كـه روز سپيدش شـب تيره شد
    تـگينان لـشـكر گزينان مـن
    بـبينيد ناليدن خـسـتـگان
    كـه ساميش گرزست و تير آرشي
    كـنون برفروزد هـمي كـشورم
    كه بيرون شود پيش اين پيل مست
    مرد او را ازان باره بـندازدا
    كـلاه از بر چرخ بـگذارمـش
    بـشد خيره و زرد گشت آن رخش
    چو پاسـخ نيامدش خامش بـماند
    پـليد و بد و جادوي و پير گرگ
    بـه زور و به تن همـچو افراسياب
    سـپر كردم اين جان شيرينت پيش
    گر ايدونـك يابم بران پيل دسـت
    مـگر بر دهد گردش روزگار
    بدادش بدو باره خويش و زين
    كـه از آهـنين كوه كردي گذار
    سوي آن خردمـند گرد سوار
    پر از خاك روي و پر از خون دو چشم
    بـه پيش اندرون كشته چون كوه تل
    ز پنـهان همي تاخـت بر گرد اوي
    ز پـنـهان بران شاهزاده سوار
    بـه خون غرقه شد شهرياري تنش
    دريغ آن نـكو شاهزاده سوار
    سليحـش همـه پاك بيرون كشيد
    درفـش سيه افـسر پرگـهرش
    هـمي نـعره از ابر بگذاشـتـند
    مر او را بدان رزمـگـه بر نديد
    كـه روشـن بدي زو همه رزمگاه
    كـه شير ژيان آوريدي بـه زير
    بـماندند گردان ز انداخـتـن
    مـگر كشـتـه شد شاه آزادگان
    بـه نزديكي آن درفـش سياه
    كـم از درد او دل پر از خون شدست
    كـه آمد يكي خون ز ديده چـكان
    نـگـهدار تاج و سـپاه ترا
    سواران تركان بـكـشـتـند زار
    مر او را بيفگـند و برد آن درفـش
    بـه شاه جهانجوي و مرگـش بديد
    بران خـسروي تاج پاشيد خاك
    چراغ دلـت را بـكـشـتـند زار
    چـه گويم كنون شاه لهراسـپ را
    چـه گويم بدان پير گشـتـه پدر
    كـه برد آن نـبرده سوار ترا
    چو تابـنده ماه اندرون شد بـه ميغ
    نـهيد از برش زين گشـتاسـپي
    بـه ورزيدن دين و آيينـش را
    بـه كينـه شدن مر ترا نيست راي
    فرود آمد از باره بنـشـسـت باز
    كـه باز آورد كين فرخ زرير
    كـه باز آورد باره و زين اوي
    پذيرفـتـن راسـتان و مـهان
    مر او را دهـم دخـترم را هـماي ز لـشـكر نياورد كـس پاي پيش
    ز لـشـكر نياورد كـس پاي پيش


/ 675