شماره 16 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 16





  • چو اسـفـنديار آن گو تهمتـن
    ازان كوه بـشـنيد بانـگ پدر
    خراميده نيزه به چـنـگ اندرون
    يكي ديزه يي بر نشسته بـلـند
    بدان لشـكر دشمـن اندر فـتاد
    همي كشت ازيشان و سر مي بريد
    چو بـسـتور پور زرير سوار
    يكي اسـپ آسوده تيزرو
    طـلـب كرد از اسـپ دار پدر
    بياراسـت و برگستوران برفگـند
    بـپوشيد جوشن بدو بر نشست
    ازين سان خراميد تا رزمـگاه
    هـمي تاخـت آن باره تيزگرد
    از آزادگان هرك ديدي بـه راه
    كـجا اوفتادسـت گفـتي زرير
    يكي مرد بد نام او اردشير
    بـپرسيد ازو راه فرزند خرد
    فگندسـت گـفـتا ميان سپاه
    برو زود كانـجا فـتادسـت اوي
    پـس آن شاهزاده برانگيخت بور
    بدان تاخـتـن تا بر او رسيد
    بديدش مر او را چو نزديك شد
    برفتـش دل و هوش وز پشت زين
    هـمي گفـت كاي ماه تابان من
    بران رنـج و سخـتي بـپرورديم
    ترا تا سپه داد لـهراسـپ شاه
    هـمي لشـكر و كشور آراستي
    كـنون كت به گيتي برافروخت نام
    شوم زي برادرت فرخـنده شاه
    كـه از تو نـه اين بد سزاوار اوي
    زماني برين سان هـمي بود دير
    هـمي رفـت با بانگ تا نزد شاه
    شه خسروان گفت كاي جان باب
    كيان زاده گفت اي جهانـگير شاه
    پـس آنگاه گفت اي جهانگير شاه
    بماندسـت بابم بران خاك خشك
    چواز پور بشنيد شاه اين سخـن
    جـهان بر جهانـجوي تاريك شد
    بياريد گـفـتا سياه مرا
    كـه امروز مـن از پي كين اوي
    يكي آتـش انـگيزم اندر جـهان
    چو گردان بديدند كز رزمـگاه
    كـه خـسرو بـسيچيد آراستن
    نـباشيم گفتـند همداسـتان
    بـه رزم اندر آيد به كين خواستن
    گرانـمايه دستور گفتش به شاه
    بـه بـسـتور ده باره برنشست كـه او آورد باز كين پدر
    كـه او آورد باز كين پدر



  • خداوند اورنـگ با سهـم و تـن
    بـه زاري به پيش اندر افگند سر
    ز پيش پدر سر فـگـنده نـگون
    بـسان يكي ديو جستـه ز بـند
    چـنان چون در افتد به گلبرگ باد
    ز بيمش همي مرد هركـش بديد
    ز خيمـه خراميد زي اسـپ دار
    جـهـنده يكي بود آگـنده خو
    نـهاد از بر او يكي زين زر
    بـه فـتراك بر بست پيچان كمند
    ز پنـهان خراميد نيزه به دسـت
    سوي باب كشـتـه بـپيمود راه
    همي آخت كينه همي كشت مرد
    بـپرسيدي از نامدار سـپاه
    پدر آن نـبرده سوار دلير
    سواري گرانـمايه گردي دلير
    سوي بابـكـش راه بنـمود گرد
    بـه نزديكي آن درفـش سياه
    مـگر باز بينيش يك بار روي
    همي كشت گرد و همي كرد شور
    چو او را بدان خاك كشـتـه بديد
    جـهان فروزانـش تاريك شد
    فـگـند از برش خويشتن بر زمين
    چراغ دل و ديده و جان مـن
    كـنون چون برفتي بكه اسپرديم
    و گشتاسپ را داد تخت و كـلاه
    هـمي رزم را به آرزو خواسـتي
    شدي كشته و نارسيده بـه كام
    فرود آي گويمـش از خوب گاه
    برو كينـش از دشمـنان بازجوي
    پـس آن باره را اندر آورد زير
    كـه بنشستـه بود از بر رزمگاه
    چرا كردي اين ديدگان پر ز آب
    نـبيني كـه بابم شد اكنون تباه
    برو كينـه باب مـن بازخواه
    سيه ريش او پروريده به مشـك
    سياهـش بـبد روز روشن ز بن
    تـن پيل واريش باريك شد
    نـبردي قـبا و كـلاه مرا
    برانم ازين دشمنان خون به جوي
    كزانـجا بـه كيوان رسد دود آن
    ازان تيره آوردگاه سـپاه
    همي رفت خواهد به كين خواستن
    كـه شاهنشه آن كدخداي جهان
    چرا بايد اين لشـكر آراسـتـن
    نـبايدت رفـتـن بدان رزمـگاه
    مر او را سوي رزم دشمن فرست ازان كـش تو باز آوري خوب تر
    ازان كـش تو باز آوري خوب تر


/ 675